eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
972 دنبال‌کننده
15.9هزار عکس
6.4هزار ویدیو
9 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
جوانان ما عاشق مبارزه با اسرائیل هستند 👊🏻🇮🇷 ♥️|@mahmoodreza_beizayi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از 🌷❤کاملا دخترونه❤🌷
-1012850941_-210007.mp3
643.9K
🌱حی المعشوق🌱 عاشقان وقت نماز است به وقت عاشقی با خدا ♥️📿 🍂 ♥️|@mahmoodreza_beizayi
عاشقان سیدالشهدا بشتابید برای عرض ارادت خدمت آقا امام حسین😍🎄 🍂 ♥️|@mahmoodreza_beizayi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق 🍃 راه افتادیم سمت مشهد من ومحسنو خانمم و زینب بودیم خانمم که اومد که هم یک زیارتی بکنه هم اینکه هوای زینبو داشته باشه خب در هر صورت هزارجا یک خانم نیازه که حضور داشته باشه محسنم بخاطر این اومد که من توی راه خسته بشم اون بشینه پشت فرمون و اینکه عليرضا رو نمیشد بیارم چون آسیه خانم اگه حالش بد میشد باید اونجا می‌بود و اینکه محسن احساس گناه میکنه برای همین خودشو موظف میدونه که بیاد مامان بابا روهم خودم نزاشتم بیان بعد از 12ساعت رانندگی رسیدیم مشهد اخ از کی بود نیومده بودیم 🖤 یک راست رفتیم هتل دو اتاق گرفته بودیم، یکی مال منو محسن یکی برای زینب و فاطمه محمدحسین:خانما اتاق 100برای شماست فقط موقع خواب برین اونجا بقیه ساعات بیاین اتاق ما که تنها نباشین کاری هم داشتین فکر کافیه بگین😉 زینب میخواست سکش برداره که دویدم سمتش و ساک رو ازش گرفتم اصلا یک دستش که بسته بود🥀یعنی نمیتونست تکونش بده بعدم کل بدنش کبوده و هنوز بدنش درد میکنه با هر حرکتش میگه اخ و ناله اش بلند میشه 〰روز بعد 〰 صبح زود بلند شدیم و رفتیم مطب دکتر زینب فقط تو خودش بود تحمل این حالش برام خیلی سخت بود چون دختری که نمیتونستی جلوی فضولی هاشو بگیری الان اینجوری تو خودشه 🥀🖤 〰〰〰 این دکترم گفت کاری نمیتونه بکنه راه افتادیم سمت مطب متخصص دیگه.. بعد از کلی معاینه کردن گفت :شما چرا نمیخواین اینو بفهمین و درک کنین که خوب بشو نیست شما جای آب علی سینا یا بهترین دکتر آمریکا هم ببرید میگه خوب نمیشه خوب بشو نیست الکی زحمت نکشین رفت طرف زینب و گفت :دخترم باید با این موضوع کنار بیای تو دیگه هیچ وقت نمیتونی دو دست داشته باشی باهاش کنار بیا با یک دست نداشتن کنار بیا.... از مطب زدیم بیرون و همینجور الکی دور میزدیم، متوجه بغض زینب شده بودم... 🥀 _محمدحسین خدایا شکرت بالاخره حرف زد ولی صداش از بغض میلرزید +جانم داداش فدات شه _برو حرم +آخه الان... _گفتم برو حرم، شما نمی‌تونید بیاین برید هتل خودم میرم 😔 +غلط کردم، میریم حرم... میدونستم دلش کجاست... 😢 یا ورودمون به حرم یه آرامشی بهم دست داد که انگار صدساله همچینین آرامشی نداشتم _زینب جان کدوم ور بریم؟ +میخوام تنها باشم... 🥀 _اما.. +داداش میخوام یک ساعت با خودم و امامم تنها باشم لطفا برین 😭🥀 _باشه قربونت برم یاعلی زینب رفت به یه سمت دیگه و ماها. همونجا ها یه جایی پیدا کردیم و نشستیم زینب: بی هدف توی حرم قدم. میزدم و اشک می‌ریختم یهو دیدم روبه روی پنجره فولادم😭 رفتم و چسبیدم بهش و اشکام از هم سبقت میگرفتن رفتم یه گوشه‌ صحن نشستم :آقا اومدم پیش خودت آقا اینا میگن من دیگه نمیتونم دسمتو تکون بدم آقا دستم 😭 من چیزی که خدا خواسته رو با جون و دل قبول میکنم اگه مصلحت به اینه که اینجوری باشم پس باشه من خیلی ام خوشحالم ولی اگه نیست... راضی ام به رضای خدا آقاجون خسته شدم از اینهمه انگشتایی که اشارم میکنن خسته ام.... 🥀 محسن: داشتم راه میرفتم که زینب خانمو دیدم یک گوشه نشسته داشت آروم آروم گریه میکرد گوشیش زنگ زد داشت حرف می‌زد که یکی بهش شکلات تعارف کرد دیدم چند ثانیه به شکلات‌ها نگاه می‌کرد و بعد سرشو انداخت پایین نمیتونست با یک دست هم حرف بزنه هم شکلات رو برداره🖤💔 بچه ای که شکلات تعارف می‌کرد گفت خاله چرا برنمیداری؟ خب با اون دستت بردار زینب خانم گفت :خاله جون من نمیتونم اون دستمو تکون بدم +شکسته؟ _اره😢🙂 +باشه پس من براتون میزارم توی کیفت زینب خانمم یک بوس بهش داد و گفت _اسمت چیه خاله جون؟ +ابوالفضل _چه اسم قشنگی 😍اسم منم زینبه +وای خاله زینب چه اوشکل😄 زینب خانمم یواش می‌خندید ولی من آروم گریه میکردم ادامه دارد... 😍 🌸کپی با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال ازاد🌸
رمان زیبا وهیجانی 🍃فدای بانوی دمشق 🍃 محمدحسین بعد از یکی دو ساعت زینب اومد و رفتیم هتل... بخاطر اینکه می‌خواستیم نهار بخوریم هممون رفتم توی یک اتاق +زینب جان امروز عصر برای دکتر فرهانی نوبت گرفتم بریم اونجا ان شاءالله خوب بشی😍 _داداش تو نمیخوای بفهمی من خوب نمیشم؟ من با این اوضاع کنار اومدم دیگه نیاز به دکتر نیست +این حرفا چیه میزنی مگه نمیفهمی.. _من میفهمم تو نمیفهمی و نمیخوای قبول کنی که من دیگه خوب نمیشم صدام رفت بالا +چته زینب؟ چرا اینجوری شدی؟😡چرا لجبازی میکنی؟ چرا همش تو خودتی؟ تو همون دختری هستی که 10 پله رو میپرید پایین؟😡 زینب داد زد _نه نیست! چرا نمیفهمی دیگه نمیتونم اذیتت کنم، دیگه نمیتونم خودم همه کارامو انجام بدم؟ دیگه نمیتونم با یک دست درو باز کنم با یکی روت آب بریزم، دیگه نمیتونم موهامو ببندم چرا اینارو نمیفهمی؟ و زد زیر گریه وای همش تقصیر منه که زینب عصبی شد و داد زد محسن یه گوشه نشسته بود و سرش پایین بود زینب داشت گریه میکرد فاطمه ام زینبو بغل کرده و بود وهمش میگفت آروم باش زینب رفتم بغلش کردم و گفتم +همه ی اینارو میدونم فدات بشم فقط یک دکتر دیگه مونده همون یکی رو بیا دیگه کاریت ندارم‌ سرشوگذاشت روی شونه ام و شروع کرد به گریه کردن _داداش نمیتونم بغلت کنم😭😭داداش نمیتونم بزنمت😢 من فقط آروم اشک می‌ریختم محسنم همش سعی دراین داشت که گریه اش معلوم نباشه فاطمه هم که به طور واضح اشک می‌ریخت سوار ماشین شدیم که بریم پیش آخرین کسی که شاید بتونه کمکمون کنه محسن:داداش +بله _اول برو حرم بعدش بریم مطب فهمیدم منظورشو +باشه رفتیم حرم من گفتم امام رضا خودت خواهرمو کمک کن شفا و سلامتیش از تو میخوام... اگه خواهرم خوب بشه نذر میکنم که کل ماه محرم رو نذری بدیم باشه؟ بعد از دعا و مناجات رفتیم مطب وارد اتاق شدیم من و زینب دکتر بعد از معاینه گفت +دخترم تو خوب میشی با این حرفش چشمام اندازه هندونه باز شد 😳 _چی دکتر؟ چی گفتین؟ +گفتم که من عملش میکنم و امیدوارم خوب بشه برید خداروشکرکنید چون یک معجزه است با خوش حالی گفتم +چیکار کنم دکتر؟ _من تا سه ماه آینده وقت خالی برای عمل ندارم +دکتر نمیشه یک کاریش بکنید 🙁 _فردا صبح قبل از شروع کارم بیاین که عملش کنم ساعت 5صبح +خیییلی ممنونم با خوش حالی رفتیم بیرون و پریدم ت ماشین +خوش خبری بدیییییین😍 _چشیده داداش؟ +زینبو فردا عمل میکنه و خوب میشه خدا بخواد😋😍 _جدی 🤩 +آره، امروز بستنی مهمون منین با خوش حالی اون روز گذشت و توی بیمارستان منتظر بودیم امسشو صدا کنن ادامه دارد.... 😍 🌸به قلم سیده بیضایی🌸 ‼️کپی با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال ازاد‼️
رمان زیبا وهیجانی🍃فدای بانوی دمشق 🍃 بعد از سه ساعت عمل تموم شد... دکترش اومد بیرون و گفت:آقای حسینی خیلی خوشحالم، عمل با موفقيت انجام شد فقط باید یکم صبر کنیم ایشون به هوش بیان و ببینیم چی میشه 🙂 +وااااقعا خوشحالم، مدیونتونم 😍😇 تقریبا ساعت های 18بود که پرستار گفت الان میتونید برید پیشش صبح به هوش اومده بود ولی اجازه نداشتیم بریم پیشش😉 _سلام آبجی جونم خوبی فدات شم؟ +سلام آره خوبم _دستت؟! +میتونم تکونش بدم😍البته بخاطر عمل درد میکنه خیییلی کم میتونم تکون بدم _خداروشکر، دیدی گفتم خوب میشی😋 دکترش اومد _به به حالتون خوبه زینب خانم؟ +خوبم دکتر ممنون _یکم دستتو تکون بده... بعد از معاینه دکتر گفت:خیلی خوبه، دستتون کاملا خوب شده مثل روز اول، فقط بخاطر عمل یکم درد میگیره که مهم نیست زودی برطرف میشه خیییلی بیشتر از چیزی که فکرشم میکردم خوشحال شدم 🤩😍 🌸یک هفته بعد 🌸 رسیدیم تهران... الان زینب راحت میتونه دستشو تکون بده بابا جون خیلی خوشحال بود که دخترش خوب شده وقتی رسیدیم زینب بازم مثل سابق رفت تو خونه و بازم من داد زدم یواش😐😂 〰یک ماه بعد 〰 محسن امروز قراره با حاج مهدی قضیه خاستگاری رو در میون بزارم... _سلام حاجی 🙂😥 +به به سلام آقا محسن خوبی؟ بابا خوبه؟ _خداروشکر سلام دارن خدمتتون +چی شده پسرم که منو گفتی بیام اینجا؟ _عممم چیزه +چیه؟ 😐 _منو به غلامی برا دخترتون قبول میکنید؟ 😰😓🤭 وقتی داشتم اینو میگفتم نفسم داشت کنده میشد 🤥 +پسرم من باید با زینب جان حرف بزنم نظرشو بپرسم، به بابات جوابمو میگم میدونی که زینب یکی یک دونه ی منه و راه سختی رو انتخاب کردی.... _بله میدونم حاجی... 🙂 ولی شما هر چیزی بگین هر شرطی بزارین من با جون و دل قبول میکنم +باید فکر کنم، خدانگهدار _خداحافظ بلند شد رفت😥 این یعنی چی؟ یعنی جوابش منفیه؟ زنگ زدم به حاج آقا هاشمی و همخچیو گفتم گفت باید صبر کنی با دخترش حرف بزنه و صلاح کنه.... استرس بدی داشتم... بابا هم منتظر تماس حاجی بود مامانمم خوشحال که قراره بریم خاستگاری 😁 وای میترسم از واکنش محمدحسین 😕😰 ادامه دارد.... 😍 🌸به قلم سیده بیضایی🌸 ‼️کپی با ذکر نام نویسنده و ایدی کانال آزاد‼️