🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
#تو_شهید_نمیشوی 📚 قسمت شصت و هفتم🌱 | شهادت دستِ خودِ ماست | چند ماه قبل از شهادت محمودرضا یک شب خ
#تو_شهید_نمیشوی📚
قسمت شصت و هشتم🌱
| شهیدِ زنده |
این اواخر وقتی از او عکس می گرفتم،آن قدر به شهادتش یقین داشتم که وقتی پشت لنز توی چهرهاش نگاه می کردم با خودم می گفتم این عکس آخر است.بارها این از ذهنم خطور کرده بود.
تقریباً پنج شش ماه آخر،هر چه عکس از او می گرفتم بعداً از حافظه ی دوربین پاک می کردم.دلم نمیآمد عکسی از او گرفته باشم که عکس آخر باشد.با خودم می گفتم ان شاءالله هنوز هم هست و دفعه ی بعد که دیدمش باز هم از او عکس می گیرم.
یکی از عکس هایش را خیلی دوست داشتم. هدفون بزرگی روی گوش هایش بود و داشت فایلی را گوش میکرد.تا چند روز قبل از شهادتش این عکس را نگه داشته بودم،اما آن را هم حذف کردم.دوست داشتم که هنوز باشد،اما از حالت هایی که این اواخر داشت یقین کرده بودم رفتنی است.
به خاطر حذف کردن آن عکسها تاسف نمی خورم.به همه ی ساعات اندکی که چند ماه قبل از شهادتش در کنارش بودم و به لحظاتی که با او گذرانده بودم افتخار می کنم.همیشه حواسم بود که کنار شهیدِ زنده ای هستم که روی خاک قدم می زَنَد.
@Shbeyzaei_313
هدایت شده از فدایی بانوی دمشق
غسالی گفت ،وقتی که جوانی🧑🏻 را برای غسل کردن بردیم ميخواستیم لباس👕 های او را از بدن خارج کنیم اما از بس که لباس هایش تنگ
و اندامی بود، نتوانستیم آنها را از بدنش خارج کرده و مجبور شدیم با قیچی✂️ لباسهایش را برش داده و شروع به غسل کردن او کنیم.
اما ماجرا از آنجا شروع شد که وقتی سربندی که هنگام مرگ بر سرش بسته بود را باز کردیم بایک صحنه عجیب مواجه شدیم که😱😱😱
اگه میخوای بقیشوبخونی بیااینجاتوی این کانال
پیام سنجاق شده.
https://eitaa.com/joinchat/261619836Ce2e39059d2
هدایت شده از فدایی بانوی دمشق
سلام
آیااین شهیدرومیشناسی؟
شهیدی که غریبانه تومحاصره دوتاکوه توی کردستان به شهادت رسیدو۳۸سال کسی اونونشناخت.
پس بیاتاگمنام بودن روازاین شهیدیادبگیریم.
شهیدی که ازهمه چیزش گذشت برای من وتو.
اگرالان داری این پیامو می خونی مطمئن باش این شهیدعزیز به توعنایت کرده وتورودعوت کرده.
#عکس_پروفایل
#انتخابات
#معرفی_شهدا
#استوری
#زندگینامه_شهدا
#مطالب_جذاب
#استوری_نظامی
#غدیر
اگه دعوت شهیدروقبول می کنی بزن روی لینک
https://eitaa.com/joinchat/261619836Ce2e39059d2
هدایت شده از جبهه ی مجازی ممتحنہ
✨《لیست رمانهاے ایتا》✨
《ژانࢪ:مذهبے،شهدایے،امنیتے،عاشقانہ》
¹📚🌿«تنہا میان داعش»
²📚🌿«دمشق شہر عشق»
³📚🌿«دو مدافع»
⁴📚🌿«بنده نفس تا بندھ شهدا»
⁵📚🌿«مسیحاے عشق۱»
⁷📚🌿«چند دقیقه دلت ࢪا آرام ڪن»
⁸📚🌿«بے تو هرگز»
⁹📚🌿«جان شیعہ ، اهل سنٺ»
¹⁰📚🌿«مثل هیچڪس»
¹¹📚🌿«زندگینامہ شهید ایوب بلندے»
¹²📚🌿«پلاڪ پنهان»
¹³📚🌿«عاشقانه اے برای تو»
¹⁴📚🌿«مقتدا»
¹⁵📚🌿«از جهنم ٺا بهشٺ»
¹⁶📚🌿«دو راهے»
¹⁷📚🌿«باد برمےخیزد»
¹⁸📚🌿«مجنون من ڪجایے»
¹⁹📚🌿«از سفیر ابلیس تا سفیر پاڪے»
²⁰📚🌿«از سوریہ تا مــــݩا»
²¹📚🌿«عݪمداࢪ عشق»
²²📚🌿«هࢪچےٺوبخواے»
²³📚🌿«حوࢪا»
²⁴📚🌿«محافظ عاشق مݩ»
²⁵📚🌿«سجدھ عشق»
²⁶📚🌿«جانمـ میرود»
²⁷📚🌿«شاخھ زیتون»
- - - - - - - - - - -
#ڪپیوایدهبردارےممنوع🚫
هدایت شده از السلام علی حجت الله...
|بچه دو تا شهید| زیر دست دو تا ❗️جاسـوس❗️ بزرگ شـــــ!!!!!ـــــھ
https://eitaa.com/joinchat/3815243827Cceb5c1ea8e
#یڪدخترانھامنیتۍ
#رمانیفوقالعادهجذابوآتشگین⚠️🔥⚠️
#ظرفیتخانمهامحدود🕶🖐🏿
#کپی🚫
هدایت شده از السلام علی حجت الله...
•●رفیق اینجا پࢪھ از عکسنوشٺ های سِت خفن و درجھ یڪ ؛😎✌️🏽
[🖇📻🌿 https://eitaa.com/joinchat/3815243827Cceb5c1ea8e •✨•]
#مختصبروبچافسرانجنگنرم😌🤭
#جویݩبدھمشتے🖐🏽
#کپی🚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسم رب شهدا
سالروز شهادت شهید سرلشکر عباس دوران را به ملت شهید پرور ایران تسلیت عرض می کنم
تاریخ شهادت: ۱۳۶۱/۴/۳۰
#شهید_عباس_دوران
#کمیته_خادم_الشهداء_بیضاء
#سید
#شهید_محمودرضا_بیضایی
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
سلامی به گرمای نگاه محمودرضا 😍🌱
اللَّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن
صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ
فِي هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِي كُلِّ سَاعَةٍ
وَلِيّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِيلًا وَ عَيْناً
حَتَّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِيهَا طَوِيلا... 🍂🌻
آغاز صبحی دیگر با ذکر صلوات... 🌼✨
♥️|@mahmoodreza_beizayi
هدایت شده از 🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
🌸ذکر روز پنجشنبه🌸
♦️لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ المَلِک الحقّ المُبین♦️
🎈نیست خدایی جز الله فرمانروای حق و آشکار🎈
ذکر روز پنجشنبه به اسم امام حسن عسکری است روایت شده در این روز زیارت امام حسن عسکری خوانده شود. ذکر روز پنج شنبه موجب رزق و روزی میشود.🍇🦋
#التماسدعا 🌴
#بخوانیم 🍂🌸
♥️|@mahmoodreza_beizayi
✅ #برشی_از_وصیتنامه_شهدا
#شهيد_حسين_برهانی🥀
⬅️ - ای ملت بدانيد امروز مسئوليتتان بزرگ و بارتان سنگين است و بايد رسالتتان را كه پاسداری از خون شهيدان است، انجام دهيد و تنها با اطاعت از روحانيت متعهد و مسئول كه در رأس آن ولايت فقيه میباشد و امروز سمبل آن امام بزرگوار امت قادريد اين راه را ادامه دهيد.
- خواهرانم! در تربيت فرزندانتان بكوشيد و حجاب را رعايت كنيد، زهراگونه زندگی كنيد.....
- سفارشم اين است، مردم! به ياد خدا و روز جزا باشيد پيرو ائمه اطهار باشيد، كه.....
- مردم! امام زمان (عج) را فراموش نكنيد. مردم! دنباله رو روحانيت باشيد كه چراغ راه هدايتند.....
از امام اطاعت كنيد كه عصاره اسلام است، او را تنها نگذاريد كه نماينده حجه بن الحسن (ع) است.۱۰/۵/۱۳۶۲
🥀🕊🥀🕊🥀🕊🥀
🌹 🌹
☘ داستان آیت الله شفتی و دعای سگ گرسنه
نمی دانم نام آیت الله شفتی را شنیده اید یا خیر؟
اما داستان جالب و آموزنده ای است. یکی ازعلمای ربانی قرن دوازدهم مرحوم سید محمد باقر #شفتی رشتی معروف به حجه الاسلام شفتی است که از مجتهدین برازنده و پرهیزکار بود، او بسال 1175 ه-ق درجرزه طارم گیلان دیده به جهان گشود و بسال 1260درسن 85سالگی در #اصفهان از دنیا رفت و مرقد شریفش درکنار مسجد سید اصفهان، معروف ومزار علاقمندان است.
وی درمورد نتیجه ترحم، و فراز و نشیب زندگی خود، حکایتی شیرین دارد که دراینجا می آوریم:
حجه السلام شفتی درایام تحصیل خود در نجف و اصفهان به قدری #فقیر بود که غالبا لباس او از زیادی وصله به رنگهای مختلف جلوه می کرد، گاهی ازشدت گرسنگی و ضعف غش می کرد، ولی فقر خود را کتمان می نمود و به کسی نمی گفت.
روزی درمدرسه علمیه اصفهان، پول نماز وحشتی بین طلاب تقسیم می کردند، وجه مختصری از این ناحیه به اورسید، چون مدتی بود گوشت نخورده بود، به بازار رفت و با آن پول جگر گوسفندی را خرید و به مدرسه بازگشت، درمسیر راه ناگاه درکنار کوچه ای چشمش به سگی افتاد که بچه های او به روی سینه او افتاده وشیر می خوردند، ولی از سگ بیش ازمشتی استخوان باقی نمانده بود و از ضعف، قدرت حرکت نداشت.
حجه الاسلام به خود خطاب کرده وگفت: اگر از روی انصاف داوری کنی، این #سگ برای خوردن جگر از تو سزاوارتر است، زیرا هم خودش و هم بچه هایش گرسنه اند، از این رو جگر را قطعه قطعه کرد و جلو آن سگ انداخت.
خود حجه السلام شفتی نقل می کند: وقتی که پاره های جگر را نزد سگ انداختم گویی اورا طوری یافتم که سربه آسمان بلند کرد و صدائی نمود، من دریافتم که او درحق من دعا می کند.
ازاین جریان چندان نگذشت که یکی از بزرگان، از زادگاه خودم شفت مبلغ دویست تومان برای من فرستاد وپیام داد که من راضی نیستم از عین این پول مصرف کنی، بلکه آن را نزد تاجری بگذار تا با آن تجارت کند و از سود تجارت، از او بگیر و مصرف کن.
من به همین سفارش عمل کردم، به قدری وضع مالی من خوب شد که ازسود تجارتی آن پول، مبلغ هنگفتی بدستم آمد و با آن حدود هزاردکان وکاروانسرا خریدم و یک روستا را در اطراف محلمان بنام گروند به طور دربست خریداری نمودم، که اجاره کشاورزی آن هرسال نهصد خروار برنج می شد، دارای اهل و فرزندان شدم و قریب صد نفر از در خانه من نان می خوردند، تمام این ثروت و مکنت بر اثر ترحمی بودکه من به آن سگ گرسنه نمودم، و او را برخودم ترجیح دادم.
📙 اقتباس ازکتاب صد و یک حکایت ،ص 158
🌷 آیت الله بهجت (ره) :
☘ بهترین کار برای به هلاکت نیافتادن در آخرالزمان دعای فرج امام زمان (علیه السلام) است ، البته دعای فرجی که در همه ی اعمال ما اثر بگذارد.
📖 نکته های ناب ص71
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊
🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊
🕊🌺
سلاااام🤩
اولین و جوانترین شهید مدافع وطن را میشناسی؟!😍
شهید لبخند را میشناسی؟!😍
• ولادت 1376/9/19
• شهادت 1397/11/24
مزار گلستان شهدای اصفهان
نحوه شهادت حادثه تروریستی جاده خاش
❗️*کانال زیر نظر خانواده شهید*❗️
به کانال #شهید_لبخند بپیوندید😍
https://eitaa.com/joinchat/2070741087C88f1a214ac
🕊🌺
🌺🕊🌺🕊
🕊🌺🕊🌺🕊🌺
🌺🕊🌺🕊🌺🕊🌺🕊
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_بیست_نهم
هر چی بهش زنگ زدم جواب نداد
فهمیده چرا زنگ میزنم برنمیداره
ولی من کوتاه بیا نیستم
هر جور شده حالشو میگیرم
زیادی به اینا رو دادم دارن سوارم میشن
دارم براش دختری بیشعور...
.
.
.
داشتم همین جور زیر لب غر غر میکردم که صدای حسین رو شنیدم
حسین_حلما بیداری؟
از پشت در داشت صدام میکرد
نمیخواستم جوابشو بدم که فکر کنه خوابم ولی صداش یه جوری بود انگار ناراحت بود
_آره داداش بیا تو
اومد و غمگین بهم زل زد
نگران شدم
یعنی چی شده؟
چرا این جوری نگام میکنه؟
_چی شده داداش؟؟؟
چرا ناراحتی؟
حسین_داشتم با علی حرف میزدم
گفت فردا خونه حسن کنسله...
_وااا
چرا آخه؟
زیاد نمونده از درسش
قرار بود نمونه سوال کار کنم که آماده باشه واسه ترم اولش
چیزی شده؟
حسین_ خبر داشتی که قلب مادرش مشکل داره؟
_اره
نگرانم کردی
چی شده؟؟
حسین _ امروز بنده خدا تو خونه مردم کار میکرده که به قلبش فشار زیادی امده و بردنش بیمارستان...
_ واااای خدای من
الان حالش چطوره؟؟
بچه ها چی پیش کی هستن؟؟
حسین _متاسفانه حالش خوب نیست...
نیاز به عمل داره
بچه ها پیش عمشون هستن
خیلی بی تابی میکنن...
_بیچاره ها
هنوز خیلی کوچیکن که همچین چیزایی رو تحمل کنن
خدا کمکشون کنه
چرا آخه
هر چی سنگه ماله پای لنگه
این خانواده نباید رنگ آرامش رو ببینن؟؟
حالا عملش چطوریه داداش؟
سخته؟
حسین_اطلاعات زیادی از عملش ندارم حلما
فقط میدونم هر چی زودتر باید عمل شه
ولی...
حسین با ناراحتی سرشو انداخت پایین و سکوت کرد
_ولی چی داداش؟
مشکل کجاست؟؟
حسین_ هزینه عملش خیلی بالاست...
تا پول واریز نشه عملش نمیکنن...
_ پول
همش پول
همه چی به این پول لعنتی برمیگرده
پس انسانیت چی؟؟
چرا خدا براشون کاری نمیکنه داداش؟؟
حسین_آروم باش خواهری
خدا بزرگه
یه هفته دیگه محرمه من مطمینم به حق همین روزا مطمینم که همه چی درست میشه
امسال تو مراسم ها براش پول جمع میشه به امید خدا...
با حرف های حسین انگار یه جرقه تو ذهنم روشن شد
ما که هر سال نذری میدیم
و هزینه زیادی هم میکنیم
چرا امسال این هزینه صرف کار بهتری نشه؟
چی از جون یه مادر که دوتا بچه کوچیک داره مهم تره؟
_میگم حسین
ما امسال هم نذری میدیم دیگه؟؟
حسین_آره
چی شد یهویی پرسیدی؟
چی تو فکرته خانم کوچولو؟
_میگم هزینه نذری رو بدیم خرج عمل مامان حسن
_اینجوری هم حال اون خوب میشه هم بچه ها خوش حال میشن
کار خیرهم انجام میدیم
حسین_فکره خوبیه ها چرا به ذهن خودم نرسید
میرم با بابا صحبت میکنم حتما قبول میکنه
آفرین خواهری
.
.
ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃
✍نویسنده: #رز_سرخ
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_سی
.
.
.
حسین رفت با بابا صحبت کنه
حسابی حالم بد شد
وای خدا اگه چیزیش بشه چی
اونوقت هدیه و حسن چیکار کنن...
حتما بابا استقبال میکنه از پیشنهادش..
تادم دمای سحر خوابم نبرد همش فکروخیال..
پاشدم برم اب بخورم
عه همه بیدارن
حلما_چیزی شده چرابیدارین
مامان_نه مادر برای نماز پاشدیم
حلما_اهان
بابا_حلما جان ممنون از پیشنهادی که دادی
واقعا بجا بود خودمون اصلا به فکرمون نرسید
حسین_بابا موافقت کرد کلی هم استقبال کرد که بجای نذری پول عمل مامان حسن رو بدیم
صبح میخوایم بریم بیمارستان برای کارای عمل دوست داشتی بیا توام
_وای خدارو شکر
مرسی باباجونم
بابا_مرسی از تو دخترم
از خوش حالی بغضم گرفت
_میام حتما میام بچه ها رو ببینم
مامان_باشه دخترم پس برو استراحت کن یکم
چشمات قرمزه
حلما_باشه شبتون بخیر
حسین_سحره خواهری
حلما_خو همون
اومدم برم سمت اتاقم
تهه دلم میگفت نماز بخون دعا کن براش این حس انقدر قوی بود که
راهمو کج کردم به سمت سرویس وضو گرفتم رفتم اتاقم
نمیدونم چرا دوست نداشتم کسی بفهمه میخوام نماز بخونم
چادر گلگلی خوشگل سجاده ای که مامان برام خریده بود دست نخورده تو کشوم بود رو برداشتم
شروع کردم به نماز خوندن
بعد نمازم کلی تو سجده برای مامان حسن دعا کردم که زود خوب بشه وعملش موفق باشه
بعد هم غیر اداری برای خودم آرامش خواستم
حال خیلی خوبی اومد سراغم بعد نماز
بعد سعی کردم بخوابم
خیلی زودخوابم برد
حسین_حلماااجان
حلماییییی
خواهریییی
آروم لای چشممو باز کردم دیدم حسین بالباس بیرون بالای تختم ایستاده
حلما_هوم
حسین_هوم چیه بچه
من دارم میرما نمیای؟
یادم نبود کجارو میگه
گفتم نه
حسین_نمیخوای بچه هارو ببینی
حسن و هدیه بهت نیاز دارن الان
یهو بلند شدم نشستم رو تختم
_چرا چرا میام صبرکن الان اماده میشم
یادم نبود
دیدم حسین با خنده داره نگاهم میکنه
_خو چیه یادم نبود
حسین_باشه خانوم کوچولو یه ربه آماده شو صبحانه بخوریم بریم ساعت 10باید اونجا باشیم
.
.
.
بابا زودتر رفته بود پول رو برای عمل واریز کنه با علی
قرار شد منو زینب و حسین هم بریم یه سر بزنیم بیمارستان بعد هم بچه هارو بیاریم پیش خودمون
مامان موند خونه برای شب که حسن و هدیه میان غذا درست کنه
از استرس خیلی نتونستم چیزی بخورم
پنج دقیقه ای اماده شدم و
راه افتادیم به سمت خونه زینب اینا که اونم برداریم
.
.
.
ادامه دارد...
🍃🌸🍃🌸🍃
✍نویسنده: #رز_سرخ
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_سی_یکم
.
.
زینبو برداشتیم رفتیم بیمارستان
بابا پول عملو واریز کرد
چند ساعت دیگه قراره عملش کنن
منو زینب رفتیم پیش نرگس خانوم
بنده خدا از درد کبود شده بود
خداکنه عملش موفق باشه
زینب_نرگس جون استرس بچه هارو نداشته باش ما کنارشون هستیم
نرگس_نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم حلماعزیزم الهی خوشبخت بشی ممنون بابت تمام زحماتتون
حسن بهم گفت که پول عمل رو پدرشمامیده
من ندیدمشون ازشون تشکر کن ان شاالله اگر عمری باشه جبران میکنم
حلما_ان شاالله که به سلامتی بیاین و سایتون بالاسرحسن و هدیه باشه
به هیچی جز سلامتیتون فکرنکنید تا وقتی حالتون کامل خوب شه ما مراقب بچه ها هستیم
اومدیم بیرون از بخش حسن و هدیه پیش حسین و علی بودن هدیه رو از دور دیدم داره گریه میکنه
تا زینبو دید پرید بغلش حسن هم باقیافه مظلوم نشسته بود رو صندلی حسین و علی داشتن دلداریش میدادن
هدیه_خاله اگه مامانم یچیزیش بشه ما چیکار کنیم
حلما_عزیزدلم گریه نکن دکترش گفته عمل کنه خوبه خوب میشه توام براش دعا کن خب؟
زینب_علی چند ساعت دیگه عملشون میکنن؟
علی_دوساعت دیگه ان شاالله
شما بچه هارو بردارین برین خونه اینجا که کاری از دستون برنمیاد
حلما_اره زینب بیاد بریم خونه ما مامان منتظره
حسن_اگه اجازه بدین من میخوام بمونم هدیه رو ببرید
زینب_باشه پس مارو بیخبر نزارید
حلما_حسین میمونی توام؟
حسین_نه صبر کنید میرسونمتون
_علی داداش کاری نیست دیگه؟
علی_نه قربونت خیلی زحمت کشیدی برو داداش
حسین_حسن جان شماکاری نداری
حسن_دستتون درد نکنه حسین آقا نه ممنون برید به سلامت
حسین_باشه مارو بی خبر نزارید فعلا یا علی
.
.
.
حسین مارو رسوند خونه خودش رفت سرکار
مامان_سلام دخترا خوش اومدین
خوبی هدیه جان
هدیه_ممنون خاله خوبم
مامان_ برین لباساتون رو عوض کنید بیاین ناهار
زینب_چشم دستتون درد نکنه افتادین تو زحمت
مامان_نه عزیزم این چه حرفیه
ساعت نزدیک دوِ عمل نرگس ساعت سهِ به هدیه چیزی نگفتیم همینجوری کلی استرس داره بچه
علی قراره به زینب خبر بده نتیجه رو
خداکنه بخیر بگذره
زینب_شما برید غذا بخورید منم نمازبخونم میام
حلما_باشه
چادرووجانماز اینجاست
زینب_مرسی گلم
حلما_هدیه جان بیا عزیزم
به به دستت درد نکنه مامان جونم چه کردی
مامان_زینب کو پس
حلما_گفت نمازبخونم میام
نشسته بودیم سرمیز
برای هدیه غذا کشیدم ما صبر کردیم تا زینب بیاد...
ساعت نزدیکه 8بود علی زنگ زد به زینب و خبر داد حال نرگس خانوم خوبه و عملش موفق بوده خداروشکر
یه حس خوبی اومد سراغم خوش حال بابت این که تونستیم به یه خونواده کمک کنیم
هدیه با زینب احساس صمیمیت بیشتری میکرد قرار شد ببرتش پیش خودش خب حقم داره بچه زینبو بیشتر از من دیده علی اومد دنبالشون بعد کلی تشکر رفتن
بعد رفتن اونا بابا و حسین هم اومدن
دورهم نشسته بودیم از اتفاقای امروز صحبت میکردیم
حلما_باباجونم من بهت افتخار میکنم
راستی نرگس خانوم قبل عمل ازم خواست ازتون تشکر کنم
بابا_من کاری نکردم که دخترم
خواست خدا بوده و ما وسیله شدیم
مامان_بله خداروشکر که بخیر گذشت
_ راستی حاجی برای پس فردا یه سری خرید دارم زحمتشو بکش
بابا_چشم خانوم
حسین_چخبره پس فردا
مامان_قراره حاج کاظم اینا بیان دیگه
حسین_آهان به سلامتی
.
.
عههه اصلا یادم نبود انقدر تو این یکی دو روز اتفاقای مختلف افتاد پاک یادم رفته بود این مهمونی مزخرفو
چاره ای نیست بخاطر مامان و بابا باید چند ساعتی رو تحمل کنم دیگه
...
🍃🌸🍃🌸🍃
✍نویسنده: #رز_سرخ
🍃🌸🍃🌸🍃
#هوالعشق
#معجزه_زندگی_من
#قسمت_سی_دوم
.
.
.
بعد از کلی بحث قرار شد فردا با حسین برم یه دست لباس مناسب بخرم
گیر داده بودن چادر سرم کنم من زیر بار نرفتم مامانم هی میگفت لباسات مناسب نیست همشون جذبو کوتاهن از نظرخودم اینجوری نیست ولی اینا حرف خودشونو میزنن دیگه کلافه شده بودم قبول کردم یه لباس مناسب بگیرم که چادرو بیخیال بشن
.
.
صبح باصدای مامان چشمامو باز کردم
مامان_حلما جان پاشو مگه نمیخوای بری خرید
پاشو کاراتو بکن حسین منتظره
حلما_مامان کی اول صبح میره خرید اخه این همه وقت
مامان_کجا اول صبحه اخه ساعت11دختر
تاتو بخوای یکم کاراتو بکنی اماده بشی ظهر شده حسین بچم کار داره برید زود خرید کنید اونم به کارش برسه
حلما_خب حالا حسین نیازی نیست بیاد بره به کارش برسه من خودم هر وقت خواستم میرم
مامان_تو باز میری هر چی دلت میخواد میخری منم که وقت نمیکنم بیام حسین باشه حداقل نظر بده یه لباس مناسب بگیری
حلما_عههه مامان مگه سلیقه خودم چشه قرار نیست که من به سلیقه شماها لباس بپوشم
مامان_حالا این یه بارو به سلیقه ما لباس بگیر زشته جلو حاج کاظم اینا ابرو داریم
حلما_هوووف باشه مامان جان باشههه
شما برو منم الان میام
ببین توروخدا روزمونو چجوری شروع میکنیم انگار خودم نمیفهمم این چیزارو
همش تذکر میدن
سعی کردم آروم باشم با حرص خوردن که چیزی درست نمیشه
تختمو مرتب کردم . یه آبی به دستو صورتم زدم رفتم پایین
حسین نشسته بود جلو تلوزیون
_سلام صبح بخیر
حسین_سلام ظهربخیر خانومِ سحر خیز
حوصله کل کل نداشتم
یه شکلک ریزی براش دراوردم رفتم سمت اشپزخونه صدا خندشو شنیدم
مامان_صبحانه رو جمع نکردم رو میزه بشین بخور
باشه ای گفتم نشستم مشغول خوردن شدم
خواستم میزو جمع کنم که مامان گفت برو اماده شو تو خودم جمع میکنم
منم از خدا خواسته
حسین _حلما باز یه ساعت معطل نکنی ها زود اماده شو بریم منم به کارام برسم
حلما_از حالا بخوای غر بزنی نمیاما اصلا
حسین_اوووه چه لوسم شده باشه بابا ما دربست در خدمتیم اصلا هر چی شما بگی
حلما_بعله درستشم همینه یه رب دیگه آمادم داداشِ فدارکاره مهربانم
.
.
بعد کلی سفارش مامان راه افتادیم
حسین_خب کجا بریم؟
_اووم اول بریم ستارخان
حسین_چند جا قرارا بریم مگه
_خب اول بریم اونجا اگه لباساش خوب نبود میریم یه جای دیگه
حسین_منم که آژانسم دیگه
_نههه شما داداش گلِ منی
.
.
بعد کلی گشتن یه سارافن سنتی زرشکی خریدم که اندازش چند سانت بالا تر از مچ پام بود باپیرهنِ زیرش که مشکی رنگ بود با گلای زرشکی
حسین هم خوشش اومد گفت هم شیکه هم حجابش کامله
نزدیکای ساعت 5بود برگشیم خونه
خداروشکر مورد پسند مامان هم بود...
داشتم لباسامو جابه جا میکردم
گوشیم زنگ خورد
شمارش ناشناس بود یکم فکر کردم آهاان احسانِ پسره از رو هم نمیره
ریجکتش کردم
باز عصبی شدم یاده کار سپیده افتادم
شمارشو گرفتم
همینجور تو دلم داشتم بهش بدو بیرا میگفتم
بعد چندتا بوق جواب داد
سپیده_سلام حلی
_علیک سلام
سپیده این چه غلطی بود کردی هان
سپیده_اوهو چه خشن چه کاری؟
_برای چی شماره منو دادی به اون پسره
_چرا سرخود هر کاری که دلت میخوادو انجام میدی
_بااین کارا حس میکنم نمیشناسمت
سپیده_ خب خب انقدر تند نرو هانی
بزار برات توضیح میدم
...
🍃🌸🍃🌸🍃
نویسنده: #رز_سرخ
می گویند:شهدا رفتند..
تا ما بمانیم ولی من می گویم:
شهدا رفتند تاما هم به دنبالشان برویم
آریجاماندهایم دل را باید صافکرد💔
می گویند:شهدا رفتند..
تا ما بمانیم ولی من می گویم:
شهدا رفتند تاما هم به دنبالشان برویم
آریجاماندهایم دل را باید صافکرد💔
#شهیـدانهـ
ای شهید...
نگاه به چهره پاک و مظلوم شما...
همانند بارانی است که...
بر این دل خسته و آلوده میبارد...
در این دنیای وانفسا
همین یاد شماست که نمےگذارد
غبار گناه دل را سیاھ کند...
#شهیـدانهـ
#رفیقشهیدم
⛅️ امامزمانٺرابشناس!
مےشناسمٺآقاجاטּ؟!🌸
مےپرسد:
مےشناسےاش؟
شكمےڪنم!البتہنهخوبِخوب، ولے
امیدوارم ....
🌸مےگوید:
پسازاوبگو!
مےگویم:
ظاهرشجواטּونیرومند،
رنگشگندمگوטּ، بلندپیشانے، بینیِ ڪشیدهوزیبا،چشماטּ ِسیاهودرشٺ، ابروانےپرپشٺوبرجستہ، شانهایپهن، موهایمجعدویڪخالبرگونہ...
مےپرسد:
اخلاقش؟
🌸مےگویم:
مانندپدرانشبزرگواراسٺ؛ مایهیآرامش، برڪٺ، هدایٺ، داناوبادرایٺ،صبرپیشہ، باصلابٺ، عابدٺرین، دلیرٺرین و بخشنده!
مےپرسد:
محلّزندگےاش ڪجاسٺ؟؟
🌸پاسخمےدهم:
نشانےشاטּرابهڪسےندادند،مگرآناטּڪه بسیاربہاونزدیڪند!
مےپرسد:
راهےبهسویاوهسٺ؟
🌸مےگویم:
آری! ڪافیسٺلبتهایٺرا تڪاטּبدهے! او مےشنود!
مےگوید:
ندیدهدوسٺشدارم!
🌸میےگویم:
او پدرمهرباטּ ِ همهاسٺ! مولایمنوٺو!
اوحتّےازمادربهٺونزدیڪٺراست!
مےگوید:
برایشمےٺوانمڪاریبڪنم؟
🌸بااشٺیاقمےگویم:
آر! خودشگفتهاسٺبهشیعیانم بگوییدبرایفرجمدعاڪنند!
باهمدسٺبهآسماטּبازمےڪنیم و مےخوانیم:
اللّهُمَّعَجِّلْفَرَجَهُوَسَهِّلْمَخْرَجَهُ
#امامزمانٺرابشناسرفیق👆♥️
#پـامـنبرے
*غذاتون سرد نشه*!!
در رستوران بودم که میز بغلی توجهم را جلب کرد. زن و مردی حدود ۴۰ ساله روبهروی هم نشسته بودند و مثل یک دختر و پسر جوان چیزهایی میگفتند و زیرزیرکی میخندیدند.
بدم آمد. با خودم گفتم چه معنی دارد؟ شما با این سنتان باید بچه دبیرستانی داشته باشید.
نه مثل بچه دبیرستانیها نامزدبازی و دختربازی کنید.
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که تلفن خانم زنگ خورد و به نفر پشت خط گفت: آره عزیزم. بچهها رو گذاشتیم خونه خودمون اومدیم. واسهشون کتلت گذاشتم تو یخچال.
خوشم آمد. ذوق کردم. گفتم چه پدر و مادر باحالی. چه عشق زندهای که بعد از این همه سال مثل روز اول همدیگر را دوست دارند. چقدر خوب است که زن و شوهرها گاهی اوقات یک گردش دوتایی بروند. چقدر رویایی. قطعا اگر روزی پدر شدم همین کار را میکنم.
داشتم با لبخند و ذوق نگاهشان میکردم که ناگهان مرد به زن گفت: پاشو بریم تا شوهرت نفهمیده اومدی بیرون.
اَی تُف. حالم به هم خورد. زنیکه تو شوهر داری آنوقت با مرد غریبه آمدی ددر دودور؟
ما خیر سرمان مسلمانیم. اسلامتان کجا رفته؟ زن و مرد نامحرم با هم چه غلطی میکنند؟ بیشرفها.
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که مرد بلند شد رفت به سمت صندوق تا پول غذا را حساب کند. زن هم دنبالش رفت و بلند گفت: داداش داداش بذار من حساب کنم. اون دفعه پیش هم با مامان اومدیم تو حساب کردی.
آخییی. آبجی و داداش بودن. الهی الهی. چه قشنگ. چه قدر خوبه خواهر و برادر اینقدر به هم نزدیک باشند.
داشتم با ذوق و شوق نگاهشان میکردم و لبخند میزدم که آمدند از کنارم رد شدند و در همان حال مرد با لبخندی شیطنتآمیز گفت: از کی تا حالا من شدم داداشت؟ زن هم نیشخندی زد و گفت: اینجوری گفتم که مردم فکر کنن خواهر و برادریم.
تو روحتان. از همان اول هم میدانستم یک ریگی به کفشتان هست. زنیکه و مردیکه عوضی آشغال بیحیا.
داشتم چپچپ نگاهشان میکردم که خواستند خداحافظی کنند. زن به مرد گفت: به مامان سلام برسون. مرد هم گفت: باشه دخترم. تو هم به نوههای گلم... _
وای خدا. پدر و دختر بودند. پس چرا مرد اینقدر جوان به نظر میرسید؟ خب با داشتن چنین خانواده دوستداشتنی باید هم جوان بماند. هرجا هستند سلامت باشند.
اينجا بود كه فهميدم زندگي ديگران به من ربطي ندارد اگه كمي شعور داشتم مثل بقيه غذامو ميخوردم كه اينجوري سرد نشه ...
« *لطفاً از قضاوت بیجای زندگی دیگران پرهیز کنیم*»
🌹💕