eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
973 دنبال‌کننده
16هزار عکس
6.4هزار ویدیو
9 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
°✨° وقتےمےخواست‌بیرون‌برودباصدایےبغض آلودگفتم :«علےجونم،کی‌برمی‌گردی؟!» مڪثےڪرد،برگشت‌به‌سمت‌من،خیلی مصمم‌گفت :«مامسافرکربلاییم،راه‌کربلاکه‌بازشدبر می‌گردیم!! روزی‌که‌اولین‌کاروان‌به‌سوی‌کربلاعزیمت می‌کرد،پیکرش‌بازگشت🙂✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
#تو_شهید_نمیشوی 📚 قسمت هفتاد و پنجم🌱 | شهادت آمادگی می‌خواهد نه آرزو | یکی از چیزهای عجیبی که با
📚 قسمت هفتاد و ششم🌱 | سفر آخر | بار آخر برای رفتن بی‌تاب بود.تازه از سوریه برگشته بود اما رفته بود به فرماندِهانش رو انداخته بود که بگذارند دوباره برود.گفته بودند نمی شود.چند روز بعد دوباره رفته بود اصرار کرده بود.برای اینکه از رفتن منصرفش کنند،چهار روز فرستاده بودَندَش ماموریت آموزشی. ماموریت را تمام کرده و آمده بود و گفته بود که حالا می‌خواهد برود!قرار بود فرد دیگری برود، اما اصرار کرده بود که جای او برود.بالاخره حرفش را به کرسی نشانده بود.شب رفتنش،مثل دفعه های قبل زنگ زد و گفت که دارد می رود.من دانشگاه بودم.لحن خیلی آرامَش هنوز توی گوشم هست.این دو سه بار اخیر،لحنش موقع خداحافظی بوی رفتن می داد. قبلاً ها نمی پرسیدم کِی برمی گردی اما این اواخر می پرسیدم.این دفعه هم پرسیدم،ولی برخلاف همیشه گفت:((معلوم نیست.))مثل همیشه گفتم:((خدا حافظ است ان شاءالله.)) دفعات قبل که برای خداحافظی زنگ می زد، حداقل یک ربع بیست دقیقه ای پشت تلفن حرف می زدیم. معمولاً از وضعیت سوریه و تحولاتش می‌پرسیدم،اما مکالمه ی این دفعه مان خیلی کوتاه بود؛یک دقیقه یا شاید کمتر.حتی مجال نداد مثل همیشه بگویم رفتی آن طرف، پیام بده! تلفن را که قطع کرد،بلافاصله برایش نوشتم:((پیام بده گاهگاهی!))در جوابم یک کلمه نوشت:((حتماً)ولی رفت که رفت. @Shbeyzaei_313
. . . همینمجور که مسیر و طی میکردیم مداحمون شروع کرد به صحبت کردن به سمتی اشاره کرد گفت از این سمت میتونید گنبد حرم امام حسین رو ببینید کسایی که بار اولشونه هر حاجتی دارن تو دلشون بگن حتما براورده میشه مارم دعا کنن شروع کرد به روضه خوندن آروم آروم راه میرفتیم سرم رو گرفتم بالا تا بتونم کامل گنبدو ببینم اشکام اجازه نمیدادن تصویر واضحی ببینم طلایی گنبد چشممو خیره کرد صدای مداح گریمو شدید تر کرد پااهام از شدت هیجان میلرزید این حال غریب چقدر دوست داشتنیه برام تو همون نگاه اول تهه ته دلم خواستم این حال و همیشگی کنن برام خواستم ایمانم هر روز قوی تر باشه ☺️یه لحظه تصویر علی اومد تو ذهنم دلم یه حرفایی میزد برای خودش وعقلم در جواب میگفت هر چی به صلاحه بخواه.... . . . هتلمون یه خیابون با بین الحرمین فاصله داشت قرار شد بعد جابه جایی و ناهار جمعی بریم زیارت خیلی خسته بود بدنم پدر جون و حسین مادرجون داشتن نماز میخوندن من حال نداشتم از جام پاشم ولی نمیشه که نمازم نخونم از روزی که تو فرودگاه نمازمو خوندم تا الان همشو سر وقت خوندم اول طبق عادت چون اکثرن نماز جماعت میخونیم اما الان حس میکنم وظیفست و باید بخونم . . نماز ظهرمو خوندم دیدم گوشیم زنگ میخوره اسم زینب افتاد کلی. ذوق کردم😍😍 حلما_سلاااااااام عزیز دله مننننن زینب_سلاممم کربلاییی😍😍😍 خوبییی زیارتت قبول باشهههه حلما_وایی از این بهتر نمیشم قربونت برمم جات خالی کلی😍😭 تو خوبییی زینب_خداروشکر تسبیحه منو میببری همجا دیگه؟ 😁 حلما_اوهوم پیچیدم دستم همجا همراهمه خیالت راحت خواهر😁❤️ زینب_مرسی فداتبشم خوش حال شدم صداتو شنیدم اقا حسین اونجاست؟ حلما_اره همیجاست چطور؟ زینب_علی میخواد باهاشون صحبت کنه گوشی رو میدم بهش از من خدافظ حلماییی😘😘 حلما_باشه منم گوشی رو میدم حسین. خدافظ عزیزمم😘 حلما_حسین بیا علی اقا پشت خطه گوشی رو دادم حسین دلم میخواست مکالمشونو گوش بدم😂😁 ولی زشته بیخیال شدم رفتم آماده بشم برای رفتن به حرم 😍😍 . . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده:
. . . تو بین الحرمین مداحمون روضه یی خوندبعدش هر کسی رفت برای زیارت من نمیدونستم اول باید کدوم سمت برم این سمت برمیگشتم حرم حضرت ابوالفضل اون سمت برمیگشتم حرم امام حسین دوراهی سختیه😭 مادر جون و فاطمہ ایستاده بودن حلما_بریم سمت حرم امام حسین اول با لبخند حرفمو تایید کردن راه افتادیم به سمت حرم امام حسین شلوغ بود ولی نه اونقدری رفت زیارت کفشامون رو داخل کمدهای کوچیکی تو صحن بود گذاشتیم یه ساک کوچیک همراه خودم اورده بودم که داخلش یه سری چفیه و شال بود برای تبرک یادمه قبلنا کسی از سفر زیارتی پارچه ای تبرکی میورد مامان و بابا و حسین خیلی ذوق میکردن و یه احترام خاصی میزاشتن بهش اونموقه درکشون نمیکردم و نمیتونستم ارزش اون یه تیکه پارچه رو درک کنم اما تو این سفر این تبرکا انقدر برام مهم شدن که هر بار برای زیارت رفتیم مکان های مختلف باخودم بردمشون تسبیحه زینب هم از اول سفر همراهمه و همه جا متبرکش کردم 😍😍 رفتیم سمت ضریح مادر جون و فاطمہ مسیر و بلد بودن من دنبالشون میرفتم مادر جون_حلماجان اون پارچه ها رو بده من تبرک میکنم تو قشنگ برو زیارت کن فاطمہ_اوهوم راستی حلما اگه تونستی زیر قبّه دو رکعت نماز بخون 😍😍همه رم دعا کن حلما_باشه حتما😍😍 به همراهه مادر جون و فاطمہ توی صف ایستاده بودیم هر چقدر که به ضریح نزدیکتر میشدیم صدای تاپ تاپِ قلبم بیشتر میشد شش گوشه که میگن همینه امام حسینی که محرما براش اینهمه آدم اشک میریزن اینجاست وای خدای من پا گذاشتم رو چه خاکی یاد حرف مداحمون افتادم که گفت کربلا تکیه ای از بهشته واقعا درست گفته پشتم یه خانوم عرب بود با هیکل درشت که هی هول میداد😐 هر کسی که دستش میرسید به ضریح یکی دو دقیقه ای اشک میریخت و با اختیار خادما حرکت میکرد داشتم تو دلم دعا میکردم و سعی کردم همرو تو اون لحظه ها یاد کنم که با تکون اون خانومه عرب رفتم جلو خودم آخ دقیقا صورتم چسبیده به ضریح چند ثانیه شکه نگاه کردم به دستام که باتمام قدرت ضریحو چسبیده بود بعد یهو باصدای بلند زدم زیر گریه گریه شوق گریه دلتنگی گریه خجالت گریه شرم گریه از بدی خودم و از این همه خوبی اهل بیت.... . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده:
. . . به سختی از ضریح دل کندم تو مسیر برگشت زیر قبه ایستادم دو رکعت نماز به نیابت از همه خوندم چه لذتی داشت سیر نمیشدم از حرم با مادر جون و فاطمہ نشسته بودیم . . فاطمہ_من برم ببینم آقامونو پیدا میکنم محمد حسین الان ‌کلافش کرده حلما_میخوای بیام باهات؟ فاطمہ_نه عزیزم پیداشون میکنم میایم اینجا حلما_باشه😘 _مادرجون تمام پارچه هارو تبرک کردین؟ مادرجون_اره مادر همشو متبرک کردم خیالت راحت حلما_کی بریم حرم حضرت ابوالفضل 😔 مادرجون_ فردا میایم میریم ناراحتی نداره که حلما_من دلم میخواد همینجا بمونم😭 یکم بعد فاطمہ و آقاشون اومدن سمتمون عه حسینم هست مادر جون_سلام قبول باشه زیارتتون حسین و اقا علیرضاجواب مادر جون رو دادن مادر جون_حسین جان اقاجان کجاست حسین_خسته بود رفت هتل استراحت کنه با چند تا اقایون کاروان رفت مادرجون_اهان خب خیالم راحت شد حسین_خواهرگلم چطوره زیارتتون قبول باشه بانو 😍 حلما_خیلی عالی😌 ممنون برادرجان از شماهم قبول باشد😁 _اون بنده خدارم دعا کردی دیگه😝 منظورمو فهمید با خنده جوابمو داد رو به اقا علیرضا کرد _علیرضا جان حالا که همه هستیم یه زیارت عاشورا بخون فیض ببریم علیرضا_چشم امردیگه😉 حسین_نوکرم😉 محمد حسین رو داد به فاطمہ کتاب دعا رو باز کرد مشغول شد همیشه بخاطر طولانی بودن دعا کلافه میشدم و هیچ وقت تااخر پای دعا نمینشستم باصوت قشنگ اقا علیرضا منم زیارت عاشورا رو باز کردم همراه با بقیه شروع به خوندن کردم . . عجیب دلچسب بود این دعا من از این همه تغییر عقاید و علایق خودم شُکم... تا اخر دعا با اشک میخوندم و اصلا گذر زمان رو حس نکردم . . فاطمہ و اقا علیرضا زودتر رفتن چرخی هم تو بازار بزنن حسین_ماهم بریم هتل استراحت کنیم حلمایی تو چشمات سرخه سرخه رنگتم که تو این چند روز پریدس همش اینجوری برگردیم تهران بابا و مامان منو سالم نمیزارنا😂به من رحم کن مادر_اره دخترم حسین راست میگه پاشو بریم استراحت کنیم فردا شبم میخوایم بریم کاظمین و سامرا جون داشته باشی حلما_چشم چشم بریم😂❤️ . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده:
. . . ساعت نزدیک دوازده و نیم بود از حرم خارج شدیم از بازار رد میشدیم تا به هتل برسیم چند جا مادر جون ایستاد برای خرید سوغاتی ماشاءالله انقدر باحوصله و باانرژیه که یه وقتا حس میکنم من سنم زیادتره 😂😂 حسین_حلما تو نمیخوای چیزی بخری؟ برای دوستات سوغاتی نمیخری _چرا باید بخرم ولی الان خستم فردا یه ساعتی بیایم خرید 😁😁😁برای زینبم باید یه سوغاتی خوب بخرم😌 حسین_اره منم برای علی میخوام یه انگشتر بگیرم یادم بنداز فردا حتما اسم علی رو که اورد یهو ضربان قلبم رفت بالا 😐😐 سعی کردم این حسو پنهان کنم تا یه وقت حسین متوجه نشه حلما_باشه حسین بگو مادر جون بیاد بریم من خسته شدم همون لحظه مادر جون از مغازه با دست پر اومد بیرون نگاهش کردم خندم گرفت😂 اخه الان میریم هتل باز آقاجون غُر میزنه میگه اینا چیه مادر جون کلا عاشق خریده هر چی هم که دستش میاد میخره اصلا نگاه به جنس و اینام نمیکنه حسین کیسه های خرید رو از دستش گرفت و راه افتادیم به سمت هتل . . . امشب قراره بریم کاظمین ساعت یک نصفه شب راه میوفتیم از اونجا هم میریم سامرا جوری برنامه ریزی کردن که شب پنجشنبه کربلا باشیم نماز صبح از خستگی نتونستم برم حرم تو هتل نمازمو خوندم اما طبق عادت این چند روز نتونستم بعد نماز. بخوابم شاید تو کل این4.5 روز شش ساعت کلا خوابیدم 😆 حیفم میاد حالا که اینجام وقتمو باخواب از دست بدم... ساعت 7بود حسین_بیداری حلما😕 حلما_اوهوم خوابم نمیبره حسین_عجبا☹️ ساعت هفته پاشو بریم صبحونه بخوریم برای پدرجونو مادر جونم بیاریم اینجا دیگه بیدارشون نکنیم حلما_اوهوم بریم لباسمو عوض کردم روسریمو با گیره بستم چادرمم سرکردم رفتم بیرون از اتاق غذا خوری طبقه آخر هتل بود پنجره های بزرگی داشت که رو به حرم حضرت ابوالفضل بود و گنبد طلاییش نمایه بی نظری به اینجا داده بود بعد سلام احوال پرسی باهم کاروانیامون رفتم سمت میز آخری که کنار پنجرست حسین هم صبحونه رو گرفت و اومد سمت میز رو به گنبد نشسته بودم با ناراحتی نگاه میکردم من هنوز نتونستم برم حرمشون😭 حسین_صبحونتو بخور خواهری بعدم بریم یه زنگ به مامان اینا بزنیم باهاشون حرف بزنیم حلما_اخ اصلا یادم نبود اره حتما بعدشم بریم زیارت😍 حسین_میریم برای نماز ظهر خریدم داریم یکم حلما_اوهوم . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده:
🌚✨ خاطری‌گرنظرم‌هست همه‌خوبی‌توست حسرتی‌گربه‌دلم‌هست همان‌دوری‌توست 🌙 •°• خب‌دوستان!🙂♥️ خوب‌یابد... دفترامروزهم‌بسته‌شد😊🌿 به‌امیدفردایی‌زیباترازامروز🌈🌼🤲🏻 شبتون‌حسینی‌رفقا:)💚🌱 با ۅضۅ💎 بۍگناه📿 یاعلی✋🏼😴 ↓ ❥↬•| @Shbeyzaei_313
•°🌱 تشنه هستیم و به دریا کم محلی می‌کنیم درد هست و به مداوا کم محلی می‌کنیم او گرفتارِ همین "من" بودنِ "ماها"شده پس نمی‌آید دگر، تا کم محلی می‌کنیم 🌸🍃 صبحتون امام زمانی 😍
روزي حضرت داوود از يك آبادي ميگذشت؛ پيرزني را ديد بر سر قبري زجه زنان، نالان و گريان؛ پرسيد: مادر چرا گريه مي كني؟ پيرزن گفت: فرزندم در اين سن كم از دنيا رفت. داوود گفت: مگر چند سال عمر كرد؟ پيرزن جواب داد:350 سال!! داوود گفت: مادر ناراحت نباش. پيرزن گفت: چرا؟ پيامبر فرمود: بعد از ما گروهي بدنيا مي آيند كه بيش از صد سال عمر نميكنند. پيرزن حالش دگرگون شد و از داوود پرسيد: آنها براي خودشان خانه هم ميسازند، آيا وقت خانه درست كردن دارند؟ حضرت داوود فرمود: بله آنها در اين فرصت كم با هم در خانه سازي رقابت ميكنند. پيرزن تعجب كرد و گفت: اگر جاي آنها بودم تمام صد سال را به خوشحال کردن دیگران ميپرداختم. برچرخ فلک مناز که کمر شکن است بررنگ لباس مناز ک آخر کفن است مغرور مشو که زندگی چند روز است در زیرزمین شاه و گدا یک رقم است🥀 @Shbeyzaei_313
سلامی به گرمای نگاه محمودرضا 😍🌱 اللَّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِي هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِي كُلِّ سَاعَةٍ وَلِيّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِيلًا وَ عَيْناً حَتَّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِيهَا طَوِيلا... 🍂🌻 آغاز صبحی دیگر با ذکر صلوات... 🌼✨ ♥️|@mahmoodreza_beizayi
🌺ذکر روز سه شنبه🌺 ❄️یا أَرْحَمَ الرَّاحِمِین❄️ ⚡️ای مهربان‌ترین مهربانان⚡️ ذکر روز سه‌شنبه به اسم علی بن الحسین و محمد بن علی و جعفر بن محمد است. روایت شده در این روز زیارت این سه امام خوانده شود. ذکر روز سه شنبه موجب روا شدن حاجات می‌شود⭐️⛄️ 🌹 🌼 ♥️|@mahmoodreza_beizayi
🕌⃟♥️ |آنچه‌جاریست‌به‌رگهاۍ‌زمان‌خون‌شماسٺ ●|هرچه‌لیݪاسټ‌در‌این‌طایفه‌مجنون‌شماسٺ ●|آبرو،اشڪ،محبت،همه‌را‌نوڪرتان ●|هرچہ‌از‌عشق‌نصیبش‌شده‌مدیون‌شماست 🌼|↫ 🍃🌸
اجازه‌نمی‌دادپشت‌سرکسی‌حـرف‌بزنیم . می‌گفت: ‹اگرمشکلی‌هست،روی‌کاغذ بنویس‌و‌به‌آن‌شخص‌برسان› 🌿 همیشه‌میگفت : برای‌اینکه‌گره‌محبت‌مابرای‌همیشه‌محکم ‌بشه‌بایددرحق‌همدیگه‌دعاکنیم .💙 🌱
🦋 🌱 به نیت تعجیل درظهور منجی موعود ♥️|@Shbeyzaei_313
تو را خـدا بہ زمین هدیہ داده چون بــ🌧ـاران به امید آنکه بباری🌧 بر دل های زنگ زده دوستدارانت 🙃
↓اذا کان المنادی ↓ ♡زینب(س) ♡ ✧فاهلا بالشهادة✧