eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
966 دنبال‌کننده
16هزار عکس
6.4هزار ویدیو
10 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
「💙📘•••」 .⭑ ‌بهش‌گفتن‌آقا‌ابراهیم‌چرا‌جبهہ‌رو ‌ول‌نمیڪنی؛بیای‌دیدار‌امام‌خمینے؟! گفت: مارهبری‌روبراے‌ اطاعت‌میخوایم؛نہ‌برای‌تماشا..!(:
دلم‌رفاقتی میخواهد؛ که‌برایم‌سربندیازهراببندد...😭 که‌دلم‌راحسینی کند❤️ که‌خاکی باشد....•° دلم من...🍃 ‌رفاقتی میخواهد که‌ کند..:)✌️ ...💔 🕊پیکر مطهر شهیدمعزغلامی و شهید محمدهادی امینی🕊 ڪپےباذڪرصلوات✅ ــــــــــــــ❁ــــ ـــ ــ ـ 🌿⃟♥|@shbeyzaei313
🔴تبریک دکتر محمد به مناسبت روز خبرنگار 🔹دکتر سعید محمد: روز خبرنگار بر تمامی جهادگران عرصه خبر مبارک باد. درود خدا بر شهیدان عرصه خبر و خبرنگاری
سلام به اعضای عزیزکانال آقامحمودرضا😍🌈چله ی زیارت عاشوراداریم هرروزبه نیابت یک شهیدان شالله ازاول محرم شروع میشه🙂✨ برای شرکت به پی وی خادم کانال. مراجعه کنید.👇 @Aa313beizayi. یاعلی🌸اجرکم عندالله
سلامـ دوستان 🙋‍♂ من آقامحمدرضا هستم😎 محمدرضا دهقان امیرے ❣ من روز ۲۶فروردین ۱۳۷۴ در خانواده مذهبـے در تهران به دنیا اومدم.|😍| مطالعه ے زندگے شهدا و اشنایـے با اونا عشق و علاقمو بهـ عمه جانم زینب(س) و شهادت بیشتر ڪرده بود...😊❣ از وقتے عاشق شهادت شده بودم دیگهـ سعےمےکردم ڪارایی روانجام بدم ڪه مانع رسیدن بهـ ارزوم نشه...💔 همیشه به مامانم میگفتم (دعا کن شهید بشم) مامانم هم همیشه میگفت نیتتو خالص کن. 😉 ڪم ڪم دیگهـ تصمیمم شده بود تنها هدف زندگیم...🌸 و براے رسیدن به هدفم خیلے از ڪارهایـے ڪه منو از هدفم دور مے ڪرد انجام ندادم....☺️ از خیلے گناه ها فاصلهـ گرفتم... سعےمےکردم نگاه بہ نامحرم نڪنم و... واسہ خانوادم خیلے سخت بود ڪہ بہ همین راحتے از پسر جوونشون دل بڪنن...... ♻️ادامه مطلب داخل کانال زیر👇 باذکر وارد شوید😍😍📿 https://eitaa.com/joinchat/3057844316C77207e7b9d
♥️⃟🕊 گاه‌گاهـےبانگاهـےحال‌ماراخوب‌کن..🙃 خلوٺ‌این‌قلب‌تنھاراکمـےآشوب‌کن(:♥️✨👑 💖 🌼🍃 ❥↬•|@shbeyzaei_313
ـ ـ دلم تنگ اسټ بـرادر... مرا با خود ببر...🍃" 💖 🌹✨ ❥↬•| @Shbeyzaei_313
🌚✨ خاطری‌گرنظرم‌هست همه‌خوبی‌توست حسرتی‌گربه‌دلم‌هست همان‌دوری‌توست 🌙 •°• خب‌دوستان!🙂♥️ خوب‌یابد... دفترامروزهم‌بسته‌شد😊🌿 به‌امیدفردایی‌زیباترازامروز🌈🌼🤲🏻 شبتون‌حسینی‌رفقا:)💚🌱 با ۅضۅ💎 بۍگناه📿 یاعلی✋🏼😴 ↓ ❥↬•| @Shbeyzaei_313
هدایت شده از Zeynab.Z
این عکسو باز کن.. اگر اسم عشقت بود عضو شو🙂❤️ ولی اگر نبود عضو نشو😔🥀 https://eitaa.com/joinchat/3806199915Ca1b60df6f4
هدایت شده از Zeynab.Z
رفیق اینجاٰ ڪہ عضو شے جورے بہ اطݪاعاتت اضافہ میشہ ڪہ دهن همہ آب میوفتہ🤤 💣👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/3806199915Ca1b60df6f4
تموم شد ؟! خیلی تاثیر گزار بود😂😏 😆🖐🏾
﷽ |♡ «اَلسَّلامُ عَلَیکِ یَا اُمَّ المَصَائِبِ یَا زینب.»♡|
سلامی به گرمای نگاه محمودرضا 😍🌱 اللَّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِي هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِي كُلِّ سَاعَةٍ وَلِيّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِيلًا وَ عَيْناً حَتَّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِيهَا طَوِيلا... 🍂🌻 آغاز صبحی دیگر با ذکر صلوات... 🌼✨ ♥️|@mahmoodreza_beizayi
؛؛؛؛نجات کودک ؛؛؛؛ خاطرات: شهید محمود حقیقی حسن اباد ( روایت کننده : مادر شهید )روزی محمود درحال ردشدن ازپیاده رو بود ، که متوجه شد طفل خردسالی دروسط خیابان است ؛ و ماشینی به سرعت ازمقابل اومی اید . بدون تامل خود را به این کودک رساند و درحالی که خود را روی اوانداخت ' و روی زمین دراز کشید ماشین ردشد و *الحمدلله * به این دو صدمه ای نرسید . مادر این کودک درحالی که خوشحال بود ، یک جعبه شیرینی گرفت و بدست پسرم داد محمود نیز سرجعبه را باز کرد ، و ان را بین مردم تقسیم نمود . دراین هنگام من ازاو پرسیدم : پسرم ایا تو نیز به این فکر نکردی که ممکن است صدمه ببینی ؟ اوگفت: مادرجان ! من دران لحظه فقط به نجات ان کودک فکر می کردم ...... ⚫️@Shbeyzaei_313
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺 ما سینه زدیم،بی صداباریدند💌 ازهرچه که دم زدیم آن ها دیدند🍂 مامدعیان صف اول بودیم💔 از آخر مجلس شهدا را چیدند😥 ♥️ 😍🌈
. . . . گل رو از گل فروشی گرفتیم یه سبد رز سررررخ😍😍 خیلی خوشگه رسیدیم خونه زینب اینا وویی من استرسم از حسین بیشتره انگار😂 حسین خیلی ریلکس سبد گل گرفته دستش اخر از همه ایستاده با خانوم و آقای موسوی سلام احوال پرسی کردیم بعد علی با مامان و بابا سلام احوال پرسی کرد رو به علی_ سلام خوش اومدین حلما خانوم حلما_سلام ممنون 😅 نشستیم تو پذیرایی زینب نبود اره دیگه خواستگاریشه باید چای بیاره😂😁😍 بزرگترا مشغول صحبت بودن حسین و علی هم ساکت نشسته بودن نمیدونم چرا حس میکنم علی گرفتست یعنی ناراحته از این که حسین میخواد دومادشون بشه فکر نکنم اینا که همو خیلی قبول دارن☹️☹️☹️ خانوم موسوی_حلما جون یچیزی بخور حلما_چشم😄 آقای موسوی_خانوم زینب جان رو صدا کن بعد از چند دقیقه زینب با یه سینی چای وارد شد ای جوونم قشنگ معلومه داره خجالت میکشه گونه هاش سرخ شده یه روسری حریر شیری رنگ سر کرده با یه کت نباتی یه چادر خوشگلم سرشه زیر لب سلام ارومی کرد چای رو اول برد سمت پدر جان بنده بابام که قشنگ معلومه کلی زینب و دوست داره یه خنده از اون دلبریاش کرد چای برداشت گفت_این چایی خوردن داره از دست عروس گلم😍 رسید به حسین زینب_بفرمایید حسینم یه لحظه یرشو بلند کرد یه نگاه ریز به زینب کردو چایو برداشت دوباره سرشو انداخت پایین😂 اخی عروس دوماد خجالتی بعد اومد نشست کنار من . . اروم دم گوشش گفتم _خوبی عروس خانومم سر سنگین شدی😁😍 زینب_عههه بیشتر از این خجالتم نده خوو حلما_خواهر شوهر شدم برچی پس😂 عروس حواستو جمع کن میخوام دونه دونه گیساتو بکنم😂😂 زینب_خدانکشتت دختر منم یه روز دونه دونه گیساتو میکنم😅😊☺️ صحبتای اصلی شروع شد ما دیگه پچ پچامونو قط کردیم من رفتم تو فکر حرف زینب قند تو دلم آب شد . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده:
. . . بعد حرف بزرگترآ زینب و حسین رفتن باهم حرفاشون رو بزنن همه چی خیلی سری پیش میره انگار از قبل همه حرفا زده شده باشه مامان و خانوم موسوی هی قربون صدقه هم میرفتن بابا و آقای موسوی هم مشغول شوخی و خنده بودن علی تهه سالن روی مبل تکی نشسته همش داره با دستاش بازی میکنه فقط چند بار نگاهامون بهم خورد سری روشو برگردوند خیلی عجیبه ندیده بودمش اینجوری باخودم میگم شاید از من خوشش نمیاد یا شاید از این وصلت ناراحته اخه مگه میشه حسین رو همه جوره قبول داره سعی میکنم فکرمو ازش دور کنم نمیدونم فکر کردن به کسی که دلت براش لرزیده گناهه یانه به هر حال زیادی که بهش نگاه میکنم یا فکر میکنم عذاب وجدان میگیرم . . . عروس و دومادمون حرفاشون تموم شد با لبخند اومدن سمت ما . . مامان انگشتری که از قبل خریده بود رو رفت دست زینب کرد😳😳 چه سری اینا کی رفتن انگشتر خریدن 😐 مامان_ان شاالله خوشبخت بشین دخترم این نشون رو به سلیقه خودم گرفتم امیدوارم خوشت بیاد زینب_ممنون خاله جون بله خیلی خوشگله☺️☺️ قرار عقد رو برای هفته دیگه گذاشتن قرار شد تو این یه هفته هم خریداشون رو بکنن خیلی خوش حالم برای داداشم و دوستم 😍😍😍 بیشتر خوش حالیم برای اینه که دلشون باهم بود عشق رو میشه حس کرد از نگاهشون همه چی انقدر سری پیش رفت که باورم نمیشه همیشه فکر میکردم باید چندین بار بریم و بیایم و چند ماه طول بکشه😐😐 حالا سر یه جلسه همه چیز جور شد و قرار عقد هم گذاشته شد سرمهریه هم بابا نظرش بود به تعداد سال تولد زینب باشه اقای موسوی گفت ما قبول نمیکنیم😐 خیلی زیاده کلا تو مجلس ما همه چی برعکسه😂😂 بعد خانوم موسوی گفت 128 پرسیدم چرااحالا این عدد گفتن حروف ابجد اسم امام حسینه اسمه اقا دامادم که هست☺️ و اینگونه شد که تصویب شد جالب بود خیلی 😅😅 ... موقه رفتن سعی کردم اصلا علی رو نگاه نکنم زینب رو کلی بغل کردم بعد کلی پچ پچای درگوشی از هم جدا شدیم خانوم موسوی هم خیلی خاص بغلم کرد اروم گفت ایشالا روزی برای تو بیایم خواستگاری از خجالت سرخ شدم به یه لبخند اکتفا کردم . . . توراهه برگشت تو ماشین همه مشغول صحبت بودن من سرمو تکیه داده بودم به شیشه آروم فقط شنونده بودم حرف زینب و مامانش یکم خوش حالم میکرد اما نمیدونم این وسط یه چیزی جور نیست که دلمو خیلی میلرزونه... ازاین به بعد خیلی بیشتر از قبل میبینیم همو نباید اینجوری باشم نباید تمام فکرم متمرکز باشه بهش من اگه دلم براش لرزیده بخاطره خدایی بودنشه بخاطر پاک بودنشه باخودم میگم حتما یه حکمتی بوده که یهو باید مهرش بیوفته به دل من خواست خدا اینطور بوده وگرنه من که اصلا بهش فکر نمیکردم... یاد این جمله آرامش بخش میوفتم خداوندا مـــرا آن ده ڪه آن بــــہ دلم قرص تر از قبل میشه و سعی میکنم به خودم بیام . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده:
♥️ . . . رسیدیم خونه خیلی خسته بودم یه شب بخیر گفتم مستقیم رفتم سمت اتاقم حسین_حلمایییییی☺️ حلما_جونم حسین_بیام یکم باهم حرف بزنیم حلما_🤔بیا داداشی چیزی شده؟ حسین_نه میخوام حرف بزنم باهات حلما_باشه خو بیا حسین_من برم لباسامو عوض کنم مزاحمتون میشم بانو😄 حلما_مراحمی آقو😂😂 اتاقم مثل همیشه بهم ریخته بود😐😂 البته این نظر بقیست از نظر خودم هما چی سرجاشه لباسامو عوض کردم یه کوچولو رو تختمو جمع کردم که جا برای نشستن باشد😁😁 اینجوری نگاه نکنید خب بیرون رفتی هی لباس درمیارم از کمد تا یکیشو انتخاب کنم بعد رو تختم پر میشه از لباس😅😅😅😅 صدای در اتاقم اومد بیا تو دوماد جانم😘 حسین_یاالله حلما_اوووه شرمنده کردی مارو از کجا میدونستی دلم شیرکاکائو میخواد 😍😍 حسین_دیگه دیگه سینی رو ازش گرفتم گذاشتم رو میز حسین_ خببب من کجا بشینم خدارو خوش بیاد😕😂😐 بیابشین رو صندلی خو اصن این همه جا☹️☹️ لوس حسین_خب خب 😂شما قاطی نکن میگما حلما حس کردم امشب خیلی خوش حال نبودی ناراحت که نیستی از این اتفاق؟؟ حلما_😳😳نه دیوووونه چراااا همچین فکری کردییی حسین_داشتیم صحبت میکردیم زینب خانومم گفتن نکنه حلما ناراحت باشه از این وصلت حلما_اونم از تو دیونه ترررررر اییشش ببینمش گیساشو میکنم 😂😂 حسین_عه بی ادب شدیا😂😂 حلما_اخه این فکره شما دوتا کردین بجای این که برن بشینن بگن من ابی دوس دارم شما چی من قرمه سبزی دوس دارم شما جی رفتن نشستن میگن نکنه حلما ناراحت باشه همینجوری داشتم تند تند حرف میزدم برخودم دیدم حسین بلند بلند داره میخنده😐 _جک میگم مگه داداش من حسین_وای حلما تو خیلی خوبی حلما_میدونم حرف جدید بزن😬 حسین_😐پرو حلما_نه جدی اگه یه نفر باشه به اندازه شما دوتا خوش حال باشه اون منم چی از این بهتر که دوست صمیمیم بشه زندادشم داداشمم خوشبخت بشه حالا من زینبو ببینم خدمتش میرسم حسین_پس برگشتنی تو ماشین چراانقدر تو فکر بودی چرا ناراحتی خواهری اونجا هم ساکت بودی حلما_خستمم خستههه ناراحت چی اخه بعد نکنه انتظار داشتی اونجا پاشم مجلس گرم کنم خب به من نمیاد خانوم باشم😐 😐 حسین_خستگیه فقط؟ حلما_یس😁 حسین_خیالم راحت باشه؟ حلما_اوهوم☺️ حسین_برای خرید باید بیایاااا همه جا حلما_پس چی فکرکردی شمارو تنها میزارم. میام خواهرشوهربازی درمیارم😂😂😆 حسین_قربونت برم من همیشه همینجوری باش😍 حلما_خدانکنه برو قربونه خانومت برو سعیمو میکنم ولی قول نمیدم 😂😂😝😝😘 . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده:
[۷/۳۰،‏ ۲۲:۵۳] ‏‪+98 990 835 3614‬‏: 💌 . . . ( حــلمــا ) _مامان جان بخدا چیزی نیست فقط دلتنگم همین😢😢 مامان_دختر من بزرگت کردم دیگه به من که دروغ نگو قشنگ معلومه حالت خوب نیست حلما_نه قربونت برم من خووبم فقط دلتنگم دعا کن زوووود بطلبه ایشالا اینسری باهم بریم 😍حسین رفت دنبال زینب؟ مامان_اره دیگه الاناس که برسن برو توام یکم به خودت برس از این بی حالی دربیای😕😕 حلما_چشمممم😂😂میرم بر عروستون خوشگل کنم نگه چه خواهرشوهر زشتی 😁😁 ای خدا مامان جدیدا خیلی زوم شده رو رفتاره من نگرانه که نکنه من افسرده شدم😂 از وقتی هم که حسین و زینب ازدواج کردن دیگه کلا گیر دادن به من حالا خوبه خودمو کلی مشغول کردما سه روز تو هفته برای تدریس میرم مسجد و سرای محلمون علاوه براین بیشتر فعالیت های مسجد رو هم شرکت میکنم کلی هم دوست جدید و خوب پیدا کردم اما این حسی که سعی میکنم پنهانش کنم اذیتم میکنه مخصوصا پری شب که داشتم با زینب چت میکردم از حرفاش فهمیدم رفته ماموریت پاک بهم ریختم از طرفی نگرانم نکنه اتفاقی بیوفته یراش از طرفی هم میگم اگه این حس دو طرفه بود حتمایه کاری میکرد ولی علی درگیر کارو زندگی خودشه😔 مدام از خدا میپرسم اگه اینجوریه پس چراا این حس داره هی عمیق تر میشه اینجور وقتا خودمو فقط باخوندن دعا آروم میکنم میترسم ایمانی و که تازه دارم تقویتش میکنم باز ضعیف بشه این شده تمام دغدغم ساعت های تنهاییم که جدیدا بیشترم شده بااین فکرا میگذره جنگ بین دل و عقلم و حفظ ایمان و امیدم _حلما خانومم یاالله😁 حلما_عه اومدین بیا تو خواهر😍 زینب_سلام خواهر شوهر جاااااان خوبییی☺️اینجوری میای استقبال عروستون😕😕 حلما_خووو حالا لوس نکن خودتو😂😂تو باید بیای دیدن خواهرشوهرجانت😁😁 زینب_😂😂اوووه چشم چشم چراانقدر بی حالی تو دختر چیزی شده؟ حلما_بامامان داشتی صحبت میکردی باز 😂😂جو ندین بابا من خووبم تو چخبر خونواده خوبن؟ زینب_عجببب پس جوه اره خداروشکر بد نیستن مامان یکم بی قراره علیه از وقتی رفته ازش خبر نداریم البته همیشه همینطوره ها ولی مامانه دیگه عادی نمیشه براش😔 حلما_عه چه بد خب حق دارن نگران بشن یعنی چی بیخبر میزارن 🙁 زینب_چی بگم 🙁پاشو بریم ناهار مثلا اومدم صدات کنم نشستیم به حرف😂 حلما_باشه عزیزم برو منم میام الان😘😘 . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: [۷/۳۰،‏ ۲۲:۵۴] ‏‪+98 990 835 3614‬‏: . . . باحرفای زینب بیشتر بهم ریختم یعنی چی که خبری نیست ازش از یه طرف به خودم میگفتم اخه به تو چه دختر تو حتی از احساس اون نسبت به خودت خبر نداری حالا دلت شورشو میزنه باز جواب خودمو میدم دل که این چیزا سرش نمیشه خدا کنه سالم باشه😢 سرو وضعمو مرتب کردم رفتم پایین _سلام حسین_سلام خواهری مامان_یخ کرد غذا پس چراانقدر دیر اومدی حلما_ببخشید کار داشتم کنار زینب نشستم تو سکوت مشغول خوردن غذام شدم زینب_مامان جون دستتون درد نکنه خیلی عالی بود😍 مامان_نوش جان دخترم حسین_دستتون درد نکنه مامان 😘 _زینب جان علی هنوز زنگ نزده بهتون؟ زینب_نه😔 شده که اینجوری دو سه روز ازش خبری نشه ولی الان طولانی شده پنج روزه ماهم هیچ شماره یی ازش نداریم مبایلشم که اکثرا خاموشه مامان_ان شاالله هرجاهست سلامت باشه مامانت بنده خدا هرسری که علی میره ماموریت دونه دونه موهاش سفید میشه حلما_خب حسین نمیشه یجوری ازشون خبر بگیرین همکاراشو مگه نمیشناسی ازشون بپرس حسین_خودش که گفت پنج شش روزه برمیگره پنج روزه که رفته و احتمالا پاک یادش رفته خونواده نگرانشن علیه دیگه عاشق کارشه اینجوروقتام همه چیز و فراموش میکنه جای نگرانی نیست ان شاالله حالش خوبه زینب جان توام خونه رفتی به مامان همینارد بگو بنده خدا داره خودشو از بیین میبره زینب_ان شاالله باشه منو بابا که بهش میگیم هر سری علی میره مامانو دلداری میدیم ولی براش عادت نمیشه 😢 مامان_مادره دیگه عزیزم هیچ چیزی برای مادر عادی نمیشه الان من دوتا بچه هام کنارمن ولی باز نگرانی های خودمو دارم ایشالا خودتون مادر میشین میفهمین چی میکشیم ما😌 . . میز و جمع کردیم و با زینب مشغول ظرف شستن بودیم داشتم فکر میکردم چقدر باید سخت باشه زندگی باهمیچین مردی که همش ترس از دست دادنش رو داری من میتونم این سختی رو تحمل کنم... اره حاظرم... بنظرم ارزششو داره زینب_حلماااااا کجای دختر حلما_جانم چیزی گفتی😄 زینب_اره کلی صدات کردم اصلا حواست نبود همه ظرفای تمیزو دوباره کف زدی😐😐 حلما_ای وااای😐😐😐 زینب_حلما یه چیزی ازت بپرسم بدون خجالت جوابمو بدیاا باشههه؟ حلما_چی🙁🙁 زینب_اول قول بده میخوام از یچیزی مطمعن بشم حلما_خب قول😄بپرس شب قبل رفتن علی داشتم باهاش صحبت میکردم یچیزایی فهمیدم☺️☺️ حلما_چی🙄🙄 زینب_خب اول سوالمو میپرسم بعد😝😬
حلما_شیطون شدیااا بگو دیگه دختر😒😂 زینب_خووو قهر نکن . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده:
. . . < علی >‌ _مادرمن بخدا دیر نمیشه تازه الانم درگیر جهاز خریدن زینبید حالا اونو بفرسین خونه بخت یکی دو سال استراحت کنید چشم بعد منم زن میگیرم مامان_اره جون خودت من بیخیال بشم که راحت بری به ماموریتات برسی زینب میگفت بازم رفتی تو فکر سوریه🙁🙁 علی_زینب از کجااین حرفو میزنه😕😕😕 مامان_میدونه دیگه تو مگه قول ندادی بیخیال بشی اصلا اگه من راضی نباشم تو هر کاری ام بکنی قبول نمیشه علی_علی فدای شما بشه عصبانی میشی جذاب تر میشیآ😍😄 مامان_ خدا نکنهه برو بچه سر به سرمن نزار😏 حالا انقدر دست دست کن دختر به اون خانومی و یکی دیگه صاحب شه علی_کیو😐 مامان_حلما رو ماشاءالله هزارماشالا هر روز خانوم تر میشه علی_خداحفظشون کنه 😅 مامان_همین؟ 😕 علی_بله دیگه😐😐 مادرجان من باید بریم الانم کلی دیرم شده شب زودترمیام ساکمو جمع و جور کنم یه چند روزی برای ماموریت باید بریم طرفای مرز مامان_باشه مادر برو خودم وسیله هاتو جمعو جور میکنم شب میای خسته یی علی_دورت بگردم من اخه مهربونترینم😘 من رفتم یاعلی😘 مامان_خدابه همراهت . . . از خونه زدم بیرون حرفای مامان فکرمو درگیر کرد حتما حسین به زینب گفته قضیه سوریه رو بیا یه رفیق قابل اعتماد داشتیما از وقتی مزدوج شده نمیشه چیزی بهش گفت😕 به گفته ی مامان حلما خانوم دختر خیلی خوبیه از وقتی هم که محجبه شده واقعا قابل تحسینه شاید نظر ایشون نسبت به من مثبت نباشه همین باعث میشه کمتر بهش فکر کنم اخه کی حاظر میشه بایه مردی که مدام تو خطره ازدواج کنه نمیخوام باعث آزارش بشم😔 خدایا خودت یه راهی پیش روم بزار.... اگه قرار باشه مسئولیت یکی رو قبول کنم قرار باشه یه زندگی تشکیل بدم باید خیلی بیشتر تو کارم احتایط کنم و این سخت ترین کاره من عاشق کارم هستم نمیدونم این شرایط رو قبول میکنن😔 بنظرم که همچین کاری نمیکنن پس بهتره بیخیال بشم جنگ بین دل و عقل بس سخت و دشوار است... . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 نویسنده: