eitaa logo
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
968 دنبال‌کننده
16هزار عکس
6.4هزار ویدیو
10 فایل
‹بِسـم‌ِرَب‌ِّالحُسَـیْن🌱› صلی‌اللّٰـه‌علیک‌ِیـٰافاطمـةالزهـرا♥𐇵!' . «امام‌زمـان(عجل‌اللّٰه)امروزسرباز باهـوش‌وپـای‌کارمی‌خواهند؛ آدمی‌که‌شجـاع‌ومردمیدان‌باشـد.» #شـهیدبیضائی🎙!" . ◞پشت‌سنگر: @etlaeatkanal
مشاهده در ایتا
دانلود
[﷽] 💝زندگینامه 💝 . یک سال و خورده‌ای بود که از سوری برگشته بود. توی این مدت خودش را به هر آب و آتشی زده بود تا دوباره اعزامش کنند.اما نمی کردند.😐 بهش می گفتند: "یک بار رفتی کافیه .همین هم از سرت زیادی بود. نیروی تازه کار و دوباره اعزام به سوریه⁉️ محاله."😒 عین خیالش نبود. به هر کسی که فکرشو بکنی رو مینداخت. پیش هر کسی که فکرش را بکنی می رفت و به او التماس می کرد. اما دریغ از یک ذره فایده.😞 بی قرار شده بود. ناآرام شده بود. مثل مرغ سرکنده شده بود.😑 نمی توانست یک لحظه هم نرفتن به سوریه را توی ذهنش تصور کند.🙄 شنیده بود لشکر قم هم نیرو می فرستند سوریه به ذهنش رسیده بود که از این طریق برود. برای همین رفت دنبال کار انتقالی اش.😐 می خواست زندگی و بارو بندیل را جمع کند و بیاید ساکن قم بشود‼️ فقط برای همین مسئله; به سوریه.اما نشد.🤦🏻‍♀️ یک بار هم که با یکی از دوستانش رفته بود مشهد، افتاد دنبال اینکه خودش را جا بزند و با بچه های برود سوریه.😥😲 اما همان هم نشد. رفیقش به او گفت:" محسن، چته تو؟🤨 میدونی داری چیکار می کنی؟" جواب داد: "آره. می خوام اونقدر این درو بزنم تا بالاخره در رو به روم باز کنن."😌👌🏻😎 . بارها بهم می گفت: "مامان من اگه تو سوریه شهید نشدم، به خاطر این بود که تو راضی نبودی."😢 می‌گفت: "مامان نارنجک می‌افتاد نزدیکم، منفجر نمی‌شد. گلوله از بیخ گوشم رد می‌شد، بهم نمیخورد. حتما تو راضی نیستی."😔 ماه رمضان ۹۶، خانمش و پدرش و من را برداشت و ۱۰ روز برد مشهد.😌 می‌خواست آنجا ازم رضایت بگیرد که دوباره به رود سوریه یک روز وسط کنار حوض ایستاده بودیم و داشتیم زیارت نامه میخونم دیدی یه دفعه تابوت را آوردند توی حرم.😮 مردم زیرش را گرفته بودند و داشتن بلند می گفتند. جمعیت آمد و از کنار مان گذشت.🤔 از یکی از آنها پرسیدم: "این بنده خدا کی بوده؟" گفتند: "جوان بوده یک بچه هم داشته."😔 محسن این حرف را شنید. سریع رو کرد بهم گفت: "می بینی مامان؟ دنیا همینه. اگه شهید نشیم باید بمیریم. تو کدومو دوست داری؟ اینکه بچه ات معمولی بمیره یا در راه حضرت زینب علیها السلام بشه؟" مدام بهم میگفت: "مامان اگه بدونی تو چه خبره و تکفیری ها چه بلاهایی دارن سر مردم میارن، خودت از من می خواهی که برم."😯 توی آن سفر مدام به عروسم می‌گفت: "به مادرم بگو برا روسفیدی و برای دعا کنه." شب بیست و یکم یکدفعه وسط مراسم برایم پیامک داد... ...💟
[﷽] 💝زندگینامه 💝 . هر روز محسن با موتور می رفت به آن شش سر میزد. نیروها را خوب توجیه میکرد، ساعت ها به آن ها آموزش می داد و وضعیت زرهی شان را چک میکرد.😇👌🏻 چون توی سفر قبل، دوره ی تانک تی ٩٠ روسی را گذرانده بود و به جز این تانک، از هر تانک دیگری هم خوب و دقیق سر در می آورد، نیرو ها رویش حساب ویژه ای باز میکردند.🙋🏻‍♂️ به چشم یک نگاهش میکردند.😲 بچه های عراقی و افغانستانی به غیر از کاربلدی و مهارت محسن، شیفته اخلاق و رفتارش هم بودند.😍💙 یک جابر میگفتند، صد بار جابر از زبانش می ریخت. خیلی از عصرها که محسن می رفت به پایگاه هایشان سر بزند، دیگر نمی گذاشتند شب برگردد.😑😄 او را پیش خودشان نگه می داشتند. می‌گفتند: "جابر هم عزیز دل ماست و هم توی این بیابان ، ماست."😍😇 . یکبار که توی خط بودیم، بهش گفتم: "محسن. هر بلایی بخواد اینجا سرمون بیاد. ولی خیلی ترسناکه که بخوایم بشیم، بعدش بشیم."😖 نگاهم کرد. یک حدیث از پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم را برایم خواند: "مرگ برای مثل بوییدن یک خوشبو است."😌👌🏻 خندید و گفت: "یعنی انقد راحت و آرام." بعد نگاهی دوباره بهم کرد و گفت: "مطمئن باش اسارت هم همینه. و !"😉 . شهدای نجف آباد را زده بود گوشه چادر. پشت سر هم. 🤗 بین آن عکس ها، یک جای خالی گذاشته بود. بچه های حیدریون که میرفتند توی چادر، محسن آن جای خالی را نشان می داد و با دست و پا شکسته به آن ها میگفت: "اینجا جای منه. دعا کنید. دعا کنید هر چه زودتر پر بشه."😌 بچه های حیدریون با تعجب نگاهش میکردند. می‌گفتند:"این دارد چه می گوید؟"🤨😳 …✒️
[﷽] 💝زندگینامه 💝 . شب بیست و یکم یکدفعه وسط مراسم برایم پیامک داد: "مامان،تو رو خدا امشب دعا کن یه بار دیگه بی بی من رو بطلبه. دعا کن که رو سفید بشم. دعا کن که شهید بشم."😔👌🏻 آن شب دلم شکست. آخر، بی تابی هایش، به آب و آتش زدن هایش برای رفتن به سوریه را دیده بودم. با همه وجود از خدا خواستم که حاجت روایش بکند.😔 از بی بی حضرت زینب علیها السلام خواستم دوباره او را بطلبد. 😭💙 . قرار بود چند نفری را از طرف لشکر اعزام کنیم سوریه. ساعت ⏰ یازده، یازده و نیم شب بود که آمد دم مان⊙﹏⊙ رفتم دم در. گفتم: "خیر بشه آقا محسن." گفت: "آقای رشید زاده. شما فرمانده لشکر هستید. اومده ام از شما خواهش کنم که بذارید من برم."🙏🏻😢 گفتم: "کجا؟" گفت: "سوریه." عصبانی شدم.☹️ صدایم را آوردم بالا و گفتم: "این موقع شب وقت گیر آوردی!? امروز که بودم. چرا اونجا نگفتی؟"🤨 گفت: "اونجا پیش بقیه نمی شد. اومدم دم خونه تون که التماس تون کنم."😔 گفتم: "تو یه بار رفتی محسن. نوبت بقیه است." گفت: "حاجی قسمت میدم."گفتم: "لازم نکرده قسمم بدی. این بحث رو تموم کن و برو رد کارت."😒 مثل بچه کوچک زد زیر گریه باز هم شروع کرد به التماس. کم مانده بود دیگر به دست و پایم بیوفتد.😭 دلم به حالش سوخت. کمی نرم شدم.😌 گفتم: "مطمئن باش اگه قسمتت نباشه من هم نمیتونم درستش کنم. اگه هم قسمتت باشه، نه من و نه هیچ کس دیگه نمیتونه مانع بشه."😉👌🏻 این را که گفتم کمی آرام شد.😇 اشک هایش را پاک کرد و رفت. به رفتنش نگاه کردم.😞 با خودم گفتم: "یعنی این بچه چی دیده سوریه?"⁉️😌 . فرمانده گروهانش بودم. میدانستم دارد خودش را می کشد که دوباره اعزامش کنند به سوریه.😮 من نه کمکش می کردم که برود و نه اصلاً راضی بودم.😑 حتی اگر میشد سنگ هم جلوی پایش می‌انداختم.😬 مدام بهش میگفتم: "محسن، این دفعه دیگه خبری از رفتن نیست. نمی ذارم‌بری. بیخود جلزّ ولزّ نکن."😒 نیمه های شب بهم پیام میدی داد. چهار پنج بار. هربار هم پیام های چهار پنج صفحه‌ای.😐 باید نیم ساعت وقت می گذاشتم و می‌خواندم شان. براش می نوشتم: " تو یه بار رفتی سوریه. الان نوبت بقیه ست. لطفاً دیگه تموم کن این مسئله رو!"‼️ وقتی می دید زورش به من نمی رسد😌 پیام می‌داد: "واگذارت می کنم به علیها السلام. خودت باید جوابش را بدی." می‌گفتم: "چرا اسم بی بی رو میاری وسط؟ چرا همه چیز را با هم قاطی می کنی؟"😥 می گفت: "برای اینکه داری سنگ میندازی جلو پام."😭 …💟
[﷽] 💝زندگینامه 💝 . براش می نوشتم: " تو یه بار رفتی سوریه. الان نوبت بقیه ست. لطفاً دیگه تموم کن این مسئله رو!"‼️ وقتی می دید زورش به من نمی رسد😌 پیام می‌داد: "واگذارت می کنم به علیها السلام. خودت باید جوابش را بدی." می‌گفتم: "چرا اسم بی بی رو میاری وسط؟ چرا همه چیز را با هم قاطی می کنی؟"😥 می گفت: "برای اینکه داری سنگ میندازی جلو پام." آخر سر هم معطل من نماند. رفت و کار خودش را کرد.😔 همه زورش را زد تا بلاخره موافقت مسئولان را لشکر را گرفت. 😔😌💙 یکروز کشاندمش کنار و با حالت التماس گفتم: "محسن نرو. تو زن جوون داری، بچه ی کوچیک داری."😖 گفت: "نگران نباش حاجی. اونا هم خدا دارن. خدا خودش حواسش بهشون هست."😉 مرغش یک پا داشت. میدانستم اگر تا فردا هم باهاش حرف بزنم هیچ فایده ای نداره. میدانستم تصمیم خودش را گرفته که برود. هیچ چیز هم نمیتواند مانعش بشود. چشمام پر از شد. لبانم لرزید. گفتم: "محسن. چون دوستت دارم دعا میکنم نشی." گفت: "چون دوستم داری کن شهید بشم." . یک شب "موسی جمشیدیان" را توی خواب دیدم. از دوستان محسن بود که در سوریه شهید شده بود. توی یک با لباس احرام دراز کشیده بود. یکدفعه از تابوت بلند شد و نشست رو به رویم.😶 بهم گفت: "چته خانم؟ چی میخوای؟" به گریه افتادم. گفتم: "شوهرم محسن خیلی بی قراره. میگه میخوام برم سوریه. میگه میخوام شهید بشم."😔 خندید و گفت: "بهش بگو عجله نکنه. وقتش میرسه، خوب هم وقتش میرسه. شهید میشه خوب هم شهید میشه!"😇😮 از خواب پریدم. تمام بدنم می لرزید. خوابم را برای محسن تعریف کردم. بعد هم خیره شدم به او. قطرات درشت اشک ،همینجور داشت از چشمانش پایین می افتاد.😭 میخواست از خوشحالی بال دربیاورد و پرواز کند. من داشتم از ، قالب تهی میکردم او از شوق.😔👌🏻💙 . با چشمان خودم میدیدم که برای رفتن به سوریه دارد مثل پروانه میسوزد.😔 طاقت نیاوردم. مثل سال پیش، دوباره کاغذ و خودکار برداشتم و نامه نوشتم به امام حسین علیه السلام.😇 نوشتم: "آقاجان. شوهرم میخواد بره سوریه که از حریم خواهرتون دفاع کنه. میدونم شما هر کسی رو راه نمی دید. اما قسم تون میدم به حق مادرتون که بذارید محسن بیاد. من به سوریه رفتنش راضی ام. من به شهادتش راضی ام."💙 بعد هم نامه رو فرستادم کربلا. میدانستم آقا دست خالی ردم نمیکند. نه من و نه محسن را.😔💝🌷 ✒️
🕊 🎙✨ ياسيني هرگز به دنيا بها نمي داد و به مظاهر فريبنده آن پشت کرده بود و گامي بر تعلقات دنيوي خود بر نداشت. مردي مقتدر در کار، شجاع در پرواز که در عين حال با زير دستان همواره مهربان بود. داراي تعهد و تخصص بالايي بود و کارش را با عشق انجام مي داد. براي هيچ کس تبعيض قائل نبود و سفارش را براي هسچ کس قبول نمي کرد. حرف هاي منطقي را مي پذيرفت و حرف هاي غيرمنطقي را منطقي پاسخ مي گفت. فرمانده اي قاطع و در عين حال رئوف بود و درد دل پرسنل را صبورانه گوش مي کرد و در راه حل مشکلات آنان تلاش مي کرد. براي انجام کارها برنامه ريزي دقيق داشت و براي کساني که بي نظمي مي کردند بسيار سخت گير بود. 🌼 ڪپےباذڪرصلوات✅ ــــــــــــــ❁ــــ ـــ ــ ـ 🌿⃟♥|⇢°j๑ïท➺
•••✨🌱 ____ نام: علیرضا‌یاسینی🧔🏻 محل‌تولد: آبادان🏰 تاریخ‌تولد: ۱۳۳۰/۰۱/۱۵✨ تاریخ‌شهادت: ۱۳۷۳/۱۰/۱۵💔 محل‌شهادت: اصفهان🥀 وضعیت‌تاهل: متاهل🦋 ____ جنگ:👇🏻♥️ یاسینی با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران از جمله خلبانانی بود که در عملیات ۱۴۰ فروندی در حمله به خاک عراق نقش مهمی ایفا کرد. وی به علت شایستگی‌های نشان‌داده در ۱۰ اسفند ۱۳۷۲ به سمت رئیس ستاد و معاون هماهنگ‌کننده نیروی هوایی ارتش ایران منصوب شد و تا هنگام شهادت این سمت را بر عهده داشت.این شهید بزرگوار در طول دوران حیات خود بجز این که همواره به عنوان افسر خلبان کابین جلو اف 4 خدمت می‌کرد، مسئولیت‌های فروانی هم داشت. شهادت:👇🏻🥀  در تاریخ 15/10/73 در ساعت 30/6 صبح هواپیمای جت استار حامل فرماندهان ارشد نیروی هوایی، (شهید منصور ستاری، شهید یاسینی و شهید مصطفی اردستانی) از تهران به سمت کیش پرواز کرد تا فرماندهان در جلسه شورای هماهنگی نیروی هوایی در کیش شرکت کنند. بعداز ظهر قرار می شود که هواپیما قبل از عظیمت به تهران، در پایگاه هوایی اصفهان توقفی کوتاه نماید. بعد از بازدیدی کوتاه از این پایگاه، هواپیما در ساعت 30/8 شب آماده پرواز به سمت تهران می شود و پس از دقایقی هواپیما به پرواز درمی‌آید. ناگهان در ساعت 42/8 شب از سوی خلبان اعلام می شود که به علت بازشدن پنجره کابین خلبان، هواپیما مجبور به فرود اضطراری می باشد. لحظاتی بعد هواپیما در حال گردش برای نشستن بر روی باند در 64 کیلومتری جنوب پایگاه اصفهان، سقوط می کند و چراغ زندگی سید علی رضا یاسینی برای همیشه خاموش می شود و او به درجه رفیع شهادت نائل می آید. ______ 🌹 ڪپےباذڪرصلوات✅ ــــــــــــــ❁ــــ ـــ ــ ـ 🌿⃟♥@ 🦋•
سلامی به گرمای نگاه محمودرضا 😍🌱 اللَّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِي هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِي كُلِّ سَاعَةٍ وَلِيّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِيلًا وَ عَيْناً حَتَّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِيهَا طَوِيلا... 🍂🌻 آغاز صبحی دیگر با ذکر صلوات... 🌼✨ ♥️|@mahmoodreza_beizayi
🌿ذکر روز دوشنبه🌿 🍂 یا قاضیَ الحاجات🍂 🌷 ای برآورنده حاجت ها🌷 ذکر روز دوشنبه به نام امام حسن و امام حسین می‌باشد روایت شده زیارت آن دو بزرگوار در این روز خوانده شود ذکر روز دوشنبه موجب کثرت مال می‌شود.🍄🌸 🎄 💐 ♥️|@mahmoodreza_beizayi
*💢 عمل نکردن به به جهت * 💠 ســـوال: فردی برای دهه محرم، نذر کرده که عزاداران را اطعام کند ولی با توجه به شرایط فعلی کرونا قصد دارد که آن را انجام ندهد، آیا تکلیفی بر عهده دارد؟ ✍🏻 پاســـــخ: ❇️ تا زمانی که امکان عمل به نذر با رعایت قوانین مربوطه و توصیه های بهداشتی، وجود داشته باشد، نمی تواند عمل به نذر را ترک کرده و یا آن را تغییر دهد 💢 سایت آیت الله خامنه ای 📎 📎 📎  🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳🕳 🦋کانال مذهبی صراط مستقیم🦋
↻<🌴🗞>•• رفقا‌نذر‌فقط‌پولی‌نیست.. بیاین‌نذر‌کنیم‌که‌توی‌محرم‌گناه‌نکنیم نذر‌کنیم‌چشممون‌پاک‌باشه نذر‌کنیم‌نماز‌اول‌وقت‌بخونیم‌یا... خلاصه‌که‌در‌کنار‌عزاداری خود‌سازی‌هم‌بکنیم... اینطوری‌امام‌حسین(ع)‌ خیلے‌راضے‌تر‌هستن... # لبیک یا حسین🌿💛
روز هفتم زیارت عاشورا به نیابت از شهید علیرضا یاسینی🥺❤️ التماس دعا✋ ڪپےباذڪرصلوات✅ ــــــــــــــ❁ــــ ـــ ــ ـ 🌿⃟
ما سینہ سوختہ‌ی روضہ‌ی حسینیم و چھ آتشـے بـٰالاتـر از آتش مصیبتـ های حسین!'
°.🖤 اگه میخوای دشمنای سردار شاد بکنی تو هیئت ماسک نزن(:! انتقام سخت ما با نظم و بهداشتمون توی هیئت شروع میکنیم تا حسینیه کردن کاخ سفید! -دشمن‌شاد‌نکن‌اخوی |
-----»🔗💚» ‌‌میدونـۍبَدتَرین‌جـٰاۍِزِندِگۍڪُجاست؟! اونجاڪِھ‌بـِھ‌خاطِرِیـِھ‌فیـلم‌ نَمٰازِتو‌سَریع میخونۍ یـٰااَصـلَانِمیخونۍ! تـٰابـِھ‌اون‌فیـلم‌بِرِسۍ!!
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوستِ خوبم یه لحظه! تو به دیدن این کلیپِ اختصاصی دعوت شدی..🖤 حساب شدس که الان این فیلمو ببینی! - هیچ‌اتفاقے،اتفاقےنیست :) /
♦️ ‏اصل مطلب نظر رهبرانقلاب دررابطه با واردکردن واکسن کرونا : 📍واکسن رواز جای مطمئن بخرید بهمین سادگی .....
🖤شهید محمودرضا بیضایی🖤
#تو_شهید_نمیشوی 📚 قسمت هشتاد و پنجم🌱 | شُکوهِ آن پیکر⚘ | بعد از شهادتش دو جا عمیقاً در مقابلش بی
📚 قسمت هشتاد و ششم🌱 | سبقت در حبِّ ولایت | وقتی پیکرش را داخل قبر گذاشتم،از طرف همسر مُعَزَّزَش گفتند محمودرضا سفارش کرده چفیه ی حضرت آقا با او دفن شود.جا خوردم. نمی‌دانستم چنین وصیتی کرده است. داخل قبر ایستادم تا رفتند و چفیه را از داخل ماشین آوردند.چفیه ای بود که با یک واسطه به محمودرضا رسیده بود.مانده بودم با پیکرش چه بگویم!همیشه در ارادت به آقا خودم را جلوتر از محمودرضا می دانستم. چفیه را که روی پیکرش گذاشتم،فهمیدم به گرد پایش هم نرسیده‌ام.آنجا من فهمیدم که ارادت به ادعا نیست!در دهه ی هفتاد،محمودرضا یک عکس نیمرخ از آقا به دیوار اتاق زده بود که آن را خیلی دوست داشت. عکسی بود که ظاهراً در یکی از دیدارها در فضای باز گرفته شده بود.یک بار که داشتیم درباره ی این عکس و ارادت به آقا حرف می‌زدیم، گفت:((شیعیانِ بعضی از کشورها بدونِ وضو دست به عکسِ آقا نمی زنند.ما از اینها عقب هستیم.)) @Shbeyzaei_313
🌚✨ خاطری‌گرنظرم‌هست همه‌خوبی‌توست حسرتی‌گربه‌دلم‌هست همان‌دوری‌توست 🌙 •°• خب‌دوستان!🙂♥️ خوب‌یابد... دفترامروزهم‌بسته‌شد😊🌿 به‌امیدفردایی‌زیباترازامروز🌈🌼🤲🏻 شبتون‌حسینی‌رفقا:)💚🌱 با ۅضۅ💎 بۍگناه📿 یاعلی✋🏼😴 ↓ ❥↬•| @Shbeyzaei_313
سلامی به گرمای نگاه محمودرضا 😍🌱 اللَّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الحُجَةِ بنِ الحَسَن صَلَواتُکَ علَیهِ و عَلی آبائِهِ فِي هَذِهِ السَّاعَةِ وَ فِي كُلِّ سَاعَةٍ وَلِيّاً وَ حَافِظاً وَ قَائِداً وَ نَاصِراً وَ دَلِيلًا وَ عَيْناً حَتَّى تُسْكِنَهُ أَرْضَكَ طَوْعاً وَ تُمَتعَهُ فِيهَا طَوِيلا... 🍂🌻 آغاز صبحی دیگر با ذکر صلوات... 🌼✨ ♥️|@mahmoodreza_beizayi
🌺ذکر روز سه شنبه🌺 ❄️یا أَرْحَمَ الرَّاحِمِین❄️ ⚡️ای مهربان‌ترین مهربانان⚡️ ذکر روز سه‌شنبه به اسم علی بن الحسین و محمد بن علی و جعفر بن محمد است. روایت شده در این روز زیارت این سه امام خوانده شود. ذکر روز سه شنبه موجب روا شدن حاجات می‌شود⭐️⛄️ 🌹 🌼 ♥️|@mahmoodreza_beizayi
• . کربلایت آرزوست،اَرباب . . .💔🌿
‹🤍🕊› - - بگو‌کہ... قیمَـت‌یڪ‌شـب‌ضَریحتـٰاטּ‌چَنـۡداَسـت؟ بٖگیـر‌جـٰاטּ‌مَـرآ‌‌و‌َمَـراٰ‌ببـر‌بِھ‌حَـرَم🖐🏻'! - - 📓⃟🖤¦⇢ #پـروفٺـون••
4_5816468308240631765.mp3
21.17M
💔 🌴حسین آبروی منو 🌴حسین آرزوی منو حاج محمود کریمی 👌
~🕊 شهیدی که مقام معظم رهبری مزارش را پنج مرتبه زیارت کردند شهیدی که مزارش از شهرهای شمالی و غربی ایران تا هزاران کیلومتر دورتر، زائر دارد. شهیدی که حاجت روا می‌کند و معمولا کسی دست خالی از سر قبرش برنمی‌گردد. شهیدی که قبل از تدفین، سوره مبارکه کوثر را تلاوت نمود. شهیدی که هنگام تدفین، از او صدای اذان گفتن شنیده شد. شهیدی که با همان لباس خاک‌آلود برگشته از ماموریت، به خواستگاری رفت. شهیدی که روی قالی‌های خانه نمی‌نشست. می‌گفت: نشستن روی این قالی‌ها مرا از یاد محرومان غافل می‌کند. شهیدی که در محل کار زودتر از همه می‌آمد و دیرتر از همه می‌رفت. شهیدی که در هفته چند ساعت برای خود "کسر کار" می‌زد. می‌گفت: در حین کار احتمال می‌رود یک لحظه ذهنم به سمت خانه، همسر و یا فرزندم رفته باشد، من هنگام کار متعلق به بیت‌المال هستم و حق استفاده شخصی ندارم. شهیدی که عارف حوزه علمیه، او را استاد خود می‌دانست. ♥️🕊 . @mahmoodreza_beizayi
🦋 🌱 به نیت تعجیل درظهور منجی موعود ♥️|@Shbeyzaei_313
💔🥀 کوفیان منتظر و در صدد آزارند نکند داغ تو را روی دلم بگذارند پسرم خیمه همینجاست مرا گم نکنی پسرم دور نشو سنگ دلان بسیارند 🖤