💠براي محمودرضا/صدوسيزده
🔷به افتخار مادران شهدا
♦️بخش دوم
▪️احمدرضابيضائی
اواخر آذر ١٣٦٠ بود. يادم هست كه زن صاحبخانه ميگفت: «بچه را آورده اند خانه.» اما درست يادم نيست چه كسى مرا برد طبقه بالا تا بچه را ببينم. وارد اتاق كه شدم #مادر بود و «بچه» توى بغلش و زنهاى همسايه و فاميل كه يك حلقه دور آن اتاق كوچك زده بودند. اين تنها تصويرى است كه از تولد #محمودرضا به ياد دارم و هيچوقت يادم نرفته.
٣٠ ديماه ٩٢، وقتى پرواز ١١ شب تهران - تبريز توى فرودگاه تبريز به زمين نشست و با پدر از پله هاى هواپيما پايين آمديم و وارد سالن فرودگاه شديم، از همسرم كه پدر و مادرش و پسرمان را در مشهد رها كرده بود و خودش را رسانده بود فرودگاه تبريز، خواستم كه قبل از رسيدن ما به خانه، خبر شهادت محمودرضا را به #مادرم برساند.
نمى دانم كى رسيديم توى كوچه و جلوى خانه پدر. صداى گريه زنها توى كوچه شنيده مى شد. پله ها را رفتم بالا و وارد اتاق شدم. #مادر بود و زنهاى همسايه كه يك حلقه دور آن اتاق كوچك زده بودند. شبيه روز تولد محمودرضا در ٣٢ سال پيش اما اينبار #مادر «بى محمودرضا» بود.
مادر از خبر طورى استقبال كرده بود كه انگار خبر داشته و خبر غافلگير كننده اى نگرفته. بى قرار بود و نبود. نشسته بود اما غرق در اشك. مدام مى گفت: «رفتى به آرزويت رسيدى؟»، «راه امام حسين را رفته پسرم...» مى گفت و اشك مى ريخت. گاهى هم ميگفت: «يوسفم رفت...» نشستم پيش #مادر و بهترين جاى دنيا در آن لحظات همانجا بود.
چهار سال است كه غالبا عصرهاى جمعه مادر را مى برم سر مزار محمودرضا. شير زن است مادر. مثل همه مادران شهدا كه از هر چه مرد كه روزگار به خود ديده، مردتر اند. پيرش كرده ايم. شهادت محمودرضا اما پيرترش كرد. مادرى كه روزى با يك دست ما را بلند مى كرد و تر و خشكمان مى كرد، حالا براى بالا آمدن از ده پله بلوك ١١ گلزار شهدا، عصايش مى شوم. با اينهمه شير است مادر. چهار سال است كه با من مى آيد سر مزار مى نشيند، قرآن كوچكى را از كيف در مى آورد و مى خواند و سنگ مزار را مى بوسد و بعد روى نيمكتى كه آنجاست مى نشيند و تماشا مى كند. آنقدر تماشا مى كند تا سير شود و بعد بلند مى شويم و بر مى گرديم.
در اين چهار سال حتى يكبار شكستنش را سر مزار نديده ام. اما #روز_مادر كه مى شود مى شكند. چهار سال است كه محمودرضا به او زنگ نزده تا روز مادر را تبريك بگويد. و او هر سال از من مى پرسد: «چرا؟» هر سال به او گفته ام كه من حالا براى تو هم «احمدرضا» هستم، هم «محمودرضا». اما فايده اى ندارد. مادر است ديگر...
💠برای محمودرضا/صدوچهارده
▪️احمدرضابیضایی
🌷تعریف میکرد در دوره دانشکده، یکبار یکی از مقامات مهم حماس به جمع آنها آمده بود.
ميگفت: «آمد سخنرانی کرد و چون حرفهایش ضبط نمی شد صریح حرف مى زد. وقتی صحبت از پیروزی حزبالله لبنان در جنگ ۳۳روزه شد گفت: «ما هم سالها در برابر اسرائیل مقاومت کردهایم، اما ما این پیروزی را که حزبالله در جنگ ۳۳روزه به دست آورد، هیچوقت نتوانستهایم به دست بیاوریم. اگر دنبال رمز پیروزی حزبالله و علت موفق نشدن ما هستید، رمزش این است که آنها یا زهراء (س) دارند و ما نداریم.»
🔺 اين قسمتى از خاطره اى است كه در كتاب «تو شهيد نمى شوى» آورده ام. در زمان نگارش اين خاطره (٤ سال پيش) بنا به مصلحتى كه در ذهن داشتم، نام مقام حماس را ننوشتم اما محمودرضا نام او را موقع تعريف كردن گفته بود. اين شخص، «اسماعيل هنية» رهبر حركت مقاومت اسلامى فلسطين و نخست وزير فعلى تشكيلات خودگردان است.
پ.ن: قدس را هم به ياد شهداى محور مقاومت، با رمز يا زهراء (س) آزاد خواهيم كرد ان شاء الله.
#يا_زهراء
#مقاومت
#شهيد_محمودرضا_بيضائى
@to_shahid_nemishavi
💠براي محمودرضا/صدوپانزده
▪️احمدرضابيضائی
🌷 #محمودرضا آن موقع ها مى گفت سَلَفى ها وقتى فرار مى كنند، قبل از ترك موضع، همه چيز حتى قرآن ها را تله مى كنند و مى روند. منظورش اين بود كه محل را بمب گذارى مى كنند و از قرآن ها طورى استفاده مى كنند كه جابجا كردنش باعث عمل كردن بمب شود (تخريبچى ها ببخشند بابت اين توضيح درپيتى!)
اين حرف را اگر از هر جاى ديگرى شنيده بودم شايد باور نمى كردم ولى محمودرضا به چشم خودش ديده بود.
ديروز عكسى در يكى از كانالهاى تلگرامىِ متعلق به تروريستها ديدم كه حرف محمودرضا درباره بى حرمتى اين جماعت به #قرآن_كريم برايم تداعى شد. عكس، مربوط به يكى از مساجد در روستاى مكلبيس در غرب #حلب بود كه در اثناى جنگ كفتارها، توسط تانكهاى گروهك تروريستى #تحرير_الشام (تروريستهاى مورد حمايت عربستان سعودى) مورد هدف قرار گرفته بود و با قرآن هاى داخل آن، يكجا هتك حرمت شده بود. اينها همان جماعتى هستند كه مُهر «خادم الحرمين الشريفين» را پشت قرآنهاى نفيس طبع خودشان مى زنند و به همه جاى دنيا مى فرستند و ما را «مرتد» و «رافضى» و متهم به داشتن قرآنى متفاوت از آنچه كه نزد خودشان هست مى كنند. از بى حرمتى شان به باطن قرآن كريم مى گذرم.
از ديروز به #سنت_هاى_الهى فكر مى كنم و اينكه آيا حقش نيست كه خدا روسها را به اين شكل خوار كننده بياورد بالاى سر اين قوم شرور و بر آنها مسلط كند تا شرشان را دفع كند تا معابد و مساجدى كه در آنها ياد خدا مى شود منهدم نشود؟
و لولا دفع الله الناس بعضهم ببعض لهدمت صوامع و بيع و صلوات و مساجد يذكر فيه اسم الله كثيرا
@to_shahid_nemishavi
http://s9.picofile.com/file/8322423768/image.jpg
🔻
💠برای محمودرضا/صدوشانزده
▪️احمدرضابیضائی
🌷همين روزها بود در فروردين سال ٩٠. سخت مريض بودم. آنروزها طبقه پايين خانه پدر ساكن بودم. بسترى و زير سِرُم بودم كه #محمودرضا با همسرش از تهران آمدند تبريز. نمى توانستم از جايم بلند شوم. اين بود كه محمودرضا آمد پيش من. تنها هم آمد. در همان حالت بسترى ديده بوسى كرديم و نشست كنارم و شروع كرد به گير دادن به وضع من و گپ و شوخى... آن شب به من گفت: «من نيامده ام عيد ديدنى؛ آمده ام تبريز يك چيزى به تو بگويم!» گفتم: «اينهمه راه آمده اى يك چيزى به من بگويى؟ زنگ ميزدى خب!» گفت: «پشت تلفن نمى شد.» تعجب كردم. ميخواستم بلند شوم و بنشينم و گوش بدهم ولى نايش را نداشتم و نشد. گفتم: «بگو...» گفت: «من چند وقت ديگر مى خواهم بروم سوريه!» از مدتها قبل مى دانستم كه محمودرضا يكروز حرف از مأموريت برون مرزى خواهد زد. وقتى گفت مى خواهد برود سوريه، مثل اين بود كه از قبل منتظر شنيدنش بودم و حالا وقت شنيدنش شده بود. قبلا بارها از آموزش بچه #شيعه_هاى_عراق (بعد از اشغال عراق توسط آمريكا در سال ٢٠٠٣) و آموزش بچه هاى #مقاومت_اسلامى_لبنان در تهران برايم حرف زده بود. حتى از پسر كوچك سيد حسن نصرالله كه بعد از شهادت برادر بزرگترش، هادى، آمده بود ايران، حرفهايى زده بود. محمودرضا بعد از اتمام دوره دانشكده اش، پاسدار واحد برون مرزى سپاه بود و مى دانستم يكروز يا سر از لبنان درخواهد آورد يا عراق و اصلا براى همين از اول #نيروى_قدس سپاه را انتخاب كرده بود. ولى سوريه تا آن روز به ذهنم خطور نكرده بود. آنروزها از دخالت ارتش سوريه براى خواباندن اعتراضات و درگيرى مسلحانه با گروههايى كه آن موقع به آنها گفته مى شد «مسلحين» بوى جنگ مى آمد ولى هنوز حرفى از جنگ به شكلى كه بعدا شروع شد سر زبانها نبود. به محمودرضا گفتم: «كى ميروى؟» گفت: «هنوز معلوم نيست ولى فكر كردم لازم است يكنفر توى خانه بداند، گفتم به تو بگويم كه در جريان باشى.» گفتم: «تو برو، خيالت بابت اينطرف راحت باشد.» خم شد و پيشانى ام را بوسيد و بلند شد. رفت ولى مثل اين بود كه بال در آورده باشد. غبطه خوردم به فرصتى كه گيرش آمده بود و براى بدست آوردنش حقاً زحمت كشيده بود. محمودرضا جزو اولين گروه از بچه هاى سپاه بود كه با شروع درگيرى ها در سوريه بعنوان مستشار در آنجا حضور پيدا كردند و وقتى سال ٩٢ شهيد شد، اگر اشتباه نكنم چهل و چندمين #شهيد سپاه بود. وقتى از اولين مأموريتش برگشت پرسيدم: «چند نفريد آنجا؟» گفت: «هفت هشت نفر.» گفتم: «هفت هشت نفرى جلوى مسلحين را گرفته ايد؟» گفت: «نه، با خود سورى ها حدود بيست و چند نفريم.» گفتم: «چكار مى كنيد آنجا؟» به شوخى گفت: «اولين كارى كه كرده ايم اين است كه از دست ارتش سلاح را گرفته ايم، چوب داده ايم دستش!» معنى حرفش را مى دانستم ولى بعدها وقتى براى اولين بار از كمينى كه در #دمشق خورده بودند گفت، فهميدم كه آنجا توى دل خطر است و دير يا زود پريدنى است. كمتر از دو سال طول كشيد تا به دوستان شهيدش پيوست ولى اولين رفتنش به سوريه خاص بود. خبر دادنش هم همينطور! تا چند نوبت بعد از آن هم هر بار مى خواست برود، مى آمد تبريز و خبر مى داد. طورى مراعات مى كرد پشت تلفن اسمى از سوريه نياورد كه وقتى مى گفت: «يك چيزى هست كه پشت تلفن نمى شود بگويم» مى فهميدم كه بزودى مى آيد تبريز و
مى خواهد برود سوريه!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
امروز آرامتر جشن نگیریم.❗️
به کوری چشم دشمنان آقا امیر المومنین (ع) جشن میلاد آن حضرت را باشکوهتر برگزارکنیم
تا دشمنان بدانند پدرانمان رفتند و از جانشان گذشتند تا نوای
"اَشهدُ انَّ علی ولی الله"
هرروز در دنیا طنین انداز تر گردد و شیعیان در این روز ها شاد تر ازهر روز باشند.
🌷روز پدر ، نبودن پدر سخت است اما این تلخی را به حلاوت امنیت موجود برای همه هموطنان وهمه عزیزانمان به جان می خریم.
پدر جان ، روز پدر گرچه حضور فیزیکی تو را لمس نمی کنم اما با تمام وجودم حضورگرم ومحبت انگیزت را در کنارم و در دلم حس میکنم.
واین روز را که روز بهترین پدرِ دنیاست شادم !
چرا که میدانم تو هم در کنار امیرالمومنین (ع) شادی و رفتی تا من هم در این روز شاد باشم و زیر پنجه های ظلم ظالمان به خفّت نفس نکشم وشادباشم.
شاید شادی دختران و پسران عزیز هموطنم که پدر در کنارشان حضور دارد بیشتر از من باشد اما با افتخار میگویم این شادی ، مدیون قطره قطره خون شهداست که ایثار کردند رفتند تا این خوشی ها وشادی ها بماند .
جشن روزمیلاد حضرت علی (ع) را با شکوهتر از همیشه برگزار میکنم تا خاری باشد بر چشم دشمنانی که چشم دیدن ولایت مداری را ندارند.
🌸ولایت علی ابن ابی طالب حصنی.🌸
ارسالی ؛ گمنام
🆔 @Agamahmoodreza
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
امروز آرامتر جشن نگیریم.❗️
به کوری چشم دشمنان آقا امیر المومنین (ع) جشن میلاد آن حضرت را باشکوهتر برگزارکنیم
تا دشمنان بدانند پدرانمان رفتند و از جانشان گذشتند تا نوای
"اَشهدُ انَّ علی ولی الله"
هرروز در دنیا طنین انداز تر گردد و شیعیان در این روز ها شاد تر ازهر روز باشند.
🌷روز پدر ، نبودن پدر سخت است اما این تلخی را به حلاوت امنیت موجود برای همه هموطنان وهمه عزیزانم
دلتنگ توام اشڪ خریدارندارد
می باردوانگارڪه بازارندارد
گویند:" ڪه رخساره خبرمی دهدازدل"
حالاتوبخوان حال مراجارندارد
من عاشق آن روی چوماهم وتودلدار
اصرارمرااین همه انکارندارد
دردام توافتاده دلم بازڪن این دام
درشهرشمامرده خریدارندارد
رفته است زدل لذت دوران جوانی
حیف است که این مرتبه تڪرارندارد
صبحی دگروفال دگرحال خرابست
دیوان شمالحظه ی دیدارندارد؟!
🔴یادداشت رضا شیبانی 👇
▪️ما در سوریه و برای دفاع از حرم و حریم و جان و ناموس شیعه صدها شهید نظیر این جوان رشید داده ایم.این تصویر شهید بیضایی است.از السابقون شهدای مدافع حرم.به نوعی از مظلوم ترین آن ها .چرا که وقتی شهید می شدند جرئت نداشتیم به لحاظ قواعد دیپلماسی ، شهادت آن ها را علنی کنیم
امروز اما به برکت خون پاک آن ها ، حتی لیبرال ترین افراد جامعه هم فهمیده اند که اگر پنج سال پیش امثال بیضایی راه شهادت را باز نمی کردند و جان فدا نمی کردند ، این صد و خرده ای موشک که صبح امروز ، با رو دربایستی و محض حفظ ژست غربی ها ، به باندها و سوله های خالی سوریه خورد ، در شهرها و تاسیسات حیاتی ایران فرود می آمد.
مایه اقتدار ما شهدا هستند. نه پدافند های روسی ، نه پوتین ، نه لبخندهای ظریف دیپلماتیک و نه تدبیر های بیهوده. .