💠برای محمودرضا/صدوشانزده
▪️احمدرضابیضائی
🌷همين روزها بود در فروردين سال ٩٠. سخت مريض بودم. آنروزها طبقه پايين خانه پدر ساكن بودم. بسترى و زير سِرُم بودم كه #محمودرضا با همسرش از تهران آمدند تبريز. نمى توانستم از جايم بلند شوم. اين بود كه محمودرضا آمد پيش من. تنها هم آمد. در همان حالت بسترى ديده بوسى كرديم و نشست كنارم و شروع كرد به گير دادن به وضع من و گپ و شوخى... آن شب به من گفت: «من نيامده ام عيد ديدنى؛ آمده ام تبريز يك چيزى به تو بگويم!» گفتم: «اينهمه راه آمده اى يك چيزى به من بگويى؟ زنگ ميزدى خب!» گفت: «پشت تلفن نمى شد.» تعجب كردم. ميخواستم بلند شوم و بنشينم و گوش بدهم ولى نايش را نداشتم و نشد. گفتم: «بگو...» گفت: «من چند وقت ديگر مى خواهم بروم سوريه!» از مدتها قبل مى دانستم كه محمودرضا يكروز حرف از مأموريت برون مرزى خواهد زد. وقتى گفت مى خواهد برود سوريه، مثل اين بود كه از قبل منتظر شنيدنش بودم و حالا وقت شنيدنش شده بود. قبلا بارها از آموزش بچه #شيعه_هاى_عراق (بعد از اشغال عراق توسط آمريكا در سال ٢٠٠٣) و آموزش بچه هاى #مقاومت_اسلامى_لبنان در تهران برايم حرف زده بود. حتى از پسر كوچك سيد حسن نصرالله كه بعد از شهادت برادر بزرگترش، هادى، آمده بود ايران، حرفهايى زده بود. محمودرضا بعد از اتمام دوره دانشكده اش، پاسدار واحد برون مرزى سپاه بود و مى دانستم يكروز يا سر از لبنان درخواهد آورد يا عراق و اصلا براى همين از اول #نيروى_قدس سپاه را انتخاب كرده بود. ولى سوريه تا آن روز به ذهنم خطور نكرده بود. آنروزها از دخالت ارتش سوريه براى خواباندن اعتراضات و درگيرى مسلحانه با گروههايى كه آن موقع به آنها گفته مى شد «مسلحين» بوى جنگ مى آمد ولى هنوز حرفى از جنگ به شكلى كه بعدا شروع شد سر زبانها نبود. به محمودرضا گفتم: «كى ميروى؟» گفت: «هنوز معلوم نيست ولى فكر كردم لازم است يكنفر توى خانه بداند، گفتم به تو بگويم كه در جريان باشى.» گفتم: «تو برو، خيالت بابت اينطرف راحت باشد.» خم شد و پيشانى ام را بوسيد و بلند شد. رفت ولى مثل اين بود كه بال در آورده باشد. غبطه خوردم به فرصتى كه گيرش آمده بود و براى بدست آوردنش حقاً زحمت كشيده بود. محمودرضا جزو اولين گروه از بچه هاى سپاه بود كه با شروع درگيرى ها در سوريه بعنوان مستشار در آنجا حضور پيدا كردند و وقتى سال ٩٢ شهيد شد، اگر اشتباه نكنم چهل و چندمين #شهيد سپاه بود. وقتى از اولين مأموريتش برگشت پرسيدم: «چند نفريد آنجا؟» گفت: «هفت هشت نفر.» گفتم: «هفت هشت نفرى جلوى مسلحين را گرفته ايد؟» گفت: «نه، با خود سورى ها حدود بيست و چند نفريم.» گفتم: «چكار مى كنيد آنجا؟» به شوخى گفت: «اولين كارى كه كرده ايم اين است كه از دست ارتش سلاح را گرفته ايم، چوب داده ايم دستش!» معنى حرفش را مى دانستم ولى بعدها وقتى براى اولين بار از كمينى كه در #دمشق خورده بودند گفت، فهميدم كه آنجا توى دل خطر است و دير يا زود پريدنى است. كمتر از دو سال طول كشيد تا به دوستان شهيدش پيوست ولى اولين رفتنش به سوريه خاص بود. خبر دادنش هم همينطور! تا چند نوبت بعد از آن هم هر بار مى خواست برود، مى آمد تبريز و خبر مى داد. طورى مراعات مى كرد پشت تلفن اسمى از سوريه نياورد كه وقتى مى گفت: «يك چيزى هست كه پشت تلفن نمى شود بگويم» مى فهميدم كه بزودى مى آيد تبريز و
مى خواهد برود سوريه!