محمودرضا به بيسوادى علوى هاى سوريه تو معارف، گير ميداد. البته اينو من به چشم خودم تو علوى هاى تركيه هم ديدم و ريشه تاريخى داره. بماند. يه بار عكسى از يه ديوارنوشته نشونم داد كه نوشته بود: «الله و اكبر»! ميگفت: همين چيزا بهانه دست تكفيرى ها ميده براى تكفيرشون. #براى_محمودرضا https://t.co/8qlSF0uv3c
احمدرضا بیضائی
سال ٨٤
تهران
سعادت آباد
پارك شقايق
خوابگاه دانشجويان متأهل دانشگاه تهران، سعادت آباد بود. دوره تخصص اونجا بودم. محمودرضا گاهى مى اومد بهم سر ميزد. اون روز از خوابگاه اومديم تو پارك قدم بزنيم اين عكسا رو اونجا ازش گرفتم. اوقات خوش آن بود كه با «تو» به سر شد... #براى_محمودرضا https://t.co/hUmzU9Wyrs
اربعين ميخواست بره كربلا. نگران مهرهاى پاسپورتش بود. ميگفت پاسپورتم انقدر مهر سوريه خورده، هر كى تو مرز پاسپورتمو چك كنه ميفهمه من پاسدارام. بچه هاى عراق گفته بودن بيا شلمچه قاچاقى مى بريمت ولى قبول نكرده بود. آخرسرم قسمت نشد تا اينكه ٢٧ روز بعد از اربعين شهيد شد. #براى_محمودرضا https://t.co/oJ4sVdn8IF
💠برای محمودرضا/صد و پنجاه و پنج
▪️احمدرضا بیضائی
🌷از فردای روزی که پیکر محمودرضا را در تبریز به خاک سپردیم، شروع کردم به نوشتن.
از اوایل بهمن ۹۲ هر هفته یک یا دو یادداشت کوتاه را در فیس بوک به یاد محمودرضا منتشر کردم. بعدها به توصیه دوستان، پیجی در اینستاگرام ساختم و آنجا ادامه دادم تا سال ۹۶ که بیش از یکصد خاطره کوتاه - که با ملاحظه حوصله تنگ مخاطبین شبکه های اجتماعی نوشته شده بودند - با هشتگ #برای_محمودرضا منتشر کردم که هنوز هم در شبکه های اجتماعی مختلف توسط علاقمندان و خادمین شهدا بازنشر می شوند. آن پیج را بعدها به دلایلی که ایجاب می کرد بستم و دیگر در دسترس نیست.
اما اواخر سال ۹۶ در چهارمین سالگرد شهادت محمودرضا، تعدادی از یادداشتهای آن پیج به اصرار و همت دوستان «دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی» در کتاب کوچکی به نام #تو_شهید_نمی_شوی گردآوری و ویراستاری شد و توسط نشر «معارف» به چاپ رسید.
🔸بعد از چاپ این خاطرات، دیگر خاطره ای را در صفحات اجتماعی، بجز تعدادی در توییتر، منتشر نکرده ام.
🌷امسال کار تحقیق یک کتاب جامع درباره #زندگی_محمودرضا را شروع کرده ام که اگر خدا بخواهد و به سالگرد امسال برسد، تقدیم علاقمندان شهدای جبهه مقاومت خواهد شد.
با اینهمه، تصمیم دارم در همین پیج کار انتشار ناگفته هایی از محمودرضا را در قالب خاطرات کوتاه ادامه بدهم. اعتقاد جدی دارم که
👈جبهه محمودرضا از خود محمودرضا مهمتر و بزرگتر است
و به همین قیاس، کار برای آن هم کار مهمتری است. آنهایی که این جبهه را می شناسند، بخصوص رزمنده هایی که در این جبهه حضور داشته اند (زید عزهم) شایسته ترند به نوشتن و گفتن ناگفته ها. من از حضور در این جبهه بی نصیب بوده ام و آنچه بعنوان برادر نالایق محمودرضا نوشته ام و می نویسم، تنها محدود به یادهایی پراکنده از محمودرضا در ایامی است که با او در اینسوی جبهه و در خانه و محله و شهر زیسته ام و صرفاً به جهت حفظ یاد و نام اوست.
🆔 @Barayekosar
28.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽
✨ کلیپ تصویری #میدان_تیر بسیجیان #اسلامشهر
با مربیگری #معلم شهید آقامحمودرضا بیضائی ✨
#برای_محمودرضا
#برای_کوثر
#آقامحمودرضا
#حسین_نصرتی
شهید #محمودرضا_بیضائی
#شهید_محمودرضا_بیضائی
#شهید_آقا_محمودرضا_بیضائی
شهید #آقا_محمود_رضا بیضائی
#برای_کوثر_آقا_محمودرضا
#شهدا_اصحاب_آخرالزمانی_سیدالشهدا_هستند
#معلم_درس_ظهور .
✔️صفحات رسمی با نام " برای کوثر " در تمامی پیام رسان ها و اینستاگرام را فقط به نشانی:
@Barayekosar
دنبال کنید.
#برای_محمودرضا
✨ اوایل دهه هشتاد بود که هر دویمان تقریبا همزمان از تبریز رفتیم؛ من، «مهر» سال هشتاد و دو و محمودرضا «بهمن» همان سال. محمودرضا برای گذراندن آموزشهای دوره پاسداری در دانشگاه امام حسین (ع)، و من برای ادامه تحصیل در دانشگاه تهران زندگی دانشجویی را سال هشتاد و دو در تهران شروع کردیم. آن روزها من امکان تماس با محمودرضا را نداشتم اما محمودرضا گاهی با خوابگاه تماس میگرفت و تلفنی از اوضاع و احوال هم باخبر میشدیم و اگر وقت داشت، قراری میگذاشتیم و همدیگر را میدیدیم. موبایل نداشتیم و تماسهای گاه و بیگاهی که محمودرضا با خوابگاه میگرفت، تنها راه ارتباطیمان بود.
یکبار زنگ زد و بیمقدمه با صدایی آرام گفت: «احمد! من بیمارستانم.» انتظار چنین تماسی را نداشتم؛ با نگرانی پرسیدم: «بیمارستان چرا؟ چی شده؟» گفت: «کسی نفهمه من اینجام، خب؟!» دوباره پرسیدم: «چی شده؟» گفت: «پرش داشتیم؛ موقع فرود با چتر، خوردم زمین و انگشت شست پام شکست.» گفتم: «فقط انگشتت شکسته؟» گفت: «آره!؛ فقط شست پام!» پرسیدم: «کدوم بیمارستانی؟» گفت: «بقیة الله (عج)... اگر میتوانی بیا». گفتم: «الان راه میافتم.» بعد دوباره تکرار کرد: «کسی ندونه ها من اینجام!» منظورش این بود که پدر یا مادر در تبریز ندانند که اتفاقی برایش افتاده.
ادامه 👇