💠برای محمودرضا/صدودوازده
🔷به افتخار مادران شهدا
بخش اول:
▪️احمدرضابیضائی
انگار همين ديروز بود. #محمودرضا يكى دو سالى مى شد كه پاسدار شده بود و در سپاه، بقول خودش با #نيروهاى_نهضتى كار مى كرد. روزهايى بود كه آمريكا عراق را به اشغال نظامى درآورده بود و بچه شيعه هاى عراقى براى بيرون كردن آمريكايى ها مجبور بودند با آنها بجنگند و براى ياد گرفتن روشهاى جنگيدن به جمهورى اسلامى مى آمدند.
محمودرضا وجودش پر از هيجانِ كار با اين بچه ها بود. با وجود اينكه هنوز سالها به شروع غائله #سوريه مانده بود و آن روزها حتى يك احتمال كوچك در مورد محمودرضا براى مأموريتهاى برون مرزى وجود نداشت، محمودرضا اما يادم هست كه جانش در مى رفت براى اينكه پايش را از مرز بيرون بگذارد و برود با آمريكايى ها در #عراق بجنگد؛ يا مثلا برود جنوب #لبنان و با صهيونيست ها بجنگد.
پيش پدر هيچوقت حرف از اين چيزها نمى زد تا آب توى دلش تكان نخورد؛ تا آخر هم نزد. پيش مادر هم همينطور. ولى وقتهايى كه پدر خانه نبود و دو تايى مى نشستيم و محمودرضا از #نهضت_جهانى_اسلام و #مقاومت عراق - كه تازه داشت شكل مى گرفت - مى گفت، گاهى حرفهايمان گل مى كرد و بقول گفتنى جوگير مى شديم و مى زديم توى خطِ رفتن به جنگ و شهيد شدن! و اينطور وقتها بود كه چيزهايى به گوش #مادر مى خورد.
تابستان ٨٤ بود و با محمودرضا نشسته بوديم پاى تلويزيون و داشتيم خبر، يا برنامه اى در مورد #جنگ_٣٣_روزه مى ديديم. مادر توى آشپزخانه بود و سفره خالى ناهار وسط اتاق، پهن و منتظر رسيدن غذا. محمودرضا يكهو سر حرف را باز كرد كه فرماندهان #حزب_الله چنين اند و چنان و شروع كرد به تعريف از رزمنده هاى حزب الله و «كاش ما هم بوديم آنجا» و «خيلى حال ميداد» و از اين حرفها!
من گفتم: «يكروز مى رويم در قدس مى جنگيم و شهيد مى شويم.» كه يكمرتبه صداى مادر از آشپزخانه بلند شد: «الله اكبر...!»
معنى اين تكبير اين بود كه باز اينها شروع كردند!! صداى مادر كه آمد، هر دويمان انگار در يك قرار ناجوانمردانه خواستيم مادر را اذيت كنيم و محمودرضا نامردى نكرد و در آمد كه: «خيلى كيف دارد آنجا شهيد شدن!» من هم ادامه دادم: «اين آرزوى همه شهدا بود؛ ان شاء الله ميرويم به نيابت از شهدا مى جنگيم!» اين را كه گفتم مادر از آشپزخانه آمد بيرون و با تشر گفت: «احمدرضا!» گفتم: «حرف بدى نمى زنم كه من!» با چشمهاى نگران و خيلى جدى گفت: «ديگر نشنوم از اين حرفها بزنيد.» گفتم: «چرا؟» گفت: «هنوز غم شهداى جنگ از دل #مادرانشان بيرون نرفته...» گفتم: «خب؟» گفت: «شما مى خواهيد غم درست كنيد براى من...؟»
هر دويمان ساكت شديم. ولى من مثلا جدى شدم و گفتم: «شهدا لازم بود بروند بجنگند؛ لازم باشد ما هم بايد بخاطر دين برويم بجنگيم. جنگ هم شهيد شدن دارد، مجروح شدن دارد، اسير شدن دارد...» كه مادر حرفم را قطع كرد و با ناراحتى تمام خواست كه ديگر ادامه ندهم و بعد واقعا ديگر جفتمان ساكت شديم!
آخر ديماه ٩٢ بود. خسته و خمير و بى خواب از دريافت خبر شهادت محمودرضا در شب قبل، خودم را رسانده بودم تهران. پدر هم رسيده بود. چه رسيدنى. جلسه اى براى تصميم گيرى در مورد جزئيات مراسم تشييع پيكر محمودرضا و تعيين محل دفن پيكر (تهران يا تبريز) با حضور فرماندهان مستقيم محمودرضا و نماينده آقا در نيروى قدس و چند تا از همسنگرها و آشناها در خانه پدر خانم محمودرضا برقرار بود. موبايل پدر يكريز زنگ ميخورد. #مادر بود از تبريز؛ نگران وضعيت محمودرضا بود كه در راه بازگشت از مأموريت از يكى از شهرهاى جنوب، تصادف كرده بود و پايش شكسته بود. يعنى اينطور گفته بوديم به مادر!
پدر، مدام در جواب مادر ميگفت آمده تهران محمودرضا را ديده و طورى نيست. ولى از نگرانى مادر چيزى كم نمى شد. بنده خدا پدر مستأصل شده بود. بعد از جلسه آمديم توى كوچه، پدر يكبار ديگر توى كوچه جواب تلفن مادر را داد. بعد تلفنش را داد به من كه به مادر زنگ بزنم و به او اطمينان بدهم كه حال محمودرضا خوب است. پدر معتقد بود حالا كه كسى پيش مادر نيست وقتش نيست كه خبر را به او بدهيم...