eitaa logo
برای کوثر
351 دنبال‌کننده
2هزار عکس
86 ویدیو
14 فایل
✨ ما می گوییم تا شرك و کفر هست، مبارزه هست و تا مبارزه هست ما هستیم. امام خمینی(ره) ✨
مشاهده در ایتا
دانلود
تخفیف ویژه برای کتاب #تو_شهید_نمی‌شوی سفارش بالای ۵۰ جلد تلگرام @firouzehbook تلفن: ۰۹۹۰۶۸۳۱۴۳۶
🔸برای مهندسین بن بستی وجود ندارد 🔸آنان یاراهی خواهند یافت٬یا راهی خواهند ساخت. #روز_مهندس بر مهندسان فارغ التحصیل دانشگاه عشق مبارک ➕ @Shahid_Ali_Yazdani
تصاویری از پست‌های اینستاگرام شهید محمدحسین حدادیان، شهیدِ خیابان پاسداران تهران هشتگ زیر تمام پست هایش: #به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت 🆔 @Agamahmoodreza
بہ آسمــان رود و ڪارِ آفتـاب نمایـد هر آن ڪسی کہ شود ،مبتـلای حضرت زینـب(س) 🌷شهید محمودرضا بیضائی او ایستاد پای امام زمانِ خویش 🆔 @Barayekosar
جـانا دلِ مــا ؛ هوای خنده‌ هایت را دارد ڪمی برای بهانہ‌ های دلمان لبخنـــــــد بزن . . . شهید محمود‌رضا بیضائی 🆔 @Barayekosar
🔴محمودرضا و عملیات آزادسازی غوطه شرقی دمشق.... ▪️آزادسازی غوطه شرقی دمشق را بخاطر محمودرضا هم که شده دنبال میکنیم....👇
▪️احمدرضا بیضائی 🌷محمودرضا در سال دوم جنگ، در يكى از عملياتها براى پاكسازى غوطه شرقى از تروريستها بود كه ستاره شد و به آسمان رفت؛ روزهايى كه تروريستهاى آموزش ديده القاعده با حمايت دنيا در رؤياى رسيدن به دمشق و اشغال نظامى آن بسمت اين شهر حمله مى كردند و به سد محكم "مدافعان حرم" مى خوردند. ▪️سال دوم جنگ وقتى رفت و آمدش به سوريه زياد شد از او مى پرسيدم: "جنگ كى تمام مى شود؟" مى گفت: "تمام نمى شود!" بعد توضيح ميداد كه: "آمريكا از مسلح كردن تروريستها نفع مى برد و حتى نمى خواهد كه اسد برود." اقرار مى كنم كه آن موقع چيزى از جوابهاى محمودرضا دستگيرم نمى شد. اما امروز كه لايه هاى جديدى از جنگ پنهان غرب عليه دولت و مردم سوريه رو شده، هم غرب شناسى ما دارد تكميل مى شود و هم ايمان و عشق و ارادت ما به مجاهدان جبهه مقاومت بيشتر كه در شش سال گذشته توى دهان آمريكا و متحدانش زده اند و در روزهاى پيش رو درس خوبى به او خواهند داد. @Agamahmoodreza
💠کوثر جان تولدت مبارک 🎀🎈🎁🎊🎉🎈🎏🎀🎏🎊🎈🎉🎊🎈🎊🎀🎈🎊🎉🎈🎉🎉🎉🎏🎈🎈🎈🎀🎊🎊🎀🎈🎈🎊🎀🎉🎊🎀🎏🎈
🌸کوثر جان پدرت ، خودش هم که نباشد ، پدری اش را برای تو می گذارد ... عشقش را نگرانی اش را دعای خیرش را.... کافیست دستی روی قلبت بگذاری نفس کشیدنش را حس میکنی .... پدر یعنی قلب دختر... 🌷 پدرت خودش هم که نباشد ، پدری اش را پیش تو جا می گذارد شاید همان نگاه قاب عکسی که فقط خودت می شنوی چه ها برای دخترکش می گوید.... جانم... یادت بماند پدرت از جنس آسمان است حواست باشد ، او حواسش به دلبندش هست... خوشا به حال پدرت و خوشا به حال کوثر جانش.... دست های کوچکت را بالا بگیر و برای عاقبت بخیری مان دعا کن🌷 🆔 @Agamahmoodreza
💠برای محمودرضا/صد و ده ▪️احمدرضابیضائی 🌷محمودرضا آرشيوى از كليپ هاى مربوط به اغتشاشات فتنه ٨٨ را ريخته بود روى يك فلش ممورى و با خودش آورده بود تبريز. قرار شد محتوياتش را ببينم و بدون كپى كردن به او پس بدهم. فلش ممورى را كه مى داد گفت: فقط بعضى هايش قابل ديدن نيست زياد. گفتم: چطور؟ گفت: صحنه هاى خشن دارد. گفتم: نمى بينم بيا بگير. گفت: چرا؟ گفتم: قبلا خودم چند تا ديده ام؛ اعصابم از ديدن وحشى گرى شان خورد مى شود. گفت: وحشى گرى نديده اى. بعد تعريف كرد: يكبار در سعادت آباد، يك دسته از اينها را كه اغتشاش راه انداخته بودند با بچه هاى بسيج از خيابان هدايت كرديم داخل يكى از كوچه ها، اما وقتى دنبالشان وارد كوچه شديم يكهو انگار غيب شدند. وسط كوچه بوديم كه ديديم از بالاى يكى از ساختمانهاى نيمه كاره، بلوك سيمانى مى آيد روى سرمان. رفته بودند روى طبقات آن ساختمان و بلوك پرتاب مى كردند. وقتى ديدند ما ديديمشان يك عده شان آمدند پايين كه فرار كنند. يكى از بچه ها كه جلوتر از ما بود افتاد وسط اينها. تا بقيه بچه ها بجنبند و بروند كمكش، با قمه پشتش را از بالا تا پايين شكافتند. @Barayekosar @Agamahmoodreza @to_shahid_nemishavi
💠برای محمودرضا/صدودوازده 🔷به افتخار مادران شهدا بخش اول: ▪️احمدرضابیضائی انگار همين ديروز بود. يكى دو سالى مى شد كه پاسدار شده بود و در سپاه، بقول خودش با كار مى كرد. روزهايى بود كه آمريكا عراق را به اشغال نظامى درآورده بود و بچه شيعه هاى عراقى براى بيرون كردن آمريكايى ها مجبور بودند با آنها بجنگند و براى ياد گرفتن روشهاى جنگيدن به جمهورى اسلامى مى آمدند. محمودرضا وجودش پر از هيجانِ كار با اين بچه ها بود. با وجود اينكه هنوز سالها به شروع غائله مانده بود و آن روزها حتى يك احتمال كوچك در مورد محمودرضا براى مأموريتهاى برون مرزى وجود نداشت، محمودرضا اما يادم هست كه جانش در مى رفت براى اينكه پايش را از مرز بيرون بگذارد و برود با آمريكايى ها در بجنگد؛ يا مثلا برود جنوب و با صهيونيست ها بجنگد. پيش پدر هيچوقت حرف از اين چيزها نمى زد تا آب توى دلش تكان نخورد؛ تا آخر هم نزد. پيش مادر هم همينطور. ولى وقتهايى كه پدر خانه نبود و دو تايى مى نشستيم و محمودرضا از و عراق - كه تازه داشت شكل مى گرفت - مى گفت، گاهى حرفهايمان گل مى كرد و بقول گفتنى جوگير مى شديم و مى زديم توى خطِ رفتن به جنگ و شهيد شدن! و اينطور وقتها بود كه چيزهايى به گوش مى خورد. تابستان ٨٤ بود و با محمودرضا نشسته بوديم پاى تلويزيون و داشتيم خبر، يا برنامه اى در مورد ٣٣_روزه مى ديديم. مادر توى آشپزخانه بود و سفره خالى ناهار وسط اتاق، پهن و منتظر رسيدن غذا. محمودرضا يكهو سر حرف را باز كرد كه فرماندهان چنين اند و چنان و شروع كرد به تعريف از رزمنده هاى حزب الله و «كاش ما هم بوديم آنجا» و «خيلى حال ميداد» و از اين حرفها! من گفتم: «يكروز مى رويم در قدس مى جنگيم و شهيد مى شويم.» كه يكمرتبه صداى مادر از آشپزخانه بلند شد: «الله اكبر...!» معنى اين تكبير اين بود كه باز اينها شروع كردند!! صداى مادر كه آمد، هر دويمان انگار در يك قرار ناجوانمردانه خواستيم مادر را اذيت كنيم و محمودرضا نامردى نكرد و در آمد كه: «خيلى كيف دارد آنجا شهيد شدن!» من هم ادامه دادم: «اين آرزوى همه شهدا بود؛ ان شاء الله ميرويم به نيابت از شهدا مى جنگيم!» اين را كه گفتم مادر از آشپزخانه آمد بيرون و با تشر گفت: «احمدرضا!» گفتم: «حرف بدى نمى زنم كه من!» با چشمهاى نگران و خيلى جدى گفت: «ديگر نشنوم از اين حرفها بزنيد.» گفتم: «چرا؟» گفت: «هنوز غم شهداى جنگ از دل بيرون نرفته...» گفتم: «خب؟» گفت: «شما مى خواهيد غم درست كنيد براى من...؟» هر دويمان ساكت شديم. ولى من مثلا جدى شدم و گفتم: «شهدا لازم بود بروند بجنگند؛ لازم باشد ما هم بايد بخاطر دين برويم بجنگيم. جنگ هم شهيد شدن دارد، مجروح شدن دارد، اسير شدن دارد...» كه مادر حرفم را قطع كرد و با ناراحتى تمام خواست كه ديگر ادامه ندهم و بعد واقعا ديگر جفتمان ساكت شديم! آخر ديماه ٩٢ بود. خسته و خمير و بى خواب از دريافت خبر شهادت محمودرضا در شب قبل، خودم را رسانده بودم تهران. پدر هم رسيده بود. چه رسيدنى. جلسه اى براى تصميم گيرى در مورد جزئيات مراسم تشييع پيكر محمودرضا و تعيين محل دفن پيكر (تهران يا تبريز) با حضور فرماندهان مستقيم محمودرضا و نماينده آقا در نيروى قدس و چند تا از همسنگرها و آشناها در خانه پدر خانم محمودرضا برقرار بود. موبايل پدر يكريز زنگ ميخورد. بود از تبريز؛ نگران وضعيت محمودرضا بود كه در راه بازگشت از مأموريت از يكى از شهرهاى جنوب، تصادف كرده بود و پايش شكسته بود. يعنى اينطور گفته بوديم به مادر! پدر، مدام در جواب مادر ميگفت آمده تهران محمودرضا را ديده و طورى نيست. ولى از نگرانى مادر چيزى كم نمى شد. بنده خدا پدر مستأصل شده بود. بعد از جلسه آمديم توى كوچه، پدر يكبار ديگر توى كوچه جواب تلفن مادر را داد. بعد تلفنش را داد به من كه به مادر زنگ بزنم و به او اطمينان بدهم كه حال محمودرضا خوب است. پدر معتقد بود حالا كه كسى پيش مادر نيست وقتش نيست كه خبر را به او بدهيم...
💠براي محمودرضا/صدوسيزده 🔷به افتخار مادران شهدا ♦️بخش دوم ▪️احمدرضابيضائی اواخر آذر ١٣٦٠ بود. يادم هست كه زن صاحبخانه ميگفت: «بچه را آورده اند خانه.» اما درست يادم نيست چه كسى مرا برد طبقه بالا تا بچه را ببينم. وارد اتاق كه شدم بود و «بچه» توى بغلش و زنهاى همسايه و فاميل كه يك حلقه دور آن اتاق كوچك زده بودند. اين تنها تصويرى است كه از تولد به ياد دارم و هيچوقت يادم نرفته. ٣٠ ديماه ٩٢، وقتى پرواز ١١ شب تهران - تبريز توى فرودگاه تبريز به زمين نشست و با پدر از پله هاى هواپيما پايين آمديم و وارد سالن فرودگاه شديم، از همسرم كه پدر و مادرش و پسرمان را در مشهد رها كرده بود و خودش را رسانده بود فرودگاه تبريز، خواستم كه قبل از رسيدن ما به خانه، خبر شهادت محمودرضا را به برساند. نمى دانم كى رسيديم توى كوچه و جلوى خانه پدر. صداى گريه زنها توى كوچه شنيده مى شد. پله ها را رفتم بالا و وارد اتاق شدم. بود و زنهاى همسايه كه يك حلقه دور آن اتاق كوچك زده بودند. شبيه روز تولد محمودرضا در ٣٢ سال پيش اما اينبار «بى محمودرضا» بود. مادر از خبر طورى استقبال كرده بود كه انگار خبر داشته و خبر غافلگير كننده اى نگرفته. بى قرار بود و نبود. نشسته بود اما غرق در اشك. مدام مى گفت: «رفتى به آرزويت رسيدى؟»، «راه امام حسين را رفته پسرم...» مى گفت و اشك مى ريخت. گاهى هم ميگفت: «يوسفم رفت...» نشستم پيش و بهترين جاى دنيا در آن لحظات همانجا بود. چهار سال است كه غالبا عصرهاى جمعه مادر را مى برم سر مزار محمودرضا. شير زن است مادر. مثل همه مادران شهدا كه از هر چه مرد كه روزگار به خود ديده، مردتر اند. پيرش كرده ايم. شهادت محمودرضا اما پيرترش كرد. مادرى كه روزى با يك دست ما را بلند مى كرد و تر و خشكمان مى كرد، حالا براى بالا آمدن از ده پله بلوك ١١ گلزار شهدا، عصايش مى شوم. با اينهمه شير است مادر. چهار سال است كه با من مى آيد سر مزار مى نشيند، قرآن كوچكى را از كيف در مى آورد و مى خواند و سنگ مزار را مى بوسد و بعد روى نيمكتى كه آنجاست مى نشيند و تماشا مى كند. آنقدر تماشا مى كند تا سير شود و بعد بلند مى شويم و بر مى گرديم. در اين چهار سال حتى يكبار شكستنش را سر مزار نديده ام. اما كه مى شود مى شكند. چهار سال است كه محمودرضا به او زنگ نزده تا روز مادر را تبريك بگويد. و او هر سال از من مى پرسد: «چرا؟» هر سال به او گفته ام كه من حالا براى تو هم «احمدرضا» هستم، هم «محمودرضا». اما فايده اى ندارد. مادر است ديگر...
💠برای محمودرضا/صدوچهارده ▪️احمدرضابیضایی 🌷تعریف میکرد در دوره دانشکده، یکبار یکی از مقامات مهم حماس به جمع آنها آمده بود. ميگفت: «آمد سخنرانی کرد و چون حرفهایش ضبط نمی ‌شد صریح حرف مى زد. وقتی صحبت از پیروزی حزب‌الله لبنان در جنگ ۳۳روزه شد گفت: «ما هم سالها در برابر اسرائیل مقاومت ‌کرده‌‌ایم، اما ما این پیروزی‌ را که حزب‌الله در جنگ ۳۳روزه به‌ دست آورد، هیچوقت نتوانسته‌ایم به‌ دست بیاوریم. اگر دنبال رمز پیروزی حزب‌الله و علت موفق‌ نشدن ما هستید، رمزش این است که آنها یا زهراء (س) دارند و ما نداریم.» 🔺 اين قسمتى از خاطره اى است كه در كتاب «تو شهيد نمى شوى» آورده ام. در زمان نگارش اين خاطره (٤ سال پيش) بنا به مصلحتى كه در ذهن داشتم، نام مقام حماس را ننوشتم اما محمودرضا نام او را موقع تعريف كردن گفته بود. اين شخص، «اسماعيل هنية» رهبر حركت مقاومت اسلامى فلسطين و نخست وزير فعلى تشكيلات خودگردان است. پ.ن: قدس را هم به ياد شهداى محور مقاومت، با رمز يا زهراء (س) آزاد خواهيم كرد ان شاء الله. @to_shahid_nemishavi