eitaa logo
🇵🇸برای زینب🇵🇸
431 دنبال‌کننده
703 عکس
183 ویدیو
0 فایل
اینجا، کلبه ماست.جایی برای خواندن، جایی برای نوشتن، جایی برای خزیدن در کنج خلوتی که همیشه دنبالش هستیم. برای سخن گفتن، برای فریاد از تمام روایتهای پرامید و یاس اما ایستاده با قامت راست برای حرکت شماره تماس: 09939287459 شناسه مدیر کانال: @baraye_zeinab
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و نور قدم برداشتیم در مسیری که زینب در آغاز آن ایستاده بود، استوار و با شکوه... دل دادیم به جاده‌ی عشق.... چشم‌ در چشم آنانی‌ بودیم که ایثار را ترجمه کردند و خدمت را معنا دادند و دلدادگی را به تصویر کشیدند. و ما نظاره‌گر بودیم تا امتداد این حکایتِ دلدادگی و عشق باشیم و فعالانه راویِ مسیر زیارت و خدمت و شکوه انتظار باشیم... مسیر اربعین اما، یک سفر چند روزه و چند هفته‌ای نیست... مسیر مشایه آغازی است برای تمرین عشقی بی‌پایان... مسیر مشایه جاده ایست برای تمام تاریخ تا انتهای پرشکوفه آن ... جاده ایست که قدم قدم با زینب طی طریق می‌کنی و رشد می‌کنی و اگر در این مسیر بیایی، ذره ذره وجودت زینب می‌شود و در عمق زمان و گستره زمین قد می‌کشی... و امروز در این نقطه از مسیر، به انتظار روایت‌های شماییم ... قلم را برکت می‌دهیم به روایت‌هایی زینب‌گون از شهدای امنیت و خانواده‌ی شهدای مظلوم و با غیرت... آن‌ها که خون سیدالشهدا در رگ‌هاشان جاری بود و بر زمین جاری شد تا وطنِ اسلام، ایمن بماند. و شما که خون عقیله بنی‌هاشم در رگ‌های‌تان جاری است، مظلومیت شهدای امنیت را روایت خواهید کرد.... هرچند روایت خدمت، مسوولیت پذیری و هر چه به یادمان می‌آورد چطور می‌توانیم بارمان را از دوش انقلاب برداریم، سرمشق اصلی روایت‌های‌مان خواهد بود.... 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
۴ مهر ۱۴۰۲
6.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سلام و نور قدم برداشتیم در مسیری که زینب در آغاز آن ایستاده بود، استوار و با شکوه... دل دادیم به جاده‌ی عشق.... چشم‌ در چشم آنانی‌ بودیم که ایثار را ترجمه کردند و خدمت را معنا دادند و دلدادگی را به تصویر کشیدند. و ما نظاره‌گر بودیم تا امتداد این حکایتِ دلدادگی و عشق باشیم و فعالانه راویِ مسیر زیارت و خدمت و شکوه انتظار باشیم... مسیر اربعین اما، یک سفر چند روزه و چند هفته‌ای نیست... مسیر مشایه آغازی است برای تمرین عشقی بی‌پایان... مسیر مشایه جاده ایست برای تمام تاریخ تا انتهای پرشکوفه آن ... جاده ایست که قدم قدم با زینب طی طریق می‌کنی و رشد می‌کنی و اگر در این مسیر بیایی، ذره ذره وجودت زینب می‌شود و در عمق زمان و گستره زمین قد می‌کشی... و امروز در این نقطه از مسیر، به انتظار روایت‌های شماییم ... قلم را برکت می‌دهیم به روایت‌هایی زینب‌گون از شهدای امنیت و خانواده‌ی شهدای مظلوم و با غیرت... آن‌ها که خون سیدالشهدا در رگ‌هاشان جاری بود و بر زمین جاری شد تا وطنِ اسلام، ایمن بماند. و شما که خون عقیله بنی‌هاشم در رگ‌های‌تان جاری است، مظلومیت شهدای امنیت را روایت خواهید کرد.... هرچند روایت خدمت، مسوولیت پذیری و هر چه به یادمان می‌آورد چطور می‌توانیم بارمان را از دوش انقلاب برداریم، سرمشق اصلی روایت‌های‌مان خواهد بود.... 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
۵ مهر ۱۴۰۲
شهید حسین تقی‌پور اولین شهید اغتشاشات ۱۴۰۱ تازه سر شب است.کم کم خیابان‌ها شلوغ می‌شوند.شلوغ؛نه به معنای هیاهو و جریان زندگی،بلکه معنای درد و رنج،خاک و خون،آتش و زخم... حالش خوب است؛نه به خاطر شنیدن حرف‌های رکیک،توهین به مقدسات، بلکه به خاطر اینکه مطمئن هست جای درستی ایستاده است،دارد به وظیفه عمل می‌کند. پیش خودش می‌گوید:سرباز،سربازی می‌کند؛ چه در پایتخت چه در آن طرف مرزها... خوشحال است؛نه از دیدن این روز و شب‌های وطنش،خوشحال است که صف مردم را از صف اراذل و اوباش جدا می‌بیند.از اینکه مردم را دوست دارد و مردم هم او را....چند روز است که شب و روز ندارد تا به این وحشی‌گری‌ها پایان دهد.آرزویش دیدن ایران آرام با مردمی شاد و امیدوار است. در دلش قند آب می‌کنند.... آخر قرار است تا ۴۰ روز دیگر به آرزویش برسد و مدال افتخار مدافعی حرم را بر گردنش بیندازد.خدا می‌داند که چه شب‌هایی از خیال رفتن به سوریه خوابش نرفته است؛چه دعاها وچله‌هایی برنداشته؛ چه گریه‌ها از سوز جگر نکرده که او را دعوت کنند. اربعین همین امسال بود که از همه خواسته بود برای شهادتش دعا کنند. لحظه‌ای به خودش می‌آید؛به اطرافش نگاه می‌کند. شهید صدر زاده را کنار خودش می‌بیند.صف به صف لشگر شهدا ایستاده‌اند؛ قرص و محکم ،تا نگذارند آب در دل این مردم تکان بخورد. صدای حاج قاسم در گوشش طنین انداز می‌شود... جمهوری اسلامی حرم است؛این حرم اگر ماند دیگر حرم‌ها می‌ماند ،اگر دشمن این حرم را از بین برد،حرمی باقی نمی‌ماند... اندکی دورتر داعشی‌های وطنی سید را دوره کرده‌اند.صدای سید را می‌شنود که می‌گوید نیا، جلو نیا...ولی مگر می‌تواند فقط بایستد و فیلم بگیرد.به کمک سید می‌رود اما عمله‌های شیطان تعدادشان بیشتر است.اولین ضرباتی که با آجر و پنجه بوکس به سرش می‌خورد صدای سوت در گوشش می‌پیچد. تصویر کودکی‌هایش به ثانیه‌ای جلوی چشمش ظاهر می‌شود.وقتی که با دو برادرش لباس رزم می‌پوشیدند و شعار می‌دادند ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش.... چهره پسرش را می‌بیند وقتی که پنجه در پنجه هم انداخته‌اند و برای هم کُری می‌خوانند و آخر سر در دل قربان صدقه‌اش می‌رود. آاااخ که چقدر دوست داشته این روزها را ببیند... یاد چهره بانوی خانه‌اش می‌افتد وقتی که صبح داشت بند پوتینش را محکم می‌بست ؛نجوایی در گوشش زمزمه کرد؛اگر نیامدم مرا حلال کن دیدار به قیامت... همیشه به او سفارش کرده بود که اگر شهید شدم گریه نکن و این شیرزن خیالش را راحت کرده بود و گفته بود شهید که گریه ندارد سفت و محکم می‌ایستم و دشمن اشک چشمم را مگر در خواب ببیند.... روی صورتش را پرده‌ای از خون گرفته، به زحمت جلوی رویش را می‌بیند اما او سرو است سروی که قدش را حتی برای محافظت از خودش هم خم نمی‌کند.مرد است،مردانه می‌جنگد؛روبرو نه از پشت سر. همیشه منش و رفتارش این بود حتی حرف، پشت سر کسی نمی‌زند چه برسد به رزم... خیلی طول می‌کشد تا آمبولانس بتواند از میان شلوغی‌ها برسد. در آخرین لحظات عمرش باز هم نگران سید است که ظاهرش بیشتر آسیب دیده. در دل،احساس سبکی می‌کند از جنس حس کسی که به آرزویش رسیده است؛ بالاخره مدافع حرم شده است مدافع حرم جمهوری اسلامی 🖊محبوبه استادی 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
۵ مهر ۱۴۰۲
بسم‌ الله الرحمن الرحیم «عشق بازی گمنام ها» از راه رسیده بودیم،شوق زیارت امان نداد به جایی جز حرم فکر کنیم. از ورودی مشهد ، تابلوهای <حرم مطهر> را دنبال کردیم تا رسیدیم به ملجأ درماندگان. قبل از هر دعا و نماز و زیارتی،نیاز به وضو بود؛برای همین از اولین خادم سراغِ سرویس بهداشتی را گرفتیم. وارد سرویس‌های بهداشتی که شدیم، دوستم با خنده گفت : از اتاق من تمیزتره! دقیقتر نگاه کردم؛راست می گفت. زمین از تمیزی برق می کشید. دنبال علت تمیزی چشم چرخاندم و یافتمش! در اتاقک نشسته بود. همیشه نام خادم الرضا که می آمد،لباس های سورمه ای اتو کشیده یا چوب پر های سبزرنگ در ذهنم مجسم میشد؛ اما این بار فرق داشت! حسابی توی فکر بودم و غبطه خوردم به خادمی اش که به چشم کسی نمی آمد. از شهید حججی آموخته بودم که گمنام ها را خدا بهتر می خرد. با جمله ی «تو که هنوز وضو نگرفتی!» به خودم آمدم. وضو گرفتیم و به سمت صحن انقلاب راه افتادیم. حسرت خادمی بدجور به دلم نشسته بود.روی فرش ها نشستیم و بغضم شکست. باید راهی پیدا می کردم تا خودم را در زمره خادمان جای دهم. کمی آنطرف تر دستمالی روی زمین افتاده بود. برداشتمش و به خیال خادمی،به سطل زباله انداختمش. هیچ وقت فکر نمی کردم کاری به این کوچکی،دلم را آرام کند... ✍محدثه امامی نیا 🌊جریان؛ جمع بانوان نویسنده 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
۶ مهر ۱۴۰۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام و نور قدم برداشتیم در مسیری که زینب در آغاز آن ایستاده بود، استوار و با شکوه... دل دادیم به جاده‌ی عشق.... چشم‌ در چشم آنانی‌ بودیم که ایثار را ترجمه کردند و خدمت را معنا دادند و دلدادگی را به تصویر کشیدند. و ما نظاره‌گر بودیم تا امتداد این حکایتِ دلدادگی و عشق باشیم و فعالانه راویِ مسیر زیارت و خدمت و شکوه انتظار باشیم... مسیر اربعین اما، یک سفر چند روزه و چند هفته‌ای نیست... مسیر مشایه آغازی است برای تمرین عشقی بی‌پایان... مسیر مشایه جاده ایست برای تمام تاریخ تا انتهای پرشکوفه آن ... جاده ایست که قدم قدم با زینب طی طریق می‌کنی و رشد می‌کنی و اگر در این مسیر بیایی، ذره ذره وجودت زینب می‌شود و در عمق زمان و گستره زمین قد می‌کشی... و امروز در این نقطه از مسیر، به انتظار روایت‌های شماییم ... قلم را برکت می‌دهیم به روایت‌هایی زینب‌گون از شهدای امنیت و خانواده‌ی شهدای مظلوم و با غیرت... آن‌ها که خون سیدالشهدا در رگ‌هاشان جاری بود و بر زمین جاری شد تا وطنِ اسلام، ایمن بماند. و شما که خون عقیله بنی‌هاشم در رگ‌های‌تان جاری است، مظلومیت شهدای امنیت را روایت خواهید کرد.... هرچند روایت خدمت، مسئولیت پذیری و هر چه به یادمان می‌آورد چطور می‌توانیم بارمان را از دوش انقلاب برداریم، سرمشق اصلی روایت‌های‌مان خواهد بود.... شما هم روایت کنید... روایت شما را با نام خودتان منتشر خواهیم کرد. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
۸ مهر ۱۴۰۲
تیشرت های آبی نفتی را از کشو بیرون می آورم و تن بچه ها می کنم. دستی روی عکس روی تیشرت می کشم و همان دست را میکشم روی سرشان، که مثلا دعایی باشد که «دستتان روی سر بچه هایم» حاضرشان میکنم و از خانه میرویم بیرون، وقتـی مـنتظر تاکـسی هستم، وقتی سوار مترو می شوم و وقتی ایستگاه به ایستگاه مسافرانی سوار می شوند، وقتی پله برقی های مترو را بالا می آیم. نـگاه ره گذران لـحظه ای می ایـستد روی عکس روی لباسشان. مـن مـادرم آرزویـم را روی لـباس کودکانم مرور می کنم. آرزویم گره خوردن حیات و ممات مان بـا حی و مـمـات حــقیقی است، زنده بـودن شـهدا، و زنـده نــگــه داشـتـــــن یادشان تمرینی است برای تحقق این آرزو... 🖊آسیه نیک صفات _مثل_شهدا 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
۸ مهر ۱۴۰۲
«غلام شاهچراغ» گذرنامه جدید را از مأمور پست تحویل گرفت. لباس سبز پاسداری پوشید. رو به حرم ایستاد و گفت: « متی ترانا و نراک؟» صدای شلیکی آمد، گلوله ای در سینه اش نشست. _ « کربلا همدیگه رو می‌بینیم.» ✍️سیده مریم گلچمن
۹ مهر ۱۴۰۲
درست یادم نیست اما شاید چهارشنبه بود ، اواخر مهر ۱۴۰۱. مثل روزهای قبل رفتم دانشگاه و با چند نفری که شاااید به ده نفر هم نمی‌رسیدند سر کلاس رفتیم. آن روز هم استاد سرکی در کلاس کشید و مثل هر روز گفت خیلی کم هستید ، نمی‌شود... و مثل روزهای قبل نیم ساعتی را با استاد نشستیم و باز هم کلاس تشکیل نشد... آن روز در خود دانشگاه تجمع نبود، حالا خوب یادم می‌آید که از آن چهارشنبه هایی بود که فراخوان می‌دادند ولی کسی نمی‌آمد.‌.. دیگر همه می‌دانستند که برای چهارشنبه فراخوان می‌دهند ولی شنبه می‌آیند. با دوستانم چرخی در دانشگاه زدیم به محوطه همیشه شلوغ و معروف لاو گاردن که رسیدیم، برایمان جالب بود که حتی یک نفر هم آن جا نبود و خیلی ها از ترس رفته بودند خانه و بعضی هم احتمالا در خیابان ها و کوچه های اطراف دانشگاه مشغول سروصدا ! مثل همیشه رفتم سمت نرده ها تا ببینم در خیابان چه میگذرد، یکی از بچه ها که مدام ساز ناکوک میزد و میگفت بریم زودتر و آن یکی نه، پایه بود! با دوست پایه ام تصمیم گرفتیم برویم به خیابان و ببینیم چه خبر است :) در همین حال که آن یکی سعی داشت ما را راضی کند که برویم به سمت مترو و بعد هم خانه، سر و صدا بالا گرفت ، وسط چهارراه درگیری خیلی زیاد شد ، نمیدانم چه شد که کلاه یکی از سربازای گارد پرتاب شد به پشت شیشه یکی از ماشین ها و شیشه خرد خاکشیر شد! خودش هم تعجب کرد و در آن گیر و دار به دنبال کلاهش میگشت، ماشین ها پشت چراغ قرمز طبق روال آن روزها بوووووق پشت بوووق به نشانه اعتراض می‌زدند. سرباز بالاخره کلاهش را پیدا کرد و از پشت ماشین برداشت، دستی برای راننده تکان داد، نمیدانم شاید به نشانه عذر خواهی... جلوتر رفتیم و از ۱۶ آذر گذشتیم ، صدای شلیک گلوله های پینت بال و افتادن بعضی شان روی زمين را می‌شنیدم. گلوله ای به دختر سیاه پوشی که جلویم میدوید برخورد کرد و مانتویش زرد شد، در کمال تعجب سریع از کوله اش بلیز دیگری درآورد و روی همان پوشید! گلوله ی بعدی دوباره شلیک شد، دیگر لباسی نداشت. به دوستم نگاه کردم ، هر دو داشتیم به یک چیز فکر می‌کردیم، آدم عادی نبود... حالا دیگر آن یکی دوستم، دستمان را گرفته بود و می‌کشید، موتور های گارد پشت سر هم از پیاده رو می‌گذشتند و خیلی شلوغ شده بود... با خودم فکر کردم اگر تیرش به خطا برود و من هم زرد شوم چی؟!:) ناگهان نگاهم به دختر و پسری در گوشه ی پیاده رو افتاد، داشتند درگوشی حرف می‌زدند، سه بار سر تکان دادند به علامت یک ، دو ، سه و دست‌ها را بالا بردند و ... و یک دفعه پسر خود را روی زمین انداخت و دختر جیغی کشید که تیر زدند، دوستم تیر خورده ! و غوغایی به پا کرد، اما من همه چیز را دیده بودم، خودم دیدم که با هم سناریویی از قبل چیده شده را اجرا کردند و گرنه کسی تیر نخورده بود. همین کافی بود جو بالا بگیرد. هم ملت و هم سربازها همه سرازیر شدند سمت دختر و پسر و عده ای هم فرصت گیر آورده بودند تا اوضاع را شلوغ تر کنند. دیگر به متروی انقلاب رسیده بودیم. دوستم همچنان دعوا می‌کرد که اینجا جای ما نبود. نمی دانم درست می‌گفت یا نه؟ ما باید می‌ماندیم در صحنه یا نه؟ لا به لای جمعیت وارد مترو شدیم. آنجا هم وضعی داشت برای خودش ..... 🖋حنانه شریعتمدار 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
۱۰ مهر ۱۴۰۲
دختره فهمیده دوست ندارم از جلوی رد بشم... بلندگوی مترو که گفت ایستگاه دانشگاه بهم نیشخند زد... من دیگه بقیه صداش رو نشنیدم..... _ نفست بند اومد باز؟ _ اهوم خدایی یه جاهایی، یه روزایی، سخت نفس‌گیر می‌شن. مثل خیابون آزادی یا آیزنهاور اون وقتا تو روز تاسوعای آخرِ قبلِ انقلاب که با مادر و خواهر یه ساله‌م رفته بودیم راهپیمایی و جلوی نیروهای گارد و شهربانی همه فقط راه می‌رفتیم و هیچ کس هیچ شعاری نمی‌داد. من هنوز هم نمی‌دونم اون روز جلوی دانشگاه آریامهر چه اتفاقی داشت می‌افتاد ولی اضطراب اون روزها برای یه دختر بچه ۸ ساله اون‌قدر نفس‌گیر بود که هنوز بعد بیشتر از ۴۰ سال وقتی از جلوی دانشگاه صنعتی رد می‌شه نفسش بند بیاد. هرچند هیچ وقت ترسشو رو نکرده مبادا شجاعتش زیر سوال بره. اضطراب اون روز با یه الله اکَهَ‌ی (الله اکبر) خواهر کوچکه تبدیل شد به شکوه فریادهای جمعیتی که انگار منتظر یه تلنگر بودن و نیروهای شهربانی که هیچ کاری نتونستن بکنن؛ نیروهایی که تا کمی پیش، لوله اسلحه‌شون مردم رو نشونه گرفته بود، حالا اسلحه‌ها رو روی دوش گذاشته بودن. اما مادرم حتی میون اون جمعیت پر اقتدار، خواهر کوچیکه رو پیچید لای آغوشش مبادا .... زبونم لال .... ی روزایی هم همین حس رو داشت. وقتی برادرام جبهه بودن و تلفن خونه زنگ می‌خورد و دلهره می‌گرفت‌مون که داداشان؟ یا خدای ناکرده خبرشون! یا حسی شبیه روزای حمله صدام به شهرا. با هر آژیر قرمز باید اول چراغا رو خاموش می‌کردی‌ حتی چراغ کوچک اِف‌اِف یا نور شمع. بعد سریع می‌رفتی و پناه می‌گرفتی‌ و تا لحظه‌ای که صدای وحشتناک انفجار بلند می‌شد و تو سر بلند می‌کردی و می‌دیدی دردی تو وجودت پیچیده ولی زخمی برنداشتی و می‌فهمیدی ی جایی از این شهر یه هموطن رفت رو هوا ولی تو هنوز سالمی. من هنوز طعمِ تلخِ فرارِ به پناهگاه تو اون تاریکی رو زیر زبونم دارم. و حتی طعمِ گسِ عبور از جلوی دانشگاه شریف رو هنوز حس می‌کنم. هرچند همه‌ی اون روزا گذشت و ایران‌ِ ما خیلی قوی‌تر و محکم‌تر شد. حالا دختره‌ی دهه ۸۰ی می‌پرسه یعنی همه‌ی زندگیِ نسلِ شما اینقدر ترسناک بوده؟ بهش میگم: نه اینقدا. اتفاقا بیشتر شکوه و عظمت و شیرینی اون روزا تو خاطرم پررنگه. اونروزها ما بچه‌ها هم سهمی تو مقاومت جلوی دشمن داشتیم حتی به اندازه‌ی یه الله اکبر جلوی نیروهای شاه یا پناه بردن به پناهگاه. به اندازه خاموش کردن یه شمع برای این‌که هواپیماهای بعثی، مناطق مسکونی رو تشخیص ندن و بمباران نکنن. بعضی وقتا هم از پناه دادن به همسایه‌هایی که زیرزمین نداشتن احساس می‌کردیم کار بزرگی داریم می‌کنیم. دخترک اشک تو چشماش جمع شده و می‌گه: اهوم چه جالب! درست مثل پارسال همین روزها. آبجی که می‌رفت دانشگاه، مامان بی‌تاب می‌شد. تا قبلش خیلی خوشحال بود که دانشگاه قبول شده ولی پارسال می‌گفت من نمی‌دونم دانشگاهه یا میدون جنگ؟ بعدشم می‌گفت صد رحمت به میدون جنگ. تو جنگ دشمن، روبروته نه یه هموطنِ فریب خورده. ولی آبجی می‌گفت مامان جان! حیف‌ِ میدون جنگ نیست؟ شما بگو چاله میدون؟! من واقعا نمی‌دونستم با کیا همکلاسم. تو روت وا میستن به بهانه زن و زندگی و آزادی، بخصوص اگه حجاب داشته باشی، تمام آزادگی و زندگی‌ یه زن رو نابود می‌کنن. دیشب داشت عکس شهدای پارسال رو ریسه میکرد میگفت: من که هنوز اضطراب پارسال رو دارم اما می‌دونی چی آرومم می‌کنه؟ این‌که می‌دونم با ها و ها هم‌عصرم‌. این‌که احساس مسوولیت و و‌.... رو درک کردم. اصلا حس زیستن کنار پهلوونایی که خوردن ولی نزدن، بد و بیراه شنیدن ولی به آقاشون کمتر از گل نگفتن، حس غیرتی که به ناموس و وطن و انقلاب داشتن خیلی غرورانگیزه. وطن گاهی، پر از التهاب و اضطراب میشه و فرقی نمی‌کنه قم باشه یا سیستان، سبزوار باشه یا تهران، یا حتی ، منتها حس می‌کنم این گوشه کنار، مادری دلش می‌خواد پسرش‌و تو آغوشش بپیچه مبادا فردا تو بیمارستان ملافه سفیدی که خون تازه ازش بیرون زده دور پسرش پیچیده باشن. مبادا پیکر پاره فرزندش رو تو گودال قتلگاه ببینه. ولی رسید اون روزهای پر التهابِ مبادا رسید... اون روزای مبادای مادرانِ شهدا... حتی بیش از ۸۰ بار اون لحظه‌های مبادا رسید... روزهایی که ها انقلاب رو ارزون نفروختن‌. روزایی که ها و ها سربلند زمین خوردن تا سرزمین، کمر خم نکنه. و باز می‌گه حس شما شاید شبیه حس باشه، وقتِ دلتنگی برای خانواده‌ش یا حس مادرِ دلتنگی برای پسری که خیلی دوستش داشته. هرچند درد و زخم اون همه نامردی خوب نشده و اصلا فکر نکنم خوب بشه ولی نسلای بعد خواهند فهمید چه جوونایی، ایرانِ ما رو با هوشیاری و فداکاری مثل یه فرمانده‌ی بزرگ از پیچ تاریخی عبور دادن و تا نزدیکی قله‌ها رسوندن. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
۱۱ مهر ۱۴۰۲
📌دعوت می‌گردد از تمامی نویسندگان، دانشجویان، حوزویان، جوانان غیور کشور و اهل قلم، جهت شرکت در این جایزه ادبی. موضوعات جایزه ادبی: 🔸شهادت در گلستان هفتم 🔸خرافات در اسلام 🔸فرقه‌های ضاله ✅جایزه ادبی شهید محمد حسین حدادیان یک نذر فرهنگی است که بنا بر نیاز جامعه وجوانان کشورتوسط خانواده شهید برگزار گردیده. 📌جهت عضویت در کانال کلیک کنید👇 https://eitaa.com/joinchat/2122383386C93164d6ab3 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
۱۲ مهر ۱۴۰۲
بخش اول به بهانه سالگرد شهادت شهید مدافع عفاف وحجاب یادم هست که چقدر در دستانت روی رودخانه سر خورده بودم و بالا پایین پریده بودم و سر این‌که چقدر بیشتر از دفعه قبل عرض رودخانه را طی کنم با خودت کل انداخته بودی. یادم هست زیر پایت گیر کرده بودم و زده بودمت زمین و تو آرام مرا برداشتی و گوشه‌ای گذاشتی زیر پای دیگری نروم. یادم هست با دوستانت چقدر ما را روی هم می چیدید و بعد با یک توپ می‌افتادید به جان‌مان. ما عادت داشتیم بازیچه دست بچه‌ها باشیم. پرت‌مان کنند و حتی بزنندمان به شیشه همسایه و قطار و ... حتی عادت که نه ولی یادمان هست روزگارانی را که به سر و صورت عزیزی خورده باشیم، هرچند از به خاطر آوردنش درد می‌کشیم ولی هیچ‌گاه تاریخ، آن تلخ‌ترین ساعات عالم هستی را فراموش نکرده و نخواهد کرد. آرزو به دل مانده‌ایم که خیرمان برسد ولی باز این روزها بهانه دست‌شان آمده ما را به سر و صورت کسی بزنند و دل ما را آب کنند. پوریا! از هیات که بیرون آمدی، جای این‌که خیلی راحت به سمت خانه بروی، به سمت ما آمدی. اطراف‌مان پر بود از آتش و فریاد. از جاهلیت و عصبیت. پر بود از کوفیانی‌ که این بار خیابان پیروزی میدان‌ جنگ‌شان شده‌بود. فرقی نمی‌کرد تو روبروی آن‌ها ایستاده باشی یا رهگذر باشی، کیف شان کوک می‌شد از انداختن ترس و وحشت به دل اطرافیان. درست در آن لحظه‌ها که به سمت ما می‌آمدی، یکی از گوشه کنار وجود انسانی‌ات به تو نهیب می‌زد، برو خانه. نزدیک این‌ها نشو. دخترانت به انتظارت نشسته‌اند. راه کج کن، هنوز دیر نشده است. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
۱۳ مهر ۱۴۰۲
بخش دوم به بهانه سالگرد شهادت شهید شهید مدافع عفاف و حجاب اما در آن لحظه‌ها هر چه چهره‌ات را نگاه می‌کردم تردیدی در آن نمی‌دیدم. باز هم دلم به شور افتاد. یعنی یک بار دیگر باید ما شرمنده عالم شویم؟! نزدیک‌تر و نزدیک‌تر شدی و به انتهای خیابان داشتی می‌آمدی و به گمانم به سمت آتش می‌رفتی تا خاموشش کنی و چقدر دلم می‌خواست خودم را به سمتت پرتاب کنم و از آن سمت دورت کنم. واقعا این بار اولی بود که دلم می‌خواست خودم با دست خودم، به سمت کسی خودم را پرت کنم‌. آمدی و آمدی و نه مرا دیدی و نه آنان که در دست‌شان جای گرفته بودم. گمانم چشمانت ما را می‌دید ولی عقلت ترجیح می‌داد ما را نادیده بگیرد. برای تو و عاقلانه وجودت، وطن، ناموس، زن و زندگی مفاهیم متعالی بودند و ما حتی بهانه هم نبودیم برای عقب‌نشینی تو. ما آن آخرها ایستاده‌بودیم دستِ آن‌هایی بودیم که به خیال خودشان خیلی اهلِ ریسک نبودند. درست پشت سر آن‌ها که عقل‌شان را سپرده‌بودند به من‌وتو و من‌و‌تو قمه و چاقو دست‌شان داده‌بود. من هیچ وقت آن لحظه پر تلاطم از جلوی چشمانم دور نمی‌شود که یکباره با قمه به شکمت زدند. باور کن دلم می‌خواست خودم، خودم را با دست خودم، به سمت آن پسرکِ قمه به دست پرت کنم بلکه دستش را بشکنم یا دست‌کم قمه را از دستش بیندازم. اختیارِ خودم که دست خودم نبود. دستانِ دخترکان و پسرکان آن‌چنان ما را سفت چسبیده بودند که تکان نمی‌شد بخوریم. خون بود که جلوی چشم‌شان را گرفته بود و خون بود که از شکمت می‌ریخت. هنوز قد راست نکرده بودی که یکی از همین‌ها چاقوی بزرگش را داخل ران پایت کرد و یکی دیگر که _نمی‌دانم چرا به‌شان سنگدل می‌گویند_ از پشت با قمه ای بزرگ به سرت کوبید. دست‌ها بالا می‌رفتند و فرود می‌آمدند و من در گوشه‌ی دستان دخترکان فقط صفحات تاریخ را می‌دیدم که تکرار می‌شود. دلهره عجیبی داشتم و احساس می‌کردم که دارد نوبت به ما می‌رسد. درست فهمیده بودم. دخترکان نعره زدند: "زن، زندگی، آزادی" و ما را به سوی تو پرتاب کردند. فاصله‌ی سه متری‌مان، ۱۴۰۰ سال طول کشید. نعره‌های دخترکان با ناله‌های تو در هم آمیخته بود و من صدای گریه‌های رقیه و سکینه را در این میان از خانه‌ی تو می‌شنیدم. باران بود که بر سرت می‌بارید. باران سنگ‌های نوک تیزی که آرزو داشتند، در سرزمین وحی به سمت شیطان فرو ریزند درست بعد از روزهای سیاه و شومی که پیام‌بری مهربان، آزادی زنان و زندگی دخترکان را تضمین کرده بود. نفس‌هایم به شماره افتاده‌بود. تمام وجودم را عقب می‌کشیدم تا شاید به تو نخورم و زخمت را عمیق‌تر نکنم. غافل از این‌که پسرکی با چاقویش از پشت، قلبت را نشانه گرفته؛ و تمامِ من یکباره فرو ریخت.‌ بی‌جان و بی‌رمق افتاده‌ام گوشه‌ای و تلاش دارم نفس‌های آخرم را با نفس‌های آخرِ تو با هم بکشیم. این جماعت، دست بردار نیستند. مردک با ظرفی پر از بنزین به سراغت دارد می‌آید. چشمانم را می بندم. باور نمی‌کنم این همه پستی را و قساوت را. ولی بوی بنزین ریه‌هایم را می‌سوزاند. نفس کم آورده‌ام. دوستانت تمام تلاش‌شان را می‌کنند به تو نزدیک شوند. خدای را شکر که اجازه ندادند پیکر نیمه‌جانت را به آتش بکشند. صدای آژیر آمبولانس به گوش می‌رسد و تا می‌آید لبخندِ خشکی روی لبم بنشیند، می‌بینم که آمبولانس به آتش کشیده‌شد. اصلا برای همین موقع‌هاست که گفته‌اند: "دل سنگ هم آب می‌شود" از من چیزی نمانده. هیچ. هیچِ هیچ ولی یکباره درد در تمام وجودم پیچید. حس می‌کنم زیر چرخ یک ماشین دارم له می‌شوم. اصلا همان بهتر که نباشم و نبینم این همه تکرار تاریخ را. پیکر نیمه جانم که از زیر چرخ ماشین درآمد، تو نبودی. گمانم با همین پرایدِ سفید، پیکر نیمه جانت را بردند. امیدوارم به بیمارستان که نه به آغوش آرامِ دخترانت بازگشته‌ باشی‌. چقدر این بی‌خبری نفس را تنگ می‌کند و حتی من‌ِ سنگ را هم آب می‌کند. من هنوز بعد از گذشت یک سال، هر مردی را که از کنارم می‌‌گذرد نگاه می‌کنم، شاید تو را ببینم اما هر روز امیدم ناامید تر می‌شود. و گاهی با خودم فکر می‌کنم آیا دخترکانی که با نعره‌های "زن،زندگی،آزادی" تو را لگد می‌زدند و سنگ آیا، امروز برای دختران تو پاسخی دارند؟! من هنوز چشم انتظار دیدن چشمان پر از غیرت تو در گوشه‌ای از همین خیابان پیروزی در نزدیکی‌های خانه‌ات نشسته‌ام. 🏷 https://eitaa.com/barayezeinab
۱۳ مهر ۱۴۰۲