🌾#کرامات_رضوی🌾
✨شب ستاره باران
شفا يافته : معصومه طاهري یازده ساله
نوع بيماري : صرع
اهل : قوچان
🆔 @darbanagha👈👈
چشمانش را كه گشود، آسماني پرازستاره به خانه نگاهش ريخت ، مثل يك مخمل نيلي براق و نسيمي كه ازآن سوي گلدسته هاي بلند وزيدن داشت ، صورتش را به نوازش گرفت.
شب آمده بود با آسماني ستاره باران ، صاف وزلال وشفاف . حرم غرق در نوروروشنايي بود. پرازهمهمه ودعا . سرش را به آرامي بالا آورد ، نيم خيزشد ، روبرو با پنجره فولاد نشست و انگشتان كوچكش را درشبكه ها ي طلايي ضريح حلقه کرد .
اشك ازچشمه چشمان سياهش جوشيد و برگونه زرد ولاغرش جوي شد و بردامن آبي گل منگلي اش چكيد . دخترگريست . آرام و بي صدا.
زنگ ساعت حرم دوبارنواخت و او به خوابي كه لحظاتي قبل ديده بود انديشيد :
- آيا مي شود باوركرد ؟
*
شاد بود. مثل همه دخترهاي همسن وسال خود .
اتفاق به يكباره سراغش آمد ، بي آنكه انتظارش را داشته باشد و يا حتي تصورش را به باوربگنجاند .
آن روزازمدرسه به خانه آمد ، هواي پائيزي قوچان سرد و استخوان سوزبود . قدمهايش را تندتركرد تا زودتربه خانه برسد و از سوز سرما در امان باشد .
از پيچ اخرين خيابان منتهي به خانه شان كه پيچيد ، ديگرنفهميد چه شد، سرش يكباره گيج رفت، چشمانش به سياهي نشست و دردي درتمام بدنش جاري شد . سعي كرد دستش را به ديواربگيرد تا مانع از افتادنش باشد ، اما نتوانست . دیگرهیچ یک ازاعضای بدنش دراختیار او نبودند ، کتابها از دستش رها شدند . باد چادرسیاهش را برد و جسم بی حرکتش چونان چوبی خشک برزمین افتاد.
*
به هوش که آمد ، تا چشمان بی رمقش را گشود ، نگاه گریان مادر را دید و چهره پر بیم و هراس پدررا . هردو به دلواپسی وانتظار، بالای سرش نشسته بودند و او را می نگریستند . لبخندی برچهره پدرنشست ، خم شد وپیشانی دختررا بوسید .
گفت : باید دکتررا خبرکنم .
مادربا گوشه چادرش ، اشک از نگاهش زدود و دختررا به آغوش گرفت . دخترنگاه پر حیرتش را در فضای اتاق چرخاند و با تعجب پرسید : من کجاهستم مادر؟
مادر دختر را در آغوشش فشرد و با مهربانی گفت : چیزی نیست دخترم ، خوب می شوی انشاا....
اما قلبش پر از دلهره و یاس بود . دختر خوب نشد و دکتر و دارو هم افاقه نکرد . هیچ نشانی از بهبودی و شفا درحال دختر پدید نیامد . مادرتصمیمش را گرفت . اسباب سفر را مهیا کرد و همراه دختر راهی شد . دختر دیگر به هر روزه نزد دکتری رفتن ، عادت کرده بود . پس اعتراضی نکرد و چیزی نپرسید . به پایانه مسافربری رسیدند ، مادربلیط اتوبوسی خرید وهر دو سوارشدند . اتوبوس با گذشتن ازچند خیابان ، ازشهر خارج شد ، دخترنگاه متحیرش را به مادردوخت و پرسید : کجا می رویم مادر؟
مادرپرامید گفت : می رویم به نزد طبیب واقعی .
به مشهد رسیدند . دختراحساس کرد این بار حال و هوای دیگری دارد . او به مشهد وزیارت زیاد آمده بود ، اما این بار با همیشه تفاوت داشت .
روبروی پنجره فولاد نشسته بود . مادردرحالیکه بغض به گلویش نشسته و حلقه ای از اشک درنگاهش خانه کرده بود ، رو به دخترکرد و گفت : این آخرین خانه امید است ، آخرین دکترودوا . شفایت را از آقا بخواه . قفس دلت را بشکن و کبوتر امیدت را خدمت آقا بفرست . آقا حتما عنایت خواهند کرد. حتما به این کبوترتشنه ،آب و دانه خواهند داد.
دختر را در کنار پنجره فولاد نشاند و حلقه ای از خواهش و تمنا برشبکه ضریح بست و آن دیگرسر طناب را برگردن دخترگره زد و خود به شفا خواهی راهی حرم شد .
***
عصر شده بود . رگه های سرخ غروب ، از انتها ی مغرب تا بالای گلدسته و گنبد امام کشیده شده بود . کبوتران درسینه سرخ آسمان ، بال گشوده و برگردا گرد صحن پروازمی کردند . کبوتری ازمیان خیل کبوتران درپرواز، چرخ زنان برگرد گنبد امام (ع)، طواف کرد و بعد برشبکه طلایی پنجره فولاد نشست . دختر نگاهش را از کبوتر بر روی پنجه های پر خواهشی که برشبکه های ضریح حلقه بسته بود ، لغزاند و نم اشکی برگونه اش فروغلتید . با زبان کودکانه اش نالید :
- یا امام رضا (ع)، دیگه خسته شدم . تا کی دارو؟ تا کی درد ؟ به خدا قسم کلافه شدم از بس از این دکتر به اون دکتر رفتم ... ای امام غریب ، من معصومه ام . تورا به خواهرغریبت معصومه قسم میدهم منو شفا بده .
- معصومه .... معصومه ؟ ....
کسی صدایش زد . چشمانش را گشود .کسی درحرم نبود . نگاهش را به هر سو چرخاند ، اما کسی را ندید . حرم خالی و خلوت وساکت بود . گویی به جز او هیچ زائر دلشکسته دیگری در حرم نمانده بود . دختر پیشانی برضریح گذاشت و نگاه پرامیدش را به فضای آن سوی شبکه ها دوخت . تعجب هراس و کنجکاوی درخانه نگاهش ریخت . نمی دانست باورکند یا نه ؟ خواب بود یا بیدار؟ دید که سنگ قبرامام رضا (ع) شکافته شد و ازمیان شکاف سنگ ، نوری متصاعد شد و صدا ازمیانه این نور جاری شد :
ادامه 👇👇👇
🆔 @darbanagha