🌸 #داستانک / مسافرکشی
.
امروز برامون حدود ۲۳۳ کیلو #انجیر_ارگانیک رسید.(گفتم که بدونین؛ که بعدا نگین که نگفتین که بدونیم.)
رفتم انبار برای تحویل کالا.
در برگشت میخواستم کل وجه انجیرا رو برای تولیدکنندهش که یک طلبهی بسیار متین و با اخلاق بود واریز کنم.
.
( #اصل_در_برکت: تا زمانی که پول باشه و در حین معامله برای بازپرداخت وجه مدت تعیین نشده باشه، در پرداخت طلب تامین کنندههای محصولاتمون، که عمدتا از دوستان طلبه هستن، نباید تاخیری بیفته؛ چون احتمال داره گذران زندگی اون شخص به برگشت همین پول بستگی داشته باشه و ممکنه با تاخیر در تسویه به سختی بیفته.)
.
الحمدلله بانک مشکل داشت و ما نتونستیم پولو واریز کنیم. آخه از قدیم گفتن: "جون دادن راحت تر از پول دادنه."😁
توی ماشین نشستم که راه بیفتم.
کنار خیابون یک پیرزنی وایستاده بود که ماشینها یکی پس از دیگری جلوش ترمز میزدن.
اونم بعد از این که سرشو داخل ماشین میکردو چند کلمه صحبت میکرد سرشو میاورد بیرونو میگفت: "بالاخره یک مرد پیدا میشه که منو ببره".
.
احساس کردم بندهی خدا یک مشکلی داره که نمیبرنش.
از پارک در اومدم.
شیشه سمت شاگردو دادم پایین.
قیافهی مرررررررررررردا رو بخودم گرفتمو، کمی صدامو کلفت کردمو گفتم: "کجا میری مادر؟"
گفت: "انسجام"
یهو احساس کردم چند تا از اون "ر"های مرررررررررررردانگیم کمتر شده بود. چون اصلا مسیرش به مسیرم نمیخورد.
با صدای نازکتری بهش گفتم: "بیا تا اول بلوار جمهوری من میبرمت از اونجا رو با یک کورس خودت برو."
گفت: "آخه من فقط ۲۰۰۰ تومن دارم و پول زیادی ندارم که تا اونجا رو با شما بیامو باز از اونجا یک ماشین دیگه سوار بشم."
گفتم: "من تا اونجا رو مجانی میبرمتون."
بعد از مکث کوتاهی که معلوم بود داره حرفامو برای خودش تحلیل میکنه سوار شد.
از همون اول راه باز احساس کردم اون چند تا "ر" از مرررررررررررردانگیم که پریده بود برگشته و تصمیم گرفتم تا درب منزلش برسونمش؛ با این که مسیرش خیلی چپ بود.
.
توی ماشین با هم صحبتهایی کردیم.
.
برای این که همهی شبهات برطرف بشه که فردا برامون حرف در نیارین که بععععععله پیرزن مردمو تنها سوار کردی چی بینتون گذشتو، بفهمین که چی گفتیمو چی شنفتیم فایل صوتی بعد رو بشنوین.
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇