#داستانک
روزی شاگرد یک راهب پیر هندو از او خواست که به او درسی به یاد ماندنی دهد.
راهب از شاگردش خواست که کیسه نمک را نزد او بیاورد. سپس مشتی از نمک را داخل لیوان نیمه پری ریخت و از او خواست همه آن آب را بخورد.
شاگرد فقط توانست یک جرعه کوچک از آب داخل لیوان را بخورد، آن هم به سختی.
استاد پرسید:
«مزه اش چطور بود؟»
شاگرد پاسخ داد:
«خیلی شور و تند است، اصلاً نمی شود آن را خورد.»
پیر هندو از شاگردش خواست یک مشت از نمک بردارد و او را همراهی کند.
رفتند تا رسیدند کنار دریاچه. استاد از او خواست تا نمکها را داخل دریاچه بریزد. سپس یک لیوان آب از دریاچه برداشت و به شاگرد داد و از او خواست آن را بنوشد.
شاگرد براحتی تمام آب داخل لیوان رو سر کشید. استاد این بارهم از او مزه آب داخل لیوان را پرسید.
شاگرد پاسخ داد:
«کاملا معمولی بود.»
پیر هندو گفت:
«رنجها و سختیهائی که انسان در طول زندگی با آنها روبرو می شود همچون مشتی نمک است و اما این روح و قدرت پذیرش انسان است که هر چه بزرگتر و وسیعتر می شود، می تواند بار آن همه رنج و اندوه را براحتی تحمل کند. بنابراین سعی کن یک دریا باشی تا یک لیوان آب.»
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
@barnamehaye_farhangi
#داستانک
یک غذا خوری بین راهی بر سردر ورودی اش با خط درشت نوشته بود:
«شما در این مکان غذا میل بفرمایید، ما پول آنرا از نوه ی شما دریافت خواهیم کرد»
راننده ای با خواندن این تابلو، اتومبیلش را فورا " پارک کرد و وارد رستوران شد و ناهار مفصلی را سفارش داد و نوش جان کرد. بعد از خوردن غذا، سرش را پایین انداخت که بیرون برود. ولی دید پیش خدمت با صورت حسابی بلند و بالا جلویش سبز شده است ...
با تعجب پرسید: «مگر شما ننوشته اید پو ل غذا را از نوه ی من خواهید گرفت؟»
پیش خدمت با خنده جواب داد: « چرا قربان، ما پول غذای امروز شما را از نوه تان خواهیم گرفت ولی این صورت حساب مربوط به پدر بزرگ مرحوم شماست ...! »
*نتيجه اخلاقی:*
اين داستان حقيقتی را در قالب طنز بيان میکند که کاملا مصداق دارد ...
*ممکن است ما کارهایی را انجام دهيم که آيندگان مجبور به پرداخت بهای آن باشند ...*
*" انتخاب ها را جدی بگیریم ... در قبال آیندگان مسئولیم ...! "*
*صورتحساب سال۹۲ راالان داریم پرداخت میکنیم* 😭😭😭
*❗مراقب انتخاب خود باشیم...
#پرونده_سیزدهم
#کارگروه_تولید_محتوا
#بصیرت_انتخابات
#ناحیه_حیدر_کرار_شهر_پرند
#سپاه_سیدالشهداء_استان_تهران
@salehin_parand
@barnamehaye_farhangi
✍#حکایت
مردی صبح گاهان برای ادای نماز صبح روانه مسجد شد در راه پایش سر خورد و در گودالی اب فرود آمد به منزل برگشت و پس از تعویض لباس دوباره روانه مسجد شد .
دوباره همانجا سر خورد و به گودال افتاد. مرد به سوی خانه برگشت برای بار سوم لباس پوشید و روانه خانه خدا گردید.
وقتی به گودال آب رسید دید مردی فانوس به دست منتظر او ایستاده ...
مرد فانوس به دست گفت من منتظر تو هستم تا تو را به سلامت به مسجد رسانم
عابد قصه ما از او تشکر کرد و با هم روانه مسجد شدند
وقتی به مقصد رسیدند مرد عابد قصه ما از مرد فانوس به دست پرسید
تو که هستی و برای چه به من کمک کردی .. مرد فانوس به دست جواب داد ....
من شیطانم ...!
بار اول که به زمین خوردی دوست میداشتم که ازبرگشتن منصرف شوی
ولی تو با برگشت خود موجب شدی خداوند تمام گناهان خویشاوندانت را عفو نمایدو در مرتبه دوم که به زمین خوردی لباس پوشیدی و برگشتی.
خداوند گناهان تمام مردم دهکده ات را بخشید.
ترسیدم اگر بار دیگر به زمین بخوری خداوند به خاطر تو از سرتقصیرات تمام مردم زمین بگذرد بنابراین چاره را در آن دیدم که شما را به سلامت به مقصد رسانم
#داستانک
#به نظرشماشیطان کارخوب میکنه؟!
╔═.▪️🏴▪️.════╗
@barnamehaye_farhangi
╚════.▪️🏴▪️.═╝
📝یه ﻛﺎﺭﺕ ﻋﺮﻭﺳﻲ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺳﻴﺪ ﺍﺯ ﺑﺲ ﺟﺬﺏ ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭﺕ ﺷﺪﻡ،
ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺮﺍﻱ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺗﻌﺮﻳﻒ ﻛﻨﻢ :
ﻳﻜﻲ ﺍﺯ ﺷﺨﺼﻴﺘ ﻬﺎﻱ ﻣﻬﻢ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺭﻭ ﻋﺮﻭﺱ
ﻣﻴﻜﻨﻪ ، ﺑﻌﺪ ﺗﻮﻱ ﻛﺎﺭﺕ ﻋﺮﻭﺳﻴﺶ می نوﻳﺴﻪ ﻛﻪ :
ﺑِﺎﺳْﻤﻪ ﺗﻌﺎﻟﻲ ؛
" ﺧﻮﺍﻫﻲ ﻛﻪ ﺟﻬﺎﻥ ﺩﺭ ﻛﻒ ﺍﻗﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ ،
ﺷﻴﺮﻳﻦ ﻛﺴﻲ ﺑﺎﺵ ﻛﻪ ﻓﺮﻫﺎﺩ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ . "
ﺩﻭﺷﻴﺰﻩ ﻓﻼﻧﻲ ﻭ ﺁﻗﺎﻱ ﺑﻬﻤﺎﻧﻲ ﺑﻪ ﻋﻘﺪ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺁﻣﺪﻧﺪ !
ﺑﻨﺎ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ ﺟﺸﻦ ﺑﺎﺷﻜﻮﻫﻲ ﺩﺭ ﻧﻈﺮ ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ ﻭ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﻋﻮﺕ ﻛﻨﻴﻢ، ﻭﻟﻲ ﺗﺼﻤﻴﻢ ﮔﺮﻓﺘﻴﻢ ﺑﻮﺩﺟﻪ ﺟﺸﻦ ﺭﺍ ﺑﺪﻫﻴﻢ ﺑﻪ ﻳﻚ ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻢ ﺩﻳﮕﺮﻱ ﺗﺎ ﺁن ها ﻫﻢ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻛﻨﻨﺪ , ﺑﻨﺎﺑﺮﺍﻳﻦ ﺟﺸﻨﻲ ﻧﺪﺍﺭﻳﻢ .
ﺍﻳﻦ ﻛﺎﺭﺕ ﺟﻬﺖ ﺍﻃﻼﻉ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﺑﺪﺍﻧﻴﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪ ...
ﮔﺮ ﭼﻪ ﺍﺯ ﺩﻳﺪﺍﺭﺗﺎﻥ ﻣﺤﺮﻭﻣﻴﻢ، ﻭﻟﻲ ﺍﻣﻴﺪﻭﺍﺭﻳﻢ ﺍﻳﻦ ﻋﻤﻞ ﺧﺪﺍﭘﺴﻨﺪﺍﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﭙﺴﻨﺪﻳﺪ ﻭ ﺗﺄﻳﻴﺪ ﻛﻨﻴﺪ .
ﺍﻟﺘﻤﺎﺱ ﺗﻔﻜﺮ !!!
💠ﺁﺩم هاﻱ ﺑــــــــــﺰﺭﮒ ﻗﺎﻣﺘﺸﺎﻥ ﺑﻠﻨﺪ ﺗﺮ ﻧﻴﺴﺖ ؛
ﺧﺎﻧﻪ ﺷﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﺗﺮ ﻧﻴﺴﺖ؛
ﺛﺮﻭﺗﺸﺎﻥ ﻫﻢ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﻧﻴﺴﺖ؛
ﺁن ها ﻗﻠﺒــــــــــﻲ ﺑﺰﺭﮒ
ﻭ ﻧﮕﺎﻫﻲ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ .
#داستانک
╔═.▪️🏴▪️.════╗
@barnamehaye_farhangi
╚════.▪️🏴▪️.═╝
#داستانک
🔹با دستهاي كوچكش برف را گلوله ميكرد و روي آدم برفياش ميچسباند تا بزرگتر شود.
ـ مامان! آدمبرفی سردش نميشه؟
ـ نه عزيزم، اون كه قلب و روح نداره.
ـ يعني مثل بابا؟
مادر با بهت به دخترك خيره شد. يادش آمد كه هميشه همسرش را با همين صفات ياد ميكرد.
مثل اينكه جلوي دخترك بياحتياطي كرده بود!
✍🏻 ناهید اشکبوس
💕@barnamehaye_farhangi
═══ ೋ🌸ೋ🌸═══
☑️ ...چه ناسزاهایی كه نثار او كردم!
كسی میگفت: در فرودگاه بودم. از فروشگاه كتابی و از غرفه بيسكويتی خريدم.
روی صندلی به انتظار نشستم. از بيسكويتی كه كنارم بود يكی برداشتم، اما ديدم پيرمردی هم كه در كنار من نشسته است، بدون تعارف و بدون اجازه گرفتن از بيسكويت من بر میدارد.
من يكی برداشتم، او هم يكی. خيلی ناراحت شدم اما روی خود نياوردم. دوباره برداشتم او هم برداشت. نگاهی تند به او كردم اما او لبخند زد.
تا اينكه بيسكويت آخر را دو قسمت كرد قسمتی خود در دهان گذاشت و قسمتی هم برای من گذاشت. با عصبانيت برخاستم و با نگاهی زهرآلود از او فاصله گرفتم.
در هواپيما كيفم را باز كردم تا كتاب را بردارم، ولی ديدم بيسكويت من در كيفم است! تازه فهميدم كه من بيسكويت آن پيرمرد بيچاره را میخوردم در حالی كه خيال میكردم بيسكويت خودم است و به خاطر اين خيال غلط و ناصواب، در ذهن و خيال خود چه ناسزاهایی كه نثار او كردم!
#قضاوت
#مهربانی
#داستانک
ــــــــــــــــ
#داناب (داستانکونکاتناب)
http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
@barnamehaye_farhangi
🔺#داستانک🔻
♦️🔹گویند :
روزی دوست قدیمی بایزید بسطامی عارف بزرگ را در نماز عید فطر دید ...
پس از احوالپرسی و خوش و بش از بایزید پرسید :
شیخ ؟! ما همکلاس و هم مکتب بودیم ؛ هر آنچه تو خواندی من هم خواندم ...
استادمان نیز یکی بود ، حال تو چگونه به این مقام رسیدی ؟
و من چرا مثل تو نشدم ؟؟ ...
بایزید گفت : تو هر چه شنیدی ؛ اندوختی و من هر چه خواندم ؛ عمل کردم ...
" به عمل کار بر آید ،به سخندانی نیست "
🌸@barnamahye_farhangi 🌸
#داستانک
گناهکاری را نزد حاکم بردند. حاکم گفت:
یکی از این سه مجازات را انتخاب کن:
«یا یک من پیاز بخور یا ۱۰۰ سکه بده یا ۵۰ چوب بخور!»
مرد با خودش گفت: «وقتی میشود پیاز خورد کدام عاقلی چوب میخورد یا پول میدهد؟»
برایش پیاز آوردند. دو پیاز که خورد، دهانش سوخت. گفت: «درد چوب از پیاز کمتر است. چوب بزنید!» هنوز ده چوب نزده بودند که اشکش درآمد
و با خودش فکر کرد: «آدم عاقل تا پول دارد چرا چوب بخورد؟»
۱۰۰ سکه داد و آزاد شد.
حاکم گفت: «کار آخر را اگر اول انجام میدادی لازم نبود هم چوب را بخوری هم پیاز را و در آخر سکه هم بدهی!»
🌸@barnamahye_farhangi 🌸
#داستانک
گناهکاری را نزد حاکم بردند. حاکم گفت:
یکی از این سه مجازات را انتخاب کن:
«یا یک من پیاز بخور یا ۱۰۰ سکه بده یا ۵۰ چوب بخور!»
مرد با خودش گفت: «وقتی میشود پیاز خورد کدام عاقلی چوب میخورد یا پول میدهد؟»
برایش پیاز آوردند. دو پیاز که خورد، دهانش سوخت. گفت: «درد چوب از پیاز کمتر است. چوب بزنید!» هنوز ده چوب نزده بودند که اشکش درآمد
و با خودش فکر کرد: «آدم عاقل تا پول دارد چرا چوب بخورد؟»
۱۰۰ سکه داد و آزاد شد.
حاکم گفت: «کار آخر را اگر اول انجام میدادی لازم نبود هم چوب را بخوری هم پیاز را و در آخر سکه هم بدهی!»
🌸@barnamahye_farhangi 🌸
🔺#داستانک🔻
♦️🔹 روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید: ملا، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟
ملا در جوابش گفت : بله، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم...
دوستش دوباره پرسید: خب، چی شد ؟
ملا جواب داد: بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود !!!
به شیراز رفتم: دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا، ولی من او را هم نخواستم، چون زیبا نبود...
ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود. ولی با او هم ازدواج نکردم ...!
دوستش کنجاوانه پرسید: دیگه چرا ؟
ملا گفت: اين بار او مرا نخواست،
او خودش هم به دنبال چیزی میگشت، که من میگشتم !!!
هیچ کس کامل نیست!!!
🌸@barnamahye_farhangi 🌸
♦️بعضی زنان هم شهید زنده اند
#داستانک
🧕خانم شیرازی معلم ورزش دوران راهنماییام بود، یک خانم آرام، خوش صحبت و همیشه خندان که با اینکه معلم ورزش بود، هرگز دویدن، پریدن یا بازی کردنش را ندیدیم...
در آن سالها او یکی از معلمان روشنفکرمان به حساب می آمد که ناخن بلند می کرد، مانتوهای قشنگ زیر چادرش می پوشید و کمی آرایش می کرد.
چشمهای گود رفتهی بسیار زیبایی داشت و در مجموع از هر نظر محبوب بچهها بود.
یک روز آمد سر کلاسمان، بعد از دو هفته غیبت که ما دلیلش را نمی دانستیم، چشمهاش کاسهی خون بود و پلکهاش ورم داشت، روی تخته به رسم همیشگی ننوشت، یا رب قو علی خدمتک جوارحی،
به همهی بچه ها گفت آزادید بروید توی حیاط🏃♂🏃 بازی کنید،
خودش اما نشست توی کلاس.
می دیدیم که خیلی غمگین است،
می دانستیم که کسیش نمرده،
اما نمی دانستیم چه اتفاقی او را به این روز انداخته،
همه رفتیم بیرون، تنها نشست تو کلاسی که طبقه دوم بود،
نشست پشت پنجره و ما را تماشا می کرد.
چند نفرمان دلمان طاقت نیاورد برگشتیم توی کلاس و بی صدا پشت نیمکتهایمان نشستیم،
داشت گریه 😭می کرد، اصلن نگاهمان نکرد.
یک نفر رفت برایش یک لیوان آب آورد، تازه متوجه ما شد،
آب را خورد و بی مقدمه گفت می دونید چی شده،
ما گفتیم نه خانوم، چرا اینقد ناراحتید!؟
گفت وقتی جنگ شد یکی از اقوام دور ما به خواستگاری من اومده بود و ما قبول کرده بودیم و شیرینی خورده بودیم،
یک ماه بعد رفت جبهه و بی آنکه حتی یکبار به مرخصی بیاد اسیر شد، در تمام نزدیک به ۹ سال اسارتش هیچ اطلاعی ازش نداشتیم فقط می دانستیم اسیر شده است،
من تو تمام این سالها هیچ وقت به ازدواج فکر نکردم آن موقع ۲۷ ساله بودم الان ۳۷ سالهام.
خیلی ها اومدن گفتند معلوم نیست این جنگ کی تموم بشه،
معلوم نیست زنده برگرده، ازدواج کن، زندگیتو بکن،
قبول نکردم، دلم نخواست، گفتم تعهد دارم،
اگه برگرده ببینه نموندم چی؟
پارسال برگشت، من از خوشحالی تا چند ماه گریه 😭می کردم، بعد از چند ماه هیجان همه فروکش کرد، من منتظر بودم خانوادهاش زودتر بیایند، حرف بزنند و ما زودتر برویم سر زندگیمان،
اما نیامدند،
مادرم گفت حالا شاید منتظرند یک کاری شروع کند و برای زندگی مهیا شود بعد بیایند صحبت کنند، اما ما هر چه بیشتر منتظر بودیم کمتر خبری ازشان بود، پدرم می گفت مادرت باید 📞زنگ بزند بگوید تکلیف ما چیست ولی مادرم می گفت زشت است مگر خودشان نمی دانند اینها نامزدند،
خودش هم هیچ وقت نه تلفن زد نه پیغامی فرستاد، ۳ هفته پیش از طریق آشنای مشترکمان متوجه شدیم که ازدواج 😳کرده، یک مهمانی ساده گرفته و رفتهاند سر خانه شان.
خانم شیرازی همه اینها را با اشکهای😭😭 بی امان تعریف می کرد و ما پا به پایش گریه😭 می کردیم، بی یک کلمه حرف.
جنگ فقط شهید و جانباز نداشت، خانم شیرازی قربانی بی صدای جنگ بود که به جای در آغوش گرفتن بچههاش در سن ۳۷ سالگی، نشسته بود در طبقه دوم مدرسه راهنمایی کوثر و برای چند نوجوان ناشناس حرف می زد و گریه می کرد.
۱۳ سال بعد وقتی ۵۰ ساله بود دوباره دیدمش، خوش و بش کردیم، بازنشسته شده بود، مادر و پدرش فوت کرده بودند و خودش تنها در خانهی پدریاش زندگی می کرد.
خانم شیرازی برای من سمبل دردیست که آدم نمی داند آنرا با که بگوید و غمش را کجا برد،
🌷یک شهید زنده بود با چشمهای کمی گود رفته، چروکیده و بسیار زیبا...
ــــــــــــــ
╭🦋
╰┈➤
╭═━⊰✿•❀•✿⊱━═╮
@barnamehaye_farhangi
╰═━⊰✿•❀•✿⊱━═╯