🌍با روزگار باشیم...
🌕 وقتی مهتاب گم شد 1⃣9⃣قسمت نودویک فصل هشتم لبخند شفاعت(۴) گرای پل ۱۱ دهنه را که زیر
🌕 وقتی مهتاب گم شد
✒قسمت نودودو
فصل هشتم
لبخند شفاعت(۴)
همه چیز آماده بود. گردانها را از پادگان ابوذر سرپلذهاب به نزدیکی روستای چنگوله آورده بودند.
لب رودخانه نادر را دیدم. خیلی درهم و گرفته بود. از تپه شنی و شناساییاش پرسیدم
گفت: "بعد از عبور از شیار و آن راهکار مشترک، ما تا پای تپه شنی رفتیم ولی راهی برای نفوذ روی آن پیدا نکردیم. فقط میدانم که روی این تپه ۷ قبضه ضد هوایی و تیربار سنگین مستقر شده."
پرسیدم: "پس با این وضعیت نیرو به تپه شنی خواهی برد!؟"
محکم گفت: "به کمک خدا میبرم"
حالا حسرت میخوردم و پشیمان بودم که با او سر آمدن سه گردان از یک راهکار جر و بحث کرده بودم.
شب در عالم خواب دیدم که مرده ام و در حضور پیامبر هستم. پیامبر پشت یک میز نشسته بود. من برخواستم. جلو رفتم
روی میز یک کاغذ بلند مثل کارنامه قرار داشت
دستم را به سمت کاغذ دراز کردم
نادر وارد شد و به سمت پیامبر رفت
پیامبر همان کارنامه را برداشت و به "دستراست" نادر داد
متحیر بودم و نادر خندان
با لبخندی که چشم در چشمهای من انداخته بود و نگاهم میکرد
در خواب بدنم مثل کاهی بود که با باد جابجا میشد.
گریه میکردم و ضجه میزدم
با التماس میگفتم: "خدایا زندهام کن! به من فرصتی بده! به دنیا برم گردان تا برای تو و به خاطر تو کار کنم!"
از خواب که بیدار شدم نیمه شب بود
تمام تنم از شدت هیجان در خواب غرق در عرق بود
به دنبال نادر گشتم
حتماً مثل بقیه در حال خواندن نماز شب بود
اصلاً خواندن نماز شب سنت عمومی بچههای اطلاعات عملیات شده بود
به گونهای که یکی از بچهها به شوخی میگفت: "حالا که همه نماز شب میخوانیم و همه لو رفتهایم، بیاییم نماز شب را به جماعت بخوانیم!"
بچهها با چفیه روی صورتشان را میپوشاندند و آرام نماز میخواندند.
میان آنها چرخیدم
نادر نبود
شاید به کنار رودخانه رفته بود
همانجا پیدایش کردم
کنارش نشستم تا نمازش تمام شود
بعد از نماز بوسیدمش و گفتم: "خوابی دیدهام که باید برایت بگویم."
آن خواب را مفصل تعریف کردم
نادر که چشمانش از شدت گریه نماز شب، سرخ شده بود، گفت: "علی جان! خواب را به هیچکس نگو. مبادا که تعبیر نشود."
زرنگی کردم و گفتم: "به یک شرط!"
گفت: "چه شرطی!؟"
گفتم: " شفاعت کنی!"
خندید و گفت: "من هم درخواستی دارم"
ذوقزده گفتم: "اگر هزار شرط هم بگذاری انجام میدهم."
گفت: "نه! فقط یک شرط دارم."
دستم را میان دستانش گرفت و گفت: "حلالم کن! و اگر شهید شدی شفاعت."
بعد از نماز صبح با دوربینش یک عکس یادگاری از من گرفت. سرم پایین بود
یقین داشتم که او در این عملیات شهید میشود. همین مرا شرمنده او میکرد
شب قبل از عملیات، آخرین شناسایی را رفتیم. وقت برگشت علیآقا طوماری را آورد که اسم همه بچههای اطلاعات عملیات روی آن نوشته شده بود
بچه ها یکییکی جلوی اسم خودشان را امضا کرده بودند که در صورت شهادت دیگری را شفاعت کنند ...
◀️ ادامه دارد ...
#وقتی_مهتاب_گم_شد
•┈•• ✾🍃🌸🍃✾ ••┈•
🌐با روزگار باشیم...
📱ایتا
https://eitaa.com/joinchat/1498349616C1a706cb9c6
📱واتساپ
https://chat.whatsapp.com/HyROTv6RJi61tcJ9yCcG6M
🌍با روزگار باشیم...
🌕 وقتی مهتاب گم شد ✒قسمت نود و سه فصل هشتم لبخند شفاعت(۶) همچنان لب جاده منتظر بودی
🌕وقتی مهتاب گم شد
4⃣9⃣قسمت نود وچهار
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۱)
از چنگوله عازم همدان بودم که یکی از واحد اطلاعات عملیات سراغم آمد و خبر داد برادرت جعفر حین خنثی سازی مین به شدت مجروح شده است
او را به بیمارستان کرمانشاه بردهاند و خانواده از مجروحیت او مطلع نیستند
به همدان رفتم و اول به خانه نادر فتحی
برای پدر و برادرش نحوه شهادت نادر را تعریف کردم بعد رفتم منزل خودمان
همان طور که گفته بودند کسی از مجروحیت جعفر خبر نداشت
من هم لب به سخن باز نکردم چرا که خبر مجروحیت او حداقل چند هفته من را مجبور به به ماندن در کنار خانواده میکرد
مادرم پرسید: "از جعفر چه خبر؟ کی میآید؟"
گفتم: "همدیگر را ندیدیم! ولی حالش خوب است. هر وقت شرایط جور شد، او هم می آید."
علی آقا گفته بود؛ اگر نیروی با این خصلتها شناسایی کردید، به اطلاعات بیاورید:
اول اینکه مومن و خداترس باشد
دوم روحیه خطر پذیری در حد بالا داشته باشد و در عینحال بیادعا و تودار باشد
من در چنگوله از یک طلبه جوان، متواضع و بیهیاهو برای علی آقا صحبت کرده بودم که سابقه دو بار جبهه و یک بار مجروحیت داشت. بچه محلی که تنها فرزند خانواده بود و راستکار علی آقا.
علی محمدی را سر نماز دیدم
آنقدر آرامش داشت که آدم از نگاه به او سیر نمیشد
داشت نماز مستحبی میخواند
گفتم: "فرمانده اطلاعات عملیات تیپ دعوت کرده بیایی واحد.
همان جا سجده کرد و گفت: "الحمدالله"
گفتم: "فردا صبح حرکت میکنیم"
صبح زود راه افتادیم.با عوض کردن چند ماشین بالاخره به سومار رسیدیم
به محض رسیدنمان، علی آقا که بسیار آدمشناس بود به صورت علی محمدی خیره ماند و مهربانانه گفت: "خوش آمدی اخوی! از فرداشب با تیم محمد بختیاری به شناسایی خواهید رفت."علی محمدی سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
دم نماز صبح دیدم که دور و بر چادر تبلیغات میچرخد و بلندگو را برای اذان آماده میکند. پرسیدم: "پخش اذان با بلندگو کار تبلیغات واحد است! اینجا هرکسی کارش تعریفشده."
جواب داد: "میدانم ولی به خاطر این که شما به پدرم گفتید من در جبهه کار فرهنگی می کنم این کار را میکنم. منظورم درست درآمدن حرف شماست.
از نکته سنجی او لذت بردم
فرداشب بعد از توجیه اولیه با تیم شناسایی همراه شدیم. مسئول تیم محمد بختیاری بود. من معاون
حسن زارعی تخریبچی تیم
محمد وفایی و علی محمدی هم عضو تیم. شناسایی در ارتفاعات گیسکه با تمام شناساییهایی که طی آن دو سه سال انجام داده بودیم متفاوت بود
اینجا در خط سومار به ویژه ارتفاع گیسکه حتی تصور عبور از خط اول دشمن امری محال بود
با انجام دو عملیات مسلم بن عقیل و زین العابدین، این جبهه بسیار حساس و زیر ذرهبین عراقیها بود.
از سویی سومار نزدیکترین مکان از مرز ما به بغداد محسوب میشد
با سقوط ارتفاعات گیسکه ما به دشت می رسیدیم و راه برای رفتن تا عمق خاک عراق هموار میشد
لذا عراقیها نه به شیوه پاسگاهی و نامنظم بلکه با سنگرهای شانه به شانه و متصل، راه عبورمان را بسته بودند
دوسه شب گذشت و تیم ما همچنان منتظر ماند تا علی آقا دستور شناسایی گیسکه را بدهند. این انتظار کلافهام میکرد. از علیآقا پرسیدم: "کی روی گیسکه کار میکنیم."
گفت: "فعلا باید روی خودمان کار کنیم!"
مفهوم این جمله این بود که کار دشوار، معنویت بالا میخواهد.
دور، دور دعا و گریه بر مصائب اهل بیت بود. روزهایمان با یاد شهیدان گره میخورد. این کار در کنار نمازها و نافلهها راه رسیدن به معرفت بود.
شبها هم بعد از نیمه شب، "پا لگدکنها"، آهسته بر میخواستند و به گوشهای میرفتند.
همان نیمهشبهای سرشار از خودسازی و عبادت عدهای هم چند بعدی بودند؛ هم اهل دعا و انابه و هم اهل شوخی و مطایبه یا صورت کسی را با زغال یا دود سیاه میکردند یا پارچ آب زیر کسی میریختند یا مثل من قیچی برمیداشتند تا موهای کسی را چال بیاندازند و همه اینها در نیمه شب اتفاق میافتاد
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از خاطرات سردار شهید علی خوش لفظ از فرماندهان اطلاعات عملیات لشگر انصار الحسین همدان
#وقتی_مهتاب_گم_شد
•┈•• ✾🍃🌸🍃✾ ••┈•
🌐با روزگار باشیم...
📱ایتا
https://eitaa.com/joinchat/1498349616C1a706cb9c6
📱واتساپ
https://chat.whatsapp.com/HyROTv6RJi61tcJ9yCcG6M
🌍با روزگار باشیم...
🌕وقتی مهتاب گم شد 4⃣9⃣قسمت نود وچهار فصل نهم من، مهتاب، مین(۱) از چنگوله عازم همدان
🌕وقتی مهتاب گم شد
5⃣9⃣قسمت نود وپنج
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۳)
کله شقی و یکدندگی کار دستم داد
نزدیک و نزدیکتر شدم
تا فاصله ۱۰ متری سیاهی رسیدم
همان جا ایستادم
یک عراقی هیکلی به زانو نشسته و اسلحهاش را به سمت من نشانه رفته بود
یک آن مثل صحنه دوئل خشکم زد
عراقی به عربی گفت: "قف!"
او و همراهانش و فهمیده بودند که من نیروی اطلاعاتیام
لذا برای آنها اسارت و بازجویی من از کشتنم بیشتر ارزش داشت
در یک چشم به هم زدن مادون را کنار انداختم و دستم روی ماشه رفت
اسلحه هم از قبل روی رگبار بود
عراقی روی زمین افتاد
با صدای رگبار سکوت سرد و مرموز زیر گیسکه شکسته شد
فکر کردم که کمین خوردهام اما ماجرا چیز دیگری بود
به عقب نگاه انداختم
چند عراقی دیگر روی یک بلندی و پشت سرم در حال دویدن بودند
همتیمیهایم هم به عقب برگشتند
یک لحظه آن هفت عراقی را گم کردم
سر چرخاندم باورکردنی نبود
دهها نفر از تپه در سمت راست به پایین سرازیر میشدند
حالا من میان دو گروه عراقی یعنی آن گروه هفت نفره و یک گروه دهها نفر مانده بودم
تا به خودم بیایم آن ۷ نفر به سمت من رگبار گرفتند
آنها از سمت جبهه خودی میزدند
راه من برای برگشتن به عقب یا فرار بسته بود
کمکم صدای تیراندازی آنها نزدیکتر شد
خودم را میان شیار یک تختهسنگ جا کردم
چند تیر زدم تا جایی که خشاب خالی شد
تا خشاب عوض کنم آن ۷ نفر پایین آمدند و روی کفی مقابل من قرار گرفتند
جنازه دوستشان همچنان کنارم بود
ترس و تشویش دست به هم داد
مات و بیحرکت شدم
خودم را در چنگان اسارت آنها دیدم
بچه ها چهار نفری از پشت سر به سمتشان تیراندازی میکردند
اما آنها بیتوجه به تیراندازی بچهها فقط به فکر دستگیر کردن و شاید شکنجه من بودند
وقتی دیدند تیراندازی نمیکنم نزدیکتر شدند
دست و پایم سوزنآجین و بیحس شده و عرق سردی در تمام بدنم نشسته بود مثل یک تکه گوشت، بیجان و بیحرکت بودم
حتی اراده دست بردن به سمت نارنجک یا تعویض خشاب را نداشتم
حالا بستن جلد نارنجک و جیب خشاب با کش زمینه مرگم را فراهم کرده بود
حتی اگر کشها بودند باز یارای دست بردن به سمت خشاب یا نارنجک را نداشتم
داغی سرب مذاب و تیر خلاص را روی مغزم حس میکردم
دهانم حتی برای گفتن یک کلمه قفل شده بود
باور نمیکردم!!؟
چرا آنها تیراندازی نمیکنند؟!
شاید میخواستند انتقام دوستشان را در وهله اول با اسارت سپس بازجویی و شکنجه و در نهایت با اعدام و تیر خلاص بگیرند
تمام این افکار مثل بختک روی من افتاد
دستم شل شد
آماده تسلیم شدم ...
به یکباره دستم به سر نیزهام خورد
خوش شانس بودم که سرنیزه وقت نشستن من روی سنگ از جلدش جدا شده بود و ناخواسته کنار دستم قرار داشت
یک آن جان گرفتم
انگار از غیب سر نیزه را کفِ دستم گذاشته باشند
گرم شدم و به یک چشم بر هم زدن زیر جلد نارنجک انداختم
بریده شد
نارنجک را برداشتم
شاید تاریکی مطلق اجازه نمیداد آنها دست به اقدام متقابل بزنند
حلقه ضامن نارنجک را با دندان کشیدم و آن را به سمت آن ۷ نفر هل دادم...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از خاطرات سردار شهید علی خوش لفظ از فرماندهان اطلاعات عملیات لشگر انصار الحسین همدان
#وقتی_مهتاب_گم_شد
•┈•• ✾🍃🌸🍃✾ ••┈•
🌐با روزگار باشیم...
📱ایتا
https://eitaa.com/joinchat/1498349616C1a706cb9c6
📱واتساپ
https://chat.whatsapp.com/HyROTv6RJi61tcJ9yCcG6M
🌍با روزگار باشیم...
🌕وقتی مهتاب گم شد 5⃣9⃣قسمت نود وپنج فصل نهم من، مهتاب، مین(۳) کله شقی و یکدندگی کار
🌕وقتی مهتاب گم شد
5⃣9⃣قسمت نودوپنج
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۴)
سه نفرشان کشته و زخمی شدند
پشت تختهسنگ دیگری پریدم
۴ نفر سالم جنازهها را پشت تپه بردند
باز درمانده بودم که چرا به سمتم نمیآیند. سکوت همه جا را فرا گرفت
در آن تاریکی دهشتزا، جنون و ترس و شوق و همه چیز بر تمام سلولهای بدنم مستولی شد
از پشت سنگ فریاد زدم: "گردان حمله کنید! گروهان حمله کنید! بچه ها از پشت سر بزنیدشان! امانشان ندهید!"
فریاد میزدم و زانوهایم از ترس میلرزید
شیخ حسن از بقیه به من نزدیکتر بود
صدای مرا شنیده بود لذا اولین رگبار را به سمت گشتی، رزمیهای عراقی گرفت
بقیه بچه ها هم نزدیکتر شدند و به سمت آنها آتش گشودند. تیراندازی متقابل شد. در این گیر و دار فرصت پیدا کردم از معرکه فرار کنم و خودم را به جمع دوستانم برسانم
تیم گشتی رزمی عراقی از لحاظ تعداد با ما قابل قیاس نبودند ولی عقب کشیدند
ما هم در اوج ناباوری از معرکه گریختیم
وقتی به مقر واحد رسیدیم بچه ها دعای کمیل میخواندند.
حاج حمید ملکی بعد از مداحی آماده شد که به گشت برود. نوبت تیم آنها بود که از مسیر دیگری روی سمت چپ ارتفاعات گیسکه کار کنند
ماجرا را برای آنها تعریف کردم و گفتم: "امشب عراقیها مثل مار زخمخوردهاند! هیچ کس نباید به گشت برود."
بعد از دعا به جایی رفتم و به حال خودم گریستم. روزهای بعد هرچه علیآقا میگفت، بی چون و چرا میپذیرفتم
گاهی خیلی جدی سر به سرم میگذاشت
ادایم را درمیآورد: "گردان! حمله کنید. گروهان! حمله کنید. بچهها! امانشان ندهید."
شبهای بعد سه گشت متوالی از همان مسیر رفتیم. هر بار که از کنار آن تختهسنگ رد میشدم تمام لحظات آن کمین جلوی چشمم میآمد
این بار مرحلهبهمرحله مادون میکشیدم
بدون برخورد با کمین عراقیها، از میدان مینشان هم رد شدیم. تا زیر سنگرهای گیسکه رفتیم
یک شب حسنترک، جانشین طرح و عملیات تیپ و مسئول محور، به واحد آمد و گفت: "خودم باید مسیر حرکت گردان را برای شب عملیات از نزدیک ببینم و حد مانور گردانها را مشخص کنم."
بی هیچ بحث و مجادلهای جلو افتادم
از خط عبور کردیم و به میدان مین رسیدیم. بدون خنثی کردن مین یا ایجاد معبر از میانش رد شدیم
به انتهای میدان مین و زیر ارتفاع رسیدیم. چند سنگر تیربار مشخص بود
سر و صدای عراقیها هم به گوش میرسید
حسن خواست زیر گوش من چیزی بگوید که یک مین والمر از زمین بالا جهید و منفجر شد. من پشت حسن ترک بودم
یکباره حسن شل شد و روی دست من افتاد. آرام روی زمین خواباندمش
همان لحظه عراقیها با شنیدن صدای مین، منوری فرستادند
زیر نور منور پیکر غرق به خون حسن به خوبی نمایان شد. خون تمام صورتش را پوشانده بود. گلوی او شکافته و داشت خرخر میکرد. انگار نادر فتحی را بغل کرده باشم
او را در آستانه پرواز میدیدم
با التماس تکانش دادم و گفتم: "حسن جان! شفاعتم کن!"
در حالی که به پهلویش میزدم این جمله را چند بار تکرار کردم
ریههایش از خون پر شده بود و می جوشید و بالا میآمد و از گلوی پارهاش بیرون میریخت.
فکر این بودم که پیکرش را چطور میان میدان مین رها کنم که با پشت دست ضربهای به سینه ام زد
آنقدر محکم که افکارم به هم ریخت
احساس کردم می گوید هنوز زنده ام
منور خاموش شد
بلافاصله کسی کمک کرد و او را از میدان مین خارج کردیم...
◀️ ادامه دارد ...
#وقتی_مهتاب_گم_شد
•┈•• ✾🍃🌸🍃✾ ••┈•
🌐با روزگار باشیم...
📱ایتا
https://eitaa.com/joinchat/1498349616C1a706cb9c6
📱واتساپ
https://chat.whatsapp.com/HyROTv6RJi61tcJ9yCcG6M
🌍با روزگار باشیم...
🌕وقتی مهتاب گم شد 5⃣9⃣قسمت نودوپنج فصل نهم من، مهتاب، مین(۴) سه نفرشان کشته و زخمی
🌕وقتی مهتاب گم شد
6⃣9⃣ قسمت نود و شش
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۵)
آوردن حسن ترک تا کیلومترها بدون برانکارد کار سادهای نبود. نوبتی او را حمل میکردیم
دو نفر دو نفر. نوبت علیمحمدی که میشد آهنگ حرکت کند میشد
نمیدانستیم که با انفجار همان مین، او هم از ناحیهی کمر ترکش خورده است
صدایش در نمیآمد. نمیتوانست زیر دست و پای حسن ترک را خوب بگیرد
داد زدم و گفتم: "یالا! بجنب!"
روی زمین افتاد و دیگر بلند نشد
آن وقت بود که متوجه شدم او هم مجروح است
بختیاری گفت: "برو عقب! مبادا گشتیهای عراقی دنبالمان کرده باشند. برو و نیروی کمکی بیاور!"
دویدم. آنقدر سریع که یک دونده دو استقامت میدود. وقتی به خط خودمان رسیدم تا دقایقی نفس نفس میزدم و نمیتوانستم چیزی بگویم
ارتشیها با بیسیم تقاضای آمبولانس کردند. یک برانکارد ازشان گرفتم و برگشتم
حسن را که آوردیم هنوز خبری از آمبولانس نبود. یکباره به سختی روی برانکارد نشست. تمام سینه، صورت و لباسهایش غرق خون بود. ما فقط به این فکر میکردیم که او زنده بماند
او به فکر نماز بود. دستانش را به حالت تیمم به خاک زد. به سمت قبله چرخید
ذکر نماز را که میگفت خون از گلویش بیشتر میجوشید و بالا می آمد.
آمبولانس رسید. مسئول تپه داد زد: "بابا! نماز را بگویید بعدا بخواند! ببریدش توی آمبولانس." آنها که حسن ترک را میشناختند، می دانستند که باید شاهد این نماز بیتکرار باشند
همه مبهوت بودیم
اصلاً یادمان رفته بود که خودمان نماز صبح را نخواندهایم
رکعت دوم بود که بعد از رکوع افتاد
سوارش کردیم. آمبولانس که رفت، نماز صبح را خواندیم
بعد از مجروحیت حسن ترک گره کار شناسایی سمت چپ کوه گیسکان بیشتر شد. برای علی آقا گزارش نوشتیم: "عملیات در این منطقه با دو مشکل روبروست؛ اول اینکه هیچ راهکاری تاکنون شناسایی نشده است و ما باید فقط از مقابل به گیسکه بزنیم. دوم انکه با لو رفتن شناسایی، حتما عراقیها کمینهایشان را جلوی خط بیشتر خواهند کرد و رسیدن حتی یک نفر هم تا حد نزدیکی کوه غیر ممکن خواهد بود.
علیآقا گزارش را خواند و گفت: "امشب به شناسایی میرویم! از همان مسیر قبلی! خودم هم میآیم."
علی آقا جلو افتاد
از میدان مین عبور کرد
تا جایی که ممکن بود جلو رفت
اما در همان تاریکی، یک آن، از تیم شناسایی جدا شد
به کناری رفت
نگران شدم
دیدم دارد خودش را میزند
علت این کار را پرسیدم
علیآقا گفت: "شیطان بدجوری سراغم آمده بود! وقتی جلو افتادم و از میدان مین عبور کردم غرور مرا گرفت. باید شیطان را از خود دور میکردم. " کسی میتواند از سیم خاردارهای دشمن عبور کند که در سیم خاردار نفس، گیر نکرده باشد."
روز بعد وقتی در مورد امکان عبور دادن گردان از این مسیر پرسیدیم، گفت: "من هم به همان جمع بندی شما رسیدم."
◀️ ادامه دارد ...
#وقتی_مهتاب_گم_شد
•┈•• ✾🍃🌸🍃✾ ••┈•
🌐با روزگار باشیم...
📱ایتا
https://eitaa.com/joinchat/1498349616C1a706cb9c6
📱واتساپ
https://chat.whatsapp.com/HyROTv6RJi61tcJ9yCcG6M
🌍با روزگار باشیم...
🌕وقتی مهتاب گم شد 6⃣9⃣ قسمت نود و شش فصل نهم من، مهتاب، مین(۵) آوردن حسن ترک تا کیل
🌕وقتی مهتاب گم شد
7⃣9⃣قسمت نود وهفت
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۶)
یکروز تبلیغات نامهای به من داد که خانواده فرستاده بودند.در نامه آمده بود: "قرار است برادرت امیر عقد کند. زود به همدان بیا"
از علیآقا اجازه گرفتم
گفت: "دو سه روزه برگرد." رفتم در مراسم عقد شرکت کردم
امیر برادر بزرگترم بود. خوشحال بودم که او هم پایش به جبهه باز شده
قبل از ازدواج اولین و آخرین جبهه اش را تجربه کرده است. امیر روز عقد تب بالایی داشت.
مراسم که تمام شد بردیمش بیمارستان
آزمایش خون گرفتند و گفتند سرطان خون دارد. امیر در جزایر مجنون، در عملیات خیبر، جبههای که عراق برای اولین بار در آن از بمبهای شیمیایی استفاده کرد، که مصدوم شیمیایی شده بود.
مانده بودم در شهر بمانم یا به گفته علیآقا عمل کنم. فقط میدانستم باید مادرم را راضی کنم.او نه از مجروحیت جعفر خبر داشت و نه از سرطان خون امیر.عصر همان روز مادرم از بدخیم بودن حال امیر باخبر شد
مصیب مجیدی را دیدم
پرسیدم: " از سومار چه خبر؟"
گفت: "بچهها امروز رفتند منطقه عملیاتی خیبر تا خط آنجا را تحویل بگیرند. عراق پشت سر هم پاتک میزند و میخواهد جزایر را پس بگیرد."
گفتم: "من هم میآیم!"
زود رفتم دست مادرم را بوسیدم و ملتمسانه گفتم: "شرایط خانه را درک می کنم. تو کمک میخواهی اما چه کنم که حتماً باید بروم."
حرفی نزد. خیلی دلم برای او و اعضای خانواده سوخت.رفتم از امیر خداحافظی کردم و با مصیب مجیدی راهی جزایر مجنون شدم
به جاده اهواز خرمشهر که رسیدیم، جان گرفتم. لذت شناساییهای عملیات بیت المقدس باز زیر پوستم دوید
از جاده به سمت هور تغییر مسیر دادیم و به جزیره مجنون شمالی رسیدیم
مصیب آدرس را داشت. مقر بچههای واحد نزدیک قرارگاه نصرت در جزیره شمالی بود
رسیدن ما مقارن با دعای کمیل بود
صدای آشنای طلبه جوان واحد اطلاعات عملیات، حاج حمید ملکی مرا برای ساعتی از وابستگیهای دنیایی جدا کرد
او دعا میخواند و توپهای دوربرد عراق زمین جزیره را میلرزاند
برای اولین بار بود که رد سرخ توپهای فرانسوی را میدیدم
انفجار توپها به محل اجتماع ما نزدیک و نزدیکتر میشد
دور تا دورمان آب بود و نیزار
محل استقرار، محیطی دایرهای بود در جزیره شمالی که به راحتی برای دشمن حتی در شب قابل شناسایی مینمود
دعا تمام شد. توپ وسط یکی از سنگرهای بچههای قرارگاه نصرت خورد
دو نفر درجا شهید شدند و شش نفر مجروح. مجروحان را یکییکی داخل تویوتا گذاشتیم
پهلوی یکی از آنها آنقدر شکافته بود که دستم از میان دندههای شکسته سمت چپش رد شد و به قلبش رسید
قلبش تاپتاپ میزد اما مجروح یک آخ هم نمیگفت. به اورژانس رسیدیم
کسی مثل دکتر با لباس سفید آمد
چراغ قوه را روی سر و صورت مجروحان چرخاند و با ناراحتی گفت: "اینها که همه شهید شدهاند!"
آن هشت نفر، از مسئولان قرارگاه نصرت بودند.علی شاهحسینی با حسرت تعریف میکرد: "آنها روز قبل، انگار از رفتنشان خبر داشتند. مثل شب دامادی خودشان را آماده کردند. ناخنهایشان را گرفتند. سلمانی کردند و تنی به آب زدند و داشتند دعای کمیل میخواندند که ...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از خاطرات سردار شهید علی خوش لفظ از فرماندهان اطلاعات عملیات لشگر انصار الحسین همدان
#وقتی_مهتاب_گم_شد
•┈•• ✾🍃🌸🍃✾ ••┈•
🌐با روزگار باشیم...
📱ایتا
https://eitaa.com/joinchat/1498349616C1a706cb9c6
📱واتساپ
https://chat.whatsapp.com/HyROTv6RJi61tcJ9yCcG6M
🌍با روزگار باشیم...
🌕وقتی مهتاب گم شد 7⃣9⃣قسمت نود وهفت فصل نهم من، مهتاب، مین(۶) یکروز تبلیغات نامها
🌕 وقتی مهتاب گم شد
8⃣9⃣قسمت نود و هشت
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۷)
اولین شب جزیره، شب تلخی بود
اما نه به تلخی آب جزیره که پر بود از اجساد عراقیها که تا آن زمان داخل آب مانده بودند. آب بوی تعفن میداد
تعفنی تلخ و گوگردی که آلوده به گازهای شیمیایی هم بود. اصلاً جزیره دنیای دیگری بود. گرمای ۵۰ درجه مغز استخوان را میجوشاند
شرجی وحشتناک که مرا یاد حمامهای قدیمی شترگلو میانداخت
همه چیز خارج از قاعده و استاندارد بود
هوا، زمین و حتی خاک آن هم که در هر گام تا زانو بالا می آمد
موشهایی از بس که جنازه خورده بودند به اندازه گربه شده بودند
خط، یا به تعبیر نیروهای پیاده "کمین" هم به همه چیز میماند الا خط
جادههایی خاکی که از وسط آب مثل مار خزیده بود و در نقطهای قطع میشد
در آنسوی بریدگی، در فاصله ۳۰ متری عراقیها بودند و روبرویشان ما
هر چه از عقب جاده به جلو میرفتیم ضربآهنگ آتش بیشتر میشد
تا جایی که به همان کمین یعنی فاصله ۳۰ متری میرسیدیم
آنجا بود که خمپاره مثل باران میبارید
باز کردن آب دجله به سمت جزیره جنوبی اولین اقدام عراقی ها بود که بیشتر جاده ها به غیر از سه جاده، همه زیر آب رفته بودند
با این اقدام دست ما برای عراقی ها رو شده بود درست است که آنها هم روی همین سه جاده بودند اما نسبت امکانات ما به عراقیها مثل قطره بود به دریا
به دلیل سختی ماندن در کمین، به جای هرگونه شناسایی، فقط در کنار نیروهای پیاده در سنگر مینشستیم
این کار به درخواست علیآقا بود تا به نیروهای خسته و گرما زده در کمین روحیه بدهیم و کمک حالشان باشیم
وقتی به عقب برگشتم، محمد عرب را دیدم که وسط آب پایین میرفت و بالا میآمد و قطعات فلزی و پیش ساخته دکل دیدهبانی را به هم میبست
همه بچههای اطلاعات دست به دست هم دادند و اولین دکل دیدهبانی را داخل آب علم کردند به ارتفاع ۲۰ متر و عرض ۲ متر
از هر جای جزیره که نگاه میکردی مثل نردبان بلند آهنی ایستاده و پیدا بود
روی دکل که میرفتیم از آتش مستقیم و منحنی عراقیها در امان نبودیم
یک روز گرم و نفس گیر در عقبه جزیره شمالی نشسته بودیم که حمید ملکی بعد از مجروحیت آمد
به محض اینکه رسید هلش دادیم وسط آب و سرش را زیر آب کردیم
این کارها بیشتر به اشاره و اقدام مستقیم علیآقا شروع میشد
وقتی همه را جو میگرفت، خودش را کنار میکشید و با ژست آمرانه میگفت: "بچهها، چکار میکنید!؟ این بنده خدا تازه از راه رسیده. حتماً تشنه است! گفته بودم آب بهش بدهید! نه اینجوری!!!"
ما میدانستیم که علیآقا خودش را به آن راه زده،
با این حال، حاج حمید تشنه بود
رفتم تا از کلمن آب بیاورم که دیدم یک موش روی دو پا ایستاده
دهانش را زیر کلمن گذاشته تا از آبی که چکهچکه میافتاد، بخورد
منصرف شدم و برگشتم...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از خاطرات سردار شهید علی خوش لفظ از فرماندهان اطلاعات عملیات لشگر انصار الحسین همدان
#وقتی_مهتاب_گم_شد
•┈•• ✾🍃🌸🍃✾ ••┈•
🌐با روزگار باشیم...
📱ایتا
https://eitaa.com/joinchat/1498349616C1a706cb9c6
📱واتساپ
https://chat.whatsapp.com/HyROTv6RJi61tcJ9yCcG6M
🌍با روزگار باشیم...
🌕 وقتی مهتاب گم شد 8⃣9⃣قسمت نود و هشت فصل نهم من، مهتاب، مین(۷) اولین شب جزیره، شب
🌕 وقتی مهتاب گم شد
9⃣9⃣قسمت نود ونه
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۸)
از ماندن در عقب و شناسایی نرفتن خسته شدم. برای چندمین بار با نیروهایی که شبانه با قایق عازم کمین بودند، حرکت کردم
اوضاع خط بدتر از قبل بود
بچهها تا کمر و حتی در جاهایی تا سینه در گل و لجن بودند
نصف شب بود که بمباران شروع شد
نه جایی برای چپ و راست شدن بود و نه حتی عقب رفتن
محکوم بودیم که بمانیم و تحمل کنیم
یک خمپاره ۶۰ کنارم خورد
موج پرتابم کرد
دستم به ورقهی آهنی سنگری گرفت و از مچ شکافت
تا آفتاب نزده باید برمیگشتم و گرنه جابجایی در روز امری محال بود
مدتی در اورژانس و بیمارستان بودم
بعد از بهبودی نسبی دوباره به مقر اطلاعات در جزیره جنوبی رفتم که نامهای به دستم رسید:
"حال برادرت امیر وخیم است! خودت را به بیمارستان سجاد در تهران برسان"
وقتی از جزیره مجنون و جاده سیدالشهدا به عقب برمیگشتم یاد امیر افتادم و اینکه شاید مزد تلاشش را در ساخت این جاده از سید الشهدا گرفته است
از اندیمشک با قطار به تهران رفتم
فقط به اندازه کرایه تاکسی پول توی جیب داشتم
وقتی به بیمارستان رسیدم پدر و مادرم بالای سر امیر بودند
مادرم مرا که دید آسمان گرفته دلش ترکید و مثل باران به گریه افتاد
با آن لباسهای خاکی و سروصورت نامرتب دو سه روز کنار تخت امیر ماندم
میدانستم که دیگر امیر را نمیبینم
دلم هوای ماندن کنار او را داشت و پایم هوس برگشتن به جبهه
در میان راهروی بیمارستان قدم می زدم که کامل مردی با تندی و عتاب گفت:
"تو چه جور بسیجی هستی که آبروی بسیجیها را میبری!؟"
قاطی کردم
جا خوردم
مات و منگ پرسیدم: "مگر چه کار کردهام؟!"
گفت: "یک نگاه به پشتت بیانداز! تا دیگر اینقدر راحت در این بیمارستان قدم نزنی!؟"
راست میگفت؛ لباس پوسیده و خاکی جبهه به قدری پاره شده بود که لباس زیر مامان دوزم پیدا بود
سرخ و برافروخته شدم
رفتم چسبیدم به تخت امیر و دیگر جنب نخوردم
چشمان امیر، از فرط درد، به سختی باز میشد
با همان چشمان نیمه باز و مظلوم نگرانی را در چهره من خواند
با صدای گرفته گفت: "علی جان! اگر منتظرت هستند برو."
دیگر نتوانست صحبت کند
با دست به زیر تختش اشاره کرد
خواست چیزی را از آنجا بردارم
زیر تشک ۳۰۰۰ تومان پول بود
با ناله گفت: "برای تو!"
حالا باور کردم که او نه تنها دل و ضمیر مرا میخواند بلکه از جیب خالی و شلوار پارهام هم خبر دارد
ذوقزده پول را گرفتم
پیشانیاش را بوسیدم
با او و پدر و مادر خداحافظی کردم
اول یک شلوار خاکی خریدم و سپس عازم اندیمشک و جنوب شدم
چند روز در جزیره بودیم که گفتند دوباره باید به سومار برگردیم
همدان سر راه جنوب به غرب کشور بود
اقتضا میکرد که سری به خانه بزنم
نصفه شب بود
خجالت کشیدم داخل بروم
برگشتم و به مسجد رفتم
تا صبح با گریه برای امیر نماز خواندم
امیر داشت جان میداد و دایی هم بیخ گوشش شهادتین میگفت که به خانه رسیدم...
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از خاطرات سردار شهید علی خوش لفظ از فرماندهان اطلاعات عملیات لشگر انصار الحسین همدان
#وقتی_مهتاب_گم_شد
•┈•• ✾🍃🌸🍃✾ ••┈•
🌐با روزگار باشیم...
📱ایتا
https://eitaa.com/joinchat/1498349616C1a706cb9c6
📱واتساپ
https://chat.whatsapp.com/HyROTv6RJi61tcJ9yCcG6M
🌍با روزگار باشیم...
🌕 وقتی مهتاب گم شد 9⃣9⃣قسمت نود ونه فصل نهم من، مهتاب، مین(۸) از ماندن در عقب و شناس
🌕 وقتی مهتاب گم شد 🌕
0⃣0⃣1⃣قسمت صدم
فصل نهم
من، مهتاب، مین(۹)
شب هفت امیر که تمام شد با محسن جامه بزرگ همراه شدم و به سومار برگشتیم
مدتی که نبودیم همه چیز عوض شده بود
حتی جای مقر واحد. جای خالی چادرها نشان میداد که جابجا شدهاند، اما کجا؟
چرخیدیم تا چشممان به سید محسن فدایی افتاد که با موتور آنجا میچرخید
به دستور علیآقا تک و تنها آنجا مانده بود که به امثال ما آدرس مکان جدید را بدهد. جایی در میمک
هنوز لباس سیاه به تن داشتم و عزادار برادرم امیر. علیآقا تاکید داشت تا مدتی به گشت نروم، اما گوش من بدهکار نبود
با اصرار راضیش کردم
میمک حد فاصل جبهه سومار و جبهه مهران بود.سمت راست میمک ارتفاعات گیسکه در شمال قرار داشت
میمک از جهت شناسایی با سومار و گیسکه تفاوت داشت
گشت و عبور از خط اول عراقیها کار دشواری نبود
اما اینجا هم دست پیش در شناسایی با دشمن بود
ما برای عملیات پیش رو شناسایی میکردیم
عملیاتی به نام عاشورا
مرکز ثقل طراحی برای عبور گردانها در شب عملیات، ارتفاعات گلم زرد بود
دو تیم شناسایی روی آن کار میکرد
خط مقدم خودی طبق معمول دست نیروهای ارتش بود
تپههایی که بوی نفت و گوگرد میداد و پر بود از چاههای نفت که برای جلوگیری از تخریب یا اشتعال پلمپ شده بودند
برای رفتن به شناسایی باید از مسیر رودخانه عبور میکردیم
رودخانه هم بی بهره از چربی ناشی از نفت و گوگرد نبود
تا کمر که داخل آب میشدیم لباسهایمان چرب میشد و بوی بد میگرفت.
موقع شناسایی، این بو همراه ما بود تا برگردیم و فرصتی برای شستشوی لباس پیدا کنیم
یک شب دیدم یکی از بچهها یواشکی لباسهای خیس و نفتی را جمع میکند و میشوید
ردش را گرفتم تا جایی که پشت تانکر نشست و به جان لباسها افتاد
کنعانی بود
او نیز مزد اخلاصش را در فاو با شهادت گرفت
#وقتی_مهتاب_گم_شد
◀️ ادامه دارد ...
با ما همراه باشید هر روز با یک قسمت از خاطرات سردار شهید علی خوش لفظ از فرماندهان اطلاعات عملیات لشگر انصار الحسین همدان
•┈•• ✾🖤✾ ••┈•
🌐با روزگار باشیم...
📱ایتا
https://eitaa.com/joinchat/1498349616C1a706cb9c6
📱واتساپ
https://chat.whatsapp.com/HyROTv6RJi61tcJ9yCcG6M
قسمت اول داستان
#وقتی_مهتاب_گم_شد👇👇
https://eitaa.com/barozegarbashim/1418
قسمت اول داستان
#وقتی_مهتاب_گم_شد👇👇
https://eitaa.com/barozegarbashim/1418
👆👆داستانی که رهبر سفارش به مطالعهی آن کردهاند
هر روز با #قرآن
﴿يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَأُولِي الْأَمْرِ مِنْكُمْ ۖ فَإِنْ تَنَازَعْتُمْ فِي شَيْءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللَّهِ وَالرَّسُولِ إِنْ كُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْيَوْمِ الْآخِرِ ۚ ذَٰلِكَ خَيْرٌ وَأَحْسَنُ تَأْوِيلًا﴾(سورهٔ نساء-آیهٔ ۵۹)
ای کسانی که ایمان آوردهاید، خدا و پیامبر و اولیای امر خود را اطاعت کنید؛ پس هر گاه در امری دینی اختلاف نظر یافتید، اگر به خدا و روز بازپسین ایمان دارید، آن را به کتاب خدا و سنت پیامبر او عرضه بدارید، این بهتر و نیکفرجامتر است.
📌رهبری مادی و معنوی جامعه اسلامی، در تمام شؤون زندگی از طرف خداوند و پیامبر به آنها سپرده شدهاست، و غیر آنها را شامل نمیشود؛ و البته کسانی که از طرف آنها به مقامی منصوب شوند و پستی را در جامعه اسلامی به عهده بگیرند، با شروط معینی اطاعت آنها لازم است نه به خاطر این که اولی الامرند، بلکه به خاطر این که نمایندگان اولی الامر میباشند.
_____________________________
قسمت اول داستان #وقتی_مهتاب_گم_شد👇👇
https://eitaa.com/barozegarbashim/1418
👆👆داستانی که رهبر سفارش به مطالعهی آن کردهاند.
•┈•• ✾💚💚💚✾ ••┈•
🌐با روزگار باشیم...
📱ایتا
https://eitaa.com/joinchat/1498349616C1a706cb9c6
📱واتساپ
https://chat.whatsapp.com/HyROTv6RJi61tcJ9yCcG6M