eitaa logo
برپا
481 دنبال‌کننده
7.1هزار عکس
4.1هزار ویدیو
104 فایل
جایۍ‌براے آغاز آغاز یک حرکت؛ حرکتے در دلِ اکنون . . .❣🍃 برای آینده . . .🌱 •°|محلــ🗺ــی برای رشد دانش‌آموزانِ‌خوانساری|•° ‌📡اخبار و احوالات دانش آموزان ✎ ⤦آیدی ارتباطات☏: @khansar_sh
مشاهده در ایتا
دانلود
مجموعه داستان‌های کوتاه مادربزرگ و نورا👱🏻‍♀👵🏻 🎬 قسمت هفتم (۴ بخشی) 💭بخش اول: مهمان جدید/ "از زبان نورا" امیرمحسن و خاله رضوان همان روز صبح از شیراز رسیده بودند.👩‍👦 امیرمحسن هنوز از راه نرسیده، خودش را چپانده بود توی بغل مامان‌بزرگ و بلبل‌زبانی می‌کرد. صبر و حوصله‌ی مامان‌بزرگ😇 هم که تمامی نداشت!!!! بلند بلند حرف می زدند و سوال جواب می‌کردند.😬 -بسه امیرمحسن! سرم رفتتتتت. تو چقدر حرف می‌زنی پسر! خودت خسته نشدی، زبونتم خسته نشد⁉️🤪 -چکارش داری نورا جان؟ بذار بچه سوالاشو بپرسه. پسرم تو مهدکودک کلی چیزای جدید یاد گرفته.😌 مامان‌بزرگ که پشتش درمی‌آمد، بیشتر حرص😑 می‌خوردم. زیر کولر کنار هم لم داده بودند و میوه🍑🍇 می‌خوردند. من هم کمک مامان توی گرمای آشپزخانه و پای اجاق، بی‌حوصله😕 به حرف‌هایشان گوش می‌دادم. خلال‌های سیب‌زمینی را زیر و رو کردم و نمک زدم.🥔🍟 خواستم یکی بردارم که انگشتم سوخت و جیغم درآمد.😩 امیر محسن در کسری از ثانیه پرید توی آشپزخانه: "چی شد نورا؟"😲 دستم را گرفتم زیر آب سرد🚰: "از بس حرف می‌زنی"❗️ ♻️بخش دوم داستان، فردا دوشنبه...🤗 ┄┅┅┅❀🍃🌹🍃❀┅┅┅┄ ┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈ 🔰شهید فهمیده خوانسار کانالی متفاوت برای دانش آموزان خوانساری👇 @shf_khansar 🎙ارتباط با ما: @khansar_sh
مجموعه داستان‌های کوتاه مادربزرگ و نورا👱🏻‍♀👵🏻 🎬 قسمت هفتم 💭بخش دوم: دستم را گرفتم زیر آب سرد: "از بس حرف می‌زنی!"🤯 امیرمحسن که گوشش از غرغرهای من پر بود کنار اجاق ایستاد و گفت : "اشکال نداره. بزرگ میشی یادت میره."🙃 زد زیر خنده و بی‌خیال برگشت توی هال: "مامان‌بزرگ! شما هم تا حالا کردین؟" - بله پسرم! مثلا چادر رنگی‌هایی که گذاشتم تو قسمت زنونه مسجد که خانوما استفاده کنن. -مربی مهدمون می‌گفت حتی یه دونه خرما هم میشه وقف کرد. می‌گفت هرچیز کوچیکی هم که وقف کنی تا همیشه‌ی همیشه برات ثواب می‌نویسن.😇 زیر ماهی‌تابه را خاموش کردم و سیب‌زمینی‌های برشته را ریختم توی دیس و گذاشتم توی گرم‌کن، بعد داد زدم: "ماماااان! سیب‌زمینی‌ها آماده شد."🍟😋 بابا که از سرکار می‌آمد، سفره را پهن می‌کردیم. کاسه‌های ماست🥣 را از کابینت درآوردم. -نورا! تو هم تا حالا چیزی وقف کردی؟🤓 -اولا تو نه و شما!!! دوما اصلا می‌دونی وقف یعنی چه؟ هی میگی وقف وقف! نیم وجبی!😏 تندتند گفت: "یعنی مثلا چیزی رو که خودت دوست داری و به درد بخوره، بدی تا بقیه ازش استفاده کنن."😊 کاسه‌های ماست، کاسه‌های سالاد، سبد برای سبزی خوردن، چیزی را جا نگذاشته‌ام؟🤨 - جواب سوالمو بده نورا! شما تا حالا چیزی وقف کردی⁉️⁉️⁉️ ♻️بخش سوم داستان، فردا سه‌شنبه...🤗 ┄┅┅❀🍃🌹🍃❀┅┅┄
مجموعه داستان‌های کوتاه مادربزرگ و نورا👱🏻‍♀👵🏻 🎬 قسمت هفتم 💭بخش سوم: - جواب سوالمو بده نورا! شما تا حالا چیزی وقف کردی⁉️ - امان از دست تو! یادته پارسال دفتر نقاشی و کتاب داستان📚 بردیم واسه بچه‌های بهزیستی؟ یواشکی انگشتش را می‌زند توی کاسه ماست🥣 و خیال می‌کند من نفهمیدم.😬 انگار حرف‌هایش ته‌کشیده یا زبانش خسته شده. بعد هم از سر سبد سبزی، یک تربچه بزرگ برمی‌دارد و خرچ خرچ شروع می‌کند به جویدن.😑 - دستاتو شستی؟ سرش را می‌اندازد پایین و بی‌صدا می‌رود سمت اتاقی که چمدان👜 و وسایل خاله رضوان آن‌جاست. یه نفس راحت می‌کشم. ماست‌ها را با پونه تزیین می‌کنم و سالادها🥗 را می‌کِشم توی کاسه. لوله را باز می‌کنم🚰 و انگشت سوخته‌ام را دوباره می‌گیرم زیر فشار آب سرد. -نورا جان بیا کمی بشین، خسته شدی دخترم!💓 من که پا ندارم بیام کمکت. -غذاها رو که مامان زرنگه آماده کرده.😊 یه سیب زمینی سرخ کردن و چند کاسه سالاد گرفتن که دیگه خستگی نداره.😇 ♻️بخش آخر داستان، فردا چهارشنبه...🤗 ┄┅┅❀🍃🌹🍃❀┅┅┄ ┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈ 🔰شهید فهمیده خوانسار کانالی متفاوت برای دانش آموزان خوانساری👇 @shf_khansar 🎙ارتباط با ما: @khansar_sh