eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.7هزار دنبال‌کننده
341 عکس
316 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋 ای در دام عنکبوت خانم ط_حسینی ۱۱۶ 🎬 همه جای خانه را وارسی کرد,حتی زیر مبلها بالای لامپ وپرده و...اما چیزی نبود ,انگار اونا خیلی به کارشون مطمین بودند وخیالشون بابت تورات راحت بود,اما ما زرنگتراز یهودیهای خبیث بودیم,اخه مایه بچه شیعه هستیم وذکاوتمون رنگ وبوی علی ع را دارد. علی:همه جا امن وامان است نازبانو,بفرمایید تاباهم دستی به سروروی آشیانه ی مهرمان درقلب خانه عنکبوت بکشیم. بعداز دوساعتی تلاش,بالاخره خونه تمیزومرتب ودلخواه شد,خانه ای که با مبلهای راحتی قهوهای رنگ وپرده های کرم رنگ تجهیزشده بود. داشتم کتابچه اهدایی ابوصالح را میخواندم که با تلنگری که به دماغم خورد متوجه علی شدم. علی:میبینم که غرررق شدی دردنیای کتاب... من:علی ,میترسم ,یعنی از پسش برمیام؟ علی:معلومه که برمیای ,چرا نیای؟نگاه مهربان خدا ودست با کفایت مهدی زهرا س پشتیبانت است واشاره به خودش کرد وادامه داد:این غلام حلقه به گوشت هم که همه جا میپایدت خخخخ من:اینجا نوشته یه اسحاق انور نامی هست که باید قاپش رابدزدم,یعنی توجهش راجلب کنم وسراز کارش درارم. علی :توکل کن ,تومیتونی,منم فردا باید به دانشگاه شیعه شناسی برم که چسپیده به دانشگاه شماست یعنی یه جاست دیگه وبعدش باید دنبال یه کاری که درامدی برامون داشته باشد,فکرش راکردم ,حمایت هم میشم...یه نقشه هایی دارم که اگر درست ازکار دربیاد ریشه ی این عنکبوتان را میکنیم...رسواشون میکنیم. میدونستم هرچه اصرارکنم علی میزنه به مسخره بازی وفرافکنی وتا کاری راکه میگه راه نندازه ,هیچی بهم نمیگه,اما افتخارمیکردم که دارمش,علی خیلی اعتمادبه نفس داره,زرنگ وزیرک هست وتوکل واعتمادش به خدا ستودنی ست,من مطمینم کاری را که میخواد شروع کنه موفق میشه,چون مطمینه از حمایت خدا.. ...... با گفتن بسم الله زیرلبم وارد دانشگاه شدم,مدارک من یعنی هانیه را که تطابق داده بودن به من ترم ششم خورد والانم کلاسم را پیدا کردم واز بخت خوب یابدم اولین جلسه با همون اسحاق انور, کلاس داریم. وارد کلاس شدم,اکثر صندلیها پربود,درست مثل بقیه جاها,یک طرف مرد ویک طرف خانومها نشسته بودند,اکثر خانمها پوشیده ولباسهای گشاد داشتند اما فک میکنم من ازهمه شان پوشیده تربودم.یک مانتو مشکی بلند عربی بایه روسری سفید که یه مدل داده بودم وپشت سرم بسته بودم. وارد کلاس شدم,همه نگاهشون برگشت طرف من, منم بی خیال نگاهی,انداختم.وصندلی موردنظرم را ردیف اول کناردیوار که خالی بود ,انتخاب کردم ونشستم. داشتم روسریم رامرتب میکردم که دختر کناریم گفت:هانا هستم ,تازه واردی؟خوش امدی ,شما؟ لبخندی زدم ودستش راگرفتم:منم هانیه هستم از یهودیهای عراق,تازه موفق به مهاجرت شدیم. درهمین لحظه استاد داخل شد....وای چرا این شکلیه؟ دارد.... 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت دلدادگی #قسمت ۱۶ 🎬 : یاقوت با حالت دست پاچه ، بقچه را بهم پیچاند و از جا بلند شد ، که در تار
دلدادگی... ۱۷ 🎬 : به محض اینکه سهراب نمازش را تمام کرد ، یاقوت با حالت چهار دست و پا جلو آمد و روبه روی سهراب نشست و همانطور که سهراب با تعجب او را نگاه می کرد ، دست به سمت گردن او برد و گفت : این...این چیست که بر گردنت انداختی؟ سهراب ، قاب چرمین را که وقت رکوع از لباسش بیرون افتاده بود ، داخل یقه ی لباسش زد و با لحنی خنده دار گفت : این یه رازه....یه نقشه ی گنج که من را به یک گنجینه ی بزرگ‌ میرسونه ، منتها هنوز نتونستم رمز گشاییش بکنم. یاقوت که مشخص بود هول شده با تته پته گفت : کو...ببینم ....شاید من بتونم سر از این راز دربیارم. سهراب خودش را عقب کشید و به دیوار تکیه داد و گفت : نه الان نمیشه ،زیر نور فانوس نمیشه ، باید روز باشه. یاقوت با دستپاچگی به سمت میزش رفت و بعد از بهم ریختن وسایل روی میز ، با ذره بینی در دستش جلو آمد و رو به قلندر که مثل مجسمه کنار دیوار ایستاده بود گفت : قلندر...آن فانوس را بگذار کنار ما، خودتم برو بیرون زود....درب هم پشت سرت ببند. قلندر که خیلی دوست داشت بماند ، اما نمی توانست روی حرف اربابش حرفی بزند ،چشمی زیر زبانی گفت و از درب بیرون رفت. یاقوت زانو به زانوی سهراب نشست و منتظر چشم به گردن او دوخت.... سهراب از این کنجکاوی یاقوت که باورش شده بود سهراب نقشه ی گنج به گردن دارد ، خنده اش گرفت و چون خودش هم در پی فرصتی بود تا روی آن نگین را بخواند گفت : باشد یاقوت خان ، فقط باید قول بدهی اگر رازش را کشف کردیم از این نقشه ی گنج پیش کسی حرفی نزنی ،بین من باشد و شما، قبول دارید؟ یاقوت خان دست های چروکش را بهم مالید و گفت : باشه...قول میدم سهراب که از سادگی یاقوت ،نیشش باز شده بود ،گردنبند چرمین را از گردن بیرون آورد و با احتیاط گره قاب را باز کرد و همانطور که یاقوت خیره به دستان او بود ، نگین سرخ رنگ را بیرون آورد و کف دستش گرفت و با لبخند نگاهی به یاقوت کرد‌ سهراب احساس کرد که یاقوت از دیدن نگین به جای نقشه ی گنج ، هیچ تعجب نکرده ،بلکه چنین انتظاری هم داشته است. یاقوت نگین را از کف دست سهراب برداشت و زیر نور فانوس خم شد و با ذره بین یک طرف آن را با دقت نگاه کرد و بریده بریده گفت : یا....صا‌..حب..الزمان...ادرکنی...ولا..‌تهلکنی.. سهراب با تعجب نگاهی به یاقوت کرد و نگین را برگرداند و گفت ، اینجا چه نوشته؟ یاقوت دوباره خیره شد و گفت : بالای نگین نوشته «علی».....وسط آن حک شده...«مرتضی» و پایین آن نوشته «کوفه» سهراب نگین را از یاقوت گرفت و‌گفت : چطور این خط های کج و معوج را خواندی؟! جوری روان آن را گفتی که من فکر کردم از قبل می دانستی چه روی آن حک شده.. یاقوت که کمی هول به نظر میرسید ، گفت : از جوانی تا پیری مدام سرم روی نوشته خم بوده ، من سواد دارم آنهم در حد یک ملای مکتب ، تازه هنوز چیزهای زیادی مانده تا از یاقوت بدانی... سهراب یکی از ابروهایش را بالا داد و گفت : بله....خوب فهمیدم که شما رازها در سینه داری...اما بالاخره من هم پسر کریم بامرام هستم ،سر از کارت در می آورم و با زدن این حرف خنده ی بلندی سر داد و در همین حین ، قلندر نفس زنان خود را به درب اتاق رساند و یکباره سرش را داخل اتاق آورد و گفت : ارباب...یاقوت خان....یک لحظه بیرون بیایید..‌ ادامه دارد... 📝 به قلم :ط _حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🦋 ای در دام عنکبوت خانم ط_حسینی ۱۱۷ 🎬 تصور من با تصویر اسحاق انور از زمین تا اسمان فرق میکرد. یک مردی نزدیک پنجاه وهفت هشت ساله با قدی کوتاه,شکمی چاق وجلوامده وسری که کلاه کوچک یهودی زینت بخش کله تاسش شده بود.کت وشلواری مشکی واتوکشیده وصورتی که مشخص بود تازه اصلاح شده ,اخه مثل سر تاسش میدرخشید. باقدمهایی تند وسری پایین که به سمت صندلی اش میرفت آدم را یاد همین سوسکهای سیاه بالدار میانداخت ,از تصورسوسک خندم گرفت که نگاهم درنگاه اسحاق انور قفل شد... اسحاق انور عینکش را کمی پایین کشید وروبه من گفت:تازه واردی؟؟ندیدمت من درحالی که استرس داشتم بلندشدم وگفتم:بله استاد ,هانیه الکمال هستم,از یهودیان عراقی ,تازه به تل اویو امدیم ,یعنی مهاجرت کردیم. استاد سرش راتکان داد وگفت:امیدوارم از دانشجوهای مستعد باشید,اول بگو هدفت ازاین مهاجرت چی بوده؟ من:راستش تومملکت خودم احساس غریبگی میکردم واحساس میکردم متعلق به اونجا نیستم,همیشه سردرگم بودم ,دوست داشتم جایی باشم که متعلق به خودم یعنی متعلق به جامعه ی یهود باشه,جایی که بتوانم پیشرفت کنم وباعث پیشرفتش بشم,جایی که از دل وجان خودم راوقفش کنم وجانم را فداش کنم . هی گفتم وگفتم,نمیدونستم که این حرفا از کدوم استینم میریزه بیرون به قول علی فکرکردم توکنیسه صهیون هستم ودارم وعظ میکنم خخخخ وبا صدای دست زدن استاد اسحاق ودنبال ان دست زدن بقیه ی دانشجوها به خود امدم از منبر نطق پایین اومدم خخخخ استاد:احسنت,افرین وروکرد به بقیه ی دانشجوها وگفت:دوست دارم اعتقادتان به این مملکت یک صدم اعتقاد هانیه الکمال باشه اونموقع میبینید که برگزیده ترین هاهستیم که هیچ نیرویی قابل مقابله با ما راندارد وروکردبه من وگفت:بفرما بشین,حالا بریم سردرس خودمان. خودم فکر میکردم که برای جلسه اول خوب,پیشرفتم که با حرف هانا فهمیدم نه.... دارد... 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
🦋 ای در دام عنکبوت خانم ط_حسینی ۱۱۸ 🎬 کلاس تموم شد واستاد درحین رفتن بازهم نگاهش به نگاهم بود که هانا برگشت وگفت:هانیه چقد خوش شانسی من:چررا؟؟؟ هانا:میدونی این استاد اسحاق ,یکی از بدعنق ترین ومتعصب ترین وباهوش ترین آدمهای یهودی هست که تابه حال دیده ام,داخل تل آویو که بماند ,اورشلیم وحیفا و..حتی امریکا هم میشناسنش وخیلی کارهای بزرگی کرده ومیکند والبته همه ازش یه جورایی میترسند ,حتی رییس دانشگاه هم ازش حساب میبرد,درضمن تا حالا ندیدم از کسی تعریف کند ویااصلا به حرف کسی گوش کند وامروز وقتی دیدم که غرق حرفها وحرکات توشده بود وبعدش هم تشویقت کرد خیلی جا خوردم,نه من جا بخورم هااا,همه ی دانشجوها جاخوردن..... از حرفهای هانا خیلی متعجب شده بودم ,اگه به علی میگفتم,حتما میگفت دست خدا درکاراست اما بااین تعاریفی که از اسحاق انور کردند واقعا موندم که برای چی اینجور بامن برخورد کرد؟!! جلوی دانشگاه علی منتظرم بود تا چشمش به من افتاد ,طبق معمول همیشه تاکمر خم شد وبلند گفت:سلااام خانم دکتر....غلامتم خخخخخ ازاین شوخیهای علی قند تودلم اب میشد اما انتظارنداشتم توانظار عمومی هم چنین کند. باعلی به طرف خانه راه افتادیم.دیدم کیف علی همچی باد کرده وگفتم:علی... علی:جان هارون....خانم دکترکه کم حافظه نبایدباشه من:ببخشید از دهنم در رفتم,میگم تو دانشگاه نهارتون هم میدن؟ علی:نه والاا مگه به شما میدن؟ من:نه اخه دیدم خودت شنگولی وکیفتم چاق شده,گفتم حتما مفت بوده به کیف وبند وبساطت هم دادی خخخخ علی:عه که توهم بله؟!حالا دیگه منو سرکارمیزاری... من:درس پس میدیم آقاااا علی:یه چی داخلش هست که میخواستم الان بهت بگم تا ذوقمرگ بشی اما چون سرکارم گذاشتی تا خونه بعداز استراحت و...نمگم بهله. منم اصلا اصرارنکردم که بگه چون میخواستم خودم رابی خیال نشان بدهم تاعلی,فکر کنه برام مهم نیست اما ته دلم از کنجکاوی داشتم میترکیدم وتصمیم گرفتم توخونه ,تاعلی میره وضو بگیره ,من سراز کارش دربیارم,برای همین لبخندی زدم وگفتم:اصلنم برام مهم نیست چی داری... علی:اره جون همسرت...دخترک فضول, من تورا میشناسم... وباهمین خوش وبش هابه خانه رسیدیم. دارد.... 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قطره‌ای به وسعت دریا اولین رمان پیرامون زندگی حاج قاسم سلیمانی | فروشگاه کتاب قم :طاهره سادات حسینی 👇👇👇👇👇 http://ketabeqom.com/bookinfo/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8%20%D9%82%D8%B7%D8%B1%D9%87%20%D8%A7%DB%8C%20%D8%A8%D9%87%20%D9%88%D8%B3%D8%B9%D8%AA%20%D8%AF%D8%B1%DB%8C%D8%A7/66867 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
از کتاب «قطره ای به وسعت دریا» نمیدانستم چه مدت در خواب بودم، اما انگار خواب بــدی میدیــدم و مــدام صدای گریــه در گوشــم می‌پیچید. ناگهان چشــم هایم را باز کردم. ً خــوب که دقت کردم، انگار خــواب نبودم، واقعا صدای گریه از داخل هال می‌آمد. ســاعت کنار تخت را نگاهی انداختم، ســاعت، شــش صبح را نشــان مــیداد. بــا توجــه به اینکــه روز تعطیل بــود، پس الان، اهــل خانه بایــد در خواب باشــند، نکند اتفاقی افتاده؟ به ســرعت از جا برخاستم، لباس هایم را مرتب کردم و آرام درب اتاق را باز نمودم، از صحنه ای که پیش چشــمم میدیدم، خشــکم زد. فهمیدم بی شک اتفاق ناگواری برای این خانواده افتاده است. روی زمین یک طــرف احمدآقــا، نشســته بــود در حالیکه صورتش از اشــک خیس بــود و کنارش، محمدمهدی ســرش را روی زانوهایش گذاشــته بود و لرزش شــانه هایش، نشــان از گریــه ی شــدیدش داشــت، یــک طــرف هم مــادر خانه درحالیکه ســر بشــرا را در آغوش گرفته بود، مویه میکرد. تا متوجه من شــدند، انگار داغ دلشــان تازه شد، گریه هایشــان شــدت گرفــت و ناله هایشــان بلندتر شــد، گیج شــده بــودم، نگاه به میزبانم کردم و گفتم: س ...س... سلام، ببینم طوری شده؟ احمدآقــا بــدون گفتــن کلامــی، نگاهــش را به تلویزیــون دوخت و اشــکهایش روانتر شــد، چشــمم بــه صفحه ی تلویزیــون افتاد، پاهایم شــل شــد، همان کنار دیوار بر زمین نشســتم. باورم نمیشــد، نه ... نه ... امکان نداشت ... حالا دلیل التهــاب و عــزا و گریــه ی ایــن خانــواده را می فهمیــدم، تصویــر زیبایــی از ژنــرال بر صفحه ی تلویزیون نقش بسته بود و زیرش نوشته بود: »شهادتت مبارک« بغضــی ســنگین گلویــم را چنگ میزد .... دردی شــدید در ســرم پیچید .... با خــود گفتــم ایــران نه ... دنیــا چه مرد بزرگی را از دســت داد، مردی تکرارناشــدنی .... ژنرالــی قدرتمنــد و باصلابــت کــه دلــی مهربــان و لطیــف بــه لطافــت گلهای بهــاری داشــت ...کاش او را از نزدیــک دیــده بــودم .... نمیدانســتم چــه کســی مرتکــب این جنایت شــده؛ اما ایمان داشــتم هرکه بوده، بــه گفته ی عمو جوزف، احمقترین فرد روی زمین اســت. بی شــک الان در ســرزمین من، به مناسبت این اتفاق، شادی و شعف جاری بود و چه حقیر بودیم ما که از مرگ چنین مرد بزرگی، خوشــحال می شــدیم ... مردی که نفس آمریکا و اســرائیل را به تنگ آورده بود و برخلافش، نفس به جان مظلومان دنیا میریخت .... بی شــک ایرانیان ســا کت نمی نشســتند، ایرانیان که جای خود دارند، بی شــک دنیایی که محو ژنرال بود، ســا کت نمی نشســت، بی شــک خدا هم در مقابل این جنایت ســاکت نمی نشــیند. 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت دلدادگی... #قسمت ۱۷ 🎬 : به محض اینکه سهراب نمازش را تمام کرد ، یاقوت با حالت چهار دست و پا ج
دلدادگی ۱۸🎬 : یاقوت یک چشم با شتاب از جا بلند شد و سهراب در حین بلند شدن او ، نگین را از دستش گرفت و همانطور که به درب اتاق که پشت سر یاقوت ،باز مانده بود ، نگاه می کرد . نگین را داخل قاب چرمین گذاشت و نخ هایش را بهم آورد و گره زد. سهراب در دریای افکارش غوطه ور بود و به این فکر می کرد که آیا رمز و رازی پشت این نوشته ها نهفته که او را به اصل و نسبش می رساند یا هیچ رمزی ندارد و این نوشته ها ،حرزی بیش نیست ؟! هنوز افکارش بهم ریخته بود ،که قلندر در حالیکه می خندید و آب از لب و لوچه اش آویزان بود داخل شد و سفره ی شام را پهن کرد. سهراب با تعجب به حرکات قلندر نگاهی انداخت و گفت : نه از ناهار ظهرت که به یک دوری مسی ختم شد و نه به شام شبت که اینچنین سفره ی بزرگی گستراندی...مگر من و یاقوت چقدر می خوریم که سفره ای شش نفره پهن کردی؟ قلندر که انگار برقی در چشمانش می درخشید گفت : خاطرت عزیز بوده ، اینقدر غذا هست که این سفره تازه کوچک است و سرش را نزدیک سر سهراب آورد و آهسته گفت : به راستی تو کیستی ای پسر کریم مرام؟!نکند تو پسر کریم نیستی و پسر حاکم خراسانی و ما خبر نداریم و با این حرف خنده ی بلندی کرد و از درب اتاق بیرون رفت. سهراب گیج و مبهوت بود و اتفاقات پشت سرهم کلا سردرگمش کرده بود. سفره ای رنگارنگ با مرغ بریان و قابی پر از برنج زعفرانی در وسط ، همراه ماست و دوغ و سبزی و خرما و میوه های مختلف چیده شد. سهراب هیچ وقت در عمرش ، چنین سفره ی رنگارنگی ندیده بود و یاقوت خان هم که مدام بوی غذا را به مشام می کشید ، بشقابی جلوی خودش و سهراب گذاشت و گفت : بفرما جوان‌..بفرما تا داغ است نوش جان کن... سهراب خیره به نان گرد و خوش رنگ وسط سفره ، گفت : تا نگویی راز این سفره ی رنگارنگ چیست و احیانا خواسته ی پشت این میهمان نوازی شاهانه چیست ،لب به غذا نمی زنم... یاقوت ،ران مرغ دستش را داخل بشقاب گذاشت و با دست مشغول له کردن آن شد تا در دهان بی دندانش بگذارد و در همین حین لبخندی زد و گفت : رازی در بین نیست و هیچ خواسته ای هم ندارم، بد است پسر کریم با مرام را اینقدر دوست دارم که می خواهم خوب پذیرایی کنم؟! سهراب سری تکان داد و در حالیکه برای خود برنج می کشید گفت : بد نیست ،اما حسی به من می گوید زیادی خوب و البته زیادتر مشکوک است... یاقوت خنده ی بلندی سرداد و گفت : بخور پسرم...بخور تا از دهن نیافتاده...‌ +++++++++++ بالاخره بعد از شبی پر از سؤال و شگفت انگیز برای سهراب ، روزی دیگر سر زد. سهراب صبح زود از خواب بیدار شد و پس از سرکشی از رخش ، به پیشنهاد یاقوت یک چشم راهی بازار بزرگ خراسان شد ، تا هم گشتی بزند و هم به گرمابه که درست وسط بازار بود ، سری بزند و تنی به آب سپارد و از هیبت یک مسافر راه به هیکل یک میهمان مرتب در آید. چون از کاروانسرا تا بازار راهی نبود و ورودی کاروانسرا ، خروجی یکی از دهنه های بازار بود ، سهراب تصمیم گرفت ،پیاده این راه را برود. سهراب کیسه ی سکه را روی شال کمرش محکم کرد و راه افتاد. وارد بازار شد و از شور و هیاهوی جاری در بازار به وجد آمده بود . از هر طرف صدایی بلند بود و هرکس می خواست ،کالای خودش را عرضه کند . جوانکی سینی بر سر صدا میزد ،بامیه آی بامیه...آن دیگری از طعم حلوایش می گفت و آن یکی تسبیح های دست سازش را حراج کرده بود... سهراب حواسش به همه جا بود ، اما یک حس به او می گفت که کسی در تعقیبش است... دارد 📝 به قلم : ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا