eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.6هزار دنبال‌کننده
334 عکس
308 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گویند روزی ملا نصرالدین از جایی می گذشت ، جمعی اندک را در آنجا جمع دید که انگار برقی شیطنت بار در چشمانشان می درخشید.... ملا کمی نزدیک تر رفت و گفت : آهای مردم ، به چه مناسبت اینجا جمع شده اید ؟ آیا قرار است چیزی خیرات کنند؟ آیا قرار است اتفاقی بیافتد؟ یکی از میان پاسخ داد ، آری قرار است ما ،به کمک یکدیگر ، گل افشانیم و این مملکت را گلباران کنیم و به قول آن شاعر«طرحی نو در اندازیم»..‌.. ملا که این سخنان برایش بسیار آشنا می آمد و با توجه به فهم و بصیرتی که داشت می دانست ریشه ی این حرکت احتمالا به ایادی کدخدای جهان خوار برمی گردد...رو به جمع نیشخندی زد و گفت : بروید و خود را بیش از این سبک نکنید....بروید که این حیله ها در این سرزمین کارگر نیست.... سرزمینی که در عهد استادی حیله گر و کلیدسازی بنفش نلرزید ، حتی سیل و زلزله هم آن را تکان نداد و البته گرانی هم از پا نیانداختش و حتی در این بیماری نفسگیری که باب شده ، خم به ابرویش نیامد....از وزوز مگسانی چون شمایان هم هیچ اتفاقی برایش نخواهد افتاد....بروید ای ظاهربینان فریب خورده ، بروید که این بوی کبابی که به دماغتان خورده ، بوی گوشت الاغی ست که دارند داغش می کنند‌...بروید تا داغتان نکرده اند ،خود را رسوای عام و خواص نفرمایید.... حکایت همچنان ادامه دارد‌... 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
قطره‌ای به وسعت دریا اولین رمان پیرامون زندگی حاج قاسم سلیمانی | فروشگاه کتاب قم :طاهره سادات حسینی 👇👇👇👇👇 http://ketabeqom.com/bookinfo/%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8%20%D9%82%D8%B7%D8%B1%D9%87%20%D8%A7%DB%8C%20%D8%A8%D9%87%20%D9%88%D8%B3%D8%B9%D8%AA%20%D8%AF%D8%B1%DB%8C%D8%A7/66867 💦⛈💦⛈💦⛈ @bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#کتاب قطره‌ای به وسعت دریا اولین رمان پیرامون زندگی حاج قاسم سلیمانی | فروشگاه کتاب قم #نویسنده:طا
از کتاب «قطره ای به وسعت دریا» نمیدانستم چه مدت در خواب بودم، اما انگار خواب بــدی میدیــدم و مــدام صدای گریــه در گوشــم می‌پیچید. ناگهان چشــم هایم را باز کردم. ً خــوب که دقت کردم، انگار خــواب نبودم، واقعا صدای گریه هال می‌آمد. ســاعت کنار تخت را نگاهی انداختم، ســاعت، شــش صبح را نشــان مــیداد. بــا توجــه به اینکــه روز تعطیل بــود، پس الان، اهــل خانه بایــد در خواب باشــند، نکند اتفاقی افتاده؟ به ســرعت از جا برخاستم، لباس هایم را مرتب کردم و آرام درب اتاق را باز نمودم، از صحنه ای که پیش چشــمم میدیدم، خشــکم زد. فهمیدم بی شک اتفاق ناگواری برای این خانواده افتاده است. روی زمین یک طــرف احمدآقــا، نشســته بــود در حالیکه صورتش از اشــک خیس بــود و کنارش، محمدمهدی ســرش را روی زانوهایش گذاشــته بود و لرزش شــانه هایش، نشــان از گریــه ی شــدیدش داشــت، یــک طــرف هم مــادر خانه درحالیکه ســر بشــرا را در آغوش گرفته بود، مویه میکرد. تا متوجه من شــدند، انگار داغ دلشــان تازه شد، گریه هایشــان شــدت گرفــت و ناله هایشــان بلندتر شــد، گیج شــده بــودم، نگاه به میزبانم کردم و گفتم: س ...س... سلام، ببینم طوری شده؟ احمدآقــا بــدون گفتــن کلامــی، نگاهــش را به تلویزیــون دوخت و اشــکهایش روانتر شــد، چشــمم بــه صفحه ی تلویزیــون افتاد، پاهایم شــل شــد، همان کنار دیوار بر زمین نشســتم. باورم نمیشــد، نه ... نه ... امکان نداشت ... حالا دلیل التهــاب و عــزا و گریــه ی ایــن خانــواده را می فهمیــدم، تصویــر زیبایــی از ژنــرال بر صفحه ی تلویزیون نقش بسته بود و زیرش نوشته بود: »شهادتت مبارک« بغضــی ســنگین گلویــم را چنگ میزد .... دردی شــدید در ســرم پیچید .... با خــود گفتــم ایــران نه ... دنیــا چه مرد بزرگی را از دســت داد، مردی تکرارناشــدنی .... ژنرالــی قدرتمنــد و باصلابــت کــه دلــی مهربــان و لطیــف بــه لطافــت گلهای بهــاری داشــت ...کاش او را از نزدیــک دیــده بــودم .... نمیدانســتم چــه کســی مرتکــب این جنایت شــده؛ اما ایمان داشــتم هرکه بوده، بــه گفته ی عمو جوزف، احمقترین فرد روی زمین اســت. بی شــک الان در ســرزمین من، به مناسبت این اتفاق، شادی و شعف جاری بود و چه حقیر بودیم ما که از مرگ چنین مرد بزرگی، خوشــحال می شــدیم ... مردی که نفس آمریکا و اســرائیل را به تنگ آورده بود و برخلافش، نفس به جان مظلومان دنیا میریخت .... بی شــک ایرانیان ســا کت نمی نشســتند، ایرانیان که جای خود دارند، بی شــک دنیایی که محو ژنرال بود، ســا کت نمی نشســت، بی شــک خدا هم در مقابل این جنایت ســاکت نمی نشــیند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت دلدادگی #قسمت ۴۳ 🎬 : سهراب با سر پایین و دست بر سینه وارد حرم شد ، اطراف ضریح تک و توک افراد
دلدادگی ۴۴ 🎬 : گلناز خودش را به شکیب رساند و همانطور که نفس نفس می زد گفت : س‌‌...سلام شکیب که گرم گفتگو با مردی دیگر بود ،با شنیدن صدای نازک زنانه ای ، سرش را بالا آورد و تا چشمش به گلناز افتاد ،با اشاره به پشت سرش که کمی خلوت تر بود به راه افتاد و همانطور که همقدم با گلناز شده بود ،با سری پایین و لحنی ملایم گفت : سلام بانوی جوان ، به خدا قسم هر چه که شاهزاده خانم گفته بودند ،مو به مو انجام دادم ، خیلی از دواطلبینی را که میرفتند تا در دام کاووس و بهادرخان ،گرفتار آیند، آگاه کردم ، اصلا نمونه اش همین شیرمرد که برنده شدن حق او بود ،همین «سهراب» را من آگاه کردم ، وگرنه بهادر وکاووس کلکش را همان انتهای قصر می کندند و به نوعی سرش را گرم می کردند تا به مسابقه نرسد. گلناز که با شنیدن نام سهراب هیجان زده شده بود گفت : از ....از این جوان که گفتی نشانی ،چیزی می دانی؟ شکیب که انگار انتظار شنیدن این حرف را نداشت ، سریع نگاهش را از زمین گرفت و به چهره ی گلناز که زیر روبنده اش پنهان بود ،خیره شد و گفت : نشانی سهراب را برای چه می خواهید؟! آن بیچاره که با حیله ی ناجوانمردانه ی بهادرخان از میدان به در شد، جایزه هم که تقدیم بهادرخان کردند ، برای چه.... گلناز که از پرحرفی شکیب حوصله اش سر رفته بود گفت : ببین شکیب ، کمتر حرف بزن و گوش بگیر تا بدانی چه می گویم. غروب نشده ، نشانی این جوان را پیدا می کنی و با دست پر به قصر می آیی ، همان جای همیشگی منتظرت هستم ، اما اینبار شاهزاده خانم هم خودش ،حضور خواهد داشت ، در ضمن اگر چنته ات پر باشد ، پول خوبی نصیبت می شود ، همانطور که تا به حال شده... شکیب که دهانش از تعجب باز مانده بود ،بدون آنکه حرفی بزند ،سرش را تکان داد ‌ گلناز پشت به شکیب کرد تا برود ، ناگاه روی پاشنه ی پا چرخید و درحالیکه انگشتش را جلوی صورت شکیب تکان میداد گفت : اما وای به حالت از این سوال و جوابها و این دیدارها ،کسی بو ببرد، می دانی که آنوقت مرغان آسمان باید به حالت گریه می کنند‌. شکیب که با این تهدید دخترک قصر نشین به خود آمده بود ، خنده ی ریزی کرد و سرش را پایین انداخت و گفت : خیالتان راحت ، شکیب دهانش قرص قرص است ، کی از این زبان درازی ها کرده که حالا بکند و چون جوابی از گلناز نشنید ، سرش را بالا آورد تا عکس العمل گلناز را ببیند که متوجه شد ، این دخترک زیبا در حال دور شدن از اوست... شکیب بشکنی زد و همانطور که سرخوش از سکه هایی که قراربود نصیبش شود ، به طرفی میرفت ،با خود زمزمه کرد : تو کیستی سهراب؟! درست است که نامت به عنوان برنده اعلام نشد و پولی نصیبت نشد ، اما وجودت برکت است ، از وقتی دیدمت ،مدام سکه هست که به جیب شکیب می ریزد‌.‌.. دارد.... 📝 به قلم : ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کرونا تابهشت ۵ 🎬: علی مصرانه میخواست که از عراق برویم وکجا بهتر از ایران,اما من بازهم مخالفت کردم واصرار داشتم به کربلا نقل مکان کنیم,اخر دل کندن از کشورم وحرمهای امامانم سخت بود و ازطرفی فکر تمام شدن همین دیدارهای گهگاهی ومخفیانه ی خانواده ام,باعث میشد دل کندن سخت تر شود. اما علاقه ی شدید علی به من وبچه ها باعث شده بود ,اینبار از حرفش کوتاه نیاید. علی همه ی بچه ها را از جان بیشتر دوست داشت اما علاقه ی بین علی وعباس,وبالعکس عباس وعلی,خیلی خیلی بیشتر بود,حتی بعضی شبها که علی به خاطر کارش دیر به خانه میامد وگاهی وقت اذان صبح به منزل میرسید,این بچه ,پابه پای من بیداربود وتا چشمش به علی,نمیافتادو خیالش راحت نمیشد ,خواب به چشمش نمیامد وهمین علاقه,کار به دستش داد.... یک هفته از ان اتفاق گذشته بود ومن چمدانها رابسته بودم,اما همچنان امیدداشتم تا درلحظات اخر علی تصمیمش عوض شود وراهی کربلا شویم... علی کاری بیرون داشت وچون ماشینمان رافروخته بودیم موتور یکی از دوستاش راامانت گرفته بود, عباس با خواهش والتماس,خواست همراهش,برود,هرچه کردم,این بچه درخانه بماند، نماند,حتی به کمک حسن وحسین متوسل شدم وگفتم به عباس بگویید تا باهم بازی مورد علاقه ی عباس، که قایم موشک بازی بود را میکنیم ,اما این ترفند هم کارگر نشد ودراخر عباس با شیرین زبانی وبا ایه ای از قران جوابمان را داد:ان الله لایغییرمابقوم حتی لایغییر ما به انفسهم.... تا این ایه راخواند علی,سرشاراز شوقی پدرانه,عباس راسوارکولش کرد وروبه من گفت:مامانی توبا بچه هات بازی کن ,منم با پسرم میریم وزووود برمیگردیم... کاش وای کاش ان لحظه من محوحرکات این پدروپسر نشده بودم ومخالفتی سرسختانه میکردم. دارد... 🖊به قلم......ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
تابهشت ۶ 🎬: علی وعباس رفتند تا نیم ساعته برگردند ,اما نیم ساعت,یک ساعت شد,دوساعت شد,چهارساعت شدونیامدند دلم به شور افتاده بود,هرچه زنگ میزدم گوشی علی خاموش بود,نمیدانستم دراین شهر غریب که هیچ کس رانمیشناختم وباکسی مراوده نداشتم با چهارتا بچه ,به کجا بروم ودست به دامن چه کسی بشوم. کم کم نگرانی من به بچه ها هم سرایت کرد حسن وحسین یک جور سوال پیچم میکردند ,زینب وزهرا جوردیگر,مثل همیشه درپریشانی وناراحتی ام وضوگرفتم وسجاده را پهن کردم وبه نماز ایستادم. بعداز نماز به سجده رفتم واز خدا خواستم تا علی وعباس را برساند,سراز سجده بر داشتم با صحنه ای روبه روشدم که دل سنگ را اب میکرد,حسن وحسین وزینب وزهرا ,هرکدام سجاده هایشان راپهن کرده بودند وچشمان اشک الودشان خبراز دعا واستغاثه شان میداد. همونطور که گونه بچه ها را میبوسیدم ,زنگ در به صدا درامد, انگار خدا به این زودی جواب دعاهایمان را داده بود. هر پنج نفرمان با خوشحالی به طرف در حرکت کردیم.... اما علی که کلید داشت.... حسین زودتر از ما خودش رابه ایفون رساند,گوشی رابرداشت وگفت:بابا کجایی چرا دیرکردی؟ تصویر یکی از دوستان علی را که چندبار با علی دیده بودمش در مانیتور ایفون ظاهر شد... دارد... 🖊به قلم....ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلدادگی ۴۵ 🎬 : شکیب با سرگرم کردن خود ،وقت کشی می کرد تا اینکه نزدیک غروب شد، چون سربازی در گروه سربازان شاهزاده فرهاد بود ،رفت و آمدش به قصر راحت بود ، از دروازه اصلی گذشت و راه سنگفرش پیش رویش را در زیر نور مشعل هایی که دو طرف راه تعبیه شده بود ، می پیمود. از ساختمان های اصلی حکومتی گذشت و به محل اقامت شاهزاده ها رسید ، از آن عمارت ها هم گذشت و بالاخره به پشت ساختمان مطبخ رسید ، فضایی که پر از درختان سر به فلک کشیده بود . پشت به دیوار مطبخ بزرگ قصر زد و روی تخته سنگی نشست در گرگ و میش غروب ،چشمش به دنبال کلاغی بود که از این درخت به آن درخت میرفت و گاهی قار قارش بلند میشد ، شکیب آهی از دل کشید و به یاد سهراب سری تکان داد و گفت : به خدا که همه ی شهر می داند ،برنده شدن حق تو بود ، اصلا اگر کل ولایت خراسان را بگردی ، جوانی به مهارت و پهلوانی تو پیدا نمی شود ، کاش گردن بهادرخان می شکست ، این روباه حقه باز!!! ناگهان صدای نازک زنانه ای از پشت سرش بلند شد و گفت : بله....حرف ما هم این است ، چون می دانیم که برنده شدن حق این جوان بود ، می خواهیم به نحوی از او دلجویی کنیم ، آیا شما نشانی از او به دست آوردید؟ شکیب که کاملا غافلگیر شده بود ، سرش را پایین انداخت و بریده بریده گفت : س‌...سلام ،شاهزاده خانم ، ممنون که چاکرت را لایق خدمت به خود دانستید... فرنگیس که از شور و شوق درونی ،بی قرار بود به میان پرچانگی شکیب دوید و همانطور که سعی می کرد اقتدارش را در سخن گفتن حفظ کند و اجازه ندهد این سرباز، سر از راز درونش درآورد گفت : خوب بگو بدانم ،هیچ از او یافتی؟ می خواهم با معرفی و سفارش ایشان به برادرم فرهاد ، او را در همین قصر به خدمت بگیریم ، آخر این دربار ،نیازمند جوانان بی باک و جسوری چون اوست. شکیب همانطور که سرش خم بود ،بله ای گفت و برای اینکه کارش را مهم جلوه دهد، ادامه داد: راستش ،از آن موقع که بانوی جوان ، پیغامتان را به چاکرتان رساندند ، تا همین الان درگیرِ پیدا کردن آدرسی از محل اقامت او بودم . شکیب گلویی صاف کرد و گفت : تا آنجا که فهمیدم ، او از ولایت سیستان آمده است و محل اقامتش کاروانسرای یاقوت یک چشم است که در انتهای بازار ..... فرنگیس که حالا مطمئن شده بود این سرباز زبر و زرنگ توانسته محل اقامت سهراب را پیدا کند ،با صدایی که از شوق می لرزید ، حرف شکیب را قطع کرد و گفت : فردا صبح زود ، خودت را به قصر برسان و با اشاره به گلناز که در کنارش ایستاده بود ،ادامه داد: ترتیبی میدهم که با کالسکه ی سلطنتی همراه گلناز به همین کاروانسرا بروید و ایشان را با کمال ادب و احترام به قصر آورید و سپس اشاره ای به گلناز کرد. گلناز کیسه ای زر دوزی شده به طرف شکیب داد و گفت : این را بگیر ،اگر حرفت درست بود و توانستیم آن جوان را پیدا و به قصر آوریم ، شاهزاده خانم مشتلق خوبی به تو خواهند داد‌. شکیب که کیسه را گرفت ، فرنگیس به همراه گلناز حرکت کرد و در تاریکی پیش رویش گم شد. شکیب کیسه را چند بار به بالا پرتاب کرد و در حالیکه خنده ای شیرین می کرد با خود زمزمه نمود : وقت را دریاب، سهراب را دریاب که این جوان گنجی ست برای تو.... دارد... 📝 به قلم :ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren