eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
4هزار دنبال‌کننده
355 عکس
326 ویدیو
7 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#از کرونا تابهشت #قسمت۵۶ 🎬 سفیانی وارد عراق شده وچنان کشتاری راه انداخته که نه چشمی,تابه حال دیده
کرونا تابهشت ۵۷ 🎬: تلفن از طرف دوستان علی,بود,گوییا تعدادی رزمنده میخواستند اعزام کنند به جنگ باسفیانی وچون من اصرارکرده بودم ,هروقت خواستید مدافع بفرستید من رااز قلم نیاندازید,به من خبردادند تا تصمیمم رابگیرم. برای رفتن بهترین راه بود,من در تل اویوو هم اموزش نظامی دیده بودم,چون یکی از قوانینش هست وهم دوسال اموزش پزشکی دیده بودم پس میتوانستم به عنوان امدادگر راهی بشوم. طارق اولش که نقشه ام را متوجه شد به شدت مخالفت کرد ,اما وقتی,ابعاد قضیه رابرایش روشن کردم وگفتم تنها راه وامید نجات فرزندانم درهمین اعزم هست,از حرفش کوتاه امد وبا نارضایتی پذیرفت که من بروم وقرارشد طارق وفاطمه کناربچه ها بمانند واز ان طرف هم عمادوخاله وابوعلی به قم بیایند تا همگی دور هم باشند. امروز روز اعزام است,حسن وحسین وزهرا به پهنای صورتشان اشک میریزند واز من دل کن نمیشوند ,طارق حسن رامیگیرد....,حسین به اغوشم پناه میاورد,فاطمه حسین رامیگیرد...,زهرا محکم مرا چسپیده,بالاخره با وعده ی پیدا کردن عباس وزینب وبرگشتن همه مان,بچه ها را ارام وراضی کردم واز خانواده ام خدا حافظی نمودم وراهی شدم . ,داخل هواپیما را که نگاه میکنم ,به جز من پنج نفر دیگر ,زن هست که احتمالا انها هم برای,امدادگری وپرستاری اعزام میشوند... از چهره ی تک تک افراد معنویت ونورانیت میبارد,هرکداممان پرچم سیاهرنگی که روی ان یا لثارات الحسین حک شده به دست داریم...شور وشوقی زیادی در جریان است. درهمین هنگام مردی محجوب با چهره ای اسمانی ولباس سربازی بلند گو را به دست گرفت وگفت: دارد... 🖊به قلم……ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
کرونا تا بهشت ۵۸ 🎬: بلند گو را در دست گرفت واینچنین شروع کرد:بسم الله القاصم الجبارین...خوشحالم که این سعادت نصیبم شد که در معییت شما بزرگواران رهسپار جنگ با شیاطین زمان بشویم,بنده برادر کوچک شما هستم برای خدمت به مردم,دوستان مرا شعیب صدا میزنند...شما هرجور دوست دارید صدا بزنید... دیگر چیزی از حرفهایش نمیشنیدم زیرا نا م شعیب...شعیب ...در گوشم زنگ میزد....به خدا درست است...نشانه ی ظهور...لشکری از خراسان با فرماندهی شعیب بن صالح با پرچمهایی سیاه رنگ برای مبارزه با سفیانی به عراق وارد میشوند,من این روایت را بارها وبارها در کتابهای مختلف خوانده ام ,ولی هیچ وقت به ذهنم خطور نمیکرد که من هم جزیی از لشکر شعیب بن صالح باشم ,اخر این لشکر خراسان وفارسیان بود ومن یک زن عراقی.... خدایا شکرت... چندین هواپیما با ما به پرواز در امده بودند وهمه در فرودگاه متروکی در نزدیکی کوفه به زمین نشستند... آه کوفه....ای سرزمین من تو سالیان دراز درطول تاریخ شاهد چه چیزها که نبودی....تو فرق شکافته ی مولا علی ع را دیدی ,تو دعوت کوفیان را شاهد بودی تو بی وفایی کوفیان را نظاره کردی,توسر برنی دیدی تو.زن وکودک آل طه را در بند وزنجیر دیدی,تو انتقام مختار را دیدی واینک ظلم وجور یزیدیان زمان را میبینی ودراخر انتقام منتقم ال محمدص را به نظاره مینشینی... دارد... 🖊به قلم……ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت دلدادگی #قسمت ۶۹ 🎬 : روح انگیز همانطور که به طرف درب می رفت ،رو به دخترش گفت : می دانم الان
دلدادگی ۷۰🎬: فرنگیس با دو ناخن چانه ی این دخترک خجول را بالا آورد و همانطور که خیره در چشمانش بود گفت : راستش چه؟؟ راحت باش و هر چه راز در این سینه انبار کردی بگو که این عین نارفیقی ست تو از تمام اسرار من با خبر باشی و رازهای درونت را از من پنهان داری... گلناز همانطور که مدام رنگ به رنگ می شد گفت : راستش مدتی بود که مهرداد توجه مرا به خود جلب کرده بود و انگار تمام حرکاتش برای من جالب و زیبا بود ووقتی به خود آمدم که این جلب توجه به عشقی قوی درون قلبم تبدیل شده بود و من این احساس را پنهان می داشتم آخر من که کلفت خانه زاد شما بودم را چه به عشق و عاشقی ،آنهم عشق یک صاحب منصب!!! ازطرفی متوجه شدم که ما پا به هرکجا که می گذاریم ، مهرداد مانند سایه به دنبال ما می آید ، اوایل گمان می کردم که مهرداد هم مانند بهادرخان دل در گرو مهر شما نهاده ،برای همین سعی می کردم آن حس را درون خودم خفه کنم ، چون میترسیدم شما هم توجهی به این جوان داشته باشید و من نمی خواستم به بانوی خودم خیانت کنم تا اینکه..... فرنگیس که از شنیدن قصه ی شیرین گلناز سر ذوق آمده بود و غصه های خودش را فراموش کرده بود ، همانطور که لبخند زیبایی بر لبان غنچه مانندش نقش بسته بود گفت : خوب ....تا اینکه چه؟ گلناز سرش را پایین انداخت و همانطور که با انگشتان دستش بازی می کرد گفت : تا اینکه دیروز به حرم مشرف شدیم ، آن زمان که شما داخل حرم بودید و من جلوی درب ورودی بودم ، قاصدی به من خبر داد که شخصی پشت ساختمان حرم منتظر من است. اول تعجب کردم و چون اصرار قاصد را دیدم ، خود را به مکان مورد نظر رساندم ، آنجا بود که با دیدن مهرداد ،تمام تنم به لرزه افتاد..... گلناز که گویی آتشی درونش به جوشش افتاده بود ادامه داد : مهرداد ،پیشنهاد ازدواج به من داد و خیلی اصرار داشت تا به زودی صیغه ی محرمیتمان جاری شود ، انگار او هم از پیش آمدن واقعه ای ترس داشت و حالا که شاه بانو چنین حرفی زده ، مطمئنم که مهرداد از این ترس داشته تا..... فرنگیس به میان حرف گلناز پرید و‌گفت : عجب داستانی....پس مهرداد به خاطر تو به حرم آمده و به گوش شاه بانو رسیده و مادرم خیال کرده به خاطر من است .....او الان در ذهن خود خیال میکند که بین من و مهرداد علاقه ای وجود دارد اما غافل از این است که.... ناگهان انگار چیزی یادش آمده باشد ، ادامه ی حرفش را خورد و‌ با حالت سؤالی گفت : راستی چه خبر از سهراب، آیا فرهاد او را به قصر آورده است؟ گلناز که تازه یادش افتاده بود حامل چه خبر بدی ست با من و من گفت : دسته ای از سربازان ولیعهد به حرم رفته اند ، منتها سهراب آنجا نبوده ،حتی اطراف حرم هم.... فرنگیس به میان حرف گلناز پرید و‌گفت : اوه خدای من ؛ حالا منِ بیچاره چه کنم ؟ آخر کجا غیبت زد دوباره.... گلناز به طرف فرنگیس رفت و همانطور که او را در آغوش می گرفت گفت : ان شاالله درست می شود....گرچه کارها گره در گره خورده...اما من مطمئنم درست می شود ، چون آن زمان که مهرداد پیشنهاد ازدواج به من را داد ، من چون امیدی به این وصلت نداشتم ، تمام کارها را سپردم به دست خود امام رضا ع تا پدری کند برای این کنیزک یتیم و بی کس و راضیم به رضایش.... هر سخنی که گلناز میزد ، انگار آرامشی در وجود فرنگیس جاری میشد ، فرنگیس هم در دل با امامش گفت : من هم میسپرم به شما این گره های کور زندگی ام را..... دارد.... 📝به قلم :ط_حسینی 💦🌨💦🌨💦🌨 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
گل نرگس، گل زمستان است و اینک موسم برف و باران است... چرا بر نمی افتد آن نقاب... ز رخسار زیبایت؟!.... گل نرگس!! دلم تنگ است و ساز این دنیا بد آهنگ است.... گل نرگس.... زمستان است....زمستان است.... و این دل شعله ور از داغ هجران است... گل نرگس.... قدم بر چشم ما نِه ای نازنین مولا.... بیا و این زمستان را بهار دیگری فرما... البداهه......ط_حسینی @bartaren 💦🌨💦🌨💦🌨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان «سقیفه» #قسمت: نوزدهم چند روز از قضیه ی دست رد زدن عباس بن عبدالمطلب به سینه ی خلیفه ی غاص
«سقیفه» :بیستم علی(ع)، این قرآن ناطق ، وارد مسجد شد و قرآن را بر جماعت داخل مسجد عرضه داشت ، سخنان علی(ع) به ثمر می رسید اگر نبودند کسانی که به میان حرفش میدویدند و ذهن مردم را از حقایق دور می کردند. علی(ع) که وارد خانه شد و درب خانه را بست. عمر از ترس اینکه ،فطرت خداجوی ملت با تلنگر علی(ع) گُر گیرد ، رو به ابوبکر نمود و گفت : هم اینک به سراغ علی(ع) بفرست، او باید بیعت کند ،تا او بیعت نکند ما بر پایه ای استوار نیستیم، اگر چه امنای او بیعت کنند. ابوبکر با این اشاره ی عمر ، قاصدی نزد علی(ع) فرستاد و گفت :«دعوت خلیفهٔ پیامبر را پاسخ بگو» قاصد ابوبکر پیام را به امیرالمؤمنین رسانید و علی(ع) فرمودند:«سبحان الله ! چه زود بر پیامبر دروغ می بندید ،او و یارانش می دانند که خداوند و پیامبرش ،غیر مرا خلیفه قرار نداده اند» قاصد بازگشت و جواب مولای متقیان را به ابوبکر رساند. ابوبکر که در جمع یارانش احساس بزرگی می کرد دوباره قاصد را روانه نمود و گفت :بگو ،جواب امیرالمؤمنین ابابکر را بده! قاصد دوباره درب خانه را زد و گفته های ابوبکر را به علی(ع) رساند. امیرالمؤمنین ،علی بن ابی طالب فرمودند:«سبحان الله! دیر زمانی از پیمانتان نگذشته است که آن را فراموش کرده باشید ،او(ابوبکر) خوب می داند که این مقام(مقام امیر مومنان بودن) جز برای من صلاحیت ندارد، پیامبر به او میان هفت نفر امرکرد و همه ی آنها بر امیرمؤمنان بودن من تسلیم شدند ، در آن هنگام ،او و رفیقش عمر از میان آن هفت نفر از پیامبر پرسیدند:ایا این امر خداوند و پیامبر اوست؟ و پیامبر هم پاسخ داد: آری، حقی از خدا و پیامبر اوست، علی امیرالمومنین و رئیس مسلمانان و صاحب پرچم سفید نشاندار است ، روز قیامت خداوند او را بر پل صراط می نشاند تا دوستانش را به بهشت و دشمنانش را به جهنم بفرستند....» چون این پیغام از جانب مولا علی (ع) به خلیفه ی غاصب و رفیقش رسید و همگان بر صحت گفتار علی(ع) شهادت می دادند، آن دو به ناچار‌جوابی ندادند و آن روز هم قضیه را به طور مصلحتی ساکت گذاردند. و زهرای مرضیه ، این دختر داغدیده ،شاهد تمام این پیغام و پسغام ها و این ظلم و غصب و پیمان شکنی ها بود .... مادرمان زهرا ،اشک از چهار گوشه ی چشمان مبارکش روان بود و نمی دانست بر کدامین داغ بگرید.‌‌بر عروج پدری که از جان عزیزترش می دانست؟ بر مظلومیت همسری که نفسش به نفس او بند بود ؟ بر غصب حق خلافت ،ولیّ زمانش بگرید یا بر پیکر اسلام که ناکسانی آن را به بیراهه می کشاندند...‌بر دینی که داشت از مسیر خدایی اش خارج می شد‌.... آری او میبایست بر تمام این دردها بگرید ، بگرید و بگرید تا جایی که به او بگویند : یا شب گریه کن و یا روز... آن روز هم چون به شب رسید باز علی(ع) ،فاطمه (س) را بر الاغی سوار کرد و دست حسن و حسین ع را در دست گرفت و دوباره صحنه ای دیگر از غربت و مظلومیت به رخ مردم پیمان شکن کشیده شد..... علیِ مظلوم درب خانه ی همه ی اصحاب پیامبر را زد و در اثبات حق خود آنها را به خدا قسم داد و از آنها خواست تا او را یاری کنند....اما باز هم فقط چهار نفر با او همصدا شدند‌... دارد.... 🖊به قلم :ط_حسینی 🖤🌹🖤🌹🖤🌹 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#از کرونا تا بهشت #قسمت۵۸ 🎬: بلند گو را در دست گرفت واینچنین شروع کرد:بسم الله القاصم الجبارین...خو
کرونا تابهشت ۵۹ 🎬 بعداز کمی استراحت چند گروه شدیم,یک گروه پیش رو بود که به قلب دشمن میزد ,چون همه مشتاق حضور دراین گروه بودند,بین امدادگران ,قرعه زدیم ودر دل یک ختم صلوات نذر کردم که قرعه به نام من بیافتد چون با نقشه ای که در ذهنم ترسیم کرده بودم من باید خود را به مقر دشمن میرساندم وانگار خدا هم به این رفتن رضایت داشت وقرعه ی من ودو خانم دیگه به اسمهای ,راضیه وکیمیا افتاد وما خوشحال ازاین شانس مثلث شادی تشکیل دادیم ویکدیگر,راغرق بوسه کردیم. درتاریکی شب حرکت کردیم ,هرچه جلوتر میرفتیم صدای گلوله بیشتر میشد...خیلی تا کوفه فاصله نداشتیم وتا طلوع افتاب هم راهی نمانده بود,وضوگرفتیم ودربیابان خدا وزیرسقف اسمان با نورستاره های درخشان به نماز,ایستادیم. خورشید طلوع کرده بود که به روستایی نزدیکی کوفه رسیدیم... از دور بوی دود وسوختگی مشام را میازرد... به محض ورود به روستا باصحنه ای مواجه شدیم که روح ادمی را میازرد واز,زندگی سیرش میکرد... خدای من باورم نمیشود... 🖊به قلم……ط_حسینی .. ‎‌‌‌‌‌‎💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
کرونا تابهشت ۶۰🎬: انگار که اینجا قیامت کبری شده ,از هرطرف جوی خون روان بود ,یک طرف سری بریده,جایی پیکری بی سر , نزدیک خانه ای,زنی با شکم دریده انگار مسلسل را رگباری به شکم زن نشانه رفته بودند,ان طرفتر کودکی درخون خود غلتیده...باورش برایمان مشکل بود,واقعا اینان چگونه حیواناتی هستند که اینچنین قساوت وسنگدلی دروجودشان نهفته... تمام افراد تیپ ما بادیدن این صحنه ها از خود بیخود شده بودند وخونشان به جوش امده بود,با عزمی راسخ تر به سمت دشمن تازاندیم... هلیکوپترها وموشکهای هوابرد هم حمایتمان میکردند.. ان سوی میدان,لشکر سفیانی هم باحمایتهای حکومتهای شیطان صفت به انواع واقسام وسایل مجهز بودند. یک شبانه روز جنگیدیم وپیشروی کردیم ,لشکر سفیانی مدام عقبتر وعقب تر میرفت ,زخمیهای بدحالمان کمتر از انگشتان یک دست بودند اما میبایست به عقب منتقل شوند ,چون دراین شب ,امکان پرواز به دلیل مسایل امنیتی نبود میبایست با امبولانس انها رابه عقب منتقل نماییم وبه شهرهایی که در دست حشدالشعبی عراق هستند ببریمشان. از بین سه امدادگری که همراه تیپ جنگی امده بود,دوباره قرعه ی همراهی با زخمی ها به نام من افتاد.. اما من نمیبایست برگردم...من باید باشم...من نقشه ها دارم...بچه های من منتظرند ... دارد.... 🖊به قلم……ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren