#از کرونا تابهشت
#قسمت ۱۲۰ 🎬:
همه باهم همراه با حضرت عیسی مسیح ع ,درمسجدالاقصی ,پشت سر بقیه الله نمازمان را به امامت ایشان اقامه کردیم...
واقعا مثل یک رویا بود...باورکردنی نبود ,به گمانم در اخرت,این مکان مقدس ,یکی ازمدالهای افتخارش همین اقامه ی نماز منجی دنیا ویارانش باشد.
بعداز نماز کل شهر بیت المقدس از وجود صهیونیستهای شیطان پرست پاک شد ,اما هرچه چشم میانداختیم اثری از انور,نبود که نبود...
دربین کسانی که تسلیم شده بودند,افرادی هم وجود داشتند که جز رده های ارشد صهیونیستها بودند,انها شهادت میدادند که شیطان رجیم یا همان ابلیس را که به شکل وشمایل جنیان درامده بوده به عینه دیده اند وحتی فرزندان این شیطان,تمام ابلیسکهای جنی وانسی را که به همراه هوادارانشان از ترس نابودی به جزیره ای دورافتاده در قلب امریکا فرار کرده اند وبه خیال خودشان ,نیرو جمع میکنند وتجدید قوا کنند برای مواجه با حضرت بقیه الله...
امام,سرلشکر سپاهیانش را به حضرت عیسی ع سپردو مبارزه با دجال زمانه وپاکسازی وسروسامان دادن به این محیط های دجالی را به عهده ی حضرت عیسی قرار داد وبه راستی کاری بسیار,سخت بود,زیرا دجال همان فضاهای مجازی وماهواره و...بود که فساد وفحشا وبی دینی وبی عفتی را سالهای سال بود که درجوامع مختلف رواج داده بود ,پس مدیریت براین فضا نیازمند تخصص زیادی بود وبی شک ازعهده ی پیامبرخدا که سالها از,عرش بالا این زمین خاکی را زیر نظر داشته,برمیامد....
اینک تمام خاورمیانه زیر سیطره ی حکومت اسلامی بود.
ولی هنوز راهی طولانی برای رسیدن به ان حکومت جهانی والهی داشتیم که با مدد خداوند این راه کوتاهترمیشد..
#ادامه دارد...
🖊 به قلم...ط_حسینی.
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
جشن و سرور است،در عرش اعلاء
دخـت پیمبر ، آمد به دنیـا...
همکُفو حیدر ، هم یار مولا
ام الائمه ، آمـد به دنیا
گشته پدیدار، خورشید زیبا
خیر کثیر است، آمد به دنیا
حجت برای حجت الله...
زهرای اطهر، آمد به دنیا
بانوی عالم، هم مادر ما
دخت خدیجه ،آمدبه دنیا
چشم تو روشن ، مهدی زهرا
بنما کرم تو ، عیـدی مـا را
#ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#رمان های جذاب و واقعی📚
روایت دلدادگی قسمت۹۶🎬: قاصد نگاهی به شاهزاده فرهاد کرد و بعد از سلام و تعظیم ، می خواست حرفی بزند ک
روایت دلدادگی
قسمت ۹۷🎬:
سهراب با دهانی خشکیده ، از جا بلند شد به طرف اسبی که انگار مُرده بود رفت ، با تلاش زیاد که گویی کوه می کند ، اسب را از گاری جدا کرد و نگاهش را به رخش دوخت.
رخش که انگار معنای نگاه سهراب را می فهمید ، بدون شیهه و صدایی به پیش رفت . سهراب، گاری را به رخش بست و همانطور که او را نوازش می کرد گفت : روزگاری پیش ، من به خاطر نجات جان پسر بچه ای درکنار مادیانی که مادر تو بود ،تو را هدیه گرفتم ، کاش امروز تو رسم ادب به جا می آوردی و جان من را نجات می دادی و با این حرف فریادی زد و نگاهش را به آسمان دوخت و گفت : خداااا.....
صدای سهراب در بیابانی بی آب و علف و شوره زاری داغ ، گم شد.
اشعه های خورشید ، چشم سهراب را می زدند ، ناگاه یادش آمد که نماز ظهر و عصرش را نخوانده ، با همان حال نزار در سایهٔ رخش، که خود از تشنگی بی تاب بود، روی زمین نشست ،کف دستانش را بر شن های تفتیدهٔ بیابان زد و تیمم کرد.
رو به سویی که فکر می کرد قبله است، نمازش را نشسته خواند ،چون هیچ رمقی در خود نمی دید که مانند همیشه نماز را ادا کند.
سلام نماز را داد و سر بر زمین داغ صحرا گذاشت و با صدای بلند فریاد زد : خدااا، درویش رحیم می گفت که مدام ما را آزمایش می کنی ، خداوندا اگر مرا با این گنجینه آزمایش می کنی ، به خودت قسم که دیگر چشم داشتی به آن ندارم ، تو جانم را نجات بده ، من عهد می کنم ،این گنج را به دست صاحب اصلی اش برسانم....خدایااا توبه، از گناهانم توبه ، از دزدی و راهزنی هایم توبه، تو خود خوب می دانی که من درست بزرگ نشدم ، حلال و حرام نمی دانستم ،وگرنه مرا با راهزنی چه کار ؟ خداوندا در رحمتت را به رویم بگشا و مرا از این بیابان سوزان نجات ده ، قول می دهم دیگر به مال هیچکدام از بندگان دست درازی نکنم ، قول میدهم تا آنجا که می توانم جبران مافات کنم ،قول می دهم....
و در اینجا به یاد حرف درویش رحیم افتاد، همانطور که اشک چشمانش بر شن های داغ می ریخت و سریع خشک می شد و فقط ردی از آن به جا بود با تمام توان فریاد زد : درویش می گوید ما صاحب داریم ،می گوید اگر از ته قلب او را به یاری بطلبیم به فریادمان می رسد و سرش را بالا گرفت و با فریادی سهمگین ادامه داد:«یا صاحب الزمان ادرکنی ولاتهلکنی»...
و ناگاه از هرم گرمی هوا و تشنگی ای که بر او مستولی شده بود ، بیهوش بر زمین افتاد و دیگر چیزی از اطرافش نمی فهمید...
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🌨💦🌨💦🌨💦🌨💦
#رمان های جذاب و واقعی📚
شاهزاده ای در خدمت قسمت یازدهم 🎬: سرباز جوان خود را به شتر نزدیک تر کرد و صدایش را کمی بلند نمود تا
شاهزاده ای در خدمت
قسمت دوازدهم 🎬:
سرباز جوان ، از اینکه باعث شده بود اندکی ذهن دخترک اسیر را از اسارت و غم دوری از دیار و خانواده ،منحرف سازد ، خوشحال شروع به سخن گفتن نمود : ابوتراب ،لقب مردی ست که اولین نفر به پیامبر اسلام ، ایمان آورد ، او برای محمد صل الله علیه واله همچون برادر است و در تمام روزهای سخت تبلیغ و رسالت ، در کنار پیامبر بوده است ،ایشان هم اینک داماد رسول الله است و پدر نوه های آخرین پیامبر خدا...
دخترک که از شنیدن وصف این بزرگ مرد سر ذوق آمده بود گفت : نامش...نامش چیست و آن اعجاز که گفتی چه بود؟
مرد جوان که انگار در رؤیای آن دوران سخت و نفس گیر فرو رفته بود شروع به گفتن داستانی کرد که بر همگان آشکار بود : نام او علی ست پسر ابیطالب ،پسر عمو و داماد پیامبر ، یاران پیامبر روایت می کنند آن زمان که حضرت رسول علناً تبلیغ دین مبین اسلام را می کردند ، کافران مکه تصمیم گرفتند که به نحوی ،پیامبر را بکشند و با نقشه ای دقیق و حساب شده پیشرفتند.
طبق نقشهٔ آنها از هر قبیله یک نفر انتخاب می شد و گروهی تشکیل می دادند و این گروه با هم به منزل رسول الله حمله می کردند و هریک ضربتی بر ایشان میزدند تا او را به خیال خودشان بکشند و اگر احیانا قوم و قبیلهٔ محمد برای خونخواهی قیام می کردند ، در توان آنان نبود تا با کل قبایل مکه بجنگند، نقشه حساب شده و دقیق بود و تنها چیزی را که به حساب نیاورده بودند ، کمک پروردگار بلندمرتبه محمد به او بود...
خداوند حضرت جبرئیل را که فرشتهٔ وحی است به سوی پیامبر می فرستد و ایشان را از تصمیم ناجوانمردانه و وحشیانهٔ کافران مطلع می نماید و به او دستور می دهد تا کسی را جای خود در خانه و دربستر خود بخواباند و شبانه از مکه خارج شود.
و برای محمد چه کسی یار و مددکار و دلسوزتر از علی؟!
پیامبر موضوع را با علی در میان می گذارد و از او خواست تا به جای خودش در بستر بخوابد و کافران از آن حضرت غافل بمانند و او بتواند با استفاده از این فرصت مناسب ،از مکه بیرون رود و در جایی امن مخفی شود و سپس به یثرب برود.
علی که شیرمرد عرب است و کسی همتایش پیدا نمی شود، اسدالله است در دین ، با کمال خرسندی پذیرفت که جانش را سپر جان پیامبر کند.
شب هنگام ، پیامبر به سلامت از مکه بیرون میرود و کافران با شمشیرهای آخته بر بستر پیامبر یورش بردند و تا رو انداز را از صورت او کنار زدند ، دیدند که اینجا علی خفته نه محمد و براستی که محمد جان علی است و علی جان پیمبر...
و خداوند در همان شب به پاس فداکاری ابوتراب از آسمان آیه ای در شأن او نازل نمود ، آیه ای که به آیه «لیلة المبیت» معروف شده...
دخترک که مدتی اسیر حبشیان بود ، آشنایی دوری با اسلام پیدا کرده بود و میدانست مسلمانان کتابی دارند به اسم قرآن که آیه آیه اش از طرف پروردگار بر پیامبرش نازل می شود ، گفت : براستی در بین مردان عرب ،چنین بزرگ مردان و دلاورانی وجود دارد؟ و به درستی خداوند در کتاب خود برای او آیه ای آورده؟
ادامه دارد....
🖍به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🌨💦🌨💦🌨💦
شاهزاده ای در خدمت
قسمت سیزدهم🎬:
مرد جوان بادی به غبغب انداخت ، و انگار در شیرینی کارهای آن دلاورمرد شریک بوده ، گفت : بلی...براستی که در مدح علی از آسمان آیه نازل شده تا کور شود هرآنکه نتواند دید...و آیات دیگری در مسائل دیگر که کم کم و به نوبت برایتان خواهم گفت تا این راه دراز برایمان کوتاه شود و بانو آزرده خاطر از رنج سفر نشوند...
حال که متعجب شدی برای ابوتراب آیه نازل شده ، بگذار واقعه ای دیگر را برایت بگویم که بدانی منزلت اسدالله چقدر بالاست...
میمونه که غرق داستان شیرین ، مرد ناشناس اما همدلِ همسفرش شده بود گفت : چه واقعه ای از ستایش پروردگار بالاتر؟!
مرد جوان لبخندی زد وگفت : شاید بالاتر از ستایش خداوند نباشد ، اما شنیدنش برای ما بسیار شگفت انگیز بود.
راستش خودم از زبان ابوتراب شنیدم که می فرمود: آن زمان که در مکه بودیم و مسلمانان تحت آزار و شکنجهٔ کافران بودند و ما قدرت مقابله با آنان را نداشتیم ،پیامبر مرا خواست و به من فرمود: یا علی! وقتی اهالی مکه به خواب رفتند، برای انجام کاری مهم و پنهانی به کعبه می رویم ، آن شب پس از اطمینان از بی خبری و غفلت مشرکان ما دو نفر به مسجدالحرام آمدیم و داخل کعبه شدیم، پیامبر به من دستور داد تا بنشینم ، آنگاه پای مبارکشان را بر دوش من نهاد تا آن حضرت را بلند کنم و یکی از بت ها را که بلندترینشان بود ، سرنگون کند، اما پیامبر دید مرا توان آن نیست تا حضرت را بالا ببرم، پیامبر از دوش من فرود آمد و به من فرمود: پای خود را بر دوش من بگذار تا تو را بلند کنم، من امر آن حضرت را اطاعت کردم ، وقتی پیامبر برخاست آنقدر بالا رفتم که به نظرم رسید اگر بخواهم به افق آسمان هم برسم ، می توانم.
به فراز کعبه رسیدم و صورتکی از بت به رنگ زرد و از جنس مس دیدم، بت را فرو افکندم و وقتی بت مسین بر زمین سرنگون شد، مثل شیشه ای شکست و خُرد شد.
بلی شاهزاده خانم ، ابوتراب پا به روی شانهٔ محمد، فرستاده خدا گذاشته...شانه ای که جای دست خدا بر آن است ، آنزمان که پیامبر به معراج رفت و دست لطف و عنایت خداوند بر سر پیامبرش کشیده شد و براستی هیچ کس جز علی چنین سزاوار بزرگی و عظمت نیست..
میمونه که انگار عشق علی...ندیده و نشناخته در دلش فوران کرده بود گفت : می خواهم از محمد بدانم و از علی....از اولِ اول...آیا می شود؟
ادامه دارد...
🖍به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌺 بر مقدم حضرت زهرا صلوات
🌺بر فاطمه، بضعهٔ طه صلوات
🌺بر کفو علی، یاور مولا صلوات
🌺بر مادر شیعیان دنیا صلوات
.....حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
5.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ چرا نام حضرت زهرا سلام الله عليها را زهرا گذاشتند؟
🌺 کانال کتاب الله وعترتی در ایتا - تصویری👇
https://eitaa.com/ketaballahvaetrate
🌺 کانال کتاب الله وعترتی در ایتا - صوتی👇
https://eitaa.com/ketaballahvaetrate2
👈 ارتباط با ما : 👇👇
@MH1361R
آدرس کانال های ما در شبکه های اجتماعی 👇
https://yek.link/velayat313