🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
آسمان امشب نور باران است
گوییا میلاد آن ماه تابان است
همو که نوری اندر عرش رحمان است..
برای محمد(ص) مادری مهربان است و
همسر امیر مؤمنان است..
بکشید کِل که همه جا گلباران است...
بخواهید حاجت که شب،شبِ غفران است..
بزنید ساز که بزم، بزمِ عاشقان است
نمایید افتخار که«زهرا» مادرشیعیان است
به یُمن قدوم مادر، بگیرید دامن پسر
بگویید جان حیدر، کی می رسی از سفر؟
و قدم می گذاری بر این چشمان منتظر...
تا فدایت کنیم از پای تا به سر
و ببینیم مولای غریبمان را در بَر...
بگویید : ای ایزد منان!
قسم به جان مادرشیعیان......
در این شب عاشقان....
دهید عیدی منتظران...
به دست مبارک صاحب الزمان...
#بداهه:ط_حسینی،۲بهمن ۱۴۰۰
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#از کرونا تا بهشت
#قسمت ۱۲۱ 🎬:
بعد از نزول حضرت عیسی ع به بیت المقدس وسرلشکری حضرت عیسی برای لشکر عظیم مهدی زهراس..سیل پیام مسیحیان خداجو که فطرت پاکشان انان را به کمال رهنمون میکرد به سمت ما روان شد وهمه وهمه به تأسی از پیشوایشان به اسلام ناب محمدی روی اوردند,واین واقعه ای بس مبارک بود....
پس از پاکسازی بیت المقدس,با حضرت به سمت مرکز حکومت وکوفه برگشتیم...حالا میدانستم عباس وزینبم در فلسطین هم نیستند ,انها درجایی اسیر دست شیطان پرستان شدند...
سوار بر هوا پیما به طرفه العینی به عراق رسیدیم ودیگر این کارها برایمان اصلا عجیب نبود ,با دیدن معجزات حضرت وسربازی دررکابش ,گویا عقلها کامل وکامل تر میشد...
من وعلی وطارق پس از رسیدن به کوفه,برای رفع خستگی وتجدید دیدار به نجف رفتیم.بچه ها از شوق امدن ما سرکوچه به انتظارمان بودند,قبل از امدن تلفنی صحبت کرده بودم ومیدانستند که اینبار هم عباس وزینب همراهمان نیستند....اما .
#ادامه دارد....
🖊 به قلم...ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#از کرونا تابهشت
#قسمت ۱۲۲ 🎬:
بچه ها صورتهایشان پر ازخنده بود,حسن وحسین خودشان را به اغوش علی انداختند ,زهرا مرا دربرگرفت ,انگار همه شان از طریق تلویزیون ما را دیده بودند وخودرا حاضر درمیدان حس میکردند...
تا به خانه رسیدیم ,از انرژی بچه ها انرژی مضاعف گرفتیم,حسن وحسین از,لحظه ی,شکافته شدن اسمان ونزول عیسی مسیح ع میگفتند وزهرا از زوم کردن دوربین روی چهره ی اسمانی سردار دلهایمان میگفت واشک میریخت...
به خانه رسیدیم ,هنوز درست استراحت نکرده بودیم که شوق دیدار مهدی زهراس همه ی خانواده حتی ابوعلی را دربرگرفته بود وبا هم راهی کوفه ودیدار یار شدیم.
درست است خیلی از جداشدنمان از حضرت نگذشته بود اما دل ما برایشان تنگ تنگ شده بود وعلاجش درکنار محبوب بودن بود وبس...
بچه ها سرشارازشادی ودیدار حضرت راهی خانه شدیم,حسن وحسین خودشان را به من چسپانده بودند ومیگفتند:مامان ,حضرت مهدی عج از توهم مهربان تر بود با ما...
ابوعلی درحالیکه که اشک دیدگانش را میسترد گفت:عجب همدم دلسوز وامام با عطوفتیست ودراین بین عماد عقده ی فروخورده ی چندین ساله اش را شکست وبا هق هق گفت:بعداز مدتها احساس میکنم دیگر یتیم نیستم ,مهر امام برمن از مهربانی یک پدر,به فرزندش بیشتر بود...
همه مان ازاین دیدار نیرویی مضاعف گرفته بودیم...ونگرانی برای زینب وعباس کمرنگ شده بود.
علی وطارق درمحضر امام ماندند,امام برای لشکرش برنامه ها داشت وقرار بود این حس خوبی که دروجود ما پیچیده ,در وجود کل دنیا بپیچد...
#ادامه دارد...
🖊به قلم..ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
با عرض سلام خدمت تمام مخاطبین عزیز و عرض تبریک روز تولد بانوی دو عالم حضرت زهرای مرضیه سلام الله علیها ، دوست داشتم این روز را به تمام خانم های کانال ،مادران امروز و مادران فردا ، تبریک بگم و همچنین یک تبریک خاص به مدیریت بزرگوار کانال، که این کانال را راه انداختند و دست ما را گرفتند و با اجبار کشیدند وسط میدان و امر نمودند که بنویسم و بنده هم اطاعت امر کردم و نوشتم...
این روز عزیز را به ایشون که مثل یک دوست و خواهر و گاهی احساسم نسبت به ایشون مانند دختری ست به مادر، تبریک می گم ، ان شاالله همهٔ شما مادران کانال و مدیر عزیزمون ، زیر سایهٔ خانوم حضرت فاطمه سلام الله علیها ، تا ظهور حضرت مولا سالم و سلامت باشید و همت کنید برای تربیت لشکری مهدوی که خدمت کنند در رکاب مهدی زهرا سلام الله علیها و در آینده ای نه چندان دور ،با ظهور حضرتش این دنیا را به بهشتی زمینی ،تبدیل سازیم....
خانومای کانال.... مبارکا باد روزتان😊
آقایون کانال.....هدیه خانوما، انگشتری، النگویی نرود ز یادتان
با تشکر......حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🛎زنگ تفریح😊
#تلخند
قدیما یادش به خیر ، مثل این روزا ،طلا فروشی ها غلغله بود و روز مرد همجوراب فروشی ها راه در جا نبود که وارد بشیم...
اما گذشت سالها ، کمکم عادات را تغییر داد ، طلا فروشی تبدیل شد به بدلیجات و آقایون هم مشتری پرو پاقرصش و جوراب فروشی ها هم که همون موند دیه...
سال پیش که به یمن وجود اوستا حسن کلید ساز ، اصلا روز زن و روز مرد به دلیل دیده نشدن هلال ماه اسکناس در جیب های ملت ، این دو روز یوم الشک اعلام شد و همه جا قرنطینه بود دیه...
اما امسال نمی دونم ، اونجایی که شما هستید هنوز یوم الشک اعلام شده یا هلال ماه دیده شده....اما کرمون ما روز عیده ...تازه یه پلاسکویی سر میدان باغ ملی باز شده که هر چی توش هست ده هزارتومان....ایقد شلوغه...و امروز به مناسبت روز مادر و زن کلا جلوش صف بستند، از بالا تا میدون آزادی...از این ورم تا میدون مشتاق....باید به مردای توی صف بگم :خسته نباشی دلاور، توی دولت اوست حسن برای وایستادن تو صف آبدیده شدی پس ....صبر کن بالاخره نوبتت میشه،صافی ،سبدی، سطلی،تشتی...بالاخره هر چی روزیت باشه میرسه و دل خانومت را شاد می کنی... خانوما حواستون باشه این پلاسکویی ،گلدان پلاستیکی مختص هدیه به مردان عزیز هم در روز پدر ،موجود داره ، لطفا از همین الان تو فکرش باشید😂
ان شاالله از این مغازه های حلال مشکلات توی تمام شهرای ایران باز بشه😊
@bartaren
😊😊😊😊
#رمان های جذاب و واقعی📚
روایت دلدادگی قسمت ۹۷🎬: سهراب با دهانی خشکیده ، از جا بلند شد به طرف اسبی که انگار مُرده بود رفت ،
روایت دلدادگی
قسمت ۹۸🎬:
سهراب در عالم بیهوشی ، نسیم روح نوازی در اطرافش حس کرد، آرام آرام چشمانش را گشود.
چکه های خنک آبی که به دهانش سرازیر شده بود ، انگار به او جانی دوباره می داد، آبی بس گوارا که تا به حال نمونه اش را ننوشیده بود .
سهراب با تعجب به چهرهٔ زیبا و نورانی مردجوان پیش رویش نگاه کرد و همانطور که به زحمت سرش را از روی دامن سفید و معطر او بر می داشت و محو چهرهٔ روحانی او شده بود گفت :س...سلام....شما کیستید؟ و بعد با اشاره به کویر سوزان اطرافش ادامه داد :اینجا چه می کنید؟ نکند....نکند من خواب می بینم؟!
مرد جوان همانطور که دست سهراب را می گرفت تا بلند شود ،لبخندی به زیبایی آفتاب کل صورتش را پوشانید و فرمود : و علیکم السلام، تو اینک بیداری ، خودت مرا صدا زدی...حالا برخیز و با هم از این بیابان سوزان بگذریم.
سهراب که کلاً گیج شده بود و نمی دانست ،این مرد نورانی از چه سخن می گویید گفت : ولی من فکر می کنم در خوابم و با اشاره به مشک دست جوان ادامه داد : شما اینجا چه می کنید؟ در این صحرای تفتیده و این آفتاب سوزان ، آبی به این خنکی و گوارایی از کجا آمده؟
مرد، سری تکان داد و فرمود : بی شک ما در همه حال به فکر دوست دارانمان هستیم و به اندازهٔ آب خوردنی از آنها غافل نیستیم و اگر آنهایی که ادعای دوستی ما را دارند اندازهٔ همین لحظهٔ آب خوردن و این جرعهٔ آب، به یاد ما بودند، ما سالها اینچنین آوارهٔ بیابانها نمی شدیم.
سهراب معنای حقیقی کلام ، ناجی اش را درک نمی کرد ، فقط فهمید که او سالها دربه در کوه و دشت و بیابان است.
سهراب احساس محبت عمیقی به این جوان می نمود پس خودش را به او نزدیک تر کرد و همانطور که افسار رخش را به دست داشت و گاری را پشت سرش می کشید ، می خواست سر از نام و نشانی او در آورد ، هنوز لب به سخن نگشوده بود ، آن مرد روحانی که دشداشه ای سفید به سفیدی برف برتن و سربند و چفیه ای سبزی به سر داشت و خال زیبایی در صورتش او را زیباتر می نمود، به کمی دورتر اشاره کرد.
از اینجا سواد شهری در دیدشان بود ،آن مرد همانطور که شهر را نشان میداد فرمود : به مقصد رسیده ای، فراموش نکن چه قولی دادی وچه عهدی نمودی و اگر خواستار دیدار ما شدی به مسجد سهله بیا...
سهراب همانطور که خیره به دورنمای شهر پیش رویش بود ،با خود فکر می کرد این جوان ،عجب از قافله پرت است ، مگر می داند مقصد من کجاست؟ انگار نمی داند، هنوز راه درازی تا مقصد داشتم که گرفتار بیابان سوزان شدم و با یاد آوری آن بیابان ، ناگهان وضع ساعتی قبل را در ذهن آورد ، آن بیابان بی انتها چگونه به شهری در این نزدیکی پیوند خورده؟! آخر آنان چند قدمی بیشتر طی نکرده بودند ،سؤالات زیادی برایش پیش آمده بود، سهراب رو به سمت مرد جوان نمود ومی خواست بپرسد که....
متوجه شد هیچ کس کنارش نیست...
این طرف و آن طرف را نگاه کرد ، پیش رو و پشت سرش را جستجو کرد، نبود که نبود...
سهراب چون مجنونی که دلش را به نگاهی باخته ، دور گاری می چرخید و فریاد میزد : کجایی؟ براستی تو که بودی؟ نکند ملکی بودی از آسمان نازل شدی تا این بینوا را عاشق کنی و سپس در سرگردانی خود ، تنهایش گذاری ؟ کجایی ای مرد خدا؟ کجایی ای زیباترین موجود روی زمین ؟ کجایی ای مهربان ترین بندهٔ خدا؟کجایی ای یاری رسان یاری جویان؟ کجایی.....
سهراب به دنبال مردی بود که نه نامش را می دانست و نه نشانی خانه اش را اما....اما....
ادامه دارد....
📝به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🌨💦🌨💦🌨💦🌨