🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
جشن و سرور است،در عرش اعلاء
دخـت پیمبر ، آمد به دنیـا...
همکُفو حیدر ، هم یار مولا
ام الائمه ، آمـد به دنیا
گشته پدیدار، خورشید زیبا
خیر کثیر است، آمد به دنیا
حجت برای حجت الله...
زهرای اطهر، آمد به دنیا
بانوی عالم، هم مادر ما
دخت خدیجه ،آمدبه دنیا
چشم تو روشن ، مهدی زهرا
بنما کرم تو ، عیـدی مـا را
#ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#رمان های جذاب و واقعی📚
روایت دلدادگی قسمت۹۶🎬: قاصد نگاهی به شاهزاده فرهاد کرد و بعد از سلام و تعظیم ، می خواست حرفی بزند ک
روایت دلدادگی
قسمت ۹۷🎬:
سهراب با دهانی خشکیده ، از جا بلند شد به طرف اسبی که انگار مُرده بود رفت ، با تلاش زیاد که گویی کوه می کند ، اسب را از گاری جدا کرد و نگاهش را به رخش دوخت.
رخش که انگار معنای نگاه سهراب را می فهمید ، بدون شیهه و صدایی به پیش رفت . سهراب، گاری را به رخش بست و همانطور که او را نوازش می کرد گفت : روزگاری پیش ، من به خاطر نجات جان پسر بچه ای درکنار مادیانی که مادر تو بود ،تو را هدیه گرفتم ، کاش امروز تو رسم ادب به جا می آوردی و جان من را نجات می دادی و با این حرف فریادی زد و نگاهش را به آسمان دوخت و گفت : خداااا.....
صدای سهراب در بیابانی بی آب و علف و شوره زاری داغ ، گم شد.
اشعه های خورشید ، چشم سهراب را می زدند ، ناگاه یادش آمد که نماز ظهر و عصرش را نخوانده ، با همان حال نزار در سایهٔ رخش، که خود از تشنگی بی تاب بود، روی زمین نشست ،کف دستانش را بر شن های تفتیدهٔ بیابان زد و تیمم کرد.
رو به سویی که فکر می کرد قبله است، نمازش را نشسته خواند ،چون هیچ رمقی در خود نمی دید که مانند همیشه نماز را ادا کند.
سلام نماز را داد و سر بر زمین داغ صحرا گذاشت و با صدای بلند فریاد زد : خدااا، درویش رحیم می گفت که مدام ما را آزمایش می کنی ، خداوندا اگر مرا با این گنجینه آزمایش می کنی ، به خودت قسم که دیگر چشم داشتی به آن ندارم ، تو جانم را نجات بده ، من عهد می کنم ،این گنج را به دست صاحب اصلی اش برسانم....خدایااا توبه، از گناهانم توبه ، از دزدی و راهزنی هایم توبه، تو خود خوب می دانی که من درست بزرگ نشدم ، حلال و حرام نمی دانستم ،وگرنه مرا با راهزنی چه کار ؟ خداوندا در رحمتت را به رویم بگشا و مرا از این بیابان سوزان نجات ده ، قول می دهم دیگر به مال هیچکدام از بندگان دست درازی نکنم ، قول میدهم تا آنجا که می توانم جبران مافات کنم ،قول می دهم....
و در اینجا به یاد حرف درویش رحیم افتاد، همانطور که اشک چشمانش بر شن های داغ می ریخت و سریع خشک می شد و فقط ردی از آن به جا بود با تمام توان فریاد زد : درویش می گوید ما صاحب داریم ،می گوید اگر از ته قلب او را به یاری بطلبیم به فریادمان می رسد و سرش را بالا گرفت و با فریادی سهمگین ادامه داد:«یا صاحب الزمان ادرکنی ولاتهلکنی»...
و ناگاه از هرم گرمی هوا و تشنگی ای که بر او مستولی شده بود ، بیهوش بر زمین افتاد و دیگر چیزی از اطرافش نمی فهمید...
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🌨💦🌨💦🌨💦🌨💦
#رمان های جذاب و واقعی📚
شاهزاده ای در خدمت قسمت یازدهم 🎬: سرباز جوان خود را به شتر نزدیک تر کرد و صدایش را کمی بلند نمود تا
شاهزاده ای در خدمت
قسمت دوازدهم 🎬:
سرباز جوان ، از اینکه باعث شده بود اندکی ذهن دخترک اسیر را از اسارت و غم دوری از دیار و خانواده ،منحرف سازد ، خوشحال شروع به سخن گفتن نمود : ابوتراب ،لقب مردی ست که اولین نفر به پیامبر اسلام ، ایمان آورد ، او برای محمد صل الله علیه واله همچون برادر است و در تمام روزهای سخت تبلیغ و رسالت ، در کنار پیامبر بوده است ،ایشان هم اینک داماد رسول الله است و پدر نوه های آخرین پیامبر خدا...
دخترک که از شنیدن وصف این بزرگ مرد سر ذوق آمده بود گفت : نامش...نامش چیست و آن اعجاز که گفتی چه بود؟
مرد جوان که انگار در رؤیای آن دوران سخت و نفس گیر فرو رفته بود شروع به گفتن داستانی کرد که بر همگان آشکار بود : نام او علی ست پسر ابیطالب ،پسر عمو و داماد پیامبر ، یاران پیامبر روایت می کنند آن زمان که حضرت رسول علناً تبلیغ دین مبین اسلام را می کردند ، کافران مکه تصمیم گرفتند که به نحوی ،پیامبر را بکشند و با نقشه ای دقیق و حساب شده پیشرفتند.
طبق نقشهٔ آنها از هر قبیله یک نفر انتخاب می شد و گروهی تشکیل می دادند و این گروه با هم به منزل رسول الله حمله می کردند و هریک ضربتی بر ایشان میزدند تا او را به خیال خودشان بکشند و اگر احیانا قوم و قبیلهٔ محمد برای خونخواهی قیام می کردند ، در توان آنان نبود تا با کل قبایل مکه بجنگند، نقشه حساب شده و دقیق بود و تنها چیزی را که به حساب نیاورده بودند ، کمک پروردگار بلندمرتبه محمد به او بود...
خداوند حضرت جبرئیل را که فرشتهٔ وحی است به سوی پیامبر می فرستد و ایشان را از تصمیم ناجوانمردانه و وحشیانهٔ کافران مطلع می نماید و به او دستور می دهد تا کسی را جای خود در خانه و دربستر خود بخواباند و شبانه از مکه خارج شود.
و برای محمد چه کسی یار و مددکار و دلسوزتر از علی؟!
پیامبر موضوع را با علی در میان می گذارد و از او خواست تا به جای خودش در بستر بخوابد و کافران از آن حضرت غافل بمانند و او بتواند با استفاده از این فرصت مناسب ،از مکه بیرون رود و در جایی امن مخفی شود و سپس به یثرب برود.
علی که شیرمرد عرب است و کسی همتایش پیدا نمی شود، اسدالله است در دین ، با کمال خرسندی پذیرفت که جانش را سپر جان پیامبر کند.
شب هنگام ، پیامبر به سلامت از مکه بیرون میرود و کافران با شمشیرهای آخته بر بستر پیامبر یورش بردند و تا رو انداز را از صورت او کنار زدند ، دیدند که اینجا علی خفته نه محمد و براستی که محمد جان علی است و علی جان پیمبر...
و خداوند در همان شب به پاس فداکاری ابوتراب از آسمان آیه ای در شأن او نازل نمود ، آیه ای که به آیه «لیلة المبیت» معروف شده...
دخترک که مدتی اسیر حبشیان بود ، آشنایی دوری با اسلام پیدا کرده بود و میدانست مسلمانان کتابی دارند به اسم قرآن که آیه آیه اش از طرف پروردگار بر پیامبرش نازل می شود ، گفت : براستی در بین مردان عرب ،چنین بزرگ مردان و دلاورانی وجود دارد؟ و به درستی خداوند در کتاب خود برای او آیه ای آورده؟
ادامه دارد....
🖍به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🌨💦🌨💦🌨💦
شاهزاده ای در خدمت
قسمت سیزدهم🎬:
مرد جوان بادی به غبغب انداخت ، و انگار در شیرینی کارهای آن دلاورمرد شریک بوده ، گفت : بلی...براستی که در مدح علی از آسمان آیه نازل شده تا کور شود هرآنکه نتواند دید...و آیات دیگری در مسائل دیگر که کم کم و به نوبت برایتان خواهم گفت تا این راه دراز برایمان کوتاه شود و بانو آزرده خاطر از رنج سفر نشوند...
حال که متعجب شدی برای ابوتراب آیه نازل شده ، بگذار واقعه ای دیگر را برایت بگویم که بدانی منزلت اسدالله چقدر بالاست...
میمونه که غرق داستان شیرین ، مرد ناشناس اما همدلِ همسفرش شده بود گفت : چه واقعه ای از ستایش پروردگار بالاتر؟!
مرد جوان لبخندی زد وگفت : شاید بالاتر از ستایش خداوند نباشد ، اما شنیدنش برای ما بسیار شگفت انگیز بود.
راستش خودم از زبان ابوتراب شنیدم که می فرمود: آن زمان که در مکه بودیم و مسلمانان تحت آزار و شکنجهٔ کافران بودند و ما قدرت مقابله با آنان را نداشتیم ،پیامبر مرا خواست و به من فرمود: یا علی! وقتی اهالی مکه به خواب رفتند، برای انجام کاری مهم و پنهانی به کعبه می رویم ، آن شب پس از اطمینان از بی خبری و غفلت مشرکان ما دو نفر به مسجدالحرام آمدیم و داخل کعبه شدیم، پیامبر به من دستور داد تا بنشینم ، آنگاه پای مبارکشان را بر دوش من نهاد تا آن حضرت را بلند کنم و یکی از بت ها را که بلندترینشان بود ، سرنگون کند، اما پیامبر دید مرا توان آن نیست تا حضرت را بالا ببرم، پیامبر از دوش من فرود آمد و به من فرمود: پای خود را بر دوش من بگذار تا تو را بلند کنم، من امر آن حضرت را اطاعت کردم ، وقتی پیامبر برخاست آنقدر بالا رفتم که به نظرم رسید اگر بخواهم به افق آسمان هم برسم ، می توانم.
به فراز کعبه رسیدم و صورتکی از بت به رنگ زرد و از جنس مس دیدم، بت را فرو افکندم و وقتی بت مسین بر زمین سرنگون شد، مثل شیشه ای شکست و خُرد شد.
بلی شاهزاده خانم ، ابوتراب پا به روی شانهٔ محمد، فرستاده خدا گذاشته...شانه ای که جای دست خدا بر آن است ، آنزمان که پیامبر به معراج رفت و دست لطف و عنایت خداوند بر سر پیامبرش کشیده شد و براستی هیچ کس جز علی چنین سزاوار بزرگی و عظمت نیست..
میمونه که انگار عشق علی...ندیده و نشناخته در دلش فوران کرده بود گفت : می خواهم از محمد بدانم و از علی....از اولِ اول...آیا می شود؟
ادامه دارد...
🖍به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌺 بر مقدم حضرت زهرا صلوات
🌺بر فاطمه، بضعهٔ طه صلوات
🌺بر کفو علی، یاور مولا صلوات
🌺بر مادر شیعیان دنیا صلوات
.....حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ چرا نام حضرت زهرا سلام الله عليها را زهرا گذاشتند؟
🌺 کانال کتاب الله وعترتی در ایتا - تصویری👇
https://eitaa.com/ketaballahvaetrate
🌺 کانال کتاب الله وعترتی در ایتا - صوتی👇
https://eitaa.com/ketaballahvaetrate2
👈 ارتباط با ما : 👇👇
@MH1361R
آدرس کانال های ما در شبکه های اجتماعی 👇
https://yek.link/velayat313
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
آسمان امشب نور باران است
گوییا میلاد آن ماه تابان است
همو که نوری اندر عرش رحمان است..
برای محمد(ص) مادری مهربان است و
همسر امیر مؤمنان است..
بکشید کِل که همه جا گلباران است...
بخواهید حاجت که شب،شبِ غفران است..
بزنید ساز که بزم، بزمِ عاشقان است
نمایید افتخار که«زهرا» مادرشیعیان است
به یُمن قدوم مادر، بگیرید دامن پسر
بگویید جان حیدر، کی می رسی از سفر؟
و قدم می گذاری بر این چشمان منتظر...
تا فدایت کنیم از پای تا به سر
و ببینیم مولای غریبمان را در بَر...
بگویید : ای ایزد منان!
قسم به جان مادرشیعیان......
در این شب عاشقان....
دهید عیدی منتظران...
به دست مبارک صاحب الزمان...
#بداهه:ط_حسینی،۲بهمن ۱۴۰۰
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#از کرونا تا بهشت
#قسمت ۱۲۱ 🎬:
بعد از نزول حضرت عیسی ع به بیت المقدس وسرلشکری حضرت عیسی برای لشکر عظیم مهدی زهراس..سیل پیام مسیحیان خداجو که فطرت پاکشان انان را به کمال رهنمون میکرد به سمت ما روان شد وهمه وهمه به تأسی از پیشوایشان به اسلام ناب محمدی روی اوردند,واین واقعه ای بس مبارک بود....
پس از پاکسازی بیت المقدس,با حضرت به سمت مرکز حکومت وکوفه برگشتیم...حالا میدانستم عباس وزینبم در فلسطین هم نیستند ,انها درجایی اسیر دست شیطان پرستان شدند...
سوار بر هوا پیما به طرفه العینی به عراق رسیدیم ودیگر این کارها برایمان اصلا عجیب نبود ,با دیدن معجزات حضرت وسربازی دررکابش ,گویا عقلها کامل وکامل تر میشد...
من وعلی وطارق پس از رسیدن به کوفه,برای رفع خستگی وتجدید دیدار به نجف رفتیم.بچه ها از شوق امدن ما سرکوچه به انتظارمان بودند,قبل از امدن تلفنی صحبت کرده بودم ومیدانستند که اینبار هم عباس وزینب همراهمان نیستند....اما .
#ادامه دارد....
🖊 به قلم...ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#از کرونا تابهشت
#قسمت ۱۲۲ 🎬:
بچه ها صورتهایشان پر ازخنده بود,حسن وحسین خودشان را به اغوش علی انداختند ,زهرا مرا دربرگرفت ,انگار همه شان از طریق تلویزیون ما را دیده بودند وخودرا حاضر درمیدان حس میکردند...
تا به خانه رسیدیم ,از انرژی بچه ها انرژی مضاعف گرفتیم,حسن وحسین از,لحظه ی,شکافته شدن اسمان ونزول عیسی مسیح ع میگفتند وزهرا از زوم کردن دوربین روی چهره ی اسمانی سردار دلهایمان میگفت واشک میریخت...
به خانه رسیدیم ,هنوز درست استراحت نکرده بودیم که شوق دیدار مهدی زهراس همه ی خانواده حتی ابوعلی را دربرگرفته بود وبا هم راهی کوفه ودیدار یار شدیم.
درست است خیلی از جداشدنمان از حضرت نگذشته بود اما دل ما برایشان تنگ تنگ شده بود وعلاجش درکنار محبوب بودن بود وبس...
بچه ها سرشارازشادی ودیدار حضرت راهی خانه شدیم,حسن وحسین خودشان را به من چسپانده بودند ومیگفتند:مامان ,حضرت مهدی عج از توهم مهربان تر بود با ما...
ابوعلی درحالیکه که اشک دیدگانش را میسترد گفت:عجب همدم دلسوز وامام با عطوفتیست ودراین بین عماد عقده ی فروخورده ی چندین ساله اش را شکست وبا هق هق گفت:بعداز مدتها احساس میکنم دیگر یتیم نیستم ,مهر امام برمن از مهربانی یک پدر,به فرزندش بیشتر بود...
همه مان ازاین دیدار نیرویی مضاعف گرفته بودیم...ونگرانی برای زینب وعباس کمرنگ شده بود.
علی وطارق درمحضر امام ماندند,امام برای لشکرش برنامه ها داشت وقرار بود این حس خوبی که دروجود ما پیچیده ,در وجود کل دنیا بپیچد...
#ادامه دارد...
🖊به قلم..ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
با عرض سلام خدمت تمام مخاطبین عزیز و عرض تبریک روز تولد بانوی دو عالم حضرت زهرای مرضیه سلام الله علیها ، دوست داشتم این روز را به تمام خانم های کانال ،مادران امروز و مادران فردا ، تبریک بگم و همچنین یک تبریک خاص به مدیریت بزرگوار کانال، که این کانال را راه انداختند و دست ما را گرفتند و با اجبار کشیدند وسط میدان و امر نمودند که بنویسم و بنده هم اطاعت امر کردم و نوشتم...
این روز عزیز را به ایشون که مثل یک دوست و خواهر و گاهی احساسم نسبت به ایشون مانند دختری ست به مادر، تبریک می گم ، ان شاالله همهٔ شما مادران کانال و مدیر عزیزمون ، زیر سایهٔ خانوم حضرت فاطمه سلام الله علیها ، تا ظهور حضرت مولا سالم و سلامت باشید و همت کنید برای تربیت لشکری مهدوی که خدمت کنند در رکاب مهدی زهرا سلام الله علیها و در آینده ای نه چندان دور ،با ظهور حضرتش این دنیا را به بهشتی زمینی ،تبدیل سازیم....
خانومای کانال.... مبارکا باد روزتان😊
آقایون کانال.....هدیه خانوما، انگشتری، النگویی نرود ز یادتان
با تشکر......حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
🛎زنگ تفریح😊
#تلخند
قدیما یادش به خیر ، مثل این روزا ،طلا فروشی ها غلغله بود و روز مرد همجوراب فروشی ها راه در جا نبود که وارد بشیم...
اما گذشت سالها ، کمکم عادات را تغییر داد ، طلا فروشی تبدیل شد به بدلیجات و آقایون هم مشتری پرو پاقرصش و جوراب فروشی ها هم که همون موند دیه...
سال پیش که به یمن وجود اوستا حسن کلید ساز ، اصلا روز زن و روز مرد به دلیل دیده نشدن هلال ماه اسکناس در جیب های ملت ، این دو روز یوم الشک اعلام شد و همه جا قرنطینه بود دیه...
اما امسال نمی دونم ، اونجایی که شما هستید هنوز یوم الشک اعلام شده یا هلال ماه دیده شده....اما کرمون ما روز عیده ...تازه یه پلاسکویی سر میدان باغ ملی باز شده که هر چی توش هست ده هزارتومان....ایقد شلوغه...و امروز به مناسبت روز مادر و زن کلا جلوش صف بستند، از بالا تا میدون آزادی...از این ورم تا میدون مشتاق....باید به مردای توی صف بگم :خسته نباشی دلاور، توی دولت اوست حسن برای وایستادن تو صف آبدیده شدی پس ....صبر کن بالاخره نوبتت میشه،صافی ،سبدی، سطلی،تشتی...بالاخره هر چی روزیت باشه میرسه و دل خانومت را شاد می کنی... خانوما حواستون باشه این پلاسکویی ،گلدان پلاستیکی مختص هدیه به مردان عزیز هم در روز پدر ،موجود داره ، لطفا از همین الان تو فکرش باشید😂
ان شاالله از این مغازه های حلال مشکلات توی تمام شهرای ایران باز بشه😊
@bartaren
😊😊😊😊
#رمان های جذاب و واقعی📚
روایت دلدادگی قسمت ۹۷🎬: سهراب با دهانی خشکیده ، از جا بلند شد به طرف اسبی که انگار مُرده بود رفت ،
روایت دلدادگی
قسمت ۹۸🎬:
سهراب در عالم بیهوشی ، نسیم روح نوازی در اطرافش حس کرد، آرام آرام چشمانش را گشود.
چکه های خنک آبی که به دهانش سرازیر شده بود ، انگار به او جانی دوباره می داد، آبی بس گوارا که تا به حال نمونه اش را ننوشیده بود .
سهراب با تعجب به چهرهٔ زیبا و نورانی مردجوان پیش رویش نگاه کرد و همانطور که به زحمت سرش را از روی دامن سفید و معطر او بر می داشت و محو چهرهٔ روحانی او شده بود گفت :س...سلام....شما کیستید؟ و بعد با اشاره به کویر سوزان اطرافش ادامه داد :اینجا چه می کنید؟ نکند....نکند من خواب می بینم؟!
مرد جوان همانطور که دست سهراب را می گرفت تا بلند شود ،لبخندی به زیبایی آفتاب کل صورتش را پوشانید و فرمود : و علیکم السلام، تو اینک بیداری ، خودت مرا صدا زدی...حالا برخیز و با هم از این بیابان سوزان بگذریم.
سهراب که کلاً گیج شده بود و نمی دانست ،این مرد نورانی از چه سخن می گویید گفت : ولی من فکر می کنم در خوابم و با اشاره به مشک دست جوان ادامه داد : شما اینجا چه می کنید؟ در این صحرای تفتیده و این آفتاب سوزان ، آبی به این خنکی و گوارایی از کجا آمده؟
مرد، سری تکان داد و فرمود : بی شک ما در همه حال به فکر دوست دارانمان هستیم و به اندازهٔ آب خوردنی از آنها غافل نیستیم و اگر آنهایی که ادعای دوستی ما را دارند اندازهٔ همین لحظهٔ آب خوردن و این جرعهٔ آب، به یاد ما بودند، ما سالها اینچنین آوارهٔ بیابانها نمی شدیم.
سهراب معنای حقیقی کلام ، ناجی اش را درک نمی کرد ، فقط فهمید که او سالها دربه در کوه و دشت و بیابان است.
سهراب احساس محبت عمیقی به این جوان می نمود پس خودش را به او نزدیک تر کرد و همانطور که افسار رخش را به دست داشت و گاری را پشت سرش می کشید ، می خواست سر از نام و نشانی او در آورد ، هنوز لب به سخن نگشوده بود ، آن مرد روحانی که دشداشه ای سفید به سفیدی برف برتن و سربند و چفیه ای سبزی به سر داشت و خال زیبایی در صورتش او را زیباتر می نمود، به کمی دورتر اشاره کرد.
از اینجا سواد شهری در دیدشان بود ،آن مرد همانطور که شهر را نشان میداد فرمود : به مقصد رسیده ای، فراموش نکن چه قولی دادی وچه عهدی نمودی و اگر خواستار دیدار ما شدی به مسجد سهله بیا...
سهراب همانطور که خیره به دورنمای شهر پیش رویش بود ،با خود فکر می کرد این جوان ،عجب از قافله پرت است ، مگر می داند مقصد من کجاست؟ انگار نمی داند، هنوز راه درازی تا مقصد داشتم که گرفتار بیابان سوزان شدم و با یاد آوری آن بیابان ، ناگهان وضع ساعتی قبل را در ذهن آورد ، آن بیابان بی انتها چگونه به شهری در این نزدیکی پیوند خورده؟! آخر آنان چند قدمی بیشتر طی نکرده بودند ،سؤالات زیادی برایش پیش آمده بود، سهراب رو به سمت مرد جوان نمود ومی خواست بپرسد که....
متوجه شد هیچ کس کنارش نیست...
این طرف و آن طرف را نگاه کرد ، پیش رو و پشت سرش را جستجو کرد، نبود که نبود...
سهراب چون مجنونی که دلش را به نگاهی باخته ، دور گاری می چرخید و فریاد میزد : کجایی؟ براستی تو که بودی؟ نکند ملکی بودی از آسمان نازل شدی تا این بینوا را عاشق کنی و سپس در سرگردانی خود ، تنهایش گذاری ؟ کجایی ای مرد خدا؟ کجایی ای زیباترین موجود روی زمین ؟ کجایی ای مهربان ترین بندهٔ خدا؟کجایی ای یاری رسان یاری جویان؟ کجایی.....
سهراب به دنبال مردی بود که نه نامش را می دانست و نه نشانی خانه اش را اما....اما....
ادامه دارد....
📝به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🌨💦🌨💦🌨💦🌨
#رمان های جذاب و واقعی📚
شاهزاده ای در خدمت قسمت سیزدهم🎬: مرد جوان بادی به غبغب انداخت ، و انگار در شیرینی کارهای آن دلاورمر
شاهزاده ای در خدمت
قسمت چهاردهم🎬:
روزی دیگر از پشت کوه های سر به فلک کشیده دنیا ،سر زد و کاروان قصهٔ ما ، همچنان در راه رسیدن به یثرب بود.
میمونه ، چشمانش را باز کرد و از تابش اشعه های خورشید که از درزهای محمل به داخل می آمد ، متوجه سر زدن روزی دیگر بود.
روزی که شاید متفاوت با دیروز و دیروزهایش بود ، قلب میمونه در سینه برای دانستن خیلی چیزها به تپش بود.
میمونه ، آرام پردهٔ محمل را بالا داد و دربین همسفران دنبال چهره ای آشنا که حتی نامش را هم نمی دانست ، می گشت.
همانطور که اطراف را جستجو می کرد با صدای تک سرفه ای متوجه کنارش شد و با دیدن همان جوان دیروز، محجوبانه سرش را پایین انداخت و زیر زبانی سلام کرد و با لحنی آرام گفت : می شود ادامهٔ سخنان روز قبل را بگویید؟
سرباز جوان همانطور که دستی به یال اسبش می کشید گفت : به روی چشم ،چه می خواهی بدانی؟
میمونه که بی قرار برای شنیدن بود گفت : از اول...هر چه که میدانی ، از محمد و علی برایم بگو...
مرد جوان نفسش را آرام بیرون داد و گفت : باشد ، آنچه که شنیده ام را برایت روایت می کنم ، راستش محمد رسول خدا ، پسر عبدالله بن عبدالمطلب است، عبدالمطلب از بزرگان مکه و کلیددار کعبه بود ، در آنزمان اغلب مکیان بت پرست بودند و اما عبدالمطلب به دین اجدادش حضرت ابراهیم نبی بود و خدای نادیده را می پرستید ، اما داخل کعبه پر از بت های سنگی و چوبی بود که مشرکان برای پرستیدن در آنجا قرار داده بودند، یعنی خانه ای را که ابراهیم نبی به حکم خداوند برای پرستش پروردگار ، بنا کرده بود ، شده بود بت خانهٔ مشرکین...
در این زمان ، منجّمان یهودی در طالع یکی از پسران عبدالمطلب آینده ای روشن دیدند ، یعنی منجی آخرالزمان را که بشارتش در کتابهای پیشین ، تورات و انجیل و... داده شده بود در طالع عبدالله پسر عبدالمطلب دیدند.
چون یهودیان انسانهایی بسیار مغرور و خودخواهند و به گمانشان می توانستند با تقدیر خداوند بجنگند ، تصمیم گرفتند هر طور شده ، این منجی از بین یهودیان پا بگیرد و نسلش از طرف مادر به یهودیان وصل باشد ، چون یهودیان اعتقاد دارند تنها قوم برگزیده زمین آنان هستند ، بنابراین زیباترین دختر بزرگ یهودیان را پیش کش خانه و درگاه عبدالمطلب برای پسرش عبدالله کردند و آن را با هدایای زیاد به نزد عبدالمطلب فرستادند تا به عقد عبدالله در آورد...
اما چون تقدیر خداوند است که پیامبرش ازصلب و رحمی پاک بوجود بیاید و عبدالمطلب از ماهیت کثیف یهودیان آگاه بود ، به این وصلت رضایت نداد.
یهودیان که دیدند تیرشان به سنگ خورده ، نقشه ای دیگر کشیدند ، آنان می خواستند تا قبل از اینکه عبدالله ازدواج کند ، او را با حیله ای بکشند ،تا اصلا نسلی از او به جانماند ، اما نمی دانستند که چراغی را که ایزد بر فروزد، هر آنکس پُف زند ریشه اش بسوزد....
ادامه دارد...
🖍به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
شاهزاده ای در خدمت
قسمت پانزدهم🎬:
مرد جوان نگاهی به افق و اشعه های زیبای خورشید انداخت و ادامه داد : آری، به گوش یهودیان مکه رسیده بود که عبدالله عازم سفر است ، پس بهتر دیدند که در همین سفر به نحوی او را مسموم و از بین ببرند تا او که هنوز مجرد بود ،بدون اینکه نسلی از ایشان پا بگیرد ، از دنیا برود. اما غافل از این بودن که چند روز قبل از سفر ، عبدالمطلب که عمق کینهٔ یهودیان را می دانست ، دختر عفیفه و نجیبه و خدا پرست برای عبدالله عقد کرده بود و عبدالله ،آن داماد پنهانی ، تازه از حجله درآمده و عازم سفر است.
عبدالله در آن سفر به طرز مرموزی کشته شد و وقتی خبر به یهودیان رسید ، از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند، اما دیری نپایید که دوباره منجمان یهود خبر دادند که نطفهٔ آخرین فرستاده خدا بسته شد و از صلب عبدالله هم هست .
و آنزمان این خناثان دوران تازه متوجه شدند که عبدالمطلب عروسی به خانه آورده به نام آمنه، پس با تمام توان ،خانه عبدالمطلب و عروس بیوه را زیر نظر گرفتند تا لااقل در هنگام تولد پیامبر ،به نوعی او را بربایند و از بین ببرند ...
اما فراموش کرده بودند که براستی بالاترین دست ها ،دست خداوند یکتاست و او خود مراقب بهترین بنده اش خواهد بود.
محمد به دنیا آمد و رشد کرد و با حمایت پروردگارش از کمند حیله های یهود جان سالم بدر برد.
پیامبر هنوز کودک بود و طعم شیرین مادر داشتن را نچشیده بود که مادرش آمنه را از دست داد و گویا تقدیر خداوند بود که پیامبرش را با انواع سختی ها آبدیده نماید.
محمد جوانی بلند بالا و زیبا شده بود و بعد از مرگ عبدالمطلب پدر بزرگش، حضانتش به سفارش پدر بزرگ به عمویش ابوطالب سپرده شد و تحت نظر ایشان بزرگ شد و قد کشید و در جوانی شغل بازرگانی را پیشه نمود ، بانوی بزرگوار و متدینی به نام خدیجه که جزء اعیان و اشراف آن زمان بود ، ثروتش را در اختیار محمد قرار داد تا با آن تجارت کند و انگار تقدیر خداوند بود تا محمد به این شغل درآید تا در این بین ، خدیجه محو امانت داری محمد و محمد غرق دینداری خدیجه شود و ازدواجی بس میمون و مبارک شکل گیرد...
و اینچنین شد که یکی از ثروتمندترین زنان عرب، زنی جوان و زیبا و پرهیزکار به عقد بهترین بندهٔ خدا در روی زمین درآمد و این رشک دیگران را برانگیخت...
ادامه دارد....
🖍به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#از کرونا تابهشت
#قسمت۱۲۳ 🎬:
با معجزات فراوان حضرت که به صورت کلیپهایی که درسرتاسر جهان پخش شده بود,تعداد زیادی از مسیحیان ویهودیان خداجو به امام پیوسته ومسلمان شده بودند واین کار را برای فتح کل دنیا راحت تر میکرد.
امام لشکریانی به سرتاسر دنیا گسیل داشت,لشکریانی که پیام پراز,مهروعطوفت وپدرانه ی امام را به جای جای این کره ی خاکی میرساند وامام ,خود از کوفه تمام حرکات را زیرنظر داشت ورهبری میکرد,کشورهایی چون چین وژاپن وهند و...زیرسیطره ی اسلام در امدند.
سخنگوی امام از شبکات مختلف ماهواره ای ومجازی که به مدیریت حضرت عیسی مسیح ع پاکسازی شده بود ودر راستای حکومت اسلامی گام برمیداشت,از قول امام اعلام نمود که:هم اکنون دراین زمان فقط وفقط دونوع گروه وحزب داریم,یکی گروه وحزب الله ودیگری حزب شیطان...شما اختیار دارید که انتخاب کنید اما بدانید,سعادت وخوشبختی درگرو پیوستن به حزب الله است وپیوستن به حزب شیطان جز نابودی وضلالت برای شما چیزی درپی ندارد.
وبه این ترتیب ,تمام ان کسانی که شیطان بر روح وجانشان عمیقا نفوذ کرده بود به سمت جزیره ای فرارکردند که ابلیس وابلیسیان ان مکان را برای,سکونت انتخاب کرده بودند,همانجایی که احتمال قوی زینب وعباس من هم اسیر,بودند.
جامعه ی جهانی تقریبا یک دست شده بود که ...
#ادامه دارد...
🖊به قلم...ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren
#از کرونا تابهشت
#قسمت۱۲۴ 🎬:
غرق درافکارم بودم به راستی که هرجای دنیا را نگاه میانداختیم ,حرف از اسلام بود وحکومت جهانی,اما متاسفانه گروهی اندک از مسلمانان که درهنگام غیبت امام زمان عج, دم از اسلام وتشیع وامام زمان میزدند واز نبودن حضرت وغیبت ایشان گریه ها سرمیدادند,
اینک بعداز ظهور ایشان چون احکام واقعی اسلام به مذاقشان خوش نیامده ومنافع خود را درخطر میبینند,علم مخالفت با امام را برافراشتند وجسته وگریخته خبرهایی میرسد که قصد جنگ با حضرت را دارند وبه همه میگویند ,این دینی که حضرت اورده,اسلام نیست,دین جدیدی ست با احکام جدید...حتی تفسیرقران حضرت را زیر سوال برده اند وبسیاری از سادات را تحریک کرده اند تا به مخالفت با امام برخیزند...
همانطور که دراشپزخانه مشغول اشپزی بودم وقرار بود عصر که علی امد به محضر حضرت مشرف شویم درافکار خود غرق بودم که نا گاه با صدای ممتد زنگ در به خود امد,انگار کسی که پشت در بود خیلی خیلی عجله داشت...
#ادامه دارد...
🖊 به قلم...ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
@bartaren