eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.7هزار دنبال‌کننده
336 عکس
314 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
شاهزاده ای در خدمت قسمت هفدهم 🎬: سرباز جوان به اینجای حرفش که رسید ، میمونه با شور و شوقی که در صدا
شاهزاده ای در خدمت قسمت هجدهم🎬: سرباز جوان همانطور که غرق در افکارش بود گفت : من مختصر می دانم ، چون ساکن مدینه نیستم و هر سال چندبار همراه کاروان به مدینه النبی می آیم ، اما سعی می کنم در تمام اوقات سفر ،بهترین استفاده را ببرم و همنشین بزرگان باشم. باید بگویم آنطور که شنیدم بعد از مبعوث شد محمد به پیامبری ، چون ایشان فرزندی نداشتند ،کافران و مشرکان مکه او را به سخره می گرفتند و‌می گفتند اگر تو‌ واقعا پیامبر خدا هستی از خدا بخواه که فرزندی به تو دهد تا نسلت را ادامه دهد.. بالاخره تقدیر خداوند بر این شد که فرزندی به رسولش عنایت کند، فرزندی که مقدر شده تا سروری کند بر عالم و مادر سرور جوانان بهشت که همان حسن و حسین ،نوه های رسول خدایند، باشند‌. بعد از تولد فاطمه ، مشرکان مکه که در جهل و نادانی خود غوطه ور بودند و خود دخترانشان را زنده به گور می کردند، بار دیگر دست آویزی یافتند و دوباره پیامبر خدا را شماتت و مسخره کردند و به او عنوان«ابتر » دادند و این هنگام بود که خداوند سوره ای به نام «کوثر» بر پیامبر نازل کرد ، سوره ای که برای مقدم و به یمن ورود دخت پیامبر از آسمان آمد و این دختر را خیر کثیر نامید و دشمنان پیامبر را ابتر خواند. بلی شاهزاده خانم، آن دختر را فاطمه نامیدند و آنچنان نوری به سیما دارد که ملائک آسمان از آن نور مستفیض می شوند ، پس لقب زهرا را به او دادند ، چون او نوریست درخشان در تاریکی این دنیا... میمونه زیر لب تکرار کرد«زهرا» و هر بار که این نام را زمزمه می کرد ، مهر عجیبی نسبت به ایشان در خود احساس می کرد ، او حالا بیشتر شوق و ذوق رفتن به یثرب را داشت ، چون احساس می کرد به سمت تمام هستی این دنیا می رود... میمونه، این شاهزادهٔ اسیر را چه باک که به کنیزی برود ، کاش کنیز کسی مثل زهرا باشد‌‍... سرباز جوان کمی سکوت کرد وچون حرفی از سمت محمل نشنید و سر کاروان او را صدا می زد ، از شتر مورد نظرش ،فاصله گرفت. میمونه که هنوز منتظر شنیدن بود ، اندکی پارچه مخملین را بالا داد و با لحنی محجوبانه گفت : من بی صبرانه منتظر شنیدن هستم، چه شد که دختر پیامبر به عقد علی در آمد؟ و چون جوابی نشنید ،سرش را از پنجره محمل بیرون آورد و متوجه شد آن جوان به دنبال کاری رفته... ادامه دارد... 🖍 به قلم : ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿
شاهزاده ای در خدمت قسمت نوزدهم🎬: روز به شب رسید و کاروان در جایی اتراق کرد، در کاروان شایعه شده بود که فردا آخرین روز سفر است و بالاخره بعد از روزها سفر، به مدینه النبی می رسند. از شهرهای بسیاری گذشته بودند و میمونه، با چشم خود مردمی را که داعیهٔ مسلمانی داشتند ، دیده بود و پوشش خود را شبیه ،لباسهای زنان مسلمان نموده بود و عجیب در این پوشش راحت بود. همانطور که جلوی خیمه ای که برای او برپا کرده بودند نشسته بود و چشم به آتش پیش رو داشت و از شنیدن جرق جرق هیزم های در حال سوختن ، احساس گرما به او دست می داد ،با صدای گام هایی که به او نزدیک میشد ، سرش را بالا گرفت ، حالا میمونه خوب می دانست که چه کسی است ،درست است که نامش را نمی دانست از مدتها بود، که گوش به داستانهای زیبا و واقعی او سپرده بود و او با تمام وجود احساس می کرد که این مرد جوان ، علاقه ای به او دارد و در صدد کتمان آن است و میمونه هم سعی می کرد این علاقه را نادیده بگیرد ، چون درست است که به گفتهٔ آن مرد به جایی می رفت که شهر رسول خدا بود و با دیگر مکان ها فرق داشت و ادعای عدالت این دیار به گوش همگان رسیده بود ، اما هر چه بود ، میمونه به کنیزی می رفت و از آینده مبهمش خبر نداشت. مرد نزدیک شد و با فاصله ، آن طرف آتش رو به روی میمونه نشست و همانطور که قرص نانی داغ که چند دانه خرما روی آن به چشم می خورد را به طرف میمونه می داد گفت : بفرمایید نوش جان کنید. میمونه سری تکان داد و از گرفتن امتناع کرد و گفت : من هم مثل دیگر کاروانیان ،قوت خود را خورده ام ، شما از سهم خود به من نبخشید. سرباز با سماجتی در کلامش ،اصرار داشت که میمونه هم شریک غذایش شود و میمونه ، دانه ای خرما برداشت. سرباز جوان ، خرسند از این حرکت ، همانطور که لقمه ای نان به دهان می برد گفت : دیگر چه می خواهی بدانی؟! میمونه که صدها سؤال ذهنش را در بر گرفته بود گفت : از چگونگی ازدواج دختر پیامبر نگفتی... سرباز خیره به شعله های آتش شروع به گفتن نمود : فاطمه دختر پیامبر بود و معلوم است که خواستگاران زیادی دارند و هر کس برای نزدیک شدن به رسول خدا، تلاش می کند که او را از آنِ خود کند. بزرگان و ثروتمندان مدینه ، یکی یکی پا پیش گذاشتند و هر یک با وعدهٔ دادن مهریه ای زیاد و ثروتی انبوه ، خواستار ازدواج دختر رسول با خود شدند و حتی دو نفر از کسانی که دخترهایشان را به عقد پیامبر درآورده بودند، به نام عمر و ابوبکر با سماجت خواستگار او بودند . اما رسول خدا دست رد به سینهٔ همهٔ آنان زد ...آخر همه می دانستند که هر کسی هم کفو و همتای زهرا نمی شود. خداوند در تقدیر زهرا، همسری نوشته بود که چون او بزرگ و بزرگ زاده و مؤمن و متقی بود ، بزرگ مردی که در تمام عرب ، نمونه ای نداشت ، همان عزیزی که خداوند به یمن قدومش ،خانه اش را ارزانی داشت و کعبه برای به دنیا آمدن او مهیا شده بود و دیوارش از هم شکافته شد...آری علی اعلی باید داماد محمد شود که اگر علی نبود فاطمه همتایی نمی داشت. و چه زوج عزیزی که برای مقدم یکی از آسمان سوره نازل می شود و برای ورود دیگری کعبه تَرک می خورد و براستی که دنیا ، دنیا شده تا عشق علی و زهرا را به رخ آسمان بکشد، دنیا خلق شده تا تمام خلایق سرتعظیم به آستان مهر و ارادت این زوج فرود آورند... میمونه که بار دیگر دل درون سینه اش خود را محکم به قفس تن می کوبید ، با صدایی لرزان گفت : براستی که من هم ندیده ی رویشان....شده ام عاشق کوی شان، شده ام مجنونشان...کاش این شب به ساعتی بدل می شد و ما به چشم بهم زدنی در شهری بودیم که زهرا و علی در آنجا نفس می کشند.... ادامه دارد... 🖍به قلم :ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کرونا تابهشت ۱۲۷ 🎬: امام به همه دستور جهاد ومقابله دادند,نیروهای امام دریک چشم بهم زدن ,افراد مهاجم را دوره کردند ,اوضاع را به دست گرفتند واین بین زخمیهایی مثل من را از مهلکه بیرون اوردند . با استیصال ودرحالیکه اشک میریختم گفتم:طارق,جان به لبم کردی,حضرت ,حضرت به سلامت است؟ طارق دوباره لبخندی زد که کل صورتش را پوشانید گفت:حضرت که خود شجاعترین مردم است وبا وجود قهرمانانی مثل عیسی روح الله ,مالک اشتر,سلمان فارسی...اصلا همین حاج قاسم خودمان که هیچ گزندی نخواهند دید... ناراحت نباشید ,این تهاجم درنطفه خفه شد ,البته من را برای مداوا به بیمارستان بردند اما تا جایی که خبر دارم سردسته های انها اکثرا کشته شدند.خیلی از افرادشان هم تسلیم شدند واظهار پشیمانی کردند..نترسید همه چی امن وامان است.. بااین حرف طارق نفسی را که درسینه حبس کرده بودم به بیرون دادم ونفسی راحت کشیدم,به سجده شکر افتادم که خدا مردان زندگی ومرد بزرگ این دنیا را پدر مهربان تمام کاینات را درپناه خود حفظ کرده... به راستی که وعده ی خدا حق است و حزب الله فهم غالبون... اما هنوز به غیر از حزب خدا...حزب دیگری درگوشه ای هرچند کوچک از این دنیا جولان میدهد,حزبی که خود را فدایی فرمانده شان میدانند,حزبی که از تاریخ درس نگرفت وسخنان جان بخش حضرت برانها اثر نکرد وروز وشب سجده میکنند برخبیثی که درابتدای خلقت از سجده کردن بر پدرشان,ادم ابوالبشر,دوری کرد وحرف خدا را نشنید وشد رانده شده ی درگاه ربوبیت... اری اکنون در دنیا فقط وفقط دونوع حزب است حزب الله.....ودرمقابلش حزب شیطان.. دارد... 🖊به قلم...ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
کرونا تابهشت ۱۲۸ 🎬: باران رحمت الهی در حال بارش است وهمه ی ما در زیر این رحمت,دستهایمان را به اسمان بلند کردیم وبرای,سلامتی مولایمان ولشکر عظیمش دعا میکنیم... حسن وحسین اماده اند ولحظه شماری میکنند برای رفتن به کلاسهایی که حضرت تدارک دیده اند,کلاسهایی که برای تمام سنین ودر تمام رده های سنی به تفکیک گذاشته شده,از بچه ی شش ,هفت ساله گرفته تا پیرمرد وپیرزنهای بالای هفتاد سال...همه وهمه بااشتیاق در این دوره هاشرکت میکنند,انهایی که مثل ما نزدیک به حضرت هستند به صورت حضوری وبقیه ی افراد به صورت مجازی استفاده میکنند. کلاسهایی که درپی زنده کردن قران وسنت رسول الله ,انطور که بوده , برگزار میشود. دراین مدت ,همه متوجه شدیم که در سنت رسول چه دستها که برده نشده وچه تحریفها که نشده ودرست است که قران دچار تحریف نشده اما تا قبل از ظهور ,مفسرومبین اگاه نداشته,علمای ما در حد همین عقل وعلم دوحرفی خود,ایات را تفسیر میکردند,اما با ظهور وحضور امام,ایات قران انگونه که شأن نزولشان است تفسیر وتعبیر میشوند,در اوایل برایمان باور پذیر نبود,از یک ایه ی کوچک وبه ظاهر ساده,تفسیری ساده وظاهری میشد اما با وجود امام,هزاران راز ورمز از همان ایه استخراج میشد. به راستی که قران,کاملترین برنامه ی زندگی انسانها درتمام اعصاروقرون بوده وما غافل بودیم چون مفسر اصلی در پرده ی غیبت بوده,اما اینک با وجود امام پرده از رازهای این کتاب نورانی برداشته شده,از علم نجوم وعلوم تجربی گرفته,تا علم اقتصاد وعلوم اجتماعی,از علم ریاضی ومنطق گرفته تا علم تاریخ و...حتی پرده از رازهای منابع زمین وچگونگی استخراج انها وکاربرد واستفاده ی انها,همه وهمه وبیشتر از این در کتاب,قران امده است وما سالیان سال این رازها را میدیدیم ونمیدیدیم,میخواندیم وبه عمق ایات اگاه نبودیم,چون مفسرومبین قران بود ونبود...اودر دنیای ما حضور داشت ,اما به خاطر اعمال ما از چشم جهانیان غایب بود... با صدای حسن که مرا مورد خطاب قرار میداد از,عالم خود به در امدم... حسن:مامان بیا بریم ....من وحسین دوست داریم,قبل از شروع کلاس برسیم ... بوسه ای از,لپ گل گلی اش گرفتم وبه سمت کوفه راه افتادیم... دارد... 🖊 به قلم...ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
روایت دلدادگی قسمت ۱۰۰🎬: مرد عرب نگاهی به سرتا پای سهراب انداخت و گفت : تو جوان شوریده با گاری خالی
روایت دلدادگی قسمت ۱۰۱🎬: سهراب که واقعا حال و حوصلهٔ سؤال و پرسش نداشت گفت : برو به حاکم بزرگ کوفه بگو ، شخصی از خراسان آمده ، قاصد تاجر علوی ست و برایتان امانتی آورده... نگهبان آهانی کرد و همانطور که سرباز پایین برجک نگهبانی را صدا میزد گفت : چه خبر شده که هر روز از سمت عجمان برای ما قاصد می رسد... دقایق به کندی می گذشت و سهراب کنار دیوار بلند قصر کوفه ، غروب خورشید را به نظاره نشسته بود ،با صدای قیژ ممتدی که از درب بلند شد. سهراب از عالم خیالات به حال کشیده شد و بالاخره درب قصر باز شد. سربازی که با نگاهی تحقیر آمیز سر تا پای سهراب را می نگریست گفت : وای به حالت دروغ گفته باشی، حاکم منتظرت است و‌شک دارد که تو قاصد از خراسان باشی.. سهراب از جا برخاست و گرد و‌خاک پشت لباسش را گرفت و همانطور که افسار رخش را به دنبال خود می کشید ، پشت سر سرباز راهی شد. راهرویی سنگ فرش که دو طرفش جاده های خاکی بود و با درختان بلند و سربه فلک کشیده نخل در اطرافشان فضایی غریب و آشنا را برای سهراب به تصویر می کشید.. هر چه سهراب جلوتر می رفت ، احساسش قوی تر می شد ، انگار که اینجا یادآور خاطره ای دور در ذهنش بود ، اما آنقدر ذهن سهراب درگیر اتفاقات کوچک و بزرگ بود که به این احساس بهایی نمی داد. او می خواست زودتر امانتی را بدهد و به سمت مسجد سهله حرکت کند‌. سرباز همانطور که از زیر چشم ،سهراب و‌ گاری را می پایید گفت : لازم است که این گاری رنگ‌و رو رفته را هم به دنبال خود بکشیم؟ به محضر حاکم میرویم هاا.. سهراب توجهی به حرف سرباز نکرد و دستار سرش را که با آن صورتش را پوشانیده بود ، محکم تر بست. بالاخره پس از طی مسافتی ، جلوی عمارتی که دو طرفش مشعلهای فروزان روشن کرده بودند و عمارت بزرگ و زیبایی بود رسیدند. سرباز ایستاد و‌گفت : همین جا بمان تا خبرت کنم... سهراب گفت : به حاکم بفرمایید برای گرفتن امانتی باید بیرون بیاید ، چون امکان داخل شدن گاری به داخل ساختمان نیست. سرباز نگاهی به گاری کرد و قهقه ای زد و گفت : براستی این گاری امانتی ست که به خاطر آن از خراسان را تا اینجا تاخته ای؟ عجب آدم عجیبی هستی و چه امانتی غریبی با خود آورده ای و با زدن این حرف قهقه اش بلندتر شد و داخل ساختمان شد. سهراب درحالیکه ذهنش در جای دیگر سیر می کرد ، ساختمان و اطرافش را از نظر گذارند ، او حس می کرد که اینجا را می شناسد ، ناگهان از داخل راهروی پیش رویش ،مردی بلند بالا در حالیکه عصایی زیر بغل داشت و مشخص بود یکی از پاهایش قطع شده، با لباسی گرانبها و زربافت که در نور انبوه مشعل‌های داخل راهرو می درخشید ، به طرف سهراب می آمد. سهراب دانست که او‌ حاکم کوفه است ، به رسم ادب ، سرش را پایین انداخت و خیره به سنگفرش زیر پایش شد... ادامه دارد.... 📝 به قلم :ط_حسینی @bartaren 💦🌨💦🌨💦🌨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
شاهزاده ای در خدمت قسمت نوزدهم🎬: روز به شب رسید و کاروان در جایی اتراق کرد، در کاروان شایعه شده بود
شاهزاده ای در خدمت قسمت بیستم🎬: صبح زود بود و کاروان به راه افتاد ، جنب و‌جوشی نامحسوس بین کاروانیان در گرفته بود ، یکی به فکر کالاهایی بود که برای فروش آورده بود و آن دیگری به فکر خرید وسائلی که فقط در یثرب پیدا می شد ، یکی به هدایای نجاشی می اندیشید و آن دیگری به مالکی که قرار بود از این به بعد در خدمتش ،زندگی را سر کند . اما در ذهن میمونه فقط رسیدن به رسول و خانواده اش بود ، او می خواست این خانوادهٔ آسمانی را از نزدیک ببیند و با شناخت آنها، خداوند جهان را بشناسد ، آخر اینان نوری از انور پروردگار عالمین بودند ، میمونه دل در دلش نبود برای رسیدن و بی تاب بود برای دیدار... هر چه جلوتر می رفتند ، باغ و بستانهای اطراف بیشتر و بیشتر می شد و در جای جای زمین، برکه ای ،چشمه ای و آبی گوارا به چشم می خورد ، دیگر از بیابان های سوزان و ریگ های آتشین عربستان خبری نبود ، انگار اینجا ،زمین هم تمام سبزه های پنهان درونش را عیان کرده بود تا آنها نیز گلی از جمال محمد بچینند.. روز رفته رفته به نیمه میرسید که دروازهٔ شهر مدینه النبی از دور پدیدار شد... سرباز جوان که اینک پیشاپیش کاروان در حرکت بود ، به شتاب ،خود را به محمل مخملین رسانید و با صدای بلند گفت : شاهزاده خانم، شاهزاده خانم...سر از پنجره بیرون کنید و سایه های شهر را ببینید ،دیگر انتظار به سر رسید. میمونه که خود نیز سرشار از هیجان بود ، پردهٔ محمل را بالا زد و همانطور که اشک شوق از چشمانش سرازیر شده بود آرام زیر لب زمزمه کرد : خدا را شکر....براستی که او نیز خدای نادیده را به خدایی برگزیده بود و سپس رو به سرباز جوان کرد و گفت : من از شما متشکرم که با داستانهای زیبایتان هم رنج سفر و هم غم اسارت و دوری از وطن را برایم هموار کردید ، اما از شما خواهشی دارم.. مرد جوان که لبخند کل صورتش را پوشانیده بود گفت : امر بفرمایید شاهزاده خانم، بنده در خدمتگذاری حاضرم... میمونه پردهٔ محمل را کمی پایین تر آورد و گفت : لطفاً دیگر به من نگویید شاهزاده خانم.... من اسیری بیش نیستم که بی گمان به کنیزی میروم ، هرچند که در مدینه النبی باشد ...کنیز کنیز است... درست است که در تقدیرم کنیزی نوشته شده است اما خوشحالم که به اسارت مسلمانان وکنیزی رسول خدا میروم... مرد جوان آهی بلند کشید و‌گفت : به روی چشم ، هر چه من از عدالت پیامبر بگویم تا نبینی باور نمی کنی ، پس باور کردن را به زمانی موکول می کنم که خود، به چشم خویشتن ببینی ادامه دارد.... 🖍به قلم :ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿
شاهزاده ای در خدمت قسمت بیست و یکم🎬: بالاخره کاروان بزرگ حبشی وارد یثرب شدند ، میمونه پرده محمل را بالا داده بود و می خواست از همین ابتدای ورود همه چیز را از نظر بگذراند . میمونه با تعجب به اطراف نگاه می کرد ، پیرامون کاروان دکان هایی از گل با سقفی پوشیده از شاخ و برگ نخلها وجود داشت و مشخص بود که هر کدام در پی کسب و کاری بنا شده ، یک جا خرما فروشی بود ، جای دیگر پارچه های رنگارنگ آویزان بود و کمی آن طرف تر ، شیر فروشی و در کنارش آهنگری و... اما چیزی که به نظر میمونه عجیب بود ، این بود که دکان ها با دربی باز و بدون اینکه صاحب دکان حضور داشته باشد به حال خود رهاشده بود ، انگار که صاحبان اینان ، خبری بس مسرت بخش شنیده بودند که اینچنین از مال و اموالشان دلکندن و معلوم نیست به کجا سرازیر شده اند... آن مرد جوان هم در کنار محمل نبود که میمونه ، باران سؤالاتش را بر سر او فرود آورد ، می خواست پرده محمل را فرو افکند که از دور صدایی بس زیبا که کلماتی زیباتر ادا می کرد به گوش او خورد«اشهدوان محمداً رسول الله» ... کسی که آن آواز را می خواند ، مشخص بود صاحب صدای زیبایی ست و انگار این شیرین ترین نغمه و شعری بود که تا به حال به گوش میمونه می رسید ، زیباترین آهنگی که انگار از ملکوت نشأت می گرفت. کاروانیان اندک اندک از کاروان جدا می شدند تا اینکه به جایی رسیدند که فقط بخش هدایا و اسرا باقی مانده بود. کنار دیوار بلندی در سایهٔ نخل های بارور ، دستور فرود دادند. سرباز جوان که صورتش از شوق برافروخته بود ، نزدیک میمونه که الان از شتر به زیر آمده بود شد و گفت : مژده بده که به مقصد رسیده ایم... میمونه که بوی خوشی از جانب سرباز می شنید ، نفسی عمیق کشید و‌گفت : به به چه عطر دل انگیزی... سرباز لبخندی زد و گفت : الان از محضر پیامبر می آیم ، به محض رسیدن کاروان به مدینه ، من زودتر راندم و خودم را به مسجدالنبی که الان کنارش هستید ، رساندم و این عطر ، عطر محمدی ست که بر جانم نشسته... میمونه با حالتی ناباورانه به دیوار بلند کنارش اشاره کرد و گفت : براستی این مسجدالنبی ست و اینک پیامبر در ورای این دیوار است ؟! مرد جوان حبشی چندبار سرش را تکان داد و سعی می کرد اشک شوقی را که از چشمانش سرازیر شده ، از دخترک اسیر مخفی کند... در همین زمان بود که از دور سواری با سرعت باد خود را به مسجد رساند و در طول آمدن با هیجانی زیاد فریاد میزد: خیبر را فتح کردیم....بگوش باشید حیدر کرار ، این اسدالله غالب ، این قهرمان عرب با یک ضرب دست ، درب قلعهٔ مستحکم خیبر را از جاکند...یهودیان تسلیم شدند.... میمونه که از هیجان آن مرد ،سراسر وجودش میلرزید ،گفت : می شود این سوار را به اینجا فراخوانی ، تا ببینیم چه می گوید؟! مرد جوان که انگار منتظر بود میمونه امر کند و او فی الفور اجرا کند ،دستی به روی چشم گذاشت و به طرف سوار که اینک به درب مسجد رسیده بود رفت... ادامه دارد... 🖍به قلم :ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿