eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.7هزار دنبال‌کننده
338 عکس
314 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز روز عشق است ،روز دعاست ،روز مسألت است... روز حسین است و روز عشاق او، همانا به فرمودهٔ مولایم امام صادق علیه السلام : خداوند اول نظر به زائران کوی حسین علیه السلام مینماید و پس از آن زائران عرفات را توجه نماید. آخر اینجا ذبح عظیم به مسلخ می رود و عشق را به تمامی به تصویر می کشد و مژده بر من و تو و ما، که مهر ثارالله شالودهٔ جانمان است و دنیای بی حسین را نمی خواهیم.. امروز را خدا قرار داد تا گنهکاران گناهشان بشویند و ناامیدان امیدوارگردند؛ حاجتمندان ،حاجت گیرند ، درماندگان راه خویش بازیابند... چه زیباست این روز و چه زیباتر است عشقِ خدا به بندگانش که به هر بهانه ای می خواهد منِ گنهکار را مورد لطفش قرار دهد... الهی شکر که باز هم زنده ایم و می توانیم دست نیاز به درگاه بی نیازنت دراز کنیم و سر بر آستان بندگیت بسایم و طلب کنیم از محضرت آن یار نادیده را، آن عزیز سفر کرده را... خداوندا به حرمت این روز برسان دلدار شیعیان را... خداوندا! برسان یار پابرهنگان را... خداوندا !برسان دادرس مظلومان را.. خداوندا ! برسان پدر یتیمان را... خداوند! برسان، انتهای آرزوی شهیدان را... خداوندا ! برسان ،مولایمان صاحب الزمان را... 📝ط_حسینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5929516619180018828.mp3
23.28M
🔊 سخنرانی استاد رائفی‌‌‌‌پور 📑 «تفسیری بر دعای ندبه» - جلسه ۵ 🗓 ۱۷ تیر ماه ۱۴۰۱ - تهران، هیئت مع امام منصور 🎧 کیفیت 48kbps 🍃 🦋🍃 @takhooda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💫 ۷۱: تا چشم بهم زدم خودم را سرسفره عقد دیدم,یعنی روزگارم اینقدر خوش میگذشت که انگار روی دور تند بود وبه چشم بهم زدنی دقایق میشد روز وروز میشد هفته.. مجلس عروسی ام برخلاف انتظارم که فکر میکردم یوزارسیف کسی را ندارد,شلوغ ترین مجلس عروسی بود که تابه حال شرکت کرده بودم وصدالبته باشکوهترین پیوندی بود که به خود میدیدم,خیلی از هموطنان یوزارسیف دعوت داشتند,دوستان دانشگاهی وهمکاران شرکتشان وکل محله ی قدیمی ما گرد هم امده بودند تا یکی شدن مارا به تماشا بنشینند. انقدر مجلس شلوغ بود که انگار دو کشور افغانستان وایران گرد هم امده بودند,گرچه خیلی از اقوام ما با دیده ی تحقیر نگاهم میکردند وپچ وپچهای گوش ازارشان گاهی به گوشم میرسید اما تمام دلشکستنهایشان را با یک نیم نگاه به صورت ملکوتی همسرم,یوزارسیف از یاد میبردم,هرچه میخواستند بگویند,بگویند,هر نیش وزخم زبانی که میخواهند بزنند ,بزنند, وقتی غرق دنیای پاک وصادقانه ی یوزارسیفم هستم ,مرا با دنیای انان چکار..... مراسم به خوبی انجام شد واخرشب بود و وقت رفتن به خانه ی خودم بود ,یوزارسیف برای راحتی من,واحد خالی بالای خانه ی بابا وکنار واحد بهرام را ظاهرا از صاحبش که نمیدانستیم کیست ,اجاره کرده بود تا من درکنار خانواده ام باشم وپدرومادرم از این عملکرد یوزارسیف خیلی خوشحال شدند ومدام قربان صدقه اش میرفتند... اما وقت ورود به خانه ام با نیش وکنایه های بهرام مواجه شدم,مثلا با همسرش صحبت میکرد اما طوری میگفت که من بشنوم با کمال پررویی انگار که صاحبخانه ,بهرام است گفت:بله کسی که راضی بشه دختر یکی یکدانه اش را یه جوان اسمان جل افغانی بگیرد باید عادت کند که داماد سرخانه اورده وحتی کرایه خانه اش را هم پدر زن محترم بدهد.... دلم بدجور شکست,درست است درطول مراسم از دوست واشنا بابت این ازدواج,طعنه ومتلکهای فراوان شنیدم,اما شنیدن ان حرفها از زبان برادرم,انهم برادری که خودش طعم بیچارگی ونداری وشکست را چشیده وسربار خانواده است دردناک بود.... یوزارسیف در واحدمان راباز کرد وزمانی که میخواست تعارفم کند داخل با دیدن اشک چشمانم ,انگار کل روح وروانش بهم ریخت که.... دارد... نویسنده.....ط,حسینی 💫🌟💫🌟💫🌟💫 @bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#یوزارسیف 💫 #قسمت ۷۱: تا چشم بهم زدم خودم را سرسفره عقد دیدم,یعنی روزگارم اینقدر خوش میگذشت که انگ
💫 ۷۲: با دست راست در راباز کرد وبا دست چپ محکم مرا به خود چسپانید وباهم وارد واحدمان شدیم واز مادرو بقیه ی خانمها که پشت سرمان بودند ,خواست چند دقیقه مارا تنها بگذراند,تعجب کردم اخه این حرکت یوزازسیف برام جای تعجب داشت ,اخه یوزارسیف همیشه به بقیه احترام میگذاشت وسربه زیر بودوحرف گوش کن...اما الان درسته بی احترامی نکرد اما نگذاشت بقیه مطابق رسم ورسوم همراه عروس وداماد وارد خانه بشوند... خیلی با طمانینه مرا روی مبل دونفره ی هال ,مبلی سفید با پایه های طلایی که پسند خودم بود نشاند ...با سرانگشتان مهربانش اشک چشمانم را گرفت وگفت:زری بانو,همسفر یوسف یا به قول خودت,یوزازسیف,بدان در این دنیا اگر میخواهی سریع روح وروان یوزازسیفت را بهم بریزی, گریه کن..... عزیزم من طاقت دیدن اشک تورا ندارم ,تمام حرفهای داداشت را شنیدم...نمیخوام توهین کنم اما ظرفیت ما انسانها با هم متفاوت است ,یکی بلند نظر ویکی کوتاه بین است ,اما ما برای ارامش خودمان نباید به نظریات دیگران وحرفهای سبکسرانه شان توجه کنیم...بی خیال باش,شتر دیدی ندیدی...اینجور هم خودمان راحتیم وهم طرف مقابل ضایع میشود وبااین حرف به سمت تک اتاق واحدمان رفت وصدای باز شدن در کمد امد... یوزازسیف با پاکتی در دست درحالیکه لبخند میزد امد به طرفم وپاکت را گذاشت روی دامن سفید عروسیم وگفت:زری بانو فقط برای اینکه دل نازنینت را شاد کنم این را الان نشانت میدم اما بدان تا زنده ام راضی نیستم کلامی از این موضوع را به خانواده ات بگویی وسپس در پاکت را بازکرد وادامه داد:ما افغانی ها رسم داریم مهریه ای که برای همسرمان تعیین میکنیم همان بدو ورود به خانه به خانم خانه مان بدهیم تا دینی به گردنمان نباشد واین هم شش دانگ خانه ای که مهریه ی زری بانویم بود.... سند را گرفتم ,نگاه کردم....خدای من باورم نمیشد,سند خانه....همین خانه ای که ساکنش بودیم....شش دانگ به اسم من بود...این یعنی...یعنی..... عجب بزرگ است روح بزرگ مردان وچه خردند سخنان ادمیان دنیا طلب.... دارد... 💫🌟💫🌟💫🌟💫 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
#یوزارسیف 💫 #قسمت ۷۲: با دست راست در راباز کرد وبا دست چپ محکم مرا به خود چسپانید وباهم وارد واحدم
💫 ۷۳؛ انگار که در خواب,زندگی میکردم ,همه چیز انچنان خوب بود,خوب خوب,خوب که گاهی میترسیدم این ارامشی قبل از طوفان باشد... گرچه طعنه ومتلکهای اقوام ونگاههای ریشخندانه ی همسایه ها واشنایان تمامی نداشت اما من فرشته اسمانی به تمام معنایی در روی زمین خاکی بدست اورده بودم وگاهی,فکر میکردم من یوزارسیف را از همان گریه های بر حضرت عباس ع دارم وگاهی ترس از نبودن یوزارسیف واز دست دادنش سراسر وجودم را فرا میگرفت اما در این چند وقته که با یوزارسیفم زیر یک سقف بودیم بیش از پیش به خدا توکل واعتماد پیدا کرده بودم ,روزم را همراه وهمقدم با یوسفم پیش به سوی مسجد ونماز جماعت صبح شروع میکردم و بعد با یوزارسیف زمانی که همه ی شهر در خواب بودند ,پشت ترک موتورش سیر شهری خلوت میکردیم واز,زندگی لذتی میبردم که تا به حال نچشیده بودم... امروز که بعداز,نماز صبح وشهرگردی یوزارسیف به شرکتشان رفت و نیمه های روز با شوروشوقی وصف ناپذیر مثل روزهای گذشته زنگ زد اما از هیجان صدایش میلرزید ,انگار حامل خبرهایی خوش بود,هرچه اصرار کردم چه شده,نم پس نداد و وعده کرد که زمانی به خانه رسید سورپرایزم میکند,یک لحظه شک کردم نکند نتایج کنکور امده,اما نه هنوز,تا اعلام نتایج چند روز مانده بود...از کنجکاوی به رسم بچگیهایم بادندان به جان ناخنهای دستم افتادم وتا این حرکتم را در ایینه روبه روی تخت دیدم ,از خودم خجالت کشیدم,تصمیم گرفتم با تدارک نهاری خوشمزه سرخودم را گرم کنم تا هم وقت بگذرد وهم نهار جشن مهیا شود گرچه اشپزیم انچنان تعریفی نبود اما یوزارسیف برنجهای شله شده وته دیگهای سوخته را با روی باز میخورد انگار که کباب کبک به دندان میکشد ومن از,اینهمه بزرگواری,همسرم شرمنده میشدم.... دارد... 💫🌟💫🌟💫🌟💫 @bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#یوزارسیف 💫 #قسمت ۷۳؛ انگار که در خواب,زندگی میکردم ,همه چیز انچنان خوب بود,خوب خوب,خوب که گاهی می
💫 ۷۴: همانطور که داشتم اشپزی میکردم وخورش الو اسفناج که یوزارسیف انگار عاشق این خورش بود را درست میکردم ,دوباره گوشیم زنگ خورد واز اهنگ زینب زینبش متوجه شدم ,شماره یوسفم هست,بدددو خودم را به گوشی رساندم وبدون اینکه اجازه بدم که طرف مقابل حرف بزنه ,گفتم:سلام یوزارسیفم....چی شده؟تغییر عقیده دادی؟میخوای تلفنی سورپرایزم کنی؟قربونت بشم من, که اینهمه روحیات من را میشناسی ومیدونی که صبر نشستن وانتظار کشیدن را ندارم... که یکدفعه صدای خنده یوسف از پشت گوشی بلند شد وگفت:قربون اون دل کم صبرت بشم من ,اما کور خواندی ,سورپرایز را حضوری خدمتتان ابراز میکنم ,غرض از مزاحمت عرضی دیگر بود... بااینکه تو پرم خورده بود ,اما باهمون لحن همیشگی گفتم:عرض که نی,امر بفرمایید اقا... یوسف بدون حاشیه روی رفت سر اصل مطلب وگفت:زری جان حاضری,از اموالت انفاق کنی؟ من فکر کردم یه چی میخواد بپرونه وسر کارم بزاره,گفتم:در راه دوست هرچه رود نکوست... یوسف:اولا این مثل را اشتباه گفتی ودرثانی چه خوش ان دوست که خدا باشد,زری بانو الان ما تو خونه چند تا فرش اضافی داریم؟ نگاهم از ظرف غذا کشیده شد به گوشه ی هال که یه تخته فرش از جهازم لوله شده بود وگفتم :خوب معلوم ,همون فرشهای مجردی شما که داخل انبار پایین هست,اضافه اند ... یوسف:نه بانو.....ادم در راه دوست بهترین ها را میده,منظور چیز دیگری بود.. من که از اولشم فهمیدم منظورش چیه با یه دل نخواهانی گفتم:همین فرش نو که توهال هست وگذاشتم برا وقتی که به یه خونه دوخوابه اسباب کشی کردیم ,این فرش مال اتاق خواب بچه هامونه... یوسف:حالا کوتا بچه بیاد,بعدشم اون دوست که میگی,بهترش را میده اگر تو در راهش از بهترینهات دل بکنی.... بااین حرفش لرزه بر اندامم افتاد,نه به خاطر اون تخته فرش که میدونستم یوسف براش نقشه داره وحتما قراره به یه مستحق بده,بلکه بهترین چیزی که توعمرم داشتم,وجود یوزارسیفم بود...از این میترسیدم که ان دوست, روزی بهترین گوهر زندگی ام را طلب کند......خدااا مرا با جان خودم امتحان کن وبا دوری یوزارسیفم نه.... دارد نویسنده حسینی 💫🌟💫🌟💫🌟💫 @bartaren
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا