#رمان های جذاب و واقعی📚
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ)قسمت ششم: حال خودم رانمی فهمیدم شروع کردم صحبت باخانوم زینب کبری س:خانومم,عمه جان
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
(عشق سرخ)قسمت هفتم:
وقت اذان ظهر گذشته بود وچون کفش نداشتم وبدون کفش هم نمیشد برم سرویس بهداشتی,گفتم بهتره با کمی اب که داخل قمقمه کوله پشتیم هست وضوبگیرم وتا آقاهه میاد ,نمازم رابخوانم,زود وضوگرفتم وهمونجا به نماز ایستادم,سلام نماز را دادم نگاه کردم دیدم آقاهه اومده ودوتا ظرف غذا هم دستش است ,یکی را داد طرفم وگفت:نهارتون رابخورید وراه بیافتیم
پیش خودم گفتم راه بیافتیم؟از تکرار این واژه ,احساس خوشی بهم دست داد,اخه ازهمون اولین برخورد یه حس خاصی داشتم وهروقت هم نگاهش میکردم ,ضربان قلبم شدت میگرفت,اگه زهرا بود میگفت :بدبختتتت عاشق شدی رررفت.
ظرف راگرفتم وگفتم:ممنون ,همین قدر که خواهرم راپیداکردم,ممنونم,دیگه مزاحمتان نمیشم.
درحینی که سرش پایین بود وداشت غذاش رامیخورد گفت:منم دیگه کارم تمام شده بود وداشتم راه میافتادم طرف کربلا,تا رسیدن به خانواده تان ,همراهیتون میکنم,هیچ زحمتی هم برام نیست,وظیفه ام به عنوان یک مسلمان ویک شیعه وبلکه یک ایرانی حکم میکنه,تنهاتون نگذارم.
دلم غنج رفت از حرفاش وناخوداگاه لبخندی رولبم نشست.
بساطش را جم کرد ورفت طرف کوله اش,یک کفش اسپرت به طرفم.گرفت وگفت:من بادمپایی راحت ترم واین کفش اضافی راهمراهم برای احتیاط اوردم,تا یه کفش مناسب تهیه میکنید این رابپوشید...
کفش رانگاه کردم اخه خیلی بزرگ.بود,شماره پای من ۳۷بود واین کفش۴۲_۴۳بهش میخورد,خوب از پای برهنه بودن بهتر بود,کفش راگرفتم ومشغول پوشیدن شدم,کفشه معلوم بود خیلی استفاده نشده اما پاهام رابه طرز خنده داری بزرگ نشون میداد,اززمین بلند شدم وروکردم طرفش,بدنیست,ممنون
دیدم داره نگاه کفشا میکنه ویه لبخند ملیحی هم رولباشه ,کاملا معلوم بود ازاین کاریکاتور پاهای من خنده اش گرفته,اومدم حرکت کنم ,گفت :ببخشید خانومه؟؟
گفتم:رحیمی هستم
بله خانوم رحیمی ,کوله تان رابدین من میبرم ,اخه بااین کفشا نمیتونین تند راه بیاین کوله هم بیشتر باعث زحمتتان میشه,گفتم :اخه شما خودتان کوله پشتی دارین!!!
گفت :خیالی نیست,ما ایرانیا پهلوانیم ویه چوب دستش بود,کوله خودش رازد به پشتش وکوله من را بست به چوبش وتکیه داد به شونه اش,مثل همین چوپانها که بقچه غذاشون را میبندن به چوب خخخخخ
پیش خودم گفتم:عجببب خلاقیتی وحرکت کردیم.
اون آقاهه جلو حرکت کرد ومنم با سه چهار قدم فاصله ,پشت سرش حرکت کردم .
حیف کاش روم میشد اسمش راپرسیده بودم ,اما من ازاین روها نداشتم ,اگه زهرا بود آماره جدهفتمش هم درآورده بود.
واای خدای من الان اگه زهرا ببینتش ,آبروم رامیبره با مزه پرانیاش,خدابه خیرکنه.
اصلا نفهمیدم چه جور باسرعت این چندتا عمود را طی کردیم,چه زود گذشت,توهمین فکرابودم که زهرا را دیدم سرودست وچادرو..همه راباهم تکان میداد وبدو اومد خودش را انداخت توبغلم,آقاهه کناری وایستاد وناظر این الطاف خواهرانه بود.
زهرا یه کم رفت عقب وگفت:بزارببینمت زینب,خدای من چقدتغییر کردی,چرا لاغرشدی؟چرا اینقد پیرشدی؟چرا وارفتی؟هرچی بهش چشم وابرومیرفتم عین خیالش نبود ورور حرف میزد که یکدفعه چشاش افتاد به پام وزد زیرخنده وهمونطور که سرخ شده بود ازخنده گفت:چرا پاهات مثل اردک شدن؟!این کفشا گنددده مال کدوم غول تشنی هست؟؟😂😂
یه نگاه کردم بهش و گفتم:کفشام گم شد واشاره کردم به آقاهه وایشون لطف کردند ,کفشاشون را به من قرض دادند.
زهرا اونموقع بود که متوجه آقاهه شد وگفت:
ادامه دارد....
باماهمراه باشید
@bartaren
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
هدایت شده از آرامش دلم تنها خداست
4_5789651284063685976.mp3
25.38M
🔊 سخنرانی استاد رائفیپور
📑 «شرح دعای ندبه» - جلسه ۱۱
🗓 ۴ شهریور ماه ۱۴۰۱ - تهران، هیئت مع امام منصور
🎧 کیفیت 48kbps
🎋🎋🦋🎋🎋🎋
✨ @Lootfakhooda ✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ)قسمت هفتم: وقت اذان ظهر گذشته بود وچون کفش نداشتم وبدون کفش هم نمیشد برم سرویس بهد
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
(عشق سرخ)قسمت هشتم:
زهرا روکرد به آقاهه وگفت:ببخشید متوجه شما نشدم,شما آقای؟؟
اقاهه:علوی هستم
زهرا:چیه علوی؟
آقاهه:محمد علوی
وای خدای من زهرا هنوز یه دقه نگذشته ,تخلیه ی اطلاعاتش شروع شده خخخ
زهرا:آقای علوی ممنون که خواهرم راپیدا کردین😂
شما اصفهانی هستین؟...
هنوز داشت ادامه میداد,پریدم توحرفش وگوشی اقای علوی راسمتش دادم وگفتم ,ممنون ازاینکه زحمتتون دادم,چون آبجیم گوشی داره ,بالاخره یه جوری پدر ومادرم راپیدا میکنیم,دیگه مزاحم شما نمیشیم.
آقای علوی:زحمتی نیست ,اما اگر شما اینجور راحتین ,چشم من تنهاتون میگذارم ,فقط اگه یه وقت مشکلی پیش آمد ,شماره من را که دارین ,روی گوشی همشیره هست,تماس بگیرید من درخدمتم...
حرف رفتنش شد,دلم هرری ریخت پایین,پیش خودم گفتم من یه تعارف کردم,شما چرا جدی گرفتی؟؟
زهرا:وای اقای علوی بازم ممنون ,به خانواده علی,الخصوص خانمتان سلام برسانید
اقای علوی:ممنون همشیره,مادر ایران هستند وهمسر هم ندارم وروکرد به من وگفت:امری نیست خانوم رحیمی؟
من:بازم ممنون,التماس دعا
اقای علوی:یاعلی✋
اقای علوی که رفت ,زهرا محکم زد پشتم وگفت:مارمولک این خوشگله را از,کجا تور کردی؟
حال کردی چه جور,از زیرزبونش کشیدم که مجرده خخخخخ,فک کنم گلوش پیشت گیرکرده هااا
من:زهرا دست,ازمسخره بازی بردار,اتفاقا جوان سربه زیری بود ,حتی یک بارهم درست وحسابی به من نگاه نکرد تابرسه به اینکه بخواد گلوش پیشم گیرکنه.
زهرا زد زیر خنده وگفت:از وجناتتون برمیاد گوییا عاشق,شدی تابلووووو
بعدشم معلوم گلوش گیرکرده,چرا به من میگفت همشیرررره اما به تومیگفت،خانم رحیمی؟؟؟
من :ول کن بابا ,شماره بابا رابگیر ببین جواب میده؟
زهرا:فرافکنی درحد المپیک خخخخ,باش بابا زنگ میزنم.
بازم خاموش بود...
زهرا:بیا بشین اینجا ازسیر تا پیاز اشنایی با علوی جان را برام بگو شاید تااونموقع فرجی شد.
چقد بی خیال بود این خواهرمن,انگارنه انگار که گم شدیم,تاخواستم بشینم نگاهم افتاد به کفشام,خداییش پاهام خیلی خنده دارشده بود,اما خوشحال بودم ازاینکه این کفشهارا داشتم خوشحال بودم ودوست داشتم تاکربلا همینا به پام باشه.
شروع کردم به تعریف کردن....
که ناگهان زهرا گفت...
ادامه دارد...
@bartaren
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#توی این هیاهوی بی کسی...
توی این روزای دل واپسی..
شده امید هر روز و شبم
برم اربعین نجف، سمت حرم..
دل من پر از شور و نواست
مرغ روحم ،توی راه کربلاست
شبها خواب میبینم، قدم....قدم
روی دوشم یه علم، میرم سمت حرم
چی شد ای خدا، گرفتی این سعادتو؟
گرفتی لذته ،رفتنه زیارتو؟
درسته شده غرق گناه ،دنیای ما
نذار بمونه عقده ی حرم، روی دلا
ما را امتحان بکن با مال وجونمون خدا
نه با دوری از حسین و کربلا...
دلم من حرم میخواد حرم حرم..
برم پیاده کربلا با یه علم....
#شاعر.....ط_حسینی
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
کتاب «امینه» داستان زندگی دخترکی پاک و زیبا که دست تقدیر بازی های سخت و نفس گیری پیش روی او قرار میدهد و او را از سراپرده پدر به کاخ های بزرگ شاهزاده های سعودی می کشد و شاهزاده ای پیر و هوسران او را می رباید و...
این داستان برگرفته از واقعیت های موجود در جامعهٔ عربستان است و روای قصهٔ غصهٔ شیعیان مظلوم این دیار است و در کنارش جو حاکم بر جامعهٔ عربستان را به تصویر می کشد و پرده از چهرهٔ واقعی آل سعود بر میدارد...
با ما در این رمان جذاب همراه شوید و در این روشنگری یاریگر ما باشید.
برای تهیه کتاب به آی دی زیر پیام دهید:
@Asrezohoor110
#رمان های جذاب و واقعی📚
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ)قسمت هشتم: زهرا روکرد به آقاهه وگفت:ببخشید متوجه شما نشدم,شما آقای؟؟ اقاهه:علوی هس
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
(عشق سرخ)قسمت نهم:
زهرا:عه یه پیام برام اومد,ناشناسه ,بزارببینم:زهرا جان ,گوشیم شارژش تموم شده,اصلا هول نکنید ما کنار عمود۷۱۵,لاین آسفالت موکب علی اصغر ع هستیم,منتظرتان میمونیم اگه جلوتر یاعقب ترید خودتان رابه ما برسانید...بابا محمد.
من:عه چه جالب بابا ومامان هم کنارهمین عمود هستند منتها تواون لاین,دست زهرا راگرفتم ورفتیم طرف لاین آسفالت...بالاخره موکب راپیداکردیم وکاپشن کرمی بابا محمد از دور چشمامون رانوازش میکرد.
مامان امد جلو دوتامون را گرفت بغلش وزد زیرگریه,بابا هم تند تند اشک میریخت منم که بدتراز اونا,فقط زهرا میخندید ومیگفت:وای,چه صحنه ی رمانتیکی,بابا از اسیری که برنگشتیم,ور دلتان بودیم ,فقط چندتا عمود این طرف واون طرف خخخخ
خلاصه نشستیم وهرکدوم قصه ی گمشدنش را یه جوری تعریف کرد,ازهمه سوزناک تر قصه ی من بود باگوشی خراب وکفشای گمشده,گفتم گوشی,, یکهو یادم افتاد گوشیم پیش اقای علوی مونده,آهسته کنارگوش زهرا گفتم:زهرا چکارررر کنم گوشیم پیش علوی مونده😔
زهرا پقی زد زیرخنده وگفت:مبارررکه
من:چی چی رامبارکه,میگم گوشی راگرفت یه نگاه بندازه,یادم رفت پسش بگیرم تومیگی مبارکه؟!
زهرا:خوب دیدار دوباره ی دلدار راگفتم مبارکه,قربون خدا برم که خودش بهانه برای عشاق جور میکنه,چوپان گیوه دوز در پی دخترک اردک پا به بهانه ی گوشی شکسته 😂😂
زدم پشتش وگفتم :بی مززه,ولی باخودم فکر میکردم راست میگه هااا,از وقتی علوی رفته بود,دلم بی قرار بود.
بابا:چیه دخترا؟چی شده زهرا جان ,باز چه آتیشی سوزوندی؟
زهرا:عه من کاری نکردم که,زینب خانمتان آتیش سوزونده ,آخ آخ دود آتیشش چشمم راکور کرد😂
من:هیچی باباجون,گوشیم که خراب شد دادم آقای علوی,همون که با گوشیش زهرا راپیدا کردم,بعد یادم رفت بگیرم .
زهرا:تازززه کفشاش هم که پاته خخخخخخ
بابا:اشکال نداره یه جا کفش برات میخرم بعدش زنگ میزنیم اقای علوی هم بیاد کفشاش رابگیره وهم گوشی را میگیریم.
پیش خودم گفتم,کاش میشد کفشاش پیشم میموند ,برای یادگاری,اما نمیدونستم سرنوشت چیزهای بهتری برام درنظر گرفته.
ادامه دارد....
@bartaren
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖥 توصیههای مهم استاد #رائفی_پور برای زائران اربعین حسینی (علیالخصوص خانمها)
🗓 ۹ شهریور ۱۴۰۱
#اهل_بیت
🍃
🦋🍃 @takhooda✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ)قسمت نهم: زهرا:عه یه پیام برام اومد,ناشناسه ,بزارببینم:زهرا جان ,گوشیم شارژش تموم
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
(عشق سرخ)قسمت دهم:
یکساعتی کنار عمود۷۱۵توقف کردیم ,تا هم استراحتی کنیم وهم گوشی بابا شارژ بشه,زهرا کنار گوشم همش وراجی میکرد:قربون امام حسین ع برم بااین لقمه گرفتنش,طرف خوشگل,خوشتیپ,مذهبی, مخلص,چوپان خخخخ فقط کاشکی شغلش گیوه دوزی نبود,اقا اگه خواستی برا منم خواستگار بفرستی کمتراز فوق تخصص مغز واعصاب نمخوام😂 و...
گوشم به حرفای زهرا نبود ,توحال خودم غرق بود,حس عجیبی بود,من,زینب ,دختر بزرگ محمد آقا که اونهمه برای خواستگارهای کوتاه وبلند, مته به خشاش میگذاشتم الان دل درگرو مهر جوانی ناشناس که ازش هیچی نمیدانستم وهیچ حرف خاصی هم بینمان ردبدل نشده بود,اما به قول زهرا فک کنم عاشق شده بودم.
مامان:زینب جان چرا توفکری؟بمیرم برات مامان امروز خیلی ناراحت شدی
من:نه مامان به قول خودت هرکه مقرب تراست جام بلا بیشترش,میدهند,امیدوارم ناشکری نکرده باشم واجرزیارتم را زایل نکرده باشم.
بالاخره حرکت کردیم,باز ما وجاده ی بهشت,در دلم با امام زمانم واگویه میکردم(اقاجون ببین اینهمه جمعیت به عشق جدبزرگوارتون آمدند,شما هم به عشق این جمعیت ,قدم روی تخم چشمای مابگذار,اقاجان مولای خوبم,درسته ما کم میگذاریم,خیلی وقتها هرکسی فکرخود وکارخود وبارخوداست ویادمان میره حجت حق منتظراست,اما شما ببخش ,ببخش وقدم رنجه فرما تا اربعین دیگر در رکاب جنابتان جاده ی بهشت راطی کنیم و..)
زهرا:زینبی کجایی؟فک کنم یادگرفتی که اردکا چطوری راه میرن خخخخ,میخوای کفشامون عوض؟؟
من:نه نه راحتم
زهرا:خخخخ میدونم ,میخوام راحت نباشی خخخخ
درهمین حین گوشی بابا زنگ خورد ,تا از دهن بابا درامد,شما؟آه بله اقای علوی بزرگوار...گوشام تیز شد ,ببینم چی دستگیرم میشه...
ادامه دارد...
@bartaren
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#رمان های جذاب و واقعی📚
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ)قسمت دهم: یکساعتی کنار عمود۷۱۵توقف کردیم ,تا هم استراحتی کنیم وهم گوشی بابا شارژ بش
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
(عشق سرخ)قسمت یازدهم:
بابا:اقای علوی بود,مثل اینکه گوشیت که پیشش مونده بود, داده به یکی از دوستاش یه جوری راست وریستش کرده,نشانی داد وقتی کربلا رسیدیم بریم موکب علی بن موسی الرضا که مال ایرانیاست,گوشی رابگیریم.از حرف زدنش معلوم بود پسر مؤدبی هست,لهجه اش هم اصفهانی بود,بازم خداراشکر گم شدنتان به خیرگذشت وآدمهایی مثل این آقا هستند که کمک کنند,البته توجاده ی بهشت ,همه برگزیده اندوهرکسی راباچیزی امتحان میکنند,خداکنه ماسربلند از امتحان درآییم...
زهرا:زینب یه سوال خصوصی بپرسم جواب میدی؟
من:بستگی داره چقدخصوصی باشه
زهرا:ببینم ,اگه اقای علوی خدا زد پس سرش وازت خواستگاری کرد,وتو بدانی که دانشگاه نرفته وبیکار وبی پول و...هست جوابت چیه؟؟مثل بقیه خواستگارات بهانه ی درس خوندن میاری?
من: اولا پشت سربچه مردم صفحه نگذار,نه حرفی زده ونه خواهد زد,بیچاره یه کمک کرده هاااا نمیدونست توزود دامادش میکنی بعدش برفرض محال اگه یه چی ته قلبش بود ,توچرا اینقد گیربهش دادی ؟نکنه میخوای مزه زبونم رابدونی که اگه من نخواستم توتورش کنی هااا؟
زهرا:نه باباااا من کجا واین غول تشن کجا,من کمتر از دکتر متخصص نمخوام,درسته خوشگله اما همش مال خودت,حالا نپیچون جوابم رابده...
با گفتن وای تشنمه بحث راعوض کردم,اما فکر کردم دیدم واقعا از عمق وجود مهرش به دلم افتاده,شاید به خاطراینکه توجاده ی بهشت باهاش اشنا شدم واصلا برام اهمیت نداشت,شغلش چی باشه وپولدارباشه و...
میدونم خیلی از دخترا به ظاهر وپول وتحصیلات و..اهمیت میدهند اما ملاک من ایمانش است وحلال اوریش وحلال خوریش یعنی مهم نیست شغلش چی باشه,مهم اینه که پول حلال دربیاره وپول حلال خورده باشه وتوخانواده اصیل وباایمان قدکشیده باشد,وگرنه به قول بزرگان پول مثل چرک کف دسته ,میاد ومیرود.
دوشب دیگه توراه بودیم وعشق کردیم,کم کم بوی نینوا به مشام میرسید,وارد کربلا شدیم وبابا باصدایی که ماهم بشنویم زمزمه میکرد:باربر نهیداینجا کربلاست,آب وخاکش بادل وجان اشناست...
دل توی دلم نبود,باورم نمیشد وارد شهری شدم که مأمن ملایک است,وارد جای مقدسی شدم که قدسیان آسمان برمظلومیت شهدایش اشک میریزند,آه اینجا مشهد ذبح عظیم است ,اینجا جولانگاه صبر زینبی است,اینجا زیارتگاه هر نبی ست,اینجا اوج مظلومیت فرزندان علی ست,نمیدانم طاقت دیدن قتلگاه رادارم؟تاب توقف در تل زینبیه دروجودم است؟
بین الحرمین,, وای من دوراهی عشق که به هرطرفش نگاه کنی عشق است وعشق است وعشق است....
رفتیم ورفتیم بالاخره تلألو گنبد حسین ع را دیدیم ,مادرم به محض دیدن گنبد خود را برخاک انداخت وسجده کرد خاک کربلا را وما هم به تبعیت از مادر برخاک افتادیم...عشق میجوشید...دلتنگی میخوروشید,اشک درتب وتاب وچشمهایمان چشمه ی جوشان بود,کاش تمام عمرم همین لحظه شود ,کاش جان دهم درمسیر جانان,کاش .....
ادامه دارد...
@bartaren
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کتاب «امینه» داستان زندگی دخترکی پاک و زیبا که دست تقدیر بازی های سخت و نفس گیری پیش روی او قرار میدهد و او را از سراپرده پدر به کاخ های بزرگ شاهزاده های سعودی می کشد و شاهزاده ای پیر و هوسران او را می رباید و...
این داستان برگرفته از واقعیت های موجود در جامعهٔ عربستان است و روای قصهٔ غصهٔ شیعیان مظلوم این دیار است و در کنارش جو حاکم بر جامعهٔ عربستان را به تصویر می کشد و پرده از چهرهٔ واقعی آل سعود بر میدارد...
با ما در این رمان جذاب همراه شوید و در این روشنگری یاریگر ما باشید.
برای تهیه کتاب به آی دی زیر پیام دهید
@Asrezohoor110
#رمان های جذاب و واقعی📚
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 (عشق سرخ)قسمت یازدهم: بابا:اقای علوی بود,مثل اینکه گوشیت که پیشش مونده بود, داده به یکی از
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
(عشق سرخ)قسمت دوازدهم:
بعداز,عرض سلام خدمت ارباب دلها وساقی باوفایش وفرزندان ویاران از جان گذشته اش,به دلیل ازدحام زیاد جمعیت ,نتوانستیم زیارت کنیم,بابا دنبال هتل برای اقامتمان بود,اما هرچی تلاش کرد بی ثمربود ,هتل درجه یک ودو وسه که هیچ مسافرخانه ومیهمان پذیر درپیتی هم...نبود که نبود,همه پربودند وفقط بعضی موکبها جاداشت و درعوض یک خیابان منتهی به حرم ارباب چادرزده بودند,چادرهای سه نفره,چهارنفره و...بابا توانست یکی از چادرهای چهارنفره رابگیرد,داخل چادرشدیم,درسته امکانات زیادی نداشت یعنی فقط یه موکت وچهارتا پتو تمام امکاناتش بود.اما چون نزدیک حرم بود ,وگنبد وگلدسته ها جلوی چشمات میدرخشیدند,دل آدم را اسمانی میکرد.
من ومامان وزهرا داخل چادر خستگی درمیکردیم ولی بابا رفت تا اگه توانست زیارتی کند و...
سه,چهارساعتی بود که بابا رفته بود,کم کم داشتیم نگران میشدیم که صدای بابا امد:یاالله....به به خانواده ی خودم ,عصربه خیر خوب استراحت کردید؟
ویه بسته که داخلش چهارپرس غذا بود داد طرف مامان وگفت:بخورین,انگار اینجا قیامته,شلوغ شلوغ,امشب رامیمونیم برین یه زیارت بکنین که فردا راهی هستیم ودرهمین حین دست کرد داخل جیبش وگوشی من راگرفت طرفم:بگیر بابا,رفتم موکب راپیداکردم وگوشیت رااز اقای علوی گرفتم,عجب آدم نازنینی بود,عجب بچه ی بامعرفت وشریفی بود,به خدا تواین دوره این جوانا جواهرن جواهر,اگه پسرداشتم,دوست داشتم مثل اقای علوی بشه
زهرا درحین خوردن زدبه پهلوم:خخخخ باباهم عاشق علوی جانت شده خخخخ
بابا:این غذاها هم از همون موکب اوردم,کلی هم برای اماده کردن شام کمک علوی سیب پوست گرفتم.
زهرااروم گفت:چوپان گیوه دوز سرآشپز میشود ,این اقا از هر انگشتش یه هنر میباره خخخخ,خیاطیش که خوبه,اشپزیش هم که عالی معلوم بچه داریش چطوره؟؟خخخ
دلم هری ریخت پایین,هم ازاینکه قراربود فردا بریم هم ازاینکه تمام امیدم به دیدن اقای علوی برباد رفت.
زهرا انگاری ذهنم راخوانده باشد اهسته گفت:امید دیدار دود شد رفت برهوا,فعلا به کم قناعت کن وبوی دل انگیز یار رابچسپ,انگاری غذا را بادستهاش برات ریخته,بخور زینبی امیدوارم مزه چرکای دست علوی رابچشی خخخخخ😂
ولی خداییش قورمه سبزیش چسپید شایدبه خاطراینکه گرسنه بودم,شاید هم چون قورمه دوست داشتم اما نه زهراراست میگه به خاطراین بود که بوی یار را ازش میشنیدم.
زهرا:بیا بریم حرم,هم عقده دل واکنیم وهم دیدار یارت راطلب خخخخ😂😂
زهراهست دیگه درهرموقعیتی شوخی میکنه .ولی راست میگفت باید برم حرم سبک بشم.اما بی خبربودم که روزگار چه بازیهای شیرینی برام داره ...
ادامه دارد.....
@bartaren
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹