#رمان های جذاب و واقعی📚
راز پیراهن قسمت سیزدهم: حلما بدون اینکه فکر خاصی کند سریع گردنبند را به گردن خودش انداخت ، کیف را ر
راز پیراهن
قسمت چهاردهم:
که ناگهان خنجر از دست زری افتاد، با یک دست گلویش را فشار میداد و با دست دیگرش به سمت حلما اشاره می کرد که نه....
حلما متوجه شده ، هرچه هست ،زری از او می ترسد ، بنابراین با اعتماد به نفسی بیشتر به طرف زری قدم برمی داشت ،که ناگهان ژینوس با صدایی لرزان گفت : ح..ح...حلما این زری واقعی نیست ، به خدا زری تبدیل شده به یه حیوان خطرناک ، حالا که ازت میترسه ، بیا فرار کنیم وگرنه معلوم نیست که چه بلایی سرمون بیاد.
حلما با این حرف ، به خود آمد و همانطور که به سمت در اتاق میرفت گفت : پس زود باش بیا دیگه چرا ماتت برده...
ژینوس که پشت سر حلما بود آهسته گفت : اما در اصلی ساختمان قفله که...
در همین حین صدای خرخری از پشت سر حلما بلند شد.
حلما به پشت سر برگشت و تازه متوجه شد زری یقه گردن ژینوس را گرفته و همانطور که اونو به طرف خودش می کشید ،خنجر دستش را روی پوست گردن ژینوس طوری فشار میداد که بیننده فکر میکرد الان رگ گردن ژینوس را میزند.
زری خرناسی کشید و همانطور که دندان های ردیف سفیدش را نشان میداد گفت: اگر به جون و زندگی دوستت علاقه داری از این اتاق برو بیرون ، وگرنه میکشمش، اگر رفتی خیالت راحت کاریش ندارم ،یه جلسه کوچولو باهم داریم و خیلی زود میفرستمش پیشت...
حلما فکری کرد و قدمی به سمت زری برداشت تا شاید مثل قبل بترسد ، اما زری سر خنجر را روی گردن ژینوس فشار داد به طوری که قطره ای خون بیرون جهید و سوزشی که در بدن ژینوس پیچیده بود باعث شد فریاد بزند: برررررو بیرون حلما...این گرگ وحشی تعارف نداره ، برو بیرون تا منو به کشتن ندادی....
حلما همانطور که رویش به طرف ژینوس بود عقب عقب گام به می داشت.
نگاه زری خیره به قطره خون روی گردن ژینوس بود ، که ناگهان انگار که طاقتش را از دست داده ، شروع کرد به لیس زدن جای زخم گردن....حلما باورش نمیشد ،زری درستی داشت خون می خورد
..ادامه دارد....
📝ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#رمان های جذاب و واقعی📚
راز پیراهن قسمت چهاردهم: که ناگهان خنجر از دست زری افتاد، با یک دست گلویش را فشار میداد و با دست د
راز پیراهن
قسمت پانزدهم:
با جیغ بعدی زری ، حلما سراسیمه از اتاق بیرون آمد و درب پشت سرش محکم بسته شد و صدای چرخش کلید در قفل درب به صدا در آمد.
حلما گلویش میسوخت ، انگار آتشی درونش شعله میکشید و هرم آن تا دهانش ادامه داشت.
حلما همانطور که سرتاسر بدنش را رعشه گرفته بود به سمت صندلی رفت که کیفش روی آن بود.
زیپ کیف را باز کرد و مشغول گشتن شد : اَه این گوشیه کجاست ...
لرزش دستانش نمی گذاشت کارش را درست انجام بدهد ، بالاخره برداشت.
روی صندلی نشست، کیفش بر زمین افتاد.
حلما که دختر منظمی بود ،بی توجه به افتادن کیف ، صفحه گوشی اش روشن کرد و همانطور که با خودش حرف میزد وارد مخاطبین گوشی شد : خدای من!! به کی زنگ بزنم؟! پلیس؟! نه نه...این گرگ وحشی ممکنه به ژینوس صدمه ای بزنه ، این...این زری یه طوریش شد...به نظرم ...به نظرم...
ناخودآگاه انگشتش روی اسم استاد اخلاقشان ،استاد رحیمی ایستاد و ضربه زد...
صدای بوق گوشی بلند شد... حلما نفسش را محکم بیرون داد و گفت : بردارررر دیگه...وای الان برداره چی بهش بگم؟! کسی جواب نداد...
گوشی رفت روی منشی....
حلما اوفی کرد، از جا بلند شد به سمت درب اتاق رفت ، گوشش را به در چسپاند ، اما صدایی از داخل اتاق نمی آمد.
حلما خیلی ترسیده بود ،یعنی تو اتاق چه خبره؟ یعنی الان ژینوس چی شده؟!
رعشهٔ بدنش بیشتر شد. دوباره صفحه گوشی را روشن کرد و پیام داد ،استاد تورو خدا جواب بدین ، به کمکتون احتیاج دارم ،من فکر میکنم یه اتفاق بدی برای دوستم که داخل اتاق کناری هست نیافته ، یه اتفاق خارق العاده... اما بد ...
دکمه ارسال را زد ،و دوباره شماره را گرفت، اینبار صدایی در گوشی پیچید ،مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد.
استرسی عجیب بر وجودش افتاده بود،به سمت در ورودی رفت اما هر چه کرد باز نشد.قفل بود و قفلش هم از اونا نبود که به این راحتیا باز بشه...حلما باید کاری می کرد...
سر جایش نشست و گوشی را در دست گرفت و ناخودآگاه انگشتش روی اسم وحید بود و وقتی به خود آمد که گوشی در حال زنگ خوردن بود...
ادامه دارد
📝به قلم :ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌿
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
با عرض سلام و عرض تبریک ولادت خاتم الاوصیا محمد مصطفی و نوادهٔ ایشان امام صادق علیه السلام خدمت تمامی مخاطبین عزیز، به اطلاع تمام عزیزان می رسانم که در این شب پر از خیر و برکت ، کتاب بعدی خانم حسینی از زیر چاپ بیرون آمد.
اولین رمان پیرامون زندگی علامه حسن زاده آملی به نام «ستاره سهیل» رمانی بسیار زیبا و جذاب که انشاالله مورد توجه آن علامه عزیز قرار بگیرد.
#رمان های جذاب و واقعی📚
راز پیراهن قسمت پانزدهم: با جیغ بعدی زری ، حلما سراسیمه از اتاق بیرون آمد و درب پشت سرش محکم بسته ش
راز پیراهن
قسمت شانزدهم:
سومین زنگ صدای متعجب وحید پشت گوشی پیچید : سلام خانم خانما ، فکر کردم کلا همه چی را بهم زدین و تمااام ، چی شده یاد ما کردین؟ افتخار دادین؟
حلما همانطور صداش میلرزید گفت :چی میگی تو؟ تو همه چیز را بهم زدی و الاااان....ناگهان انگار یه چیزی یادش افتاده باشه با استرس گفت : حالا اینا را ولش کن ، وقت این چیزا نیست...
فک کنم جون ژینوس در خطره؟!
وحید که تعجب از صداش میبارید گفت : چی؟؟جون ژینوس در خطره؟ مگه کجاست؟
حلما با عجله گفت : ما خونه یه رمال هستیم...
وحید پرید وسط حرف حلما و گفت : بالاخره این دخترهٔ بیچاره را همراه خودت وارد این محافل کثیف کردی؟ تو ...تو خجالت...
حلما با عصبانیت حرف وحید را قطع کرد و گفت :حرف الکی نزن ، من این جاها را بلد نبودم ، ژینوس منو با زری آشنا کرد و الانم....وای وحید الان تو اتاق با زری تنهان ،زری مثل یه گرگ زخمی شده بود ، باورت میشه...باورت میشه با یه خنجر به من حمله کرد که بیام از اتاق بیرون و بعدم دید من مقاومت میکنم ژینوس را گرو برداشت ،گردن ژینوس را زخمی کرد وخون گردن را لیس زد...
وحید با عجله پرید وسط حرف حلما و گفت : الان دقیقا کجایین؟
تو سریع از اون خونه لعنتی بیا بیرون ، آدرسش هم فکر کنم بلد باشم ، من فوری خودم را میرسونم اونجا...
حلما آه بلندی کشید و گفت در قفله.....من نمی تونم بیام...که صدای بوق آزاد تو گوشی بلند شد.
حلما به پشتی صندلی تکیه داد و همانطور که خیره به میز روبه رویش بود به حرفهای وحید فکر می کرد...
ادامه دارد...
📝ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿