#رمان های جذاب و واقعی📚
راز پیراهن قسمت پانزدهم: با جیغ بعدی زری ، حلما سراسیمه از اتاق بیرون آمد و درب پشت سرش محکم بسته ش
راز پیراهن
قسمت شانزدهم:
سومین زنگ صدای متعجب وحید پشت گوشی پیچید : سلام خانم خانما ، فکر کردم کلا همه چی را بهم زدین و تمااام ، چی شده یاد ما کردین؟ افتخار دادین؟
حلما همانطور صداش میلرزید گفت :چی میگی تو؟ تو همه چیز را بهم زدی و الاااان....ناگهان انگار یه چیزی یادش افتاده باشه با استرس گفت : حالا اینا را ولش کن ، وقت این چیزا نیست...
فک کنم جون ژینوس در خطره؟!
وحید که تعجب از صداش میبارید گفت : چی؟؟جون ژینوس در خطره؟ مگه کجاست؟
حلما با عجله گفت : ما خونه یه رمال هستیم...
وحید پرید وسط حرف حلما و گفت : بالاخره این دخترهٔ بیچاره را همراه خودت وارد این محافل کثیف کردی؟ تو ...تو خجالت...
حلما با عصبانیت حرف وحید را قطع کرد و گفت :حرف الکی نزن ، من این جاها را بلد نبودم ، ژینوس منو با زری آشنا کرد و الانم....وای وحید الان تو اتاق با زری تنهان ،زری مثل یه گرگ زخمی شده بود ، باورت میشه...باورت میشه با یه خنجر به من حمله کرد که بیام از اتاق بیرون و بعدم دید من مقاومت میکنم ژینوس را گرو برداشت ،گردن ژینوس را زخمی کرد وخون گردن را لیس زد...
وحید با عجله پرید وسط حرف حلما و گفت : الان دقیقا کجایین؟
تو سریع از اون خونه لعنتی بیا بیرون ، آدرسش هم فکر کنم بلد باشم ، من فوری خودم را میرسونم اونجا...
حلما آه بلندی کشید و گفت در قفله.....من نمی تونم بیام...که صدای بوق آزاد تو گوشی بلند شد.
حلما به پشتی صندلی تکیه داد و همانطور که خیره به میز روبه رویش بود به حرفهای وحید فکر می کرد...
ادامه دارد...
📝ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
راز پیراهن
قسمت هفدهم:
حلما حرفهای وحید در مغزش اکو میشد: بالاخره اونو کشوندی.....این یعنی وحید از خیلی چیزا خبر داره!!! اما ژینوس پای منو اینجا باز کرد...
وای وحید گفته بود آدرس اینجا را داره؟!!!! یعنی چه؟!! وحید که اهل رمال و رمال بازی نیست...اصلا هم اهل تعقیب و گریز نیست...یعنی چه؟؟
هر چه که حلما بیشتر فکر میکرد ، گیج تر میشد ....یعنی چه؟؟
در هنین حین صدای ضعیفی از داخل اتاق بلند شد.
حلما با عجله خود را به درب اتاق رساند، گوشش را به در چسپوند اما هر چه تلاش کرد ، هیچی از صداهای نامفهوم و آهسته داخل اتاق دستگیرش نشد.
دقایق به کندی میگذشت و همه جا را سکوت فرا گرفته بود ، گهگاهی صدای قدم های آرام حلما سکوت فضا را میشکست.
حلما از گذر زمان چیزی نمی فهمید ،وقتی به خود آمد که اول چند بار زنگ ساختمان را زدند و بعد هم محکم بر در سالن میکوبیدند. انگار درب اصلی پله ها را یکی از همسایه ها باز کرده بود.
بعد چند دقیقه صدای بمی از پشت درب بلند شد ، پلیس اینجاست ،لطفا در را باز کنید وگرنه مجبوریم در را بشکنیم.
حلما پشت در رفت و همانطور که صداش میلرزید گفت : کمک....کمک...خواهش میکنم کمک کنید در قفله من اینجا گیر افتادم و دوستم هم توی اون اتاق معلوم نیست تو چه وضعیتی باشه...
چند لحظه بعد درب با صدای بلندی باز شد .
چند تا پلیس مسلح داخل آمدند و پشت سرشون هم وحید وارد ساختمان شد.
وحید خودش را به حلما که رنگش مثل مجسمه سفید شده بود رساند و گفت : حلما تو خوبی؟
حلما سرش را تکون داد و همانطور که در اتاق را نشون میداد گفت :ژینوس....اونجا...
پلیس سریع دست به کار شد و با یه حرکت در اتاق را باز کردند...
حلما با دست چشمهاش را گرفت ، میترسید الان صحنه وحشتناکی ببینه یک دفعه صدایی از داخل اتاق اومد: اینجا که کسی نیست....
ادامه دارد...
📝به قلم ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#رمان های جذاب و واقعی📚
راز پیراهن قسمت هفدهم: حلما حرفهای وحید در مغزش اکو میشد: بالاخره اونو کشوندی.....این یعنی وحید از
راز پیراهن
قسمت هیجدهم:
حلما همانطور که به سمت اتاق میرفت گفت : نه....امکان نداره....به خداا...به خداا همینجا بودن،زری...زری گردن ژینوس را گرفته بود ، یه پیراهن قرمز رنگ هم روی آرنج دستش بود ،یه خنجر هم تو دستش که گذاشته بود روی گردن ژینوس....
یکی از پلیس ها به سمت پردهٔ ضخیم زرشکی رنگی که سمت راست اتاق بود رفت ، پرده ای که حلما هیچ توجهی به آن نداشت.
پشت پرده دری بود که رو به بالکن باز میشد،از روی بالکن صدای یکی از پلیس ها اومد ، از اینجا رفتن... اینجا به حیاط پله داره...
حلما اوفی کرد و نگاه دقیقی به اتاق کرد،نه از اون زیر انداز و نه صفحه شطرنجی خبری نبود ، ناگهان فکری به خاطرش رسید و شروع به گرفتن شماره ژینوس کرد.
گوشی بوق می خورد ، حلما خوب که توجه کرد متوجه شد ،صدای ریز آهنگ از گوشه اتاق همانجا که ساعتی قبل ژینوس مانند گربه ای ترسیده کز کرده بود می آید.
آره درست میدید، کیف ژینوس اونجا بود، حلما به طرف کیف رفت و همانطور که کیف را برمی داشت با خود فکر می کرد یعنی ژینوس الان کجاست؟
در همین حین ، گرمی نفس های آشنایی را پشت سرش حس کرد.
حلما به پشت سرش برگشت ، وحید که کاملا مشخص بود گیج شده رو به حلما گفت : حلما تو این زن خطرناک ،همین زری را از کجا پیدا کردی؟
حلما با تعجب نگاهی به وحید کرد و گفت : ببینم تو زری را از کجا میشناسی؟! اصلا آدرس اینجا را از کجا آوردی هاااا؟!
بعدم من اصلا زری را نمی شناختم ، اصلا هیچ رمالی را نمیشناسم ، ژینوس منو اینجا آورد...
وحید با تعجبی بیشتر از بالای شانه هاش که یک سروگردن از حلما بلندتر بود نگاهی به این دخترک زیبا انداخت و گفت : ژینوس؟!!! اما ژینوس که می گفت تو اصرار کردی اونو اینجا بیاری....میگفت تو زری را میشناسی...میگفت تو واسطه آشنایی اون بودی و میگفت ژینوس فقط نقش همراه تو را داشته ، اون دفعه قبلی هم که با ژینوس اومدین، من سایه به سایه دنبالتون بودم ، خود ژینوس از روی خیرخواهی خواهرانه که تو رو دوست داشت منو در جریان گذاشت که داری چه کار خطرناکی میکنی وگرنه...
حلما دیگه چیزی از حرفهای وحید نمی فهمید ، فشار رو فشار، استرس رو استرس کم کم چشماش سیاهی رفت و دیگه هیچی نفهمید...
ادامه دارد..
📝ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
باسلام
قسمت های زیر برای یاد آوری ارایه می شود ،ان شاالله ادامه داستان را متعاقبا می فرستیم
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
شاهزاده ای در خدمت
قسمت صد و چهلم🎬:
مولا علی علیه السلام که سالها سکوت کرده بود ، اینک مواردی را بیان می کرد که همگان بر صحتش مهر تایید می گذاردند ، او در ادامه سخنانش فرمودند: و عجیب تر از اعمال آنها ، این است که دروغگویی را زن دروغگویی سنگسار کرد و عمر هم قبول کرد و مردم نیز قبول کردند ، انان گمان کردند که فرشته با زبان عمر سخن می گوید و مطالب را به وی تلقین می کند!! عجبا از این جهل ملت...
و از تمام اینها عجیب تر آنکه ، پیامبر ورقی خواست برای نوشتن وصیت و عمر کسی بود که جلوگیری کرد از آوردن ورقی که رسول خدا خواسته بود و مردم خواستهٔ رسول الله را شنیدند و عمل عمر را هم دیدند و این موضوع در نظر انها ضرر و نقضی برای عمر محسوب نمی شد.
و بدانید عمر همان کسی ست که روزی از نزد او می گذشتم که گفت: محمد میان اهل بیتش مانند درخت خرمایی ست که در محل زباله ای روئیده باشد
چون این حرف به گوش پیامبر ص رسید خشمگین شد و بیرون امد و بالای منبر رفت، انصار هم وحشت زده ام ند در حالیکه غرق در اسلحه بودند از شدت خشمی که از پیامبر دیده بودند.
پیامبر بالای منبر فرمود:چه شده است که گروه هایی مرا در مورد خویشاوندانم سرزنش می کنند!! در حالیکه از من آنچه در فضل انها شنیدید و خداوند آنها را برتری داد و آنها به دوری از ناپاکی و پلیدی اختصاص داد، خداوند انان را پاک نمود. در حالیکه رساندم کلامی را درباره برترین و بهترین اهل بیتم گفتم.همان کلامی که خداوند به وسیله ان علی را تخصیص داده و گرامی داشته به کسانی که بر آنان سبقت در اسلام دارند برتری داده است ، نیز به خاطر گرفتاری هایی که به سبب اسلام به او رسیده و خویشاوندی که به من دارد و نسبت او به من همانند هارون به موسی است.
بعد از اینهمه فضیلت گمان می کنند که من میان اهل بیتم مانند درخت خرمایی هستم که در زباله روییده باشد، آگاه باشید : خداوند بندگانش را خلق کرد و آنان را به دو فرقه گروه بندی کرده و مرا میان بهترین آنان قرار داده و سپس آن فرقه را هم به سه فرقه تقسیم کرده ،اعم از شعبه ها و قبیله ها و خانواده ها، مرا در بهترین شعبه ها و قبیله ها و خانواده ها قرار داده است،سپس آنان را در خانواده های مختلف قرار داد و مرا در بهترین خانواده ها قرار داده و همین است که خداوند می فرماید:«اراده خداوند بر این است که ناپاکی و پلیدی را از شما خانواده بردارد و پاک گرداند شما را پاک کردنی.»احزاب ایه۳۳
پس من و برادرم علی بن ابی طالب محصول و خلاصه و ثابت میان اهل بیت و عترت هستیم.
کلام مولا علی به اینجا و روایت خاطرات کشید ، همهٔ جمعیت از شرم ،سر به زیر انداختند و علی گفت انچه را که از یاد برده بودند...
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🖤💦🖤💦🖤💦🖤💦
شاهزاده ای در خدمت
قسمت چهل و یکم🎬:
فضه انگار سراپا گوش شده بود ، همانجا پشت درب نشست و ادامهٔ کلام مولایش علی را به جان می کشید.
کلامی که شنیدنش درد داشت...
مولا علی علیه السلام ادامه داد:
شما کسی را جلودار خود نمودید که بر کردار پیامبر ایراد می گرفت و آنقدر درک نداشت که بداند سخن و رفتار و حرکات پیامبر جز حق و حقیقت نیست و همان است که اراده خدا در ان جاری ست.
روزی را به یاد دارم عمر همراه جنازه عبدالله بن ابی سلول بود. وقتی که پیامبر می خواست بر جنازهٔ او نماز بخواند، عمر از عقب لباس پیامبر را گرفته و می گفت : خدا تو را نهی کرده که بر اونماز بخوانی و جایز نیست بر او نماز بخوانی!
پیامبر فرمودند:«من به احترام پسرش بر او نماز می خوانم، من امیدوارم هفتاد نفر از پسران و اهل بیتش مسلمان شوند ،تو درک نمی کنی چه می گویم من علیه وی دعا کردم!»
مولا علی نگاهش را بین جمعیت چرخاند و سپس گفت : عمر کسی بود که در جنگ «حدیبیه» وقتی واقعه و جریان ان نوشته شد گفت : آیا ذلت و نقصان در دینمان بدهیم و سپس اطراف سپاه پیامبر می گشت و آنان را تحریص و تحریک می کرد و می گفت : آیا پستی و ذلت در دینمان بدهیم ؟!
پیامبر فرمود : فاصله بگیرید و دور شپید از من ! آیا می خواهید من به عهد و ذمهٔ خود بی وفایی کنم، من به آنچه برای آنها نوشتم وفا میکنم، ای سهیل، پسرت جندل را بگیر، سهیل هم پسرش جندل را گرفت و او را با ریسمانی محکم بست.
علی علیه السلام فرمود:خداوند عاقبت پیامبر را خیر و رشد و هدایت و عزت و برتری قرار داد.
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
@bartaren
💦🌨💦🌨💦🌨💦
شاهزاده ای در خدمت
قسمت چهل و دوم🎬:
علی علیه السلام نگاهی به جمع نمود و ادامه داد: در روز عید غدیرخم ، وقتی پیامبر مرا به ولایت و خلافت منصوب کرد، او و رفیقش حرفها گفتند
عمر گفت : چه قدر قدرت پیدا کرده که خسیسهٔ خودش را بالا می برد، آن یکی(ابوبکر) گفت: چه قدر قدرت نمایی می کند با بلند کردن پسر عمش برای بیعت.
آن هنگام که منصوب شده بود و نام امیر مؤمنان گرفتم ، به رفیقش گفت: این کرامت و بزرگداشتی برای اوست، رفیقش با ترشرویی گفت :نه به خداقسم! نه گوش میکنم و نه اطاعت می کنم، ابدااا!! سپس به رفیقش تکیه کرد و با حال تبختر و افتخار و به سرعت به راه افتادند و رفتند و خداوند دربارهٔ او این آیه را نازل کرد: پس تصدیق نکرد و ایمان نیاورد و نماز نخواند بلکه تکذیب کرد و روی گردانید، سپس با سرعت و غرور به سوی کسان خود رفت، سزاوار توست هلاکت دنیا و سزاوار توست هلاکت آخرت..سوره قیامت آیات۳۱_۳۵
آری ای مردم این آیات در حق آنها نازل شد و این وعده ایست که خدا داده..
علی سر دردلش باز شده بود و سخنانی میگفت که جمع پیش رو آشکارا آن وقایع را دیده و شنیده بودند فقط خود را به نفهمیدن زده بودند تا دنیایشان را بچسپند و این چند روز دنیا خوش باشند که بازهم ناخوش بودند چرا که دیدند حکم خدا نقض شد و حق ولیّ خدا غصب شد و لب فرو بستند و پذیرفتند...
ادامه دارد...
📝 به قلم :ط_حسینی
@bartaren
💦🌨💦🌨💦🌨💦
شاهزاده ای در خدمت
قسمت صدو چهل وسه🎬:
مولا علی نفسی تازه نمود و ادامه داد: بلی براستی که او همان کسی بود که با رسول الله همراه جمعی از اصحابش برای عیادت نزد من آمدند، رفیقش با گوشه چشم به او اشاره کرد و گفت: یا رسول الله !! تو درباره علی با ما عهد کردی ولی من در علی کسالتی می بینم ، اگر علی از دنیا رفت به سوی چه کسی برویم؟!
پیامبذ فرمود : بنشین!(و این جمله را سه بار تکرار کرد) و سپس رو به آن دو کرد و فرمود : علی علیه السلام نه فقط با غین مرضش نمیمیرد ، بلکه علی نخواهد مرد تا وقتی که او را از خشم پر کنید و حیله و ظلمی وسیع بر او روا بدارید، ولی علی را در مقابل این کردارها بردبار خواهید یافت و علی نمی میرد تا وقتی که از شما دو نفر ناراحتی و آزارهایی به او برسد و او نمی میرد بلکه اورا میکشند و شهید می شود.
علی نگاهی به جمع انداخت و ادامه دادند: آری این دونفر همان هایی بودند که در جمعی هشتاد نفره که چهل نفر عرب و چهل نفر عجم ،حضور داشتند و این هشتاد نفر بر امیرالمومنین بودن من ، شهادت دادند.
در آنزمان پیامبر رو به آنها و این دو ،فرمود: شما را شاهد می گیرم که علی برادر و وزیر ووارث و وصی و خلیفهٔ بعد از من میان امت و صاحب اختیار هر مؤمنی می باشد به دستورهای او گوش فرادهید و اطاعت کنید.
آری ای جمع در میان آن گروه ابوبکر و عمر و عثمان و طلحه و زبیر و سعد و ابن عوف و ابو عبیده سالم و معاذبن جبل و جمعی از انصار حضور داشتند و پیامبر باز فرمود شما را در این امر شاهد می گیرم و دیدید چگونه رسم عهد به جا آوردند و چگونه با امر خدا و دستور رسولش برخورد نمودند...
علی انگار سر دردلش باز شده بود ، گفتنی هایی را میگفت که همه بر درستی اش شهادت می دادند..
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
@bartaren
💦🌨💦🌨💦🌨💦