#رمان های جذاب و واقعی📚
راز پیراهن قسمت هیجدهم: حلما همانطور که به سمت اتاق میرفت گفت : نه....امکان نداره....به خداا...به خ
راز پیراهن
قسمت نوزدهم:
حلما سوزشی در دستش حس کرد ، آرام چشمانش را گشود و نور سفیدی که از مهتابی بالای سرش به چشمانش خورد باعث شد و ناخواسته پلک هایش را ببندد.
در همین حین ،صدای آرامی که همیشه آرامش در تنش میریخت و مدتی بود که احساس می کرد به حلما بی مهری می کند در گوشش پیچید: چطوری عزیزم؟!
حلما سرش را برگرداند و همانطور که چهره زیبای وحید را نگاه می کرد گفت : من کجام؟ ژینوس چی شد؟ زری کجاست؟
وحید صندلی را نزدیک تر آورد و با لبخند گفت : یکی یکی بپرس گلم...
یادت نیست تو خونه زری از حال رفتی؟
حلما آه کوتاهی کشید وگفت : آاااره...
مامان نیومده؟
وحید سرش را تکان داد وگفت : نه بهشون نگفتم ،چون دکتر گفت چیز خاصی نیست، در اثر استرس ، فشارت افتاده ، سرم دستت که تموم شد مرخص میشی ،پس لازم ندیدم مامان اینا را نگران کنم
حلما بله کوتاهی گفت و ادامه داد: آره خوب کاری کردی ، وحید...نگران ژینوسم...
راستی...اون حرفا چی بود میگفتی؟ یعنی واقها ژینوس؟!
وحید انگشتش را روی بینی اش گذاشت و گفت : هیس...فعلا به هیچی فکر نکن ، یعی کن آرامشت را به دست بیاری...
حلما تکانی به خود داد و گفت : نمی تونم وحید...درک کن نمی تونم ...ذهنم بهم ریخته...کلا گیج شدم...دارم دیونه میشم...لااقل بگو زری و ژینوس چی شدن؟
وحید سرش را جلوتر آورد و گفت: پلیسامیگن احتمالا از همون بالکن و پله های اضطراری از ساختمان خارج شدن ، بعدم زنگ زدن به مالک ساختمان، گویا اونجا چندساله اجاره زری خانم بوده ، یعنی ساختمان را مبله اجاره کرده بود و متاسفانه امروز هم روزی بوده که زری اعلام کرده تا آخر وقت تخلیه میکنه و انگار کرده...
ناگهان حلما صاف سرجایش نشست و بی توجه به سوزشی که در دستش پیچیده بود گفت : خداااای من!! پس ژینوس چی میشه؟!
وحید شانه ای بالا انداخت وگفت : نمی دونم،من که اومدم همراه تو ، نفهمیدم چهکردن...
در همین حین صدای زنگ تلفن از داخل کیف کنار تخت بلند شد...
حلما نگاهی به کیف انداخت و گفت: وای کیف ژینوس اینجا چه میکنه؟؟
ادامه دارد...
📝ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#رمان های جذاب و واقعی📚
شاهزاده ای در خدمت قسمت صد و چهل و پنجم: چرخ دوّار روزگار شتابان می چرخید و حکومت اسلامی در دست خلی
شاهزاده ای در خدمت
قسمت صد و چهل و ششم:
چندین روز از آن قضیه گذشت و بار دیگر همانطور که جمعی دور خلیفه دوم را گرفته بودند ، فیروز نهاوندی داخل مسجد شد و همانطور که دستش را بالای سرش تکان میداد گفت : واویلا...واویلا از دست این خلیفه و عمال وکارگزاران ظالمش، مردم متعجب او را نگاه می کردند ، آخر همه از اخلاق تند عمربن خطاب با خبر بودند .
عمر که حرفهای آن مرد برایش سنگین آمده بود ، مانند اسپند و روی آتش از جا جهید وگفت : چه شده مردک؟ چرا داد و بیداد می کنی ؟ ما خلیفه ای عادل هستیم و مبادا به کسی ظلم کنیم، اصلا توکیستی؟!
فیروز نهاوندی زهر خندی زد وگفت : حاکم مسلمانان را باش ، هنوز چند روزی بیشتر از دادخواهی من نگذشته که نه تنها خواسته ام را فراموش کرده ، بلکه انگار من موجود نبودم ، میدانمکه مرا خوب میشناسی ، من فیروز نهاوندی معروف به ابولؤلؤ هستم ، از ظلمی که کارگزار تو ، مغیره به من روا داشت به تو شکایت آوردم و توگفتی به آن رسیدگی می کنی که نکردی، حال دوباره آمده ام که بگویم مغیره به من ظلمی بی حد می کند و پشتش هم به خلیفه گرم است...
عمر بدون اینکن بگذارد ابولولو حرفش را تمام کند گفت : آهان....شنیده ام که تو آسیاب های بادی خوبی می سازی ، می خواهم برای من نیز آسیابی بسازی...
ابولولو که پانست عمر او را مسخره می کند و می خواهد باز طرف مغیره را بگیرد ، سری تکان داد وگفت : آری آسیاب های من خیلی خوب است ، آسیابی برایت بسازم که شهرتش تا شهرها ودیارهای دور برسد.
و با زدن این حرف ازمسجد بیرون رفت
عمر همانطور که سرش را پایبن انداخته بود هراسی در دلش افتاده بود ،او بوی تهدید را از کلام ابولولو حس می کرد..
ادامه دارد..
📝ط_حسینی
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
4_5936022889043070077.mp3
14.09M
🔊 صحبتهای مهم و جنجالی استاد #رائفی_پور پیرامون حواشی بعد از حضور در برنامه ثریا
🗓 مراسم دعای ندبه، ۲۲ مهر ماه ۱۴۰۱ - تهران، هیئت مع امام منصور
🎧 کیفیت 64kbps
🍃🦋🍃🦋🍃🦋
🍃
🦋🍃 @takhooda ✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
راز پیراهن قسمت نوزدهم: حلما سوزشی در دستش حس کرد ، آرام چشمانش را گشود و نور سفیدی که از مهتابی بال
راز پیراهن
قسمت بیستم:
وحید به طرف کیف رفت وگفت : فکر کردم مال تو هست و کیف را داد طرف حلما وگفت : ببین کیه زنگ میزنه؟
حلما اشاره کرد که زیپ کیف را باز کنه، وحید زیپ را باز کرد دنبال گوشی بود ، گوشی را بالا آورد و به دست حلما داد و همون موقع صدای زنگ قطع شد.
حلما گوشی را توی دستش فشرد وگفت : مامان ژینوس بود ، خدای من چی جوابش بدم؟
وحید سری تکان داد وگفت : سرم دستت تموم شد من برم به پرستار بگم بیاد و بریم خونه ...
حلما سری تکون داد وهمانطور که رد رفتن وحید را نگاه می کرد ،گوشی در دستانش لرزید.
پیامی برای ژینوس رسید ، حلما که نمی دانست چه کند ، ناخوداگاه رمز گوشی را وارد کرد ، او خوب میدانست که رمز گوشی ژینوس تاریخ تولدشه ، بدون اینکه بدونه چکار میکنه وارد صفحه مجازیش شد.
لیست مخاطبین بالا اومد و پیام ها اکثرا مال بچه های دانشگاه و..بود
حلما همینطور که صفحه را نگاه میکرد ناگهان اسمی توجهش را جلب کرد..«عشقم» تا جایی که میدونست ،ژینوس عشقی نداشت ، یا شایدم داشت و او نمی دانست...
حلما می خواست از صفحه خارج بشه که متوجه شد آخرین پیامی که ژینوس به عشقم داده ،اسم حلما هم داخلش بود.
پس درنگ نکرد می خواست انگشتش را روی اون اسم بذاره که با صدای وحید به خود آمد...
اون گوشی را بزار داخل کیفش، شاید پلیس لازمش داشت...
حلما که دست پاچه شده بود گفت : ب...ب..باشه و در همین حین پرطتاری از پشت سر وحید آمد و همانطور که لبخند میزد گفت : خوب خانم عروس خانم ما چطوره؟میبینم که رنگ صورتت برگشته ،چی شده بود که با اون حال اومدی؟
وحید وسط حرف پرستار دوید وگفت : عذر خواه ما عجله داریم الان خانواده خانمم نگران میشن...
حلما که بعد از مدتها وحید را مثل اوایل خواستگاری دید ، با شنیدن اسم «خانمم» از زبان وحید انگار تمام استرس و غصه هاش پرید، همانطور که از تخت پایبن میامد، گوشی ژینوس را داخل جیب مانتوش گذاشت ...
ادامه دارد
📝به قلم ط_حسینی
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#رمان های جذاب و واقعی📚
شاهزاده ای در خدمت قسمت صد و چهل و ششم: چندین روز از آن قضیه گذشت و بار دیگر همانطور که جمعی دور خل
شاهزاده ای در خدمت
قسمت صد وچهل و هفتم:
فضه در خانه نشسته بود و مشغول آسیاب کردن گندم بود ، ناگاه متوجه همهمه ای از بیرون خانه شد ، ابتدا توجهی نکرد آخر در مدینه بعد از پیامبر هر دم همهمه ای برپا بود گاهی زنی مظلوم را پهلو میشکستند و گاهی دستان مردی را می بستند و حالا هم زمان تحریف دین بود و هر روز بدعتی تازه در دین رواج می دادند...
اما همهمه خاموش نمیشد ، فضه از جا برخواست آردهای دامنش را تکاند و عبا و روبنده به سر کرد.
لنگ درب چوبی خانه را باز کرد و سرش را از لای در بیرون برد.
متوجه شد عده ای لباس سیاه بر تن کردند و بر سر و سینه میزنند، او متعجب شد ، خود را به کوچه رساند به آن جمع که به طرف مسجد می رفتند ،حرکت کرد.
صدای بلندی به گوشش رسید: کشتند...کشتند...خلیفه مسلمین را کشتند...
فضه سرا پا گوش شده بود...یعنی واقعا درست میشنید؟ عمر مرده؟؟
فضه بر سرعت قدم هایش افزود و خود را به جمع پیش رویش رساند ،عده ای داخل مسجد شده بودند و عده ای هم جلوی در مسجد بودند صحبت ها همه در مورد مرگ عمربن خطاب بود ، فضه کنار زنی شد که در همان نزدیکی نشسته بود.
خم شد و آرام پرسید: اینها چه میگویند خواهر؟آیا راست است عمربن خطاب هم طعم مرگ را چشید؟
زن روبنده اش را بالا داد و آرام گفت : آری این دنیا و آن کرسی خلافت به که وفا کرده که به عمر بکند؟ گویا ابولؤلؤ ایرانی به تقاص ظلمی که بر او شده بود عمر را با چند ضربه خنجر کشته...
فضه در کنار زن نشست و پشتش را به دیوار کاهگلی مسجد تکیه داد و زیر لب زمزمه کرد : امشب شبی دیدنی خواهد بود در آن سرا ،وقتی که عمر را با بانویم زهرا و پدرش رسول الله روبه رو میکنند دیدن دارد و بعد اشک گوشهٔ چشمش را گرفت....
ادامه دارد...
📝 ط_حسینی
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#اندر حکایت این روزها...
گویند روزگاری در بلاد ملا نصرالدین دخترکی ابرو کمان پر از ناز و افاده بود ، دخترک آنچنان غرق تبلیغات بلاد خارجه قرار گرفته بود که روزی از خود بیخود شد، چادر نداشته اش را به کناری انداخت و شال حریری که بود و نبودش یکی بود ، از سر به در کرد و بر گردن نهاد و موی پریشان نمود تا هیبتی بیش از بیش یابد اما نمی دانست که چون گودزیلا شود و لباس حیا از تن به در کرد و پیرهنی که بلندی اش تا بالای ناف مینمود بر تن نمود و شلواری تنگ بسان لوله تفنگ که پاچه هایش هم از قضا به آب رفته بود بر پای نمود و پای در شهری پر از هیاهو بگذاشت و با ناز و غمزهٔ چشم و ابرو اطرافیان را مینگرید و چشمان از حدقه درآمدهٔ بیمار دلان دوران، گلی از گوشهٔ جمال و دارو ندار دخترک میچید...
این نگاه هرزه بیمار دلان بر دخترک غافل ، برای نگاهبانان با غیرت آن دیار گران آمد ، پس تدبیری اندیشیدند و با احترام به سوی دخترک روان شدند و به او گوشزد کردند که خود را در معرض تیر نگاه هرزگان قرار ندهد....
آن دخترک سخن نگاهبانان را برنتافت و بر غفلت خود پای فشاری نمود ، نگاهبانان که دلشان برای او و امثال دخترک میسوخت و میخواستند ،زنان دیارشان در حصار امن حجب وحیا، روزگار بگذرانند ،خواستند تا کلاس درسی گذارند و برای دخترک یاد دهند آنچه را که پدر و مادر از او دریغ کرده بودند و بفهمانند که جامعهٔ آنها عزیز است و باید عزتش حفظ شود.
ناچار دخترک را لباسی دگر دادند تا بر تن و بدن کند و به کلاس بردند تا آموزشی دهند و چشمانش را به وقایع باز کنند.
دخترک پای به کلاس نهاد اما گویا عمرش به دنیا نبود و بر پیشانی اش نوشته شده بود که با همین وضع اسف انگیز به دیدار خالق خود بشتابد.
پس از مرگ دخترک خناسانی از خارج بلاد، دخترکان غفلت زدهٔ دیگر را روی باد انداختند و هی در گوششان حرفهای صد من یه غاز همی زدند که عریان بودن، بَه بَه است ، لختی عین فرهنگ است و برهنگی همان آزادی ست...
این خبر دهان به دهان و گوش به گوش شد و سرانجام به گوش دخترکان ملا نصرالدین رسید...
دختران ملا.....
این حکایت ادامه دارد...
با ما همراه باشید تا الباقی را بگوییم
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺