#رمان های جذاب و واقعی📚
راز پیراهن قسمت بیست و هشتم: حلما همانطور که سر سجاده نشسته بود ،دستهایش را به سمت آسمان بلند کرد و
راز پیراهن
قسمت بیست و نهم:
حلما پشت سر هم حرف میزد و اصلا حواسش نبود که پدر و مادرش در اتاق را باز کردند و با نگرانی به حرفهای او گوش می کنند.
حلما گفت وگفت از صدای وحشتناکی که از گلوی زری در آمد تا لیس زدن خون گردن ژینوس ، همه و همه را گفت ...
حرفهایش که تمام شد ، آه بلندی کشید و گفت : استاد ،به نظرم خیلی عجیبه...
استاد موسوی لحظه ای تأمل کرد و بعد آرام و شمرده شروع به گفتن کرد : ببینید ،شما اشتباه کردید که پیش رمال رفتید و از آن بدتر اینکه قبول کردید احضار روح کنید ، عموما اصلا بحثی به عنوان احضار روح نیست و هرکسی قادر به این کار نیست ، فقط از عهده علما برمی آید آنهم نه هر عالمی ،این احضار روحی هم که توسط رمال ها و فالگیر و دعا نویس ها انجام میشه، احضار روح واقعی نیست بلکه تنها قادرند اجنه خبیث را در قالب همان جام بیاورند و انطور که شما تعریف کردید ، من فکر میکنم جنی که در قالب جام جلوی شما در آمده ، بر بدن خانم رمال تسلط پیدا کرده و اون صداها و حرکات وحشتناک هم که از اون خانم سر زده ، حرکات همون جنی بوده که در وجودش نفوذ کرده...
در این هنگام حلما با لکنت گفت : ا..ا...استاد شما دارین منو میترسونین...
منم اونجا بودم نکنه الان دور و بر منم باشن ....
وای خدای من...چکار کنم؟! وای...
استاد موسوی از اونطرف خط پرید وسط حرف حلما وگفت:...
ادامه دارد...
📝ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#رمان های جذاب و واقعی📚
راز پیراهن قسمت بیست و نهم: حلما پشت سر هم حرف میزد و اصلا حواسش نبود که پدر و مادرش در اتاق را باز
راز پیراهن
قسمت سی:
خانم موسوی گفت : ببین عزیزم خودت را اذیت نکن ، اونجوری که فکر می کنی نیست ، انسان اشرف مخلوقات است و اجنه مقامشون از انسان پایبن تره ، شیطان از جنس حن بود و تکلیف شد به حضرت آدم ابوالبشر سجده کنه که نکرد و رانده شد از درگاه خداوند...
پس این جن هست که از ما میترسه و ما نباید از اجنه هراسی داشته باشیم ، چون اجنه به خودی خود اصلا قادر به اذیت کردن انسان ها نیستند مگر...
حلما با التهابی در صدایش گفت : مگر چه؟؟ مگر چه؟
خانم موسوی شمرده تر ادامه داد: مگر اینکه ما خودمان با عملکردمان راه آنها را به زندگیمان باز کنیم و به عبارتی به اونها اجازه بدیم که وارد زندگی ما بشن...
حلما دوباره گفت : یعنی چطوری استاد؟ یه کم واضح تر بگین
استاد موسوی گفت : صبر داشته باش میگم...مثلا همین خانم رمال ،أهان زری خانم ،این با عملکردش و ارتباطی که با اجنه میگیره داره به اونها چراغ سبز نشون میده که بیاین طرفم و به نوعی خودش را به خدمت اجنه در آورده که نتیجه اش هم خودت با چشم خودت دیدی که ....
حلما که چشماش گرد شده بود گفت : یعنی الان زری خانم جن شده؟
استاد موسوی خنده ریزی کرد و گفت : نه عزیزم ،انسان که تبدیل به جن نمیشه اما اگر اجازه بده جن به اون فرد مسلط میشه و خیلی وقتا نمی تونه حرکاتش را کنترل کنه....
خلاصه جن ترس نداره اگر انسان اعمالش درست باشه ،اجنه از اون انسان هراس دارند و به طرفش نمی یان...
الانم من برای دوستت نگرانم ، انشاالله به زودی خبر سلامتیش را بهم بدی...
حلما که احساس میکرد گلوش به سوزش افتاده ،آب دهانش را قورت داد و گفت :انشاالله...ممنون استاد که زنگ زدین
خانم موسوی گفت : ببخش اون لحظه نتونستم جواب بدم ، ان شاالله حضوری دیدمت بیشتر توضیح میدم
حلما خدا حافظی کرد و تازه متوجه شد که پدر و مادرش تمام حرفاش را شنیدن
باباش اومد طرفش وگفت : حلما چی شده؟ یعنی باور کنم دختر یکی یکدانه من پاش به خونه رمال و جن گیر و.. باز شده؟ آخر برای چی؟؟ چه دلیلی داشتی حلما؟ چی کم داشتی دختر؟
حلما با نگاهی که سرشار از التماس بود به مادرش نگاهی کرد ،یعنی مامان تو جوابش را بده...
ادامه دارد
📝ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
هدایت شده از آرامش حس حضور خداست
ffdfdf.mp3
12.18M
#رمان های جذاب و واقعی📚
راز پیراهن قسمت سی: خانم موسوی گفت : ببین عزیزم خودت را اذیت نکن ، اونجوری که فکر می کنی نیست ، انس
راز پیراهن
قسمت سی و یکم:📜
مامان زهره رو به بابا حسین کرد و گفت : دیگه پیش اومده حسین آقا ،یه تجربه تلخ ...
بابا جلو آمد و همانطور که روی تخت می نشست گفت : حلما جان میشه بگی چرا و برای چی پات به همچین جایی باز شد؟
حلما که اصلا حوصله هیچ حرفی نداشت گفت : بابا تو رو خدا ، بعدا براتون توضیح میدم...
پدرش سری تکون داد و گفت : کار خطرناکی کردی اما خدا خواسته معجزه آسا نجات پیدا کردی اما اونطور که متوجه شدم ،دوستت هنوز گرفتار هست...
لااقل توضیح بده ببینم ، این خانم رمال چی شد تو رو رها کرد و ژینوس را چسپید؟!
حلما همانطور که بغض گلوش را فرو میداد گفت : نمی دونم...اما الان استاد موسوی میگفت...میگفت احتمالا جن به زری خانم مسلط شده ، یعنی اون حرکاتی که من دیدم از زری خانم نبوده بلکه از جنی بوده که توی وجودش رسوخ پیدا کرده ..
بابا حسین همانطور که با تعجب دخترش را نگاه میکرد گفت : استغفرالله....استغفرالله ...ببین به کجاها کشیده شدی؟ آخر چرا؟؟ و چرا تو جان سالم به در بردی چرا؟
حلما همانطور که خیره به دستهای در هم قفل شده باباش بود گفت : من نمی دونم...یه چیزی توی کیفم بود که انگار اون جن ازش میترسید ، چون به من گفت برو کیفت را بزار بیرون و بعد برگرد..اما وقتی برگشتم بازم از من هراس داشت و نمی خواست نزدیکش بشم..
بابا حسین که انگار تو فکر بود گفت : ببینم وقتی رفتی تو اتاق چی باهات بود؟
حلما سری تکون داد وگفت : هیچی...چیز خاصی که بشه ....نه...نه...یه چی بود گردنبندی که مامان داده بود و چهارقل و وان یکاد روش حک شده...
بابا نفسش را محکم بیرون داد و همانطور که با ناخنش اشاره میکرد گفت : درسته همون گردنبد...دقیقا خودشه...باعث نجات تو آیات قرآن شدند ، چون اجنه دو نوعند یک نوع خبیث و یک نوع مسلمان ،جن مسلمان همه شیعه اند اصلا جن اهل سنت نداریم ، چون تمام اجنه واقعه غدیر را دیدن یعنی عمرشون اینقدر طولانی ست که درک کردن تنها دین اسلام ومذهب شیعه اثنی عشری برحق هست ، اجنه شیعه به ما کمک میرسونن و این اجنه کافر و خبیث هستند که کارهای شیطانی انجام میدن و به شددددت از قرآن و آیات قران میترسند...
حلما دستی به گردنبند که حالا بر گردنش بود کشید و با خود گفت : خدایا شکرت که اینگونه نجاتم دادی..
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
راز پیراهن
قسمت سی و دوم:
ژینوس که در دنیای تاریکی ها غرق بود و ماشین هم به سرعت در حال رفتن بود، با هر حرکت ماشین به ذهنش میرسید که اطراف تهرانن ، شاید رودهن ،شاید دماوند و..
با خودش میگفت : الان وقت ترس نیست ، این زری احتمالا نقشه های بدی برای اون داره ، در اولین فرصت باید فرار کنه ، حتی اگر شده در ماشین را باز کنه و خودش را به بیرون پرت کنه ، یا یا...تلفنی چیزی گیر بیاره به پلیس خبر بده...نباید با پای خودش به جهنم درهٔ خونه زری پا میذاشت و حالا که توی مخمصه افتاده باید راهی پیدا کنه، نمیشه دست رو دست گذاشت و خودش را به دست این عفریته بدهد...
ژینوس در همین افکار بود که صدای نخراشیده ای از بغل گوشش بلند شد ، صدایی که قبلا هم توی اون اتاق لعنتی شنیده بود ، صدایی که از گلوی زری در می آمد اما مطمئن بود مال زری نیست.
اون صدای ترسناک کنار گوشش زمزمه کرد: لطفا فکر فرار را از سرت بیرون کن ، نه در ماشین باز میشه که خودت را پرت کنی و نه تلفنی در دسترست قرار میگیره که بخوای از پلیس کمک بگیری...
ژینوس با شنیدن این حرفا ، پشتش داغ شد ، این...این غول ترسناک حتی میتونست ذهن افراد را بخونه ....دقیقا کلمه به کلمه ای را که ژینوس به ذهنش آورده بود را تکرار کرد و این یعنی اوج بدبختی..یعنی حتی افکار ژینوس هم از گزند این موجود ناشناخته در امان نبود.
ژینوس به زور آب دهنش را قورت داد و گرمی قطره های اشک را که روی گونه اش جاری بود حس می کرد.
ماشین وارد راهی شده بود که دست انداز زیاد داشت و مشخص بود یه راه فرعی و خاکی هست ،شاید یه روستا ،شاید هم کوه و بیابون....
ژینوس نمی دونست چکار کنه...زیر چشمبند ، چشماهش را بست و تکیه کلام مادرش را به یاد آورد و تو دلش گفت : یا مولا علی....یا علی علیه السلام....کمکم من.. ناگهان در همین هنگام...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
کتاب بسیار جذاب از خانم طاهره سادات حسینی:
کتاب «امینه» داستان زندگی دخترکی پاک و زیبا که دست تقدیر بازی های سخت و نفس گیری پیش روی او قرار میدهد و او را از سراپرده پدر به کاخ های بزرگ شاهزاده های سعودی می کشد و شاهزاده ای پیر و هوسران او را می رباید و...
این داستان برگرفته از واقعیت های موجود در جامعهٔ عربستان است و روای قصهٔ غصهٔ شیعیان مظلوم این دیار است و در کنارش جو حاکم بر جامعهٔ عربستان را به تصویر می کشد و پرده از چهرهٔ واقعی آل سعود بر میدارد...
با ما در این رمان جذاب همراه شوید و در این روشنگری یاریگر ما باشید.
برای تهیه کتاب به آی دی زیر پیام دهید:
@Asrezohoor110