#رمان های جذاب و واقعی📚
راز پیراهن قسمت سی و دوم: ژینوس که در دنیای تاریکی ها غرق بود و ماشین هم به سرعت در حال رفتن بود،
راز پیراهن
قسمت سی و سوم:
ژینوس در دلش ذکر یا علی میگفت ناگهان صدای ترسناکی از گلوی زری بیرون آمد و همراه آن هُرم سوزان و بدبویی به صورت ژینوس خورد .
زری سری ژینوس را به طرف خود برگردانید و با یک حرکت چشمبند را از چشمهای ژینوس کنار زد و انگشتانش را روی گلوی ژینوس گذاشت و فشار میداد و مدام با صدای کلفت و ترسناکی میگفت : به این چیزا فکر نکن...فکرنکن...فکر نکن...
ژینوس که از ترس در حال قبض روح شدن بود با صدای خفه ای ناخوداگاه گفت : یااا ع...ع...علی ،تا این حرف از دهان ژینوس خارج شد ، صدای زری وحشتناک تر شد و گفت : این کلام را دیگه تکراررر نکن...
صورت ژینوس کبود و کبودتر میشد که ناگهان ماشین با یک تکان تند از حرکت ایستاد.
زری هنوز دستش روی گردن ژینوس بود که درب کنارش باز شد و راننده به شدت شانه زری را تکون داد و عجیب بود با اینکه هیکل راننده ورزشکاری و عظیم الجثه بود اما زورش به زری که زنی استخوانی و کشیده بود نرسید پس با صدای فریاد گونه ای گفت: چکار میکنی خانم، کشتیش...قراره به سلامت این دختر را به منزل استاد برسونیم ، شما چتون شده؟!
با این حرف زری تکانی به خود داد و تا چشمش به صورت کبود ژینوس افتاد ، تازه فهمید که چه کار خطرناکی کرده ، و سریع تکانی به خود داد و شانه های ژینوس را تکانی داد و گفت : پاشو دختر پاشو...
اما ژینوس تکان نمی خورد ، راننده که بد جور عصبانی بود ، زری را به کناری زد و همانطور هیکل ژینوس را که لاغرتر از همیشه به نظر می رسید بیرون کشید گفت : اون بطری آب را از رو صندلی جلو بیار...
ژینوس که انگار سالهاست در این دنیا نبود روی خاک نرم جادهٔ روستایی بود و راننده هر چه آب بر سر و رویش میریخت کوچکترین حرکتی نمی کرد تا اینکه...
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
راز پیراهن
قسمت سی و چهارم :
بر خلاف تمام تلاش راننده ، ژینوس هیچ حرکتی نکرد ،انگار سالهاست که از این دنیا رفته است.
راننده به سمت زری برگشت و گفت : ببین چکار کردی؟ حالا خودت جواب پس بده ، این جسدی هم رو دستمون مونده خودت به نحوی سربه نیستش کن ، من دیگه نیستم .....زنیکه روانی...
زری نگاه خیره اش را به ژینوس دوخت و همانطور که قدم به قدم به او نزدیک می شد ، انگار آتشی درون چشمانش شعله میکشید ،زیر لب چیزی می گفت و سپس نزدیک در ماشین شد و از داخل پاکتی که پشت صندلی انداخته بود ، پیراهن قرمز را برداشت و پیراهن را با دقت ،به طوری که پشت پیراهن روی زمین قرار میگرفت روی زمین پهن کرد و با دو پا قسمتی از پیراهن را لگد مال می کرد و زیر لب چیزی زمزمه میکرد و با اشاره به راننده گفت: کمک کن بزاریمش روی پیراهن ، راننده که با نگاه تأسف برانگیزی زری را نگاه میکرد سری تکان داد و با کمک زری ، ژینوس را روی پیراهن خوابندند..
زری نگاه خیره اش را از ژینوس نمی گرفت و با حرکات دست و سر وردهایی را می خواند و به ژینوس فوت می کرد و بعد از چند دقیقه مثل مجسمه ایستاد و خیره به چشمان بی روح ژینوس شد و تکان نمی خورد ، ناگهان سینه ژینوس بالا رفت و انگار چیزی به گلویش نشسته ،شروع به سرفه زدن کرد...
راننده ماشین که مدتی در خدمت استاد بزرگ بود از این صحنه تعجبی نکرد ، فقط کنی جلو آمد و گفت : ببیننم راز این پیراهن قرمز چیه؟؟
زری اوفی کرد و گفت : به تو ربطی نداره ، دختره را سوار کن و از این اتفاق پیش استاد بزرگ چیزی بروز نمیدی ،وگرنه هر چه دیدی از چشم خودت دیدی ، فهمیدی؟!
راننده شانه ای بالا انداخت و همانطور که کمک میکرد ژینوس از جا برخیزد ، حرفهای نامفهومی زیر لب میزد که باعث خنده زری شد..
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
انتشارات قاف اندیشه کتابهای شمارو با نازلترین قیمت به صورت اقساطی به چاپ میرساند
خدمات چاپ
مجوز
صفحه آرایی
ویراستاری
ویرایش
مقاله نویسی
پایان نامه
طراحی جلد
در این مجموعه انجام میشود
پایان نامه های خودتان را به کتاب تبدیل کنید
برای طلاب و دانشجویان و اساتید تخفیف ویژه داده میشود
آدرس قم روبروی درب ورودی دارالشفا پاساژ شمسه بغل آسانسور پنج پلاک a1035
09913914810
09147026388
02537402061
شاهزاده ای در خدمت
قسمت صد و پنجاه و دوم:
عایشه کمی جلوتر آمد و گفت : همانطور که می دانید و من و این زن همراهم از زنان پیامبر صلی الله علیه واله بودیم و حال در پی میراثی که از همسرمان به ما می رسد و میدانیم اینک در دست شماست آمده ایم و شما موظفید که حق ما را به ما باز پس دهید.
عثمان در جای خود جابه جا شد و گفت : به خدا قسم به شما میراث نمی دهم چونکه شهادت شما بر علیه خودتان را به یاد دارم ، شما دو تن نزد پدران خود(ابوبکر و عمر ) شهادت دادید که از پیامبر شنیده اید که فرمود : پیامبر ارثی به جا نمی گذارد و هر چه از او باقی می ماند صدقه است.
شما دو تن حتی به این شهادت بسنده نکردید و و این گفته را به یک عرب بیابانی دورافتاده که به پایش بول می نمود و با بولش خودش را تطهیر میکرد یعنی مالک بن حرث بن الحدثان یاد دادید و او همراه شما شهادت داد و یک نفر از اصحاب پیامبر و از انصار جز این عرب بیابانی شهادت نداد.
عثمان نگاهی به جمع پیش رویش انداخت و ادامه داد: قسم به خدا! شکی ندارم که آن عرب بیابانی و شما دو نفر به پیامبر نسبت دروغ دادید.
فضه با شنیدن این سخنان ، اندکی دلش آرام گرفت و با خود گفت : درست است که او هم بر کرسی خلافت به ناحق تکیه داده اما حرفی زد که عین حق و حقیقت است.
در این هنگام عایشه و حفصه در حالیکه زیر لب به عثمان ناسزا می گفتند از مجلس خارج شدند
در میانه راه خروج بودند که عثمان صدایش را بالاتر برد وگفت :برگردید، آیا شما نبودید که نزد پدرانتان به این مطلب شهادت دادید؟
هر دو روی برگرداندند وگفتند: آری..
عثمان گفت : اگر براستی شهادت دادید پس طبق گفته خودتان حقی در اموال رسول الله ندارید اما اگر شهادت دروغ دادید لعنت خدا و فرشتگان و لعنت همه مردم برشما و برکسی که شهادت شما را علیه اهل بیت پیامبر(حضرت زهرا) قبول کرد....
فضه با شنیدن این سخن اشک چشمش دوباره روان شد و با خود گفت : این جماعت خود می دانستند که چه ظلم عظیمی به دختر رسولشان می کنند ، دانسته و آگاهانه ظلم کردند و بی شک عاقبت بدی در پیش خواهند داشت...
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
6.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حاج مهدی رسولی هم به نوع خودش اعتراض کرد
اعتراض من به جا
اعتراض تو به جا
اعتراض حق ماست
با مداحی: حاج مهدی رسولی
#شاهچراغ
#شیراز
#شیراز_تسلیت
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
دنیا بسی تنگ است و ساز این دنیا بد آهنگ..
گویی زیبایی را به تمامی فروخته اند..کور سو نوری یافت نمی شود تا بدان سو رهنمون شویم،
مولایم...ای غایبِ همیشه ناظر!
می دانم که دل نازنینت خون خون است..
می دانم که از نادانی تعدادی که سنگ اسلام را به سینه میزنند و تیشه به ریشه دین جدت میزنند ،دلتان گرفته و اشکتان جاریست...
می دانم، دلت از دست دخترانی که حجب و حیا را به تمامی فروخته اند و با اشاره ایادی شیطان ، شعله ها می افروزند و شعلهٔ جهنم را برای خود می خرند جگر خونید..
می دانم که از خون های پاکی که دیروز صحن حریم عموی بزرگوارتان را رنگین نمود ، شال عزا بر گردن نهاده اید...
می دانم که از غفلتِ من و ما هم که ادعای دینداری می کنیم و یادمان رفته که در دین باید به معروف امر کرد و از منکر نهی کرد ، دل نازنینتان گرفته...
مولای عزیزم، به قربان دل عزیزتان و به قربان مظلومیت عظیمتان شوم؛ بر ما ببخشای و عفو فرما و دستمان را بگیر تا حماسه ای بسازیم که دنیا دگرگون شود و به مدد آن ظهور وجودتان را ببینیم...
عزیزِ دلِ دلهای منتظر ! تو را به قطره قطرهٔ خون زائران مظلوم عموی بزرگوارتان ، تو را به قطره قطره خون آمران به معروفی که به کینهٔ تیز دیوسیرتان ادم نما بر زمین ریخت...تو را به حرمت چادر مادرتان زهرای مرضیه ، بیا و نگذار بیش از این شیطان و شیطانک ها معرکه بگیرند و مهلکه برپا کنند و حرمت حجاب فاطمی را لکه دار کنند و ارزش والای زن را کم کنند و حیوانیت را جار بزنند و انسانیت را بکُشند
عزیز دلم، مولای خوبم ، ای منجی دنیای پر از ظلمت ، بیا و نوری شو فوق نورها ، بیا و مرهمی شو بر دلها...بیا و نجات ده این دنیا را....بیا که اگر نیایی....😭😭😭😭
#بداهه:ط_حسینی
@bartaren
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#رمان های جذاب و واقعی📚
راز پیراهن قسمت سی و چهارم : بر خلاف تمام تلاش راننده ، ژینوس هیچ حرکتی نکرد ،انگار سالهاست که از
راز پیراهن
قسمت سی و پنجم:
ژینوس مثل مرده ای که از قبر بیرون آمده، اطراف را نگاه می کرد و نگاه خیره اش به پیراهنی ماند که گویا زیر پای او پهن شده بود.
زری همانطور که خم میشد پیراهن را بردارد به ژینوس گفت : برو سوار ماشین بشو ، امیدوارم برات درسی شده باشه که دیگه برای من امداد غیبی نخواهی و از مقدساتتان کمک نگیری
اما ژینوس انگار در این عالم نبود ، او اصلا چیزی به یاد نمی آورد ، نمی دانست این زن کیست و چه می گوید، نمی دانست اینجا کجاست و او از کجا آمده و به کجا می رود ، گویی او فراموش شده ای در دیار فراموشان بود.
فقط هر گاه نگاهش به آن پیراهن قرمز رنگی که در دستان زری بود و داشت خاکهایش را می تکاند، می افتاد ، انگار چیزی آن ته ته ذهنش را قلقلک می داد ، اما چه چیز؟ واقعا نمی دانست...
ژینوس بدون کوچکترین حرفی داخل ماشین شد و زری هم با کلی غرو لند در کنارش نشست.
ماشین حرکت کرد و راننده از آینه وسط جلوی ماشین نگاهی به مسافرانش انداخت.
ماشین از جاده خاکی و پیچ در پیچ میگذشت و داخل ماشین گویی حکم سکوت صادر کرده باشند.
زری متعجبانه نگاهی به ژینوس کرد و باورش نمی شد این دخترک ساکت کنارش که خیره به بیابان پشت شیشه است ، همان ژینوسی ست که نقشه فرار می کشید.
زری ناخودآگاه خود را به ژینوس نزدیک کرد ،به طوریکه شانه های آنها به هم چسپید ، او تمام تمرکز خود را به کار گرفت تا بفهمد در ذهن ژینوس چه می گذرد ، اما هر چه دقت می کرد ، چیزی نبود...و واقعا نبود ، گویی ذهن ژینوس ، مانند دفتر نقاشی سفیدی بود که هنوز هیچ رنگ و نقشی به خود نگرفته بود.
دقایق به سرعت می گذشت تا اینکه بعد از گذر از آخرین پیچ جاده ، درختانی نمایان شد ، درختانی که با دیواری بلند حصار شده بودند.
ماشین جلو رفت و سر انجام مقابل درب آهنی قرمز رنگی که اشکال عجیبی بر آن حک شده بود ایستاد...
ادامه دارد...
📝به قلم :ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿