هدایت شده از یک فنجان شعر از بداهه های دلم
آتش به خانه گرفت و آن عبا بسوخت
کز ظلم زمانه، پور مرتضیٰ بسوخت..
وقتی زبانه می کشید،آتش به مأمن شیعیان..
انگار زمان به عقب برگشته و درب خانهٔ زهرا بسوخت
السلام علیک یا امام جعفر صادق
بداهه:ط_حسینی
هدایت شده از یک فنجان شعر از بداهه های دلم
🖤🖤🖤🖤🖤
در کوچه های مدینه، می کشیدند امام ما..
عمامه فتاد و خاکی بشد عبا..😭
گویا که سقیفه ای دیگر شده بر ملا
خیلی شبیه شده صادق، به مرتضیٰ
آنجا میخِ سرخ در، شاهد ماجرا...😭
اینجا،سجاده ای که کشیده شد ز زیر پا
بداهه:ط_حسینی
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت چهل و هفتم: سحر با سه دختر بچهٔ کوچک سوار بر ماشین سیاهرنگ شدند و
رمان آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت چهل و هشتم:
به دنبال اون خانم وارد خونه شدیم،یه خونه نقلی و کوچک ،با هالی که به نظر می رسید بیشتر از ده متر نیست.
آشپز خانه اوپن و کوچکی روبه روی درب ورودی بود و یک طرف اوپن آشپزخانه به راهرویی کم عرض می خورد که سه تا درب در آنجا به چشم می خورد.
داخل هال دو کاناپه که یکی سه نفره و یکی دونفره بود به چشم می خورد .
کنار اوپن هم دو تا صندلی چوبی که پایه های بلندی داشتند ، وجود داشت.
وارد ساختمان که شدیم ، ما چهار دختر مانند آدم های سرگردان کنار ورودی ایستادیم.
خانوم همراه مان ،یکی از صندلی های چوبی را رو به ما تنظیم کرد و بعد همانطور که سرتا پای ما را با نگاهش آنالیز میکرد سری تکان داد و بعد نگاهش روی من خیره شد و بعد با زبان انگلیسی گفت: سحر درسته؟
من سری تکان دادم اون خانم گفت: اسم من کریستا هست، قراره یه مدت اینجا با هم زندگی کنیم و تحت فرمان من باشین...منم زن مهربونی هستم به شرطی هر چی بگم ،بگین چشم ،اما اگر قرار باشه مشکل بوجود بیارین ،من خیلی ترسناک میشم خییلی...
بچه ها خیره به دهان کریستا ،چون حتما چیزی از حرفهای اون نمی فهمیدن.
کریستا به راهرو اشاره کرد و گفت: در اول سمت راست حمام و توالت هست
و درب بعدیش هم اتاق شما دخترا و در روبرو سمت چپ هم اتاق من هست.
کریستا از جاش بلند شد و همانطور که به سمت من میومد ادامه داد: تو باید مواظب بقیه دخترا باشی و اگر مشکلی داشتن به من بگو و بعد در اتاق را نشان داد و گفت: حالا هم برید داخل اتاق..
همانطور که نفسم را آروم بیرون میدادم به سه دختر بچه های کنارم اشاره کردم تا به سمت اتاق بریم..
در دلم خوشحال بودم که اینجا مثل استانبول ما را تفتیش نکردند، آخه قلب کوچک طلایی داخل مشتم بود و کلی عرق کرده بود.
به ترتیب وارد اتاق شدیم و درب را پشت سرمون بستم، چون زبان بچه ها را که عربی بود بلد نبودم با اشاره بهشون فهموندم که از چهار تختی که کنار هم ردیف شده بود یکی را انتخاب کنند.
اما هیچ کدامشان از جاشون تکون نخوردند.
به ناچار همانطور که زیر لب تکرار می کردم ، چقد شبیه اتاق بیمارستان است، به سمت تختی رفتم که کنار پنجرهٔ کوچک اتاق بود.
چمدان دستم را به زور بین دیوار و تخت جای دادم ،همانطور که کت تنم را در می آوردم نگاهی به بچه ها که مثل عروسک های گچی ،با چشم های معصومشون به من نگاه میکردند کردم و اشاره کردم که هر کدام تختی انتخاب کنند.
زهرا سریع به سمت من آمد و روی تختی که بغل تخت من بود نشیت و با احتیاط و خیلی آهسته گفت: من می خوام اینجا باشم..
با تعجب به سمتش برگشتم کنار تخت زانو زدم و با دست هام صورتش را قاب گرفتم وگفتم: تو مگه فلسطینی نیستی؟!
سرش را به نشانه بله تکون داد..
پس گفتم: از کجا انگلیسی یاد گرفتی؟
زهرا چشمهاش برقی زدند و گفت:...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت چهل و هشتم: به دنبال اون خانم وارد خونه شدیم،یه خونه نقلی و کوچک
رمان آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت چهل و نهم:
زهرا لب های سرخ و کوچکش را تکان داد و با صدایی نازک و دلنشین گفت: من مادرم فلسطینی بود و از او عربی یاد گرفتم و پدرم انگلیسی بود و از او هم انگلیسی یاد گرفتم.
بوسه ای از گونهٔ زهرا گرفتم و گفتم: خدا را شکر که میتونیم با هم حرف بزنیم و بعد نگاهی به دو دختر بچه دیگه که انگار رنگ به رو نداشتند کردم و از جا بلند شدم، به طرفشان رفتم با هر دست یکیشون را توی بغلم گرفتم و رو به زهرا گفتم: پس تو میتونی حرفهای این دخترها هم برای من ترجمه کنی..
زهرا لبخندی زد و گفت : اوهوم...و نجاهی به دختر کوچولویی که قدش کوتاه تر بود انداخت و گفت: این..این دختر اسمش هانیل و اون یکی هانا است ، دو تا شون خواهرن..اینا هم همراه من بودند که اسرائیلیا ما را گرفتند.
هانیل و هانا که بغلم بودند ،انگار دو تا بخاری دو طرفم روشن بود. دستون را گرفتم و هر کدام را روی تختی خواباندم و گفتم: انگار این دوتا خوشگله حالشون خوب نیست ، بزار اینا بخوابن بعد تعریف کن برای چی اسرائیلیا گرفتنتون، مگه پدر و مادرتون همراتون نبودن؟
هانیل از شدت تب چشمهاش سرخ بود، نگرانشون شدم.
هانا هم که اصلا حال تکون خوردن نداشت.
هر دوشون را خوابوندم و به زهرا گفتم: ببین زهرا جان ، همین جا روی تخت بخواب ،من برم یه ظرف آب بیارم این دخترا را ....نمی دونستم معنی پاشویه به انگلیسی چی میشه پس با من و من گفتم: تبشون را پایین بیارم
زهرا سرش را تکون داد و زیر لب به عربی گفت: نعم امی...
و فهمیدم که این دختر منو به جای مادرش میبینه نرسیده به در اتاق ناگهان یک مطلبی یادم اومد..
سریع برگشتم طرف زهرا ، دو طرف بازوش را گرفتم و گفتم: زهرا ، عزیزم، اینها نمی دونن تو انگلیسی بلد هستی ،فکر می کنن فقط عربی بلدی، پس به جز جلوی من، جلوی هیچ کس انگلیسی صحبت نکنه تا متوجه نشن، باشه؟!
زهرا سرش را دوباره تکون داد...چشمم به چشم های این بچه پاک و معصوم می افتاد دلم غنج میرفت، انگار خدا این را خلق کرده بود که در شرایط بحرانی آرامشی باشه روی دل من..
از اتاق بیرون رفتم، کریستا توی آشپزخونه بود، چشمش به من افتاد ،سوالی نگاهم کرد و گفت: چی شده؟!
سرم را پایین انداختم و گفتم: دو تا از اون دختر بچه ها تب شدید دارن، باید تبشون پایین بیارم..
کریستا ظرف پلاستیکی را آب کرد و به دست من داد و همانطور که به طرف یخچال کوچک میرفت گفت: صبر کن ببینم اینجا داروی تب بر هست..
ظرف آب را به دست گرفتم و بالاخره بعد از چند لحظه، کریستا دو تا قرص را به طرفم داد و گفت : به هر کدومشون یکی بده...به زودی تبشون میاد پایین و با یه استراحت حالشون خوب میشه احتمالا این تب ازعوارض سفر هست...
قرص ها را گرفتم و همونطور که روشون را میخوندم گفتم: اینا برای این بچه های نحیف ،زیادی قوی نیستند؟
کریستا سرش را به دو طرف تکون داد و گفت: بده بخورن ، من برا بچه ها خودم همیشه از اینا میدم، طوریشون هم نمیشه..
و اینجا بود که فهمیدم کریستا هم فرزند داره و چون یک مادر هست، میتونم روی مهر و محبتش حساب کنم.
سریع به اتاق برگشتم، ظرف و قوطی آب را روی میز کوچکی که روبروی ردیف تخت ها گذاشته بودند، قرار دادم.
قرص ها را از پوششون بیرون آوردم و به سمت هانیل و هانا رفتم و زهرا با نگاهی نگران حرکاتم را دنبال می کرد.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
هدایت شده از کاروان زیارتی مصباح الهدی
📣کاروان سوم خرداد👈 تکمیل ظرفیت❌
📣زمینی ویژه عرفه👈 آغاز ثبت نام✅
⭕️کاروان زیارتی مصباح الهدی⭕️
☎️تلفن هماهنگی 09156892811 جاودانی
💠💠لینک کانال مصباح الهدی💠💠
https://eitaa.com/mesbah0lhoda
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت چهل و نهم: زهرا لب های سرخ و کوچکش را تکان داد و با صدایی نازک و
رمان آنلاین
زن ، زندگی، آزادی
قسمت پنجاهم:
قرص ها را یکی یکی در دهان دو طفل معصوم گذاشتم ، هُرمی که از دهانشان بیرون میزد هم داغ بود و جانسوز...
از داخل چمدان لباس ها ، دو تا شال نخی را برداشتم،شال هایی که توی این سفر بلا استفاده مانده بود، چشمم به شال ها افتاد ،آهی کشیدم و یاد آن روز افتادم که چه جور جوگیر شده بودم، آنها را به سینه چسپاندم و آرام گفتم: براستی که تو یک تکه پارچه بی ارزش نیستی، تو مقدسی و من شاید به خاطر بی حرمتی ام به شما اینچنین گرفتار شدم، به راستی که من در ایران آزاد بودم و قدر نمی دانستم و گول حرفهای پر از رنگ و لعاب جولیا را..
تا اسم جولیا در ذهنم نقش بست، فکری در خاطرم جرقه خورد
سریع به سمت ظرف آب رفتم ، شال ها را خیس کرد و چلاندمشان و به طرف دو دخترک تبدار رفتم تا اندکی تبشان را با خنکی آب پایین آورم.
زهرا از جا برخاست و به طرفم آمد، بهش امر کردم که از هانیل و هانا فاصله بگیرد،چون هنوز نمی دانستم بیماریشان چی هست، شاید ویروس بود و بدن زهرا هم چون کودکی بیش نبود، ضعیف هست، گرچه اینهمه مدت دخترها با هم بودند اما باز هم احتیاط می کردم.
دقایق به کندی می گذشت، بالاخره حس کردم که تب بچه ها پایین آمده و انگار در خواب عمیق فرو رفته بودند، آرام ملحفه را رویشان کشیدم، به سمت تخت خودم رفتم.
زهرا همچنان مرا زیر نظر داشت، خسته بودم اما دلم نیامد این دخترک را ناامید کنم.
کنارش روی تخت نشستم و همانطور که سرش را به سینه می چسپاندم گفتم: عزیزم، ای دختر زیبا! پدر و مادرت کجا بودند که تو اسیر دست اینا شدی؟!
زهرا که انگار مدتها بود می خواست عقدهٔ دل وا کند، بی صدا اشک هایش فرو میریخت و شمرده شمرده و با هق هق گفت: من و مامانم ،از لندن رفتیم فلسطین تا به مامان بزرگم سر بزنیم و قرار بود بعدش بابا هم بیاد پیش ما، یک روز من به همراه مامان فاطمه و مادربزرگ نیره رفتیم مسجد، وسط نماز بود که صدای مهیبی بلند شد و پشت سرش انگار زلزله آمده باشد، همه چیز بهم ریخت، مادرم منو توی بغلش گرفت و چشمهایش را بست، مادر بزرگ هم کنارش افتاده بود.
بدن هر دوشون مملو از خون بود، در همین حین سربازای اسرایئلی آمدند هر کدام از بزرگترها که زنده مانده بودند را میکشتند و بچه هایی را که زنده مانده بودند با خودشان می بردند.
من...من سعی کردم توی بغل مامانم تکون نخورم اما...
زهرا به اینجای حرفش که رسید، گریه امانش را برید ...
انگار گیج و منگ شده بودم...یعنی به همین راحتی مادر و مادربزرگش را از دست داد و خودش هم اسیر شد؟!
و وای بر ما چه امنیت و آرامشی در ایران داریم و خود خبر نداریم و خیلی راحت ناشکری می کنیم ..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
چگونه عبادات کنیم 21.mp3
8.35M
✨#چگونه_عبادت_کنم؟ ۲۱ 🤲
💫 برد پرواز ما در عبادات ،
به میزانِ غلبهی روح ما بر طبیعت ما، وابسته است..
تا مهارتهای پرواز، بوسیلهی عبادت را نیاموخته باشیم؛
عباداتمان از سقف خانه هم بالاتر نمیرود!
#استاد شجاعی 🎤
🍃
❤️🍃 @bakhooda ✨✨✨