eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.8هزار دنبال‌کننده
347 عکس
320 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نویسنده گرامی سرکار خانم حسینی؛ روز قلم، روز خلقت معرفت، بر شما مبارک‌باد. 🌿🌿🌿🌿🌿🌿 📝 📎ناشر تخصصی حوزه جهاد و شهادت https://eitaa.com/hamasehyaran🇮🇷
اووووف جذابیتِ این چَنِلووووو🤤 قابل توجه آقایان🤴🏻و بانوان👸🏻خاص پسند♛ 💥یک کانال عاالی واستون آوردم😍↷ 🛍 با چرم طبیعی دست دوز به همراه حکاکی اسم و شعر دلخواه↷ و...👇🏻 جشنواره رایگان به مدت محدود🎁 بدوووو جا نمونی🏃🏼‍♀🏃🏻🏃🏼‍♂ https://eitaa.com/joinchat/3668443562C0d055d3034 کپی بنر🚫🚶🏻‍♀
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت هشتاد و ششم: از جا بلند شدم، نه هیچ‌خبری نبود انگار نه انگار زینب
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت هشتاد و هفتم: صدای قدم های آرامی که از من دور میشد، نشان از رفتن آقای دکتر داشت و پشت سرش زینب با شالی در دست نزدیکم آمد. همانطور که به خود می پیچیدم از جا بلند شدم ، زینب خنده ریزی کرد و گفت: نه خوشم اومد، همچی صدا زدی که حساب کار دست آقای دکتر اومد، با بی حالی نگاهی به زینب کردم و با اشاره به مانتو بهش فهموندم کمکم کنه. مانتو را پوشیدم‌و زینب شال سفیدی را که دستش بود روی سرم انداخت و خیلی زیبا برام بستش و کمی ازم فاصله گرفت و لبخندی زد و گفت: چقدر خوشگل شدی، چه بهت میاد، با اینکه رنگ و رخت معلومه که بیماری اما باز هم ناز شدی و بعد با لحن شوخی ادامه داد: البته هنر دست من هست و من شال را خوشگل بستم. حال صحبت کردن نداشتم سری تکان دادم و دستم را روی شکمم گذاشتم. زینب متوجه حال بدم شد و گفت: اوه ببخشید، اصلا حواسم نبود و به سرعت بیرون رفت. خیلی زود آقای دکتر وارد شد، سرم را پایین انداختم ، به طوریکه فقط روی زمین و کفش های دکتر را میدیدم. آقای دکتر صندلی پایین تخت را بلند کرد و روبه رو و نزدیک به من قرار داد، روی صندلی نشست و شروع به پرسیدن حالاتم کرد. سرم را بالا آوردم...وای خدای من، دوباره پشتم داغ شد، حالت چشم ها و برق نگاهش برام خیلی آشنا بود، اما من میدانستم که هرگز ایشون را ندیدم، انگار هول شده بودم و کلمات انگلیسی از ذهنم پریده بودند. هر چه که دکتر میپرسید ، من فقط بهش نگاه می کردم. زینب که نمی دانم کی وارد اتاق شده بود به سمتم آمد و به فارسی گفت: چرا جوابش را نمیدی؟ نترس قابل اطمینان هست، از افراد گروه خودمونه، یعنی تازه به ما ملحق شده، اما قابل اعتماده...یعنی وقتی ما حاضر شدیم بیاد تو رو اینجا ببینه دیگه احتیاج به محافظه کاری نیست عزیزم.. در عین گیج بودن، خنده ام گرفت، چون زینب این حالت منو پای اعتماد نکردن گذاشته بود و نمی دانست.. آب دهنم را قورت دادم و کم کم تونستم احساساتم را کنترل کنم و سوالات دکتر را یکی یکی جواب دادم. لحن دکتر خیلی صمیمی بود، با اینکه مشخص بود انگلیسی هست اما خونگرمی ایرانی ها را داشت. دکتر سوالات را پرسید و معاینات لازم را انجام داد و بعد از اتاق بیرون رفت. دلم می خواست به بهانهٔ فهمیدن بیماری ام با او همراه شوم ،اما درد مجالی نمیداد. بعد از چند دقیقه صدای باز و بسته شدن در هال به گوشم رسید و پشت سرش زینب وارد اتاق شد. احساس گرما می کردم ، پس شال را از روی سرم برداشتم، زینب لبخندی زد و گفت: خسته نباشی دلاور.. بدون اینکه به شوخی زینب جوابی بدم گفتم: دکتر رفت؟! یعنی بدون خداحافظی رفت؟! زینب خنده بلندی کرد و‌گفت: آره رفت...یعنی توقع داشتی بیاد ازت اجازه خروج بگیره؟! وای خدای من! چرا اینجوری شدم؟! با لکنت گفتم:ن..ن...نه...منظورم این بود نه دارویی داد و نه اصلا گفت چه مرگم هست... زینب کنارم نشست و گفت: دکتر احتمال میده اون قلب طلایی که ردیاب داخلش کار گذاشته شده داره کار دستت میده و هنوز دفع نشده و باید دفع بشه..خودشون شخصا رفتن برات دارو تهیه کنن و زود برگردن تا یه وقت ملکوتی نشی و با زدن این حرف خنده بلندی کرد.. وقتی شنیدم که قرار دکتر برگرده، انگار بهترین خبر دنیا را بهم داده بودند، نفسم را آرام بیرون دادم و با خیالی راحت دراز کشیدم. ملحفه را روی سرم کشیدم و با خود فکر می کردم به راستی چرا من اینطوری شدم؟! ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
12.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عید و جشن گرفتن امیرالمومنین و امام حسن و امام رضا علیهم السلام برای روز غدیر @bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺 با عرض سلام و تبریک عید سعید غدیر خم، عید الله الاکبر، عید ولایت و امامت... با توجه به قولی که به مخاطبین عزیز دادیم ، همزمان با عید بزرگ ولایت، رمانی تحت عنوان«ماهِ آفتاب سوخته» که قدم به قدم با کاروان کربلا همراه است و قصهٔ غصهٔ نینوا را روایت می کند، کلید می زنیم. امیدوارم که مورد توجه ارباب بی کفن قرار گیرد و بر دل شما مخاطبین عزیز بنشیند. با تبلیغ کانال در ثواب نشر معارف اهل بیت علیه السلام، سهیم باشید التماس دعا ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت هشتاد و هفتم: صدای قدم های آرامی که از من دور میشد، نشان از رفتن
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت هشتاد و هشتم: انگار لحظه ها به کندی می گذشت ، اما بالاخره گذشت و دکتر هم آمدند. چندین قرص و شربت که نمی دونستم چی هستند بهم دادند و یه غذا مخصوص هم سفارش دادند، مدام کنارم بودند و مراقب احوالاتم، نمی دونم که من زیادی جذبش شده بود که فکر می کردم یه مهر مخفی توی حرکات دکتر نسبت به من هست یا واقعا این بود؟! در حین درمان، سوالاتی ازم می پرسید ، سوالاتی که گاهی مربوط به خانواده و خصوصی بود و من اگر در مقابل کس دیگه ای بودم هرگز به هیچ‌کدامشون جواب نمیدادم ، اما در مقابل دکتری که حتی اسمش هم نمی دونستم و فقط برق نگاهش برام آشنا بود، کوتاه میومدم و هر چی می پرسید جواب میدادم و حتی گاهی اوقات بیماریم یادم میرفت و اصلا خودم دوست داشتم بپرسه و از لایه های درونی زندگیم سر در بیاره و دوست داشتم اینقدر پیش بریم که منم از زندگی این غریبهٔ آشنا سردربیارم. بالاخره بعد از چند ساعت تلاش و بعد از ظهر، انگار اون قلب و ردیاب الکترونیکی که باعث اینهمه درد برام شده بود دفع شد من از درد راحت شدم، اما به توصیهٔ دکتر باید استراحت می کردم. وقت رفتن دکتر ، می خواستم از جا بلند شم، اصلا دوست نداشتم به این زودی خوب بشم، از این فکرم ناخودآگاه داغ شدم، خدایا چرا من اینطور شدم؟ تا اومدم پاشم، دکتر اشاره ای به زینب کرد و گفت: نذار خیلی تحرک داشته باشه.. زینب لبخندی زد و با انگلیسی گفت: آقای دکتر برا امشب برای سحر برنامه داشتم، با هم می خواستیم بریم جایی... دکتر انگار یه ذره جا خورده بود برگشت طرف من و گفت: اگر میشه کنسل کنید، هم سحر خانم استراحت کنند و هم امشب می خوام اگر اجازه بدین یه میهمان ویژه بیارم خدمت این خانم زیبا و محجبه... تا این تعریف را از زبان دکتر شنیدیم ، انگار تمام عالم را بهم داده بودند، میدونستم الان گونه هام گل انداخته..یعنی آقای دکتر از کی و چی حرف میزد؟! من که اینجا کسی را نداشتم؟! اصلا کسی را نمی شناختم...نکنه...نکنه از دوستای سعید باشه؟ تا جایی فهمیده بودم سعید هم با آشنایی با این گروه، با پلیس همکاری داشته...یعنی مهمون امشب کیه؟؟ ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چه شوریست در عرش اعلاء و چه نورانی شده دنیا‌... ملکی ندا می دهد در سماء شده حلال مشکل ها: « وصی مصطفی » همو که هست همسر زهرا، پدر حسن مجتبی هم شهید کربلا و علمدار نینوا... وصی اوصیا،عزیز انبیاء، امیر اولیاء... گنج فقرا، شفیع عقبی، ولی خدا، علی مرتضی... پس چشم تو روشن ای حجت خدا ، ای پور مرتضی ، ای منتقم خونهای کربلا، ای مهدی زهرا ، ای وارث غدیر علی اعلی.. قدم نِه بر فرشی از چشمها و زیبا نما این دنیا ومرهمی شو بر درد دلها و با ظهورت بده عیدی ما را... ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
هم برگ سبزی تحفه درویش ،تقدیم به شما اگر به دلتان نشست، انتشار دهید..... ، برآمده: الهی مرحبا بردرگهت باد که مادر هم مرابا(یاعلی)زاد چو میخواستم پا بگیرم بایستم، قد بالا بگیرم به من گفتا؛ پدر، آن یار دیرین بگوتو «یاعلی» ای جان شیرین تمام پهلوانان، روز میدان بگویند« یاعلی » یاشاه مردان اگرافتد گره در کارو مشکل بگویم «یاعلی » من از ته دل ملائک ذکرشان «نادعلی» است که ورد قدسیان وهرنبی است چو آدم رانده از خلدبرین شد به ذکر«یاعلی» ازغم رهین شد گلستان شد برابراهیم آن سوز آتش چو ذکر «یاعلی» اندر دهانش چو زدبر آب موسی آن عصارا به ذکر «یاعلی» شد شقه دریا بلا چون یارِ ایوب نبی گشت به ذکر «یاعلی» صبرش قوی گشت چو آوردند صلیب از بهر عیسی به ذکر «یاعلی» رفت عرش اعلاء به ذکر «یاعلی» محشربه پاشد قسیم ناروجنت مرتضی شد به ذکر «یاعلی » کعبه ترک خورد به دست مرتضی بتخانه ها مرد برای« یاعلی» زهرا فدا شد به ذکر« یاعلی» سوی خداشد به ذکر«یاعلی» شیعه سوا شد دوای درد ما مشکل گشا شد به ذکر «یاعلی» باید بجنگیم همانا افسران جنگ نرمیم به ذکر «یاعلی» در راه رهبر فدایش میکنیم هم جان وهم سر به ذکر «یاعلی» پاینده هستیم به عشق« یاعلی »مازنده هستیم به ذکر «یاعلی» مهدی بیاید به ذکر «یاعلی» دنیا گشاید خداوندا قسم برجان مولا خداوندا قسم برشوی زهرا بفرما تا بیاید حجت حق قدم رنجه نماید، نور مطلق :ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺