#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_بیست_پنجم🎬: سوم محرم بود که سپاهیانی نزدیک به پنج هزار نفر به فرماندهی
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_بیست_ششم🎬:
بچه ها، جلوی خیمهٔ رباب مشغول جست و خیز هستند، رباب علی اصغر را درآغوش دارد که یکی از بچه ها فریاد می زند، باز هم سپاهی دیگر به اینجا نزدیک میشود.
رباب از جا برمیخیزد و به آنجایی که ان کودک میگفت چشم میدوزد و آهی میکشد و زیر لب میگوید: ابن زیاد باز هم سپاهی دیگر به سمت کربلا فرستاده، او خوب می داند که امام و یارانش کمتر از صد نفر هستند، پس برای چه هر روز دسته دسته سپاه به کربلا می فرستد؟! و بعد دستی به گونهٔ علی اصغر می کشد و ادامه می دهد: ابن زیاد خوب میداند که پدرت حسین حجت خداست و یزید هم دشمن خدا و دین خداست و هیچ وقت این دو با هم گره نخواهند خورد و پدرت حاضر به بیعت با یزید نخواهد شد، پس جنگ در پیش دارد، این روباه مکار خوب می فهمد که کشتن پدرت حسین کار آسانی نیست و کلی هزینه برایش دارد، پس می خواهد تا آنجا که می شود برای خود شریک جرم درست کند، او می خواهد کشتن حسین را یک نوع حرکت مردمی نشان دهد درست مثل کشتن رسول خدا در صدر اسلام و توسط کافران در شب لیله المبیت، پس ابتدا با فریب و بعد با پول و در آخر با زور ،هزاران سیاهی لشکر گرد می آورد تا به جنگ با حسین و اهل بیتش بفرستد.
رباب بوسه ای از گونهٔ علی اصغر می گیرد و میگوید: آخر تو چرا زودتر پا به این دنیا ننهادی؟! من دوست دارم فدایی حسین شوم، اما چه کنم که زن هستم، کاش لااقل پسری داشتم که تقدیم وجود نازنین مولایم می کردم، کاش بزرگتر بودی عبدالله...کاش تو هم یک علی اکبر بودی و در این کار زار برای پدرت سربازی می کردی..
صدای قهقه از اردوی دشمن به گوش میرسد، شادی آنان دل کاروانیان را به درد می آورد..
حبیب بن مظاهر طاقت از کف میدهد و فریاد برمی آورد: آخر ای نامردان به چه می خندید؟ به تعداد زیاد خود و تعداد کم ما؟! ای نابخردان شما نماز می خوانید و در نماز به پیامبر و خاندان او درود میفرستید و برای جنگ با فرزند دختر رسول شمشیر به دست گرفته اید؟ مگر خاندان یک فرد غیر از بچه ها و نوه ها و نویده های اوست؟! آخر چه چیز این دنیا چشمتان را گرفته که چشمانتان را بر روی حقایق بسته اید؟
صدا از سپاهیان عمر سعد در نمی آید، ناگاه فکری به ذهن حبیب میرسد و به سرعت خود را به مولایش حسین می رساند و عرض می کند: من از طایفه بنی اسد هستم، آنها را خوب می شناسم، همه ما دل در گرو فرزندان حضرت فاطمه داریم و جمعی از بنی اسد نزدیک کربلا ساکن شده اند، اجازه می دهید به نزد آنان بروم و بخواهم از نواده رسولشان،فرزند زهرا و حجت خدا دفاع کنند؟ همانا جوانان بنی اسد جنگاورانی بی همتا هستند که هر کدام از آنان سپاهی را حریف است.
امام لبخند دلنشینی میزند، او می داند که انتهای این کاروان به شهادت ختم می شود و همانا شهادت همجورای با خداست و کسی شهید شود عزیز کردهٔ درگاه حق است و دوست دارد که تعداد بیشتری به این فیض نائل آیند، پس با این پیشنهاد حبیب موافقت می کند و قرار میشود حبیب در تاریکی شب به نزد طایفه بنی اسد رود.
رباب که این را میشنود، دلش شاد می شود، خوشحال است از اینکه قرار است یارانی مخلص به سپاه اندک مولایش حسین بیایند..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_نهم🎬: شبی سخت با هزار حرف و حدیث و شماتت و توبیخ به صبح رسید، فاطمه که
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_دهم🎬:
فاطمه گوشی را از جیبش درآورد و با دیدن اسم روح الله دوباره اشکهایش جاری شد، نمی دانست به خاطر حال و هوای امام زاده بود یا اتفاقی که چند لحظه قبل افتاد، بر خلاف بقیهٔ دفعات که تماس روح الله را جواب نمیداد، اینبار ناخواسته تماس را وصل کرد.
صدای محزون روح الله از پشت گوشی بلند شد: سلام فاطمه، جان خودت قطع نکن،حرفام را بشنو، دیشب تا صبح کلی فکر کردم، کلی بالا و پایین کردم، یک لحظه خواب به چشمام نیومد، آخرش به این نتیجه رسیدم، من بدون فاطمه میمیرم، فاطمه جان! من بدون تو نمی تونم زندگی کنم،اگر تو نباشی زندگی روح الله برفنا رفته، تو رو خدا برگرد، هر کار تو بخوای می کنم، برگرد و پشتم باش و منم قول میدم شراره را طلاقش بدم...
اسم شراره که آمد ، اشک هایی که میرفت خشک بشه، دوباره به جوشش افتاد، فاطمه با بغض شکسته اش گفت: آخه چرا؟! چرا با من و خودت و زندگیمون این کار کردی؟ روح الله حق من این بود؟ چندین سال زندگی با همه چیت ساختم ،همیشه مثل کوه پشتت بودم، چرا و به خاطر چی پشتم را خالی کردی؟ رؤیاها و زندگیم را نابود کردی؟ زبان غریب و آشنا و دوست را به روم باز کردی چرا روح الله؟!
روح الله که انگار هنوز گیج بود گفت: نمی دونم فاطمه، به خدا نفهمیدم چکار کردم، هنوز هم توی بهتم و فکر میکنم اینا همش خوابه...یعنی من واقعا شراره را عقد کردم؟! خدااااای من!!
چند لحظه سکوت بینشان برقرار شد و بعد روح الله دوباره شروع به گفتن کرد: زنگ بزن به شراره، تهدیدش کن، از این حرفای خاله زنکی که زنها بهم میزنن بهش بزن، بترسونش، بگو نمی ذارم زندگی کنین و از زندگیم بیرونت می کنم...
فاطمه اوفی کرد و گفت: فکر میکنی زنگ نزدم؟ صدبار زنگ زدم، خانم خانما جواب تلفن منو نمیده، اگه ازت حرف شنوی داره بگو جواب تلفن منو بده..
روح الله نفس کوتاهی کشید و گفت: چشم ، میگم بهش جواب تلفن هات را بده، تو هم قول بده الان رفتی خونه ، بچه ها را برداری ببری توی خونهٔ قم خودمون، من فردا میام دنبالت، با هم برمی گردیم و بلافاصله دنبال کارای طلاق شراره را میگیرم.
لبخند کمرنگی روی لبهای فاطمه نشست ، این زن پاک و ساده فکر میکرد به همین راحتی که روح الله میگوید کارها پیش میرود، اما نمی دانست دست های ابلیس درکار است، همان که قسم خورده تا زندگی فرزندان آدم ابوالبشر را به آتش بکشد و تا می تواند آنها را فریب دهد و به سمت آتش دوزخ سوق دهد.
فاطمه که با خشم و بغض از خانه پدرش بیرون رفته بود، با کمی آرامش به خانه برگشت، وقتی که به خانه رسید، مادر و دخترش زینب بیدار شده بودند.
مامان مریم که خوب دخترش را میشناخت و حس کرد فاطمه تغییر نامحسوسی کرده در حالیکه استکان چای را به طرف فاطمه میداد گفت: هنوز باورم نمیشه شراره همچی کاری کرده باشه، تا نبینمش و با گوشهای خودم نشنوم باور ندارم، آخه شراره با اون دک و پز را با روح الله سربه زیر چکار؟! بعدم شراره خیلی احترام تو رو داشت و قربون صدقه ات میرفت،قابل باور نیست..
فاطمه گوشی دستش را نشان مادرش داد و گفت الان بهتون ثابت میکنم و چون روح الله قول داده بود به شراره بگوید جواب تلفنش را بدهد، مطمئن بود، الان شراره جواب میدهد.
مادر و زینب مبهوت، فاطمه را نگاه میکردند و فاطمه شماره شراره را گرفت با دومین بوق صدای شراره که میرفت آتش بر هستی فاطمه بزند در گوشی پیچید: بفرمایید امرتون؟!
همه تعجب کردند...این طرز برخورد از شراره بعید بود...بدون سلام و علیک!!!
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartaren
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_بیست_ششم🎬: بچه ها، جلوی خیمهٔ رباب مشغول جست و خیز هستند، رباب علی اص
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_بیست_ششم🎬:
شب هنگام است که به افراد بنی اسد خبر می رسد، حبیب بن مظاهر به دیدار آنها امده، همگان متعجب می شوند، چرا حبیب در دل شب به اینجا آمده..آنها نمی دانند که جاسوسان ابن زیاد مثل سگ بو کشیده اند و حبیب را تعقیب کرده اند تا بدانند هدفش چیست، چون حکم از ابن زیاد دارند که نگذارند حتی یک نفر به سپاه اندک امام بپیوندد.
حبیب نگاهی به چهره تک تک آنها میکند و میگوید: من از صحرای کربلا می آیم و برایتان هدیه ای بسیار گرانبها دارم، همانا امام حسین علیه السلام به کربلا آمده و عمر سعد هم با هزاران سرباز او را محاصره کرده، من شما را به یاری فرزند رسول خدا می طلبم
حبیب هنوز سخن میگفت که خون جوانان غیور بنی اسد به جوش آمد، تمام مردانی که در آن صحرا بودند چه پیر و چه جوان شمشیر به دست گرفتند برای دفاع ازاهل بیت رسول الله..
آسمان شاهد بود که نوعروسان، خود لباس رزم برتن شوهرانشان می کردند و مادران، پسرانشان را از زیر قرآن رد می کردند تا به یاری قران ناطق بروند و در دل به حال مردانشان غبطه می خورند و بر لب جاری میکردند: کاش میشد ما هم به یاری زینب، دختر فاطمه بیاییم.
کل مردان ایل از پیر و جوان، نود نفر بودند که همه در تاریکی شب، راهی یاری امام به سمت کربلا شدند.
حبیب اشک شوق برگونه داشت، چرا که زنان و کودکان حسین با دیدن مردان بنی اسد که به یاری حسین آمده بودند شاد می شدند.
سپاه نود نفرهٔ حبیب به راه افتاد و کمی جلوتر به کمین سپاهیان عمر سعد برخورد کرد، جنگاوران بنی اسد شروع به شمشیر زدن کردند و داشتند تار و پود سپاه پیش رو را از هم پاره می کردند که ناگاه صدایی در دشت پیچید: لشکریان تازه نفس از دو طرف به این سپاه اندک حمله کنید و سپس به سمت این قبیله بروید و زنان و دخترانشان را به کنیزی ببرید و هر چه غنايم به دست آوردید، برای خودتان بردارید...
مردان غیور بیابان با شنیدن این کلام که ناموسشان را نشانه رفته بود، به عقب برگشتند و حبیب با چشمانی اشکبار به کربلا مراجعت کرد و آنچه را که اتفاق افتاده بود به عرض مولایش رسانید.
امام که ناراحتی حبیب را مشاهده کرد به اوفرمود: ای حبیب! باید خدا را شکر کنی که قبیله ات به وظیفه خود عمل کردند، آنها دعوت مرا اجابت نمودند و هر آنچه که از دستشان بر می آمد، انجام دادند و این جای شکر دارد، اکنون که به وظیفه ات عمل کردی راضی باش و شکرگزار..
ان شب به صبح رسید و اینک صبح هفتم محرم است و آفتاب داغ کربلا، عطشی در جانها انداخته..
سواری از گرد راه میرسد که نامه ای از ابن زیاد با خود دارد: ای عمر سعد! بین حسین و آب فرات جدایی بیانداز و اجازه نده تا از فرات حتی قطره ای بنوشند،من می خواهم حسین با لب تشنه شهید شود
در این موقع همهمه کودکانی که در دشت خود را سرگرم بازی کرده اند به هوا بلند میشود: سربازها کنار آب ردیف ایستاده اند، مگر با آب دشمنی دارند و نمی دانند آنها با کسی که آب را آفرید دشمنی دارند، آنها با حسین و خدای حسین دشمنند...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_دهم🎬: فاطمه گوشی را از جیبش درآورد و با دیدن اسم روح الله دوباره اشکها
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_یازدهم🎬:
فاطمه گوشی را روی بلندگو گذاشت که صدای گستاخانه شراره در فضا پیچید: بفرمایید امرتون؟! ببین ضعیفه اگر روح الله سفارش نمی کرد، هرگز تماست را جواب نمیدادم.
فاطمه که اصلا انتظار همچی برخوردی را از شراره که کلی ادعای دوستی و حتی خواهری می کرد نداشت، با تعجب گفت: واقعا خودتی شراره؟!
صدای خنده کریهی از پشت گوشی بلند شد: نه پس روحمه...بگو بینم چکار داری، من وقت کل کل کردن با تو را ندارم.
فاطمه آب دهنش را به سختی قورت داد وگفت: شراره چرا بازندگی من این کار کردی؟! من چه بدی در حق تو کردم؟ این بود جواب تمام خوبی هایی که برات کردم؟! من کم جلوی فتانه و پدر روح الله به خاطر دفاع از تو حرف بد شنیدم و طرد شدم و...
شراره پرید وسط حرف فاطمه و گفت: اولا من با زندگی تو کاری نکردم، راه زندگی خودم را انتخاب کردم، بعدم می خواستی طرف منو نگیری جلو فتانه و شوهرش بد نشی مگه من بهت گفتم طرفداریم را بکن؟ بعدم خانم خانما من نیومدم که برم،اومدم بمونم در کنار عشقم روح الله و اگر تو خوش نداری،راه باز هست بفرماااا، از این گذشته روح الله تو رو دوست نداره، تو زنی نیستی که بتونی روح الله را جذب کنی، ازدواجتون با عشق شروع نشده که....تو انتخاب حوزه بودی نه انتخاب روح الله و تو نتونستی توی این همه سال زندگی دل شوهرت را به دست بیاری، تقصیر من نیست که روح الله عاشقم شده...
هر حرف شراره گویی پتک محکمی بود که بر سر فاطمه فرود می آمد، دنیا دور سرش می چرخید و صدای شراره در سرش اکو میشد: روح الله عاشق من شده...
زینب که حال و روز مادرش را دید، گوشی را از دست مادر کشید و تماس را قطع کرد و گفت: مامان، تو مجبور نیستی با این عفریته حرف بزنی... دیگه من به زن عمو شراره نمی گم زن عمو...میگم عفریته...
فاطمه نگاهی به مادرش انداخت و میدانست مامان مریم الان لب باز کند، باران شماتت باریدن میگیرد، پس از جا بلند شد و گفت: نه اینجور نمیشه، باید برم پیش پدر بزرگ و مادربزرگ شراره، اونا عمو و زن عموی روح الله هستن، پس مطمئنا بد ما را نمی خوان و میتونن یه زهرچشمی از نوه شون بگیرن...
هیچ کس حرفی نزد، فاطمه که هنوز عرق آمدنش خشک نشده بود، چادر به سر کرد، چون منزل پدر بزرگ شراره توی قم بود، باید زودتر میرفت،شاید انها میتوانستند، کاری کنند.
زینب در عین اینکه سن زیادی نداشت و دختری بی نهایت خجالتی بود، اما الان نگران مادر و آینده خود و زندگیشون بود، چندین بار طول و عرض هال را پیمود و بعد نگاهی به ساعتی که بر دیوار میخکوب شده بود انداخت، بیش ازیک ساعت از رفتن مادر می گذشت...
با صدای زنگ در به خود آمد و خیلی زودتر از حسین و عباس و مادربزرگش، خود را به آیفون رساند و دکمه باز شدن را فشار داد.
فاطمه با لبخندی بر لب وارد هال شد، زینب جلو دوید و با استرسی در صدایش گفت: چی شد مامان؟!
فاطمه دستی به گونهٔ زینب کشید و گفت: برو وسایل خودت و بچه ها را جمو جور کن میریم خونه خودمون، فردا که جمعه هست، قراره بابات بیاد دنبالمون بریم تبریز، مامان بزرگ و پدر بزرگ شراره قول دادن که طلاق شراره را بگیرن...
مامان مریم از توی آشپزخانه شاهد صحبت آنها بود با تعجب رو به فاطمه گفت: یعنی به همین راحتی قبول کردن که شراره همچی کاری کرده،یعنی خبر داشتن؟!
فاطمه چادرش را از سرش در آورد،به سمت مبل کرم رنگ تک نفره روبه روی آشپزخانه رفت،روی ان نشست و گفت: نه باورشون نمی شد که...همونجا زنگ زدن مادر شراره، مادر شراره هم کلی لیچار بارم کرد که دروغه و فلان و بعد دیگه خود شراره اومد پشت خط و یه جورایی لو رفت و بعدم شراره از پشت گوشی منو تهدید کرد که آبروم را بردی و...
آخرشم پدربزرگ شراره قول داد،توی همین هفته بدون سرو صدا این دوتا از هم جدا بشن..
زینب که انگار روی هوا راه میرفت گفت: خدا را شکر...مامان ما حاضریم بریم..
و این جمع پاک و ساده فکر می کردند به همین راحتی همه چیز درست میشود.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartaren
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_یازدهم🎬: فاطمه گوشی را روی بلندگو گذاشت که صدای گستاخانه شراره در فضا
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_دوازدهم🎬:
بابا حسن، پدر فاطمه،فاطمه و بچه ها را به خانه خودشان رساند.
فاطمه وارد خانه شد، با اینکه همیشه اینجا را دوست داشت و خاطرات خوبی از این خانه داشت، اما به محض ورود احساس خفگی کرد.
دیگر مثل قبل حال و حوصله این را نداشت که گردگیری و تمیز کند، تنها کاری که کرد، ملحفه های سفید را از روی مبلمان قهوه ای رنگ هال برداشت، شیر اصلی گاز را باز کرد و به زینب گفت: مامان شیر ظرفشویی را باز کن تا آب مونده توی لوله ها خالی بشه، یه کتری آب هم بزار تا دم نوش درست کنیم.
زینب چشمی گفت و صدای شیر آب بلند شد.
فاطمه سرش را به پشتی مبل چسپانید و با نگاهش کل خانه را زیرو رو کرد،نمی دانست چکار کند، انگار تمرکزش را از دست داده بود که ناگهان گوشی در دستانش لرزید، پیامی از روح الله بود: چکار کردی عزیزم؟!
فاطمه بدون اینکه پیام روح الله را جواب بدهد، ناخنش را روی اسم شراره گذاشت و یه پیام کوتاه برایش ارسال کرد: کور خوندی، من تورا مثل یک آشغال از زندگیم بیرون می اندازم، روح الله مال من بوده و هست و هیچکس را سهیم نمی کنم
و دکمه ارسال را لمس کرد و بعد گوشی را روی میز عسلی جلوی مبل گذاشت و همانطور که نشان میداد آرام است به سمت آشپزخانه رفت.
زینب که چشمش به مادرش افتاد اشاره ای به قوری کرد و گفت: مامان چای ترش دم کنم؟!
فاطمه آهی کشید و گفت: چای ترش را که برای بابات دم می کردیم تا دیابتش بهتره بشه و بعد به نقطه ای نامشخص روی دیوار سفید روبه رو خیره شد و ادامه داد: کی باور میکنه بابات توی این سن دیابت داشته باشه...و من یه مدت درگیر اون بیماری مبهم که پزشک ها را هم متعجب کرده بود بشم و یاشما بچه ها یک شب خواب راحت و بدون کابووس را تجربه نکنید...اینجا همه چی مشکوکه...
زینب که منتظر جواب مادرش بود گفت: گاوزبون دم کنم؟!
فاطمه سری تکان داد و با صدای گوشی اش به سمت هال برگشت.
اسم روح الله روی گوشی بود، برخلاف قبل به سرعت خودش را به گوشی رساند و گوشی را جواب داد.
صدای دستپاچه روح الله در گوشی پیچید: الو فاطمه..
فاطمه لبخندی زد و گفت: جانم! چی شده اینقدر دستپاچه ای؟!
روح الله گفت: تو به شراره گفتی که من میام قم و میخوام شراره را طلاق بدم؟!
فاطمه شانه ای بالا انداخت و گفت: نه! من همونطور که خودت گفتی یه پیام بهش دادم و گفتم از زندگیم بیرونت می کنم و دیگه از آمدن تو و اینکه تو گفتی طلاقش میدی چیزی نگفتم.
روح الله با همون لحن ادامه داد: پس شراره از کجا میدونست؟ اون همه چی را مو به مو میدونست، میفهمید من دارم میام، میفهمید من تصمیم گرفتم طلاقش بدم، اینا را اگر تو نگفتی پس کی گفته؟!
فاطمه آه کوتاهی کشید و گفت: من نگفتم، اصلا وقت گفتنش را نداشتم ،نمی دونم از کجا فهمیده و بعد گارد گرفت و ادامه داد: نکنه حالا که فهمیده، نمی خوای بیای طلاقش بدی؟!
روح الله سکوت کرده بود و حرفی نمیزد..
فاطمه که دوباره ترس وجودش را گرفته بود گفت: ببین روح الله اگر میخوای بیای که منو برگردونی و شراره را طلاق نمی خوای بدی، اصلا نیا فهمیدی؟!
باز هم روح الله حرفی نزد...فاطمه که سراپایش میلرزید و معنای این سکوت را خوب میفهمید فریاد زد: چرا حرف نمیزنی؟! مثل یه مرد حرفت را بزن...
روح الله با من و من گفت: نمی تونم شراره را طلاق بدم، تهدید کرده اگر اسم طلاق بیارم، بیاد جلو اداره و آبرو ریزی راه بندازه ...ببین فاطمه من..
فاطمه اجازه نداد روح الله حرف بزند با تحکم گفت: پس شراره را نگهش میداری، بیا اینجا اما بیا تا منو طلاق بدی، من نمی تونم اینجور زندگی را تحمل کنم، میای اینجا ، بی سروصدا از هم جدا میشیم، من همین خونه قم می مونم، خونه هم به نام خودت باشه من بچه هات را بزرگ میکنم، بعد که بزرگ شدن و رفتن پی زندگی خودشون ،منم میرم پی زندگی خودم و خونه را برمیگردونم به خودت..
فاطمه نمی دانست این حرفها از کجای ذهنش در امد و بر زبانش نشست، اما برمظلومیت خودش اشک میریخت و روح الله سکوت کرده بود و سکوت...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartaren
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_بیست_ششم🎬: شب هنگام است که به افراد بنی اسد خبر می رسد، حبیب بن مظاهر
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_بیست_هفتم🎬:
کودکان که میفهمند راه آب را بسته اند، انگار که هُرم آفتاب داغ کربلا بیشتر به جانشان می نشیند و در طلب آب،همهٔ خیمه ها را جستجو می کنند.
یکی از یاران امام، جلو میرود و رو به عمر سعد که با افتخار تمام خبر بستن آب را داده، می کند و می گوید: ای عمر سعد! تو با حسین جنگ داری،این کودکان چه گناهی کرده اند که باید در این صحرای داغ، لب تشنه باشند؟!
عمر سعد قهقه ای میزند و میگوید: این بستن آب، به تقاص همان آبی که به روی عثمان و خاندانش بستید می باشد..
ناگاه زهیر از میان جمع جدا میشود و جلو می آید و میگوید: همه میدانید که من شیعهٔ عثمان بودم، آن زمان را خوب درک کردم، به خدا سوگند که امثال شما و آن امیر مکارتان معاویه، آب را به روی عثمان و خانواده اش بستید، شما ید بیضایی در این میدان دارید و ان زمان به حکم علی، همین حسین و برادرش حسن مأمور رساندن آب به خانه عثمان بودند، اینان جوانمردی را به تمامی دارند و جوانمردان عالم برگرد وجودشان می گردند، حنای شما دیگر رنگی ندارد و حیله تان احمقانه است، این وصله ها به خاندان علی نمی چسپد، با اینکه ظلم بسیاری در حق محمد و آل محمد شد،اما به خدا قسم از اینها رئوف تر، رحیم تر، کریم تر و جوانمردتر در تمام عالم نمی باشد.
عمر سعد در مقابل حرفهای حق زهیر جوابی ندارد، راه اسب را کج می کند و به سمت خیمه اش میرود.
کودکان کربلا بی تابند و در جستجوی آب، حصین همدانی این صحنه ها را می بیند و دلش آتش می گیرد، نزد حضرت می رود و از او اجازه می خواهد تا برود و با عمرسعد صحبت کند تا شاید قلب سنگی او را کمی نرم کند و به کودکان آب برساند.
امام موافقت میکند و حصین به سمت اردوی دشمن می رود.
حصین روبه روی عمر سعد قرار می گیرد و بر او سلام نمی کند.
عمر سعد با ناراحتی می گوید: چرا به من سلام نکردی؟ مگر مرا مسلمان نمی دانی؟
حصین سری تکان میدهد و میگوید: تو چه جور مسلمانی هستی؟ اصلا مسلمان هستی؟ چرا آب فرات را بر خاندان پیامبر بسته ای؟! آیا درست است که همه شما و حیوانات این صحرا بتوانید از این آب بنوشید اما فرزندان پیامبر تشنه لب باشند؟! آخر در کدام مذهب، آب را بر کودکان می بندند؟!
عمر سعد سرش را پایین می اندازد ومی گوید: می دانم تشنه گذاردن خاندان رسول حرام است اما چه کنم که حکم ابن زیاد است و تخلف از حکم همان و از دست دادن حکومت ملک ری هم همان...مصلحت من نیست که خلاف حکم امیرم رفتار کنم، بیش از این سخن مگو که من کاری مغایر با نظر ابن زیاد انجام نخواهم داد
و حصین همدانی فهمید که صحبت کردن با انسانی که فریفتهٔ زر و زیور دنیا شده و آخرت و خوشبختی ابدی را به وعده ای پوچ و گذرا معاوضه کرده، فایده ای ندارد. پس دست خالی به سوی کاروان امام می آید.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿