eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.7هزار دنبال‌کننده
336 عکس
314 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_پنجاه_ششم کاروان اسرا نزدیک شام رسیده، چه روزها که در زیر نور آفتاب ب
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: مردم دور کاروان جمع شده اند و پاره های جگر پیامبر را به نظاره نشسته اند، ناگهان پیرمردی از ان میان رو به امام سجاد که تنها مرد کاروان است میکند و میگوید: خدا را شکر که مسلمانان از شر شما راحت شدند و یزید بر شما پیروز شده.. و به این بسنده نمی کند و هر چه فحش و ناسزا بلد است نثار امام و کاروان می کند، او یکی از حافظان قران است و مردم به چشم احترام او را مینگرند پس از او تبعیت می کنند و به امام ناسزا می گویند. امام دستان بسته اش را بلند می کند، ناگهان همه ساکت میشوند، امام رو به پیرمرد می فرماید: هر چه خواستی گفتی و عقده دلت را خالی کردی آیا اجازه میدهی تا با تو سخن بگویم؟ پیرمرد سری تکان میدهد و میگوید: آری هر چه می خواهی بگو! امام نگاهی به او می اندازد و می فرماید: آیا تا به حال قران خوانده ای؟! پیرمرد با تعجب او را می نگرد و میگوید: همه این شهر می دانند که من حافظ قرآنم و هر روز قران را ختم میکنم، اما تو چگونه کافری هستی که پای قران را وسط کشیده ای؟! امام صدایش را کمی بلندتر می کند: آیا آیه ۲۳ سوره شوری را خوانده ای؟! انجا که می فرماید«ای پیامبر به مردم بگو که من مزد رسالت از شما نمی خواهم ،فقط به خاندان من مهربانی کنید» پیرمرد با تعجب سری تکان میدهد و میگوید: آری بارها و بارها خوانده ام معنایش هم میدانم و میدانم که به حکم خدا ما باید با خاندان پیامبرمان مهربان باشیم. امام آهی می کشد و میفرماید:ای پیرمرد! ما همان خاندانی هستیم که باید ما را دوست داشته باشی! ای پیرمرد ما همان خاندانی هستیم که در آیه ۳۳ سوره احزاب شهادت داده شده که ما از هر گونه پلیدی و رجس و گناهی به دور هستم علی بن حسین سخن می گوید و آن پیرمرد گریه سر میدهد، آنقدر که تمام بدنش به رعشه افتاده و با صدایی لرزان میگوید: شما را به خدا قسم! آیا شما خاندان پیامبر هستید؟! امام می فرماید: به خدا قسم که ما فرزندان رسول الله هستیم پیرمرد دیگر طاقت نمی آورد، عمامه خود را بر میدارد و پرتاب می کند، مانند انسانی مجنون در بین جمعیت می گردد و میگوید: ما را فریب داده اند، یزید پسر پیامبر را کشته و زن و بچه او را اسیر کرده، بنی امیه یک عمر ما را از قرآن های ناطق به دور نگه داشته و قرانی ظاهری به خوردمان داده، بنی امیه پشت آیه هایی از مرکب پنهان شده و قرآن اصلی را پنهان کرده، آهای مردم! من از یزید بیزارم او دشمن خداست که خاندان پیامبر را کشته، ای مردم بیدار شوید» پیرمرد برسرزنان جلو میرود و میگوید: استغفروالله...استغفروالله خود را به امام می رساند و بوسه بر پاهای پینه بسته امام میزند و میگوید: آیا خدا توبه مرا می پذیرد؟ من یک عمر قرآن خواندم اما قران نفهمیدم. امام دستی به سر او میکشد ومیفرماید:«آری خداوند توبه تو را میپذیرد، تو با ما هستی» حرف های پیرمرد تلنگریست بر مردمی که عمری با حیلهٔ بنی امیه در نادانی گرفتارشده اند، خبر این پیرمرد به یزید میرسد و یزید دستور قتلش را میدهد، تا دیگر کسی جرأت نکند به بنی امیه دشنام دهد. پیرمرد ایستاده و سخن می گوید، ناگهان شمشیری از پشت فرود می آید و سر از تنش جدا میشود. مردم مبهوت این صحنه اند، خون گلوی پیرمرد، زمین را رنگین کرده، ناگاه آوای ملکوتی در فضا می پیچد..این صدای کیست... رباب هراسان از جا بلند می شود، زینب فریاد میزند: به خدا که این صدای حسین من است و مردم سری را بر نی می بینند که باصدایی روحبخش می خواند:«ام حسبت اصحاب الکهف و الرقیم کانوا من ایاتنا عجبا»«آیا گمان می کنید که زنده شدن اصحاب کهف چیز عجیبی ست؟» و سر امام به اذن خدا چنین می گوید: ریختن خون من ، از قصهٔ اصحاب کهف عجیب تر است. ادامه دارد 📝به قلم:ط_حسینی
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_پنجاه_هفتم 🎬: مردم دور کاروان جمع شده اند و پاره های جگر پیامبر را به
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: قصر را آذین بسته اند، سر امام داخل طشتی از طلا پیش روی یزید است، متمولان و سرشناسان شهر همه به این میهمانی دعوت شده اند،نوازندگان می نوازند و رقاصان می رقصند و یزید همانطور که جامی از شراب به دست دارد، در حال بازی شطرنج است. یزید شاعر است و اینک آنقدر نوشیده و سرخوش است که طبع شعرش گل کرده، چوب بر لب و دندان مبارک حسین میزند و اینچنین شعر می خواند: بنی هاشم با حکومت بازی کردند، نه خبری از آسمان امده و نه قرانی نازل شده، که همه را من از یادها برده ام، کاش پدرانم که در جنگ بدر کشته شدند زنده بودند و امروز را میدیدند، کاش بودند و میگفتند: ای یزید دست مریزاد که انتقام خون پدران خود را گرفتی و از اسلام جز نامی باقی نگذاردی. دعوتیان این شعر را میشنوند و حال میدانند که دشمنان یزید چه کسانی بودند، آری این جنگ عقده گشایی بود، عقده هایی که از بدر و حنین در دلشان جمع شده بود،هر چه را توانستد در پشت ان درب نیمسوخته وا کردند و آنچه از ان عقده ها ماند در کربلا خالی کردند. یزید جرعه ای دیگر از شراب می نوشد و باز چوب بر دندان امام میزند که ناگهان صدای ابو برزه که ازیاران پیامبر است او را از حالت مدهوشی میپراند:ای یزید! وای بر تو چوب بر لب و دندان حسین میزنی؟!من با چشم خود دیدم که پیامبر بر این لب و دندان بوسه ها میزد.. یزید عصبانی میشود، هیچ کس نباید عیش او را بر هم زند، دستور میدهد که او را از مجلس بیرون کنند و در همین هنگام کاروان اسرا را وارد مجلس میکنند، هنوز غل و زنجیر بر گردن امام است و رد آن چونان تسمه ای سیاه و دردناک شده. اسیران را در مقابل مجلس نگه میدارند تا همه حضار آنها را ببیند، یکی از ثروتمندان مجلس چشمش به دختر امام حسین می افتد و مدهوش زیبایی او میگردد و هراسان از جا بلند میشود و همانطور که اشاره می کند،میگوید:ای یزید! من آن دختر را برای کنیزی می خواهم! بهایش هم هر چه باشد میپردازم. فاطمه دختر امام حسین در حالی که میلرزد عمه اش را صدا میزند و میگوید: عمه جان! آیا یتیمی مرا بس نیست که امروز کنیز این نامرد شوم؟! زینب که الان امید تمام کاروان است، امید حجت خداست،رو به مرد شامی می کند و میفرماید:وای برتو! مگر نمی دانی این دختر رسول خداست؟! مرد شامی با تعجب به یزید نگاه می کند و میگوید: آیا دختران رسول خدا را به اسیری آورده ای؟! وای بر تو، خدا لعنت کند تو را ای یزید که حرم رسول الله را به اسارت گرفته ای،به خدا قسم که من گمان می کردم که اینان اسیران رومی هستند. یزید دستور اعدام مرد شامی را میدهد، چرا که به او توهین کرده و باعث بیداری مردم میشد. امام سجاد رو به یزید می فرماید: ای یزید! اگر رسول خدا ما را در این حالت ببیند با تو چه خواهد گفت؟! یزید که انتظار همچین جسارتی از این جوان اسیر نداشت می گوید: پدر تو آرزوی حکومت داشت و حق مرا که خلیفه مسلمین هستم مراعات نکرد و به جنگ من امد و اما خدا او را کشت و خدا را شکر می کنم که او را ذلیل و خوار و نابود کرد. امام جواب میدهد: ای یزید قبل از اینکه تو به دنیا بیایی، پدران من یا پیامبر بودند یا امیر! مگر نشنیده ای که جد من، علی مرتضی در جنگ بدر و احد پرچمدار اسلام بود اما پدر و جد تو پرچمدار کفر بودند! یزید از سخن امام آشفته میشود و فریاد می زند: گردنش را بزنید! زینب به سرعت از جا بلند میشود، آری این پناه غریبان است، این فاطمه دوران است باید به پاخیزد تا ولایت بماند، زینب قد علم می کند با نگاه حقارت به یزید مینگرد و میفرماید:از کسی که مادربزرگش جگر حمزه سیدالشهدا را جویده است، بیش از نمی توان انتظار داشت‌ انگار مهر سکوت برلبها زده اند، مجلس ساکت ساکت است و همگان به شیرزنی چشم دوخته اند که یادآور حیدر کرار است، پس صدای زینب..نه انگار صدای فاطمه و علی در مجلس می پیچد: «آیا اکنون که ما اسیر تو هستیم خیال میکنی خدا تو را عزیز کرده و ما را خوار نموده؟تو آرزو میکنی که پدرانت میبودند تا ببیند چگونه حسین را خون خدا را کشته ای. تو چگونه مسلمانی هستی که خاندان پیامبرت را کشتی و حرمت ناموس او را شکستی و دختران او را به اسیری آوردی؟ بدان که روزگار مرا مجبور کرد تا با پستی چون تو، سخن بگویم وگرنه من تو را ناچیزتر از آن میدانم تا با تو همکلام شوم. ای یزید! هر کار می توانی بکن، تمام تلاشت را به کار گیر، اما بدان که هرگز نمی توانی یاد ما را از دلها بیرون ببری، تو هرگز نمی توانی به جلال و بزرگی ما برسی. شهیدان ما نمرده اند، بلکه زنده اند و نزد خدای خویش روزی می خورند بدان که نام ما تا ابد همیشه زنده خواهد بود» فاطمه ثانی، خطبه خواند و غوغا به پا کرد، حال تمام مجلس میدانند با چه کسی طرف هستد، یزید درهم شکسته و خوار و خفیف شده، پس دستور میدهد که مجلس را شروع نکرده، تمام کنند، تمام دعوتیان را بیرون میفرستد و اسیران را به زندان ادامه دارد..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی «تجسم شیطان» #قسمت_چهل_نهم 🎬: وارد خانه شدند، فتانه مثل روحی از قفس پریده ناگهان غیب شد
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: دو سال از زمانی که روح الله،فتانه را در باغ کتک زده بود میگذشت، روح الله در این دو سال، حتی یک بار هم به خانه پدری و باغ سر نزده بود، اما احوال عاطفه را همیشه میگرفت و گاهی هم با هماهنگی، جایی قرار میگذاشتند و یکدیگر را میدیدند، اما الان بیش از یک ماه بود که روح الله، خواهرش عاطفه را ندیده بود، آخرین باری که با او تماس گرفت، متوجه شد که بچه اش به دنیا آمده و حتما الان کودکی یکی دوماه داشت. روح الله داخل حوزه و سر کلاس یکی از اساتید بود که تقه ای به در خورد، انگار کسی روح الله عظیمی را کار داشت. انتهای وقت کلاس بود، روح الله به سرعت وسایلش را جمع کرد و داخل کیف گذاشت و از جا بلند شد، همانطور که کفش هایش را می پوشید، اطراف را نگاه کرد تا ببیند چه کسی با او کار داشت، اما انگار کسی نبود، طلاب یکی می امد و یکی میرفت، ناگهان کنار حوض آب وسط حیاط ، چهرهٔ آشنایی را دید که لبه حوض نشسته بود و دستش را داخل آب حوض فرو برده بود و با دستش موج درست میکرد. باورش سخت بود،یعنی اتفاقی افتاده؟ پدرش برای چه بعد از دو سال یاد او افتاده؟! نکند برای خواهر یا برادرش اتفاقی افتاده؟ یادش می آمد که در آخرین تماسی که با عاطفه داشت،او می گفت که پدر به خاطر او با فتانه دعوا کرده و به او گفته اگر دوباره روح الله را به این خانه برنگردانی طلاقت میدهم...یعنی فتانه ....نه نه امکان نداره، محاله فتانه قبول کنه، این زن کینه ای و حیله گر محاله بخواد منو ببینه.. آرام آرام جلو رفت، کنار پدرش ایستاد، همانطور که سرش پایین بود گفت: سلام بابا.. محمود با سرعت از جا بلند شد و لبخندی روی لبش نشست، آغوشش را باز کرد و روح الله را محکم در بغل گرفت و گفت: سلام پسرم، سلام شاخ شمشادم، سلام بی معرفت، هیچ‌میدونی چند وقته منو ندیدی؟ شاید دل تو سنگ شده باشه، اما فکر دل این پدر دلتنگ را نکردی؟! حتی یه تلفن هم نزدی..حالا فتانه یه غلطی کرده بود، حساب من از فتانه جداست. روح الله کمی خودش را عقب کشید و گفت: منم دلم براتون تنگ شده بود، اما چه کنم، میترسیدم بیام و فتانه دوباره جگرتون را خون کنه، آخه بابا تو از فتانه چشم میزنی، انگار حرف فتانه وحی منزل هست، حالا چی شده الان اومدی اینجا نمی دونم... محمود لبخندی زد و گفت: اومدم دنبالت ببرمت خونه، دیگه فتانه هم فتانه قبل نیست، سکته کرده ، صورت و دهنش کج و معوج شده ، دستش فلج شده و گوشه خونه افتاده روح الله می خواست حرفی بزند که محمود اجازه نداد، پرید وسط حرفش و گفت: هیچی نگو، اول بیا همه چیز را با چشم خودت ببین بعد اگر دیدی من الکی حرف میزنم اونوقت هر کار دلت خواست بکن و سپس صدایش را پایین تر آورد و ادامه داد: الانم به اصرار فتانه اومدم، همش میگفت این حال و روزم به خاطر ظلمی هست که به روح الله کردم، بیا و روی منو زمین ننداز و برگرد.. روح الله که قلبی صاف و مهربان داشت قبول کرد و از همانجا راهی روستا شدند اما حسی درونی به او میگفت که اینها همه اش فیلم است.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت @bartaren 🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_پنجاه_هشتم 🎬: قصر را آذین بسته اند، سر امام داخل طشتی از طلا پیش روی ی
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: اسیران را زندانی کردند نه در زندانی با سقف و در بلکه در خرابه ای که دیوارهای نیم ریخته داشت و سقف بالای سرشان آسمان و فرش زیر پایشان زمین بود، روزها از گزند آفتاب در امان نبودند و شبها از سرمای استخوان سوز شام در اذیت بودند و هنوز بودند مردم زیادی که اسرا را نمی شناختند و برای نگاه کردن و تمسخر به خرابه می آمدند. یزید هم شب و روز جشن داشت و باده می نوشید. چندین شب بود که کاروان اهل بیت در خرابه زندانی بودند، نه حق گریه و ناله داشتند نه حق اعتراض، با هر حرفی تازیانه ها بالا میرفت. نیمه شب بود، صدای آهنگ و رقص و شادی از قصر یزید به گوش میرسید، رباب گوشهٔ خرابه نشسته بود و به یاد علی اصغر و حسینش اشک میریخت، سکینه دست مادر را در دست گرفت و گفت: گریه نکن مادر، دیشب در عالم خواب میدیدم که محملی از نور از آسمان پایین آمد و بانویی پهلو شکسته از آن پیاده شد و بر سر میزد و گریه می کرد، جلو رفتم و از او نامش را پرسیدم و متوجه شدم مادربزرگمان فاطمه زهراست، من از ظلم این ظالمان و کشته شدن عزیزانمان به او شکایت بردم و حضرت زهرا با گریه فرمودند:«دخترم! آرام باش، قلب مرا سوزاندی! نگاه کن دخترم!این پیراهن خون آلود پدرت حسین است و من تا روز قیامت هرگز آن را از خود جدا نمی کنم» سکینه اشک چشم مادرش را پاک می کند و می گوید: گریه نکن مادر! عمه زینب تازه رقیه را که بی تاب پدر بود خوابنده، اگر هق هقت بلند شود ممکن است رقیه بیدارشود و باز بی تابی کند رباب کمی آرام شد، انگار نام زهرا هم آرامش بخش است، ناگهان صدای رقیه که از خواب پریده بلند میشود.. انگار خواب پدر را دیده، مدام نام پدر را میگوید و گریه می کند، سربازان به خرابه هجوم می اورند باید این بچه را ساکت کنند که مبادا صدایش به گوش یزید برسد و عیشش را بهم بزند. سربازان با تازیانه فریاد میزنند: خاموشش کنید تا کتک نخورده اید، رباب و سکینه، زینب و کلثوم به سمت رقیه می روند، هر چه نوازش می کنند کارساز نیست،ناگهان باران تازیانه بر سرشان باریدن میگیرد. گریه رقیه بیشتر شده و با زبان کودکی فریاد می زند: هر چه می خواهید بزنید، فقط پدرم را به من برسانید.. صدا به گوش یزید میرسد، سربازی با طشتی سرپوشیده وارد خرابه می شود، چندین روز است رقیه غذای درستی نخورده، رقیه نگاهی به تشت می کند و رو به زینب می گوید: عمه جان! من غذا نمی خواهم، من پدرم حسین را می خواهم، نمی دانم چه می شود انگار رقیه بوی پدر را حس کرده، خود را جلو میکشد و پارچه را کناری میزند، بوی بهشت در خرابه می پیچد،رقیه سر پدر را دیده، با دستان کوچکش او را در آغوش می گیرد، بر دندان شکسته پدر بوسه میزند، موهای به خون آغشته شده پدر را نوازش می کرد و واگویه می کرد، رقیه هم شاعر شده بود،شعر می گفت و رباب و زینب گریه می کردند: به فدای رخ چون ماه و به خون نشسته ات، به فدای مرواریدهای شکسته ات، به فدای این چشمان مظلومت ، العی به فدای لبهای خشکیده ات، کجا بودی بابا آن زمان که خارمغیلان به پایم فرو رفت؟!چرا نیامدی آتش دامنم را خاموش کنی؟! چرا نیامدی تا نگذاری آن مرد مرا تازیانه نزند؟! بابا! آن مرد مرا زد، حتی عمه هم زد، آنها چادر و معجر ما را بردند، پدر رقیه ات اینک بدون چادر است، عمه جان هم مثل من است، کجا بودی آن زمان که از ناقه افتادم و با پای شتر لگد کوب شدم؟ کجا بودی که کودکان کوفه و شام مارا نشان میدادند و میخندیدند...کجا بودی بابا... رقیه می گفت و همه اشک میریختند، انگار اینجا مجلس روضه حسین بود و رقیه هم روضه خوان مجلس.. رقیه آنقدر گفت که خاموش شد، سرباز یزید سر را از دامن رقیه برداشت و به زینب اشاره کرد، کودک خواب رفته مواظب باشید دوباره بیدار نشود. رباب پیش رفت تا رقیه را در آغوش بگیرد، دستش به دختر خورد، رقیه به پشت افتاد، او راحت خوابیده بود، خوابی که دیگر بیداری نداشت، رباب از هوش رفت و زینب جلو آمد و ناگهان خرابهٔ شام کربلای دیگری شد.. ادامه دارد.. به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_پنجاه 🎬: دو سال از زمانی که روح الله،فتانه را در باغ کتک زده بود میگذشت
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: بالاخره بعد از گذشت ساعتی محمود و روح الله به روستا رسیدند، روح الله شیشه ماشین را پایین کشید، او می خواست هوای بهاری را با عطر گلها و شکوفه های درختان به جان بکشد. دو سال بود که به اینجا نیامده بود و انگار همه چیز دست نخورده باقی مانده بود. ماشین جلوی در خانه ایستاد و روح الله سرشار از حس های متناقض بود، از طرفی خوشحال بود که پدر و خانواده اش را می بیند و از طرفی حسی بد به خاطر تجدید دیدار با فتانه وجودش را گرفته بود‌ پدر کلید را در قفل در حیاط چرخاند و در باز شد و هر دو وارد خانه شدند، پدر برای اینکه به اهل خانه بفهماند امده با صدای بلند یاالله یاالله میگفت ، در همین حین در هال باز شد و پسرکی سیه چرده با قدی متوسط و هیکلی استخوانی که کسی جز سعید نمی توانست باشد پشت در نمایان شد، سعید با دیدن روح الله بدون اینکه سلامی کند از جلوی در کنار رفت و خودش را داخل یکی از اتاق ها انداخت. روح الله به همراه پدرش وارد اتاق نشیمن شدند، گوشهٔ اتاق تشکی قهوه ای رنگ پهن بود و روی آن فتانه حالت دراز کش به متکا ترمه تکیه داده بود، روح الله با تعجب فتانه را نگاه کرد، انگار یکی از چشم هایش کاج شده بود و گوشهٔ لبش مدام میپرید. روح الله آهسته سلام کرد و فتانه درحالیکه لبخند کج و کوله ای میزد گفت: س..س..سلام خو..خوش ..آ..‌مدید فتانه انگار تمام توانش را جمع کرده بود تا این جمله را مانند انسان های لال، مقطع مقطع بگوید. روح الله روبه روی فتانه نشست، محمود که مشخص بود از آمدن روح الله خیلی خوشحال است صدا زد: سعید و سعیده، مجید بیاین داداش بزرگه اومده ،یکی تون هم یه چای خوشرنگ بیارین. چند دقیقه بعد سه فرزند فتانه داخل اتاق شدند، به دست سعید سینی چای بود، بچه ها بدون اینکه سلام علیکی کنند، یک راست به سمت فتانه رفتند و کنار او نشستند، سعید خم شد وسینی چای را به شدت روی زمین گذاشت، به طوریکه نصف چای داخل سینی ریخت و سپس به سمت بچه ها رفت و هر سه به روح الله خیره شدند، طوری به او نگاه می کردند که انگار روح الله دشمن خونی آنهاست و کمر به قتلش بستند. روح الله متوجه بود که این بچه ها زیر دست فتانه و با کینه ای که او به خوردشان داده بزرگ شده اند، پس نگاهی به سینی چای کرد،چای سرد و سیاه رنگ را برداشت و یه قلپ از ان خورد، استکان را سر جایش قرار داد و رو به پدرش گفت: من میرم به باغ سری بزنم. انگار پدرش هم رضایت داشت، سری تکان داد، فتانه هم مثل جسمی بی روح به او نگاه میکرد، گویا او هم با رفتن روح الله موافق بود، روح الله از جا بلند شد و پیش خود میگفت عجب استقبال گرمی!! و یکراست به طرف باغ حرکت کرد. وارد باغ شد، باورش نمیشد این همان باغی باشد که روح الله دو سال پیش رها کرد و رفت، دیگر مثل دوسال قبل نبود که هر گوشه از باغ را نگاه میکردی باغچه ای برپا بود و کُردهای، گوجه، بادمجان و سبزی و اسفناج و یونجه و... به چشم بخورد. زمین باغ خشک بود و درختان هم انگار بی روح بودند، روح الله آستینش را بالا زد، باید به باغ میرسید. ادامه دارد به قلم :ط_حسینی @bartaren 🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_پنجاه_نهم🎬: اسیران را زندانی کردند نه در زندانی با سقف و در بلکه در خر
داستان«ماه آفتاب سوخته» 🎬: جشن همچنان در قصر یزید برپاست، به او خبر میدهند، پیکی از روم به شام آمده، یزید قهقه ای میزند و اجازه ورود میدهد و با ورود پیک به استقبالش میرود و به او می گوید: چه خوش قدم و خوش روزی هستید. پیک برکرسی مجلل کنار تخت یزید می نشیند، مشغول دیدن اطراف است و قصری را میبیند که به انواع زیبایی ها مزین شده، یزید جام شرابی میریزد و به سمت پیک رومی میدهد و میگوید: به سلامتی خودت و سلامتی خودم و مرگ دشمنانم بنوش... پیک رومی جام را میگیرد ناگهان چشمش به طشت طلایی که سری آغشته به خون در آن است می افتد، زیر لب می گوید: چقدر این سر آشناست، او را کجا دیده ام؟! هر چه فکر می کند به خاطر نمی آورد، ناگهان صدای یزید رشته افکارش را پاره می کند: چه شده ای مرد رومی؟! مرد رومی جام شراب را روی میز پیش رویش میگذارد اشاره ای به طشت می کند و می گوید، این سر کیست؟! برای من بسیار آشناست.. یزید قهقه ای میزند و میگوید: مطمئن باش اشتباه می کنی، تو در روم و حسین در مدینه، محال است یکدیگر را دیده باشید، مرد رومی زیر لب نام حسین را زمزمه می کند، و سپس رو به یزید می گوید این حسین کیست؟! یزید با چوب دستش دوباره بر لب و دندان حسین میزند و میگوید: او حسین پسر فاطمه، دختر پیامبر است که بر ما که خلیفه مسلمین هستیم شورید و من هم او را کشتم؟. نماینده روم انگار لرزه بر اندامش افتاده، رو به یزید میگوید: «ای یزید! بین من و حضرت داوود ده ها واسطه است اما مسیحیان به همین مناسبت برای تبرک خاک پای مرا بر می دارند و تو نواده پیامبر خودت را کشته ای و جشن میگیری و به این افتخار میکنی؟! آخر تو‌چگونه مسلمانی هستی؟ ای یزید! پیامبر ما حضرت مسیح هرگز ازدواج نکرد و از خود فرزندی به جا نگذارد اما هر وقت به سفر میرفت بر دراز گوشی سوار میشد، ما مسیحیان نعل آن دراز گوش را در کلیسا نصب کرده ایم و هر سال هزاران مسیحی از سرزمین های مختلف به ان کلیسا می آیند و گرد ان نعل طواف میکنند و آن را میبوسند و تو ادعای مسلمانی می کنی و فرزند دختر پیامبرت را میکشی» یزید از حرف های پیک رومی سخت عصبانی میشود و با خود میگوید اگر این پیک به روم رود و این خبر را ببرد حتما آبروی مرا به باد میدهد و فورا فریاد میزند: این مسیحی را گردن بزنید نماینده کشور روم از جا برمی خیزد،سر حسین را نشان میدهد و میگوید: هیچ میدانی که حسین چقدر به پدر بزرگش رسول الله شبیه است؟! من دیشب پیامبر اسلام را در خواب دیدم که بسیار شبیه حسین بود او مرا به بهشت مژده داد و من از این خواب متحیر بودم و اکنون تعبیر خوابم بر من آشکار شد، مرد رومی وسط تالار قصر میایستد، سر حسین را در آغوش می گیرد و فریاد میزند:اشهد ان لااله الاالله و اشهد ان محمدا رسول الله... ناگاه شمشیری بر گردنش فرود می آید، سر او جلوی پایش می افتد درحالیکه که هنوز سر حسین را در آغوش و ذکر خدا را بر لب دارد.. ادامه دارد به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤
‌‌👈 کسانیکه درخانه باهم مشکل دارندروی اسفند ...❓ حاجت مهم داری ...❓❓ میخوای ارامش کنی بیا این ذکر بدم بخونی تا امر کنی بگه چشم😍😍 https://eitaa.com/joinchat/2088501538Cdd7a78ee4b ‌➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🔷نماز محبوبم eitaa.com/joinchat/27263251C0e2e5395dc 🔷استخاره ودعاهای گره گشا قرانی eitaa.com/joinchat/1895104643Cf783e8175d 🔷ذکرهای حاجت گره‌گشای مجرب واستوریهای ویژه اربعین واحادیث ائمه eitaa.com/joinchat/1068105750Cf2670e35cc 🔷ارزان ترین پوشاک بچه گانه در ایتا eitaa.com/joinchat/2887778623C9bf10392a1 🔷مشاوره رایگان پوست و مو eitaa.com/joinchat/432078949C01c4982f2f 🔷فوری//اخبار ورزشی ایران و جهان eitaa.com/joinchat/898629634C9ee73304e1 🔷عجایب‌جالب وترسناک باورنکردنی ودانستنیهای علمی جهان eitaa.com/joinchat/3579904022Ca7da734213 🔷داروخانه گیاهی وزیبایی دکترخیراندیش درطــღــب اصیل سنتی شفا eitaa.com/joinchat/1066860566C7019303c3b 🔷فروش اقساطی لوازم خانگی سادات eitaa.com/joinchat/1696661637C92197c3e8e 🔷سفرهای مجازی eitaa.com/joinchat/3971678345C55c9d39b15 🔷رمان های جذاب و واقعی ، آنلاین و ارزشی eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d 🔷ذهن آرام انرژی مثبت و انگیزشی در شکوفه آبی eitaa.com/joinchat/1758068790Cb493204a3a 🔷عزیزاسمانی روحت شاد eitaa.com/joinchat/688717956C748197af9e 🔷منازل الآخرة eitaa.com/joinchat/1602814113C22569c0e01 🔷مشاوره رایگان با وکیل eitaa.com/joinchat/1154023568C13987bb851 🔷ماسک امام‌صادق«ع» برای درمان لک و جوش«حکیم آیت‌الله ضیایی» eitaa.com/joinchat/1290403861C392649f181 🔷با خدا رفیق باش 2 eitaa.com/joinchat/1130168404C9e93fa7632 🔷کآنالی که حرف حق و دل مردمو میزنه eitaa.com/joinchat/1408630881Cc37b077998 🔷ارزانترین پوشاک کودک مادر ارسال رایگان کدمرسوله eitaa.com/joinchat/3587637297Cc96c9001ca 🔷طبیب آنلاین eitaa.com/joinchat/2144469146C7c135a278b 🔷اذکار و ادعیه عارفانه(خیلیا اینجا حاجت گرفتن)بیامعنوی شو، عااااالیه eitaa.com/joinchat/3061055870C0c0fe96038 🔷اینقده قیمه و قُورمه اینجا خوشمزه‌اس که «انگشتاتم میخورری» eitaa.com/joinchat/5636108Ce03add5e68 🔷رفاقت با شهدا eitaa.com/joinchat/3469017138C966326f2fc 🔷اذکار روزانه وتعقیبات‌ نماز وتقویم‌ نجومی وذکرهای حاجت واحکام eitaa.com/joinchat/1501757468C885d27dfb4 🔷خبر فــــوری، تــلــخ و دردناک مربوط به مداح معروف eitaa.com/joinchat/898170882C1376290adb 🔷ایده های جالب eitaa.com/joinchat/4133552247Cd45f4b08be 🔷تربیت کودک ونوجوان eitaa.com/joinchat/1433141407C779b5a6099 🔷باورنمیکنی بامواد ساده بشه کوکو های خوشمزه درست کرد؟ eitaa.com/joinchat/969867344C9d4c0c0809 🔷فتنـــه_های_آخـــرالزمان eitaa.com/joinchat/3596812291C5bffef7aba ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 📝ختمی بسیار {} از حضرت نرجس خاتون (مادر امام زمان) برای برآورده شدن حاجاتی که امیدی به برآورده شدنش ندارید ۰۰۰👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2471428100C37c31cf7b3 ☝️☝️☝️☝️ ♦️ختمی که تا به حال کسی را دست خالی رد نکرده کلیک کنید ➖➖➖ 🔷🔶🔹🔸🔷🔶 ➖➖➖ لیست‌ویژه‌ 18 شهریور؛ @Listi_Baneri_110
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اَلسَّلامُ عَلى مَنْ جَعَلَ اللَّهُ الشِّفاءَ في تُرْبَتِهِ... 💌سلام بر كسى كه خداوند شفا را در خاك قبرش قرار داد... 🍃 ❤️🍃 @bakhooda