eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.7هزار دنبال‌کننده
345 عکس
318 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺 با عرض سلام و تهنیت ولادت امام حسن عسکری علیه السلام، خدمت مخاطبین عزیز با توجه به اینکه فصل اول رمان«تجسم شیطان» پایان یافته، یک هفته تنفس تا شروع فصل دوم تجسم شیطان داریم و در این مدت رمانی بسیار جذاب با عنوان«روز کوروش» شروع می کنیم و این رمان بر اساس منشور کوروش و واقعیت های تاریخی که به دست ما رسیده نوشته می شود. ان شاالله این رمان تاریخی، عاشقانه بر دلتان بنشیند و ما را از دعای خیر خودتان محروم نفرمایید با تشکر.....حسینی @bartaren 🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 «روز کوروش» 🎬: به نام خدا به نام آفریدگاری که انسان را آفرید و برای هدایتش حجت هایی را فرستاد تا هرآنکه خواست راه کمال طی کند و هر انکس خواست راه ضلالت بپیماید اما وعدهٔ خداوند حق است و همانا وارثان زمین صالحان هستند. به نام خدا... صدای باز شدن در اتاق بلند شد، دخترک که خودش را در مطبخ کنار کنیز خانه سرگرم کرده بود به سرعت خود را به عمو که در حال رفتن به بیرون خانه بود رساند، خانه ای با دیوارهای بلند و سنگی، محکم همانند برج و باروی قصر، دامن مرد را چسپید و گفت: عموجان، من هم می خواهم به بیرون از خانه بروم، مدتی ست به من وعده میدهی،به خدا دلم پوسید در این خانه... مرد نگاهی از روی محبت به سراپای دختر کرد و‌گفت: الان نمی شود عزیزم، بگذار برای بعد.. دختر که نوجوانی زیبا با قدی بلند بود، مانند کودکی لجباز پایش را به زمین کوبید و ابروهای کمانی و کشیده اش را بهم کشید به طوریکه چشمهای همچون آهویش زیباتر از همیشه شد و گفت: من امروز می خواهم بیرون بروم، خسته شده ام که مثل یک زندانی مدام در این خانهٔ بزرگ ماندم و روز را تا شب با کنیزکی زشت و آبله رو سر کنم که نه حرف شنیدن می داند و نه حرف زدن... مرد که از لجبازی دختر به ستوه آمده بود او را به سمت اتاق کشید، اتاقی که هیچ کس جز دوستان مرد حق ورود به آن را نداشت، دامن بلند وآبی رنگ تن دختر که همچون پولکهای ماهی ها میدرخشید روی زمین کشیده شد، مرد کلید اتاق را که مانند جان از آن محافظت میکرد از گردن و زیرلباس بیرون آورد، در را باز کرد و دختر را به دنبال خود داخل کشانید. دختر که چند بار به این اتاق آمده بود، اطراف را نگاهی انداخت تا ببیند چیزی به وسائل اتاق اضافه نشده؟! اتاق مثل قبل بود، ستاره ای بزرگ و آهنین که انگار تمام اعتقاد عمویش در آن خلاصه میشد بر دیوار انتهای اتاق خود نمایی می کرد و کُنده بزرگ درختی به شکل میزی گرد در وسط اتاق بود و اطرافش هم سکوهایی از چوب برای نشستن بود.. مرد دست دختر را گرفت، روی یکی از سکوهای چوبی نشست و دختر را در کنار خود نشاند،یکی از دست هایش را روی میز گذاشت و سرش را به آن تکیه داد و گفت: عمو جان، اینک مصلحت نیست تو بیرون بروی، تو با این روی زیبا اگر بیرون بروی شکار خواهی شد و من نمی خواهم تا وقت موعود چشم هیچ مردی به تو بیافتد، تو برگزیده شدی برای امری بزرگ، کم کم باید چیزهایی به تو گویم و تو خوب آنها را به خاطر بسپاری.. دخترک که با چشمهای درشت و مشکی اش به دهان عمو خیره شده بود گفت: از چه حرف میزنی؟! چرا کسی نباید مرا ببیند؟! از چه امر بزرگی سخن می گویی؟! مرد لبخندی زد که دهان گشادش را گشادتر نشان میداد و گفت: تو باید به سرای شاهی بروی، کسی که تو را شکار میکند نباید مردی معمولی باشد باید پادشاه باشد تا من و تو به اهدافمان برسیم. دختر همانطور که در ذهنش یاد چند شب پیش افتاده بود ،چشمهایش را ریز کرد و گفت: می خواهی مرا نیز فریب دهید؟! فراموش نکنید من هم از خون شمایم و خوب میدانم قصد داری پادشاه را در حمله ای غافلگیر کننده از پای در بیاوری... مرد از جا بلند شد و دست مشت شده اش را روی میز کوبید و‌گفت: به یهو، خدای یهودیان که اشتباه می کنی، چیزی هست که نباید الان بگویم... دختر که انگار از قسم دروغی که عمو بر زبان رانده بود عصبانی شده بود گفت: کدام یهو را می گویی؟! همان که دانیال در کتابش از او سخن گفته یا یهوی خودت؟! مرد که مستاصل شده بود صدایش را آرام تر کرد و گفت: خودت خوب میدانی که من به یهو دانیال اعتقادی ندارم، یهوی دانیال، تمام انسان ها را از هر نژدای در یک سطح می بیند، اما یهوی من و تو ، ما را، قوم یهود را برگزیده ترین قوم ها نمود و دیگران هر که باشند باید مانند حیوانات در خدمت من و تو و ما باشند باید قربانیان ما به درگاه یهوی بزرگ باشند دختر که حوصله اش سر رفته بود گفت: باشد قبول،قسم تو راست و به همان یهوی خودمان قسم خوردی اما چند شب پیش من خودم با چشم خودم آن دو مرد را.... عمو دست روی دماغ گوشتی و بزرگش گذاشت و گفت: هیس!!! اینجا...اینجا نه و بعد دست دختر را گرفت و به دنبال خود کشاند، ستاره روی دیوار را به کناری زد و اهرمی از پشت ستاره پدیدار شد.اهرم را کشید و دیوار سنگی با صدا و لرزش خفیفی از هم باز شد.. ادامه دارد.. 🖍به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼 «روز کوروش» #قسمت_اول🎬: به نام خدا به نام آفریدگاری که انسان را آفرید و ب
«روز کوروش» 🎬: دختر با تعجب به حرکات عمویش خیره شده بود و وقتی وارد اتاق مخفی که هیچ‌وقت از وجودش خبر نداشت،شد‌ند. همانطور که در نور مشعل روشن کنار در، بر دیوار و وسایل عجیب و غریبی که بر آن اویزان شده بود نگاه می کرد گفت: پناه بر یهو، اینجا کجاست؟! اتاقی که تقریبا نصف اتاق کناری بود، اما کمی تاریک و مخوف.. مرد دستی به دیوار کشید و سپس زنجیر دانه درشت سیاه را در دست گرفت و‌گفت: اینها گنجینه های من است که هر کدام برایم هزاران راز دارد و جلوتر رفت و خنجری را که روی دریچه سنگی کنار مشعل بود برداشت و از غلاف بیرون کشید و ادامه داد و این برای روزیست... دخترک به میان حرفش دوید و گفت: همان روزی که قرار است پادشاه را بکشید؟! مرد که انگار یادش افتاده بود برای چه او را به اینجا اورده به طرف دختر رفت دست او را در دست گرفت و به سمت سکوی سنگی بغل دیوار برد و روی آن نشست و‌گفت: تو از کجا دانستی؟! دختر خنده ریزی کرد وگفت: من هر وقت با میهمانانتان در اتاق بغلی دور هم جمع میشوید از درز پنجره ای که به حیاط باز می شود همه چیز را میبینم و‌گوشهایم را هم تیز می کنم... مرد با عصبانیت نگاهی به او کرد و گفت: برای کسی که نگفتی؟ دختر شانه ای بالا انداخت و‌گفت: من چه کسی را میبینم که بگویم؟! دختران دو همکیش تان هم که مدتهاست نزد من نیامده اند... مرد نفسش را آرام بیرون داد و گفت: فراموش نکن هر چه که میشنوی و می بینی را نباید به کسی بگویی فهمیدی! دختر سرش را تکان داد و مرد ادامه داد: آن دو مردی که اوردم اینجا آنها هم مانند من سربازی ساده اند، اما من باهوشم و آنها خیلی خرفت و نافهم هستند، من نقشه قتل شاه را کشیدم انها می خواهند اجرا کنند و سر موعد مقرر، من دست انها را رو می کنم تا خودم را به چشم شاه بیاورم و.. دختر دست هایش را بهم زد و گفت: فهمیدم...بقیه اش را فهمیدم، عجب زیرکی هستید و بعد سرش را پایین انداخت و ارام تر گفت: این نقشه طولانی ست، من دلم گرفته، می خواهم اکنون بیرون از خانه بروم و بعد سرش را بالا آورد و با لحنی پر از التماس ادامه داد: عموجان، اجازه بدهید بیرون بروم، قول میدهم که مانند زنان پارسی، مو و زینت هایم را بپوشانم و مانند آنها روبنده بر چهره زنم تا چشم هیچ کس صورت مرا نبیند، اجازه میدهی؟! مرد از جا بلند شد، همانطور که اهرم کنار دیوا را می کشید گفت: هم اکنون به قصر شاه می روم، برو به درگاه یهو دعا کن که کارهایم همانطور که خواستم پیش برود، وقتی برگشتم، قول می دهم اجازه دهم تو با همین شرایطی که گفتی اندکی بیرون از خانه سیر و سیاحت کنی.. دختر شانه به شانه عمو از اتاق مخفی بیرون امد و چاره ای نداشت جز اطاعت.. ادامه دارد 🖍به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از نایت کویین
5.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چقدر اين متن دلنشينه... 👌 ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﯾﻪ نفر ﻣﯿﺮنجی... ﺣﺘﯽ ﺍﮔﻪ ﺑﮕﯽ ﺑﺨﺸﯿﺪیش... ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺗﻪ ﺩﻟﺖ میمونه... ﮐﯿﻨﻪ ﻧﯿﺴﺖ... ﯾﻪ ﺟﺎﯼ ﺯﺧمه... ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻧﻤﯿﺬﺍﺭﻩ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﻣﺜﻞ ﻗﺒﻞ ﺑﺸﻪ..! ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺗﻼﺵ ﮐﻨﯽ و ﺧﻮﺩﺗﻮ ﺑﺰﻧﯽ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﺭﺍﻩ ﻭ ﺑﮕﯽ ﻧـــﻪ... ﺑﯽ ﻓﺎﯾﺪﻩ ﺳﺖ! ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺍﯾﻦ ﻭﺳﻂ ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺟﺎﯼ ﺧﺎﻟﯿﺶ ﺗﺎ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭﺩ ﻣﯿﮑﻨﻪ..! ﯾﻪ ﭼﯿﺰ سنگين مثل... "ﺣــــﺮﻣـــــﺖ" مواظب باشیم ناخواسته حرمت یکدیگررونشکنیم ❤️❤️ ‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‎‌‎‌‎‌🎖 @bluebloom_madehand 🎖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
PRHIZ059.mp3
2.1M
سوره حشر صوتی 💜🕊💜🕊💜 چله سوره حشر به نیت نابودی اسرائیل ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‎‌
#رمان های جذاب و واقعی📚
«روز کوروش» #قسمت_دوم🎬: دختر با تعجب به حرکات عمویش خیره شده بود و وقتی وارد اتاق مخفی که هیچ‌وقت از
«روز کوروش» 🎬: شاه تکیه بر تخت زرینش که دوطرف آن سر دو شیر طلاکاری به چشم میخورد و با پارچه ای زردوزی که بر ابرهای ضخیم آن دوخته شده بود، زد و نگاهی خواستنی به ملکه کرد و گفت: چقدر تو زیبایی ملکهٔ من! براستی اگر کل ممالک زمین را بگردیم، زنی به زیبایی تو نخواهیم یافت، قامتی بلند و استوار، تنی سیمین، رویی گندمین و تیغ ابروهایت دل زار مرا هر لحظه میشکافد و ناز و غمزهٔ چشمان درشت و کشیده ات مرا به عالم دیگری میبرد و وای از این موهای نرمی که به حریر طعنه میزند و وقتی سر به شانه ات می گذارم، انگار طراوت بهار میهمان صورتم شده.. ملکه لبخندی زد و گفت: گوارای وجودتان که من همسر شما هستم و شما صاحب اختیار من... پادشاه از جا بلند شد و با قدم های آرام که آهنگی آرام بخش بر سنگ های مرمر سفید کف تالار، ایجاد می کرد، کنار تخت طلایی ملکه که پایه هاش از تخت او‌ کوتاه تر بود و بر سنگی از فیروزه گذارده شده بود، ایستاد و‌همانطور که با دست بر آبشار بلند و قهوه ای رنگ موهای ملکه میکشید، گفت: تصمیم دارم در روزهای آینده جشنی باشکوه برپا کنم، جشنی با مهمانانی بلند مرتبه که من و تو در آنجا بدرخشیم و همانطور که می دانی دعوت نامه به تمام ممالک تحت سلطه مان ارسال شده و تو هم هر که را دوست داری دعوت کن که تو ملکه این سرزمین پهناوری... ملکه دست پادشاه را در دست گرفت و از جا بلند شد، تعظیم کوتاهی کرد و با نازی زنانه خود را در آغوش او رها نمود و در این هنگام تقه ای بر در تالار زده شد و پشت سرش صدای نگهبان بلند شد، بانو‌ رکسانا به قصر آمده اند و خواستار دیدار با ملکه هستند. ملکه شال پسته ای رنگی را که گوشه اش بر کمری لباس بلند و پولک دوزی شده ملکه دوخته شده بود را از بین بازوانش رد کرد و بر سر کشید بطوریکه موهای بلند و زیبایش زیر آن پنهان شد و رو به پادشاه گفت: سرورم رخصت دهید به دیدار رکسانا این پیرزن فهیم و مهربان بروم، خاطراتی را که از کوروش کبیر گفته، به قلم خودم نوشته ام، باید اینک برایش بخوانم تا همه طبق واقع نوشته شده باشد. خشایار شاه همانطور که لبخند میزد سری به نشانه تایید تکان داد و‌گفت: تو یک گوهر گرانبهایی و در همه چیز بر دیگران پیشی گرفتی، تو دلیرمردی پدر بزرگمان را مینگاری تا یادبودی باشد برای آیندگان و میتوانی راحت باشی و موهای زیبایت را عیان کنی، چرا روی می پوشانی، آه که اگر دیگران بدانند تو چه فرشتهٔ زیبایی هستی، بانوجان! اینجا قصر خودمان است،راحت باش.. ملکه بوسه ای به دست شاه زد و‌گفت: سپاس ای سرورم! زیبایی های یک زن مختص شوهرش است، پس من در خلوت خودمان زیبایی هایم را به رخ شوهرم میکشم که شوهرم با دیدن زیبایی های زن های کوچه و بازار و کنیزکان زیبا روی، دلش نلرزد و تمام لرزش قلبش برای من باشد و بس و این است رسم نجیب زادگان و با زدن این حرف همانطور که روی به پادشاه داشت عقب عقب رفت تا از در خارج شد و به نزد رکسانا برود. ادامه دارد.. 🖍به قلم: ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
«روز کوروش» #قسمت_سوم 🎬: شاه تکیه بر تخت زرینش که دوطرف آن سر دو شیر طلاکاری به چشم میخورد و با پار
«روز کوروش» 🎬: ملکه در حالیکه کنیزکی پشت سر او راه میرفت و با دسته ای از پرهای طاووس، چتری بر سر او گرفته بود پیش میرفت تا به تالار مخصوص خود رسید. نگهبانان دو لنگه در چوبی بزرگ و کنده کاری شده ای که انگار بر او نور پاشیده باشند و براق می نمود را از هم باز کردند و ملکه وارد شد، در انتهای تالار، بانو رکسانا در حالیکه لباسی سفید و بلندی بر تن داشت و هنوز روبنده از صورت نیانداخته بود و بر کرسی مجللی نشسته بود و انتظار او را میکشید. ملکه درحالیکه آغوشش را باز میکرد به سوی او رفت و گفت: سلام بر رکسانا، بزرگ بانوی دیار پارسی، همو که از کوروش کبیر خاطره ها دارد و قرار است خاطره ها را ماندگار نماید. پیرزن در حالیکه از جا بلند می شد، روبنده به زیر افکند و بر عصای قهوه ای رنگی که سرش مانند سر شیری شرزه کنده کاری شده بود، تکیه میداد، ملکه را در آغوش گرفت و بوسه ای از گونهٔ نرم و سرخرنگ او گرفت و همانطور که لبخند ریزی میزد گفت: سپاس گزارم، گونه های گل انداخته و کلمات شاعرانه ات، نوید این را می دهد که ملکهٔ ما در حضور دلبرش بوده.. ملکه بر کرسی دیگری کنار پیرزن نشست و همانطور که به کنیزک سیه چرده پیش رویش اشاره می کرد تا کتاب کوروش کبیر را که به قلم خود نوشته بود بیاورد گفت: بانو رکسانا! مرا شرم زده نکنید که شرمم میشود از خلوت با همسر چیزی بر زبان برانم اما از اینها بگذریم، نمی دانید وقتی کتاب را تمام کردم، چه حس شیرینی بر وجودم سایه افکند و اینک آنقدر هیجان دارم که زودتر برایتان بخوانم که عنقریب است از هیجان پرواز نمایم. پیرزن لبخندی زد و گفت: حالت را می فهمم و اینک من هم مشتاقانه منتظر شنیدن هستم، حال؛ بخوان که هیجان تو فرو نشیند و اشتیاق من ثمر دهد. ملکه، کتاب بزرگی که نوشته هایش در جلدی چرمین و قهوه ای رنگ، پنهان بود را از کنیزش گرفت و روی زانوهایش گذاشت و همانطور که کتاب را باز می کرد به کنیزک دستور داد تا پذیرایی برای میهمان عزیزش بیاورد. ملکه نفسش را آرام بیرون داد و با یک دست کتاب را باز کرد و دست دیگرش را روی قلبش نهاد و لبخندی بر لب نشاند و چنین شروع کرد: به نام پروردگار جهانیان، همو که آفریده است تمام آفریدگاران و شاهان عالم را و براستی که شروع و پایان همه چیز از اوست.. کوروش در تالار بزرگ سلطنتی بر تختی عظیم و زیبا که رویه اش از طلا بود و با گوهرهای بیشمار از دُر و یاقوت و زبرجد تزیین شده بود، فرماندهانش را می نگرید و می خواست برای کشور گشایی پیش رو،طرح هایشان را بشنود که نگهبان در، جلو آمد و با صدایی لرزان گفت: عفو بفرمایید سرورم، قاصدی از بابل آمده، گویا حاوی خبری فوری و محرمانه است و می خواهد به حضورتان شرفیاب شود. کوروش چشمانش را ریز کرد و گفت: از سمت بابل؟! قاصد پادشاه بابل است؟! نگهبان سرش را پایین انداخت و گفت: از هویتش و اینکه از طرف چه کسی ست با ما چیزی نگفت،میگوید فقط در حضور پادشاه سخن می گوید. کوروش اشاره ای به سرباز کرد و گفت: بگو داخل شود... بعد از گذشت لحظاتی، مردی که لباس سیاه به تن کرده بود و با دستاری رویش را پوشانده بود و فقط دو چشم ریز و قهوه ای رنگ از زیر آن پیدا بود و گرد و خاکی که بر لباسش نشسته بود خبر از طولانی بودن راهش میداد، وارد تالار شد. مرد، نگاهی گذرا به اطراف انداخت و مستقیم به سمت پادشاه رفت، جلوی او ایستاد و تعظیم بلند بالایی نمود. کوروش سینه ای صاف کرد و رو به مرد گفت: تو کیستی و از جانب که برای ما پیغام آورده ای؟! مرد سرش را پایین انداخت، اندکی سکوت کرد و بعد در حالیکه تردید در گفتن داشت، گفت: باید حرفم را در خلوت به شما گویم.. کوروش نگاهی به فرماندهان سپاهش کرد و گفت: اینان همه محرم رازند، هر چه می خواهید بگویید. مرد نگاهی به جمع فرماندهان که هر کدام با دیده تعجب به او چشم دوخته بودند کرد و گفت: عذرخواهم، سفارش فرستنده پیغام آن بوده که در خلوت به عرضتان رسانم وگرنه امر شما بر چشمان ما جای دارد. پادشاه با اشاره دست، فرماندهان را مرخص کرد و خیلی زود تالار خالی شد و جز کوروش و کاتب دربار و آن مرد قاصد، کسی در تالار نبود ادامه دارد.. 🖍به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا