eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.8هزار دنبال‌کننده
347 عکس
320 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐 💓 🌺 🌷 ‌هر روز که سلامت می‌دهم و یادم می افتد که صاحبی چون تو دارم. ‌کریم، مهربان، دلسوز، رفیق، دعاگو، نزدیک ‌و چه احساسِ نابِ آرامش بخش و پر امیدی است داشتنِ تـو ‌ سلام ای نور خدا در تاریکی های زمین 🥀 کی شود مهدی بیاید برکشد تیغ از نیام  انتقامی سخت گیرد از عدوی فاطمه؟ 🍃 http://eitaa.com/joinchat/344916308C4dfccbb6ff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمانی #داستان_هشتم 🎬: پروین اعتصامی: خدمتکارهای منزل یوسف اعتصامی ،نماینده سابق مردم تبریز
بانوان آسمانی 🎬: طیبه واعظی دهنوی: طیبه نگاهی نگران به برادرش مرتضی کرد و همانطور که محمد مهدیِ چهارماهه را در آغوش می‌فشرد گفت : مرتضی ، به احتمال زیاد ابراهیم را گرفتند. چون این مدتی که از روستایمان در اصفهان به تبریز آمدیم و مخفیانه زندگی می کردیم و در کنار هم بودیم ، قرار شد اگر ابراهیم دیر به خانه آمد، من به دستگیری او مشکوک بشوم و اسناد و مدارک گروه مهدوین و اعلامیه ها را بسوزانم و خانه را ترک کنم ، الان هم که پیش تو آمدم ، از صبح ابراهیم رفته و هنوز خبری از او نیست، من مدارک را از بین بردم که اگر احیانا خانه لو رفت ،چیزی دستشان را نگیرد مرتضی آهی کشید و گفت : الان مطمئنی کسی تعقیبت نکرده؟ طیبه سرش را به دو طرف تکان داد و گفت :نمی دانم ، اما تا حد امکان احتیاط کردم... مرتضی از جا برخواست دست کوچک محمد مهدی را در دست گرفت و شروع به نوازشش کرد و گفت : خوب بلندشو و معطل نکن ، بچه را به من بده و با هم بریم منزل ما، شما پیش فاطمه بمانید تا من بروم از جاهایی خبر از ابراهیم بگیرم ، فقط حواست باشه تا مطمئن نشدیم ابراهیم دستگیر شده ، چیزی به فاطمه نمی گوییم، خودت میدانی فاطمه و ابراهیم خواهر و برادری هستند که خیلی بهم وابسته اند.. طیبه همانطور که از جا برمی خواست ، با یک دست محمد مهدی را گرفت و با دست دیگر،چادرش را تکاند و گفت : نه من توی خانه کار دارم ، یک مقدار اسلحه و نارنجک هست که باید به جایی منتقلشون کنیم. مرتضی نگاه تندی به طیبه کرد و گفت : خوب من این کار را می کنم، تو برو خانه ما... طیبه چادرش را درست کرد و گفت : نه برادر من ، کار تو نیست ،یه جا پنهانشان کردم که خودم باید بروم... مرتضی که می دانست طیبه از حرف خودش کوتاه نمیاید گفت : پس لااقل محمد مهدی را به من بده... طیبه سری تکان داد و گفت : نه داداش، فعلا از شواهد برمیاد خانه لو نرفته ، پیش خودم باشه خیالم راحت تره و با زدن این حرف از مرتضی خدا حافظی کرد و رفت. اما غافل از این بود، همسرش ابراهیم که پسرخاله اش هم میشد توسط ساواک دستگیر شده و از قضا اجاره نامه خانهٔ پنهانی شان در تبریز ،داخل جیب ابراهیم بوده و ساواک او را زیر نظر گرفته و حتی مرتضی هم اینک لو رفته ... طیبه از پیچ کوچه ناپدید شد ،اما خبر نداشت الان داخل خانه چه چیزی در انتظارش است. مرتضی برادر است و نگران خواهر نوزده ساله و نوزاد اوست، پس آرام او را تعقیب می کند تا بتواند به نوعی محافظ او باشد. ادامه دارد... 📝ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمانی #ادامه_داستان_نهم 🎬: طیبه واعظی دهنوی: طیبه نگاهی نگران به برادرش مرتضی کرد و همانطو
🎬: طیبه وارد خانه می شود، احساسی به او میگوید که کسی داخل خانه هست ، یک لحظه حرکت سایه ای را روی دیوار می بیند، او حالا می داند که کسی یا کسانی غیر از طیبه در خانه هستند ، جای فرار و خروج از خانه نیست ،باید کاری کند کارستان، پس بدون اینکه شک مهاجمین را بربیانگیزد وارداتاقی می شود که فشنگ اسلحه اش را در آنجا پنهان نموده، در اتاق را می‌بندد. جعبه کوچکی که فشنگ های اسلحه کمری در آن است را جلو می آورد . محمد مهدی را که در خوابی ناز فرو رفته گوشه اتاق میگذارد و اسلحه را مسلح میکند. زیر لب بسم الله می گوید در اتاق را نیمه باز می کند و با صدای محکم میگوید : اگر مرد هستید بیاید جلو ، چند سایه پیش رویش تکان می خورد و طیبه به آنها شلیک میکند، آنقدر شلیک می‌کند که فشنگ ها تمام میشود. محمد مهدی از صدای تیر ترسیده و مدام جیغ می کشد، طیبه نمی داند چند نفر را به درک واصل کرده ، دیگر کاری از دستش برنمی آید ، چادرش روی سر مرتب می کند و گوشه اتاق میرود ، بچه را در آغوش می‌گیرد و زیر لب شهادتین را تکرار میکند، دقایقی بعد در اتاق آرام باز می شود و لوله اسلحه ای داخل می آید و در یک لحظه چند ساواکی داخل اتاق میریزند و تا چشمشان به طیبه می افتد مانند گرگی زخمی به طرفش می آیند و با مشت و لگد به جان او و کودک چهارماهه اش میافتند. بعد از دقایقی که ساواکی ها خشم خودشان را با کتک زدن شیرزنی تنها التیام می دهند ، طیبه را دستگیر می کنند ، طیبه که خون از سرو صورتش می چکد ، در همین حال چادرش را محکم در دست می‌گیرد و می‌گوید: مرا بکشید اما چادر از سرم برندارید. مرتضی بیرون خانه است و متوجه شده که داخل خانه درگیری شده ، می خواهد کاری کند اما نمی داند واقعا طیبه زنده هست یا نه؟ دقایق به کندی می گذرد ، اما بالاخره مرتضی از پشت دیوار خانه همسایه طیبه را با دستان بسته میبیند در حالیکه محمد مهدی به آغوشش چسپیده و در پی اش ماموران ساواک روان هستند. مرتضی اسلحه میکشد تا جان خواهر را نجات دهد و بعد از شلیک چند گلوله ، مرتضی هم آسمانی می شود. مأموران ساواک اجاره نامهٔ خانه مرتضی در خانه طیبه و ابراهیم ،پیدا می کنند و به سرعت خود را به خانه مرتضی می‌رسانند ، آنجا هم شیرزنی دیگر در انتظارشان هست ، فاطمه جعفریان خواهر شوهر طیبه بعد از مقاومتی زیاد جام شهادت می نوشد و طیبه و محمد مهدی را هم به زندان ساواک تبریز می برند و در کنار ابراهیم قرار می دهند. این خانواده مبارز و معصوم چندین روز زیر بدترین شکنجه های ساواک قرار میگیرند اما لب باز نمی کنند، سرانجام آنها را به تهران منتقل می کنند و اینبار باید شکنجه های ساواک تهران که بی رحم تر و حرفه ای ترند را تحمل کنند و یک ماه بعد در سوم خرداد سال ۱۳۵۶، طیبه زیر شکنجه های طاقت فرسای ساواک جان میدهد و آسمانی میشود. خانواده اش بعد از انقلاب می فهمند که ابراهیم هم شهید شده و فرزند خردسال آنها با نام جعلی شهرام به بهزیستی سپرده می شود و در آنجا می گویند این بچه پدر و مادر معتاد داشته که از دنیا رفته اند، اما پس از دوسال با پیگیری خانواده ابراهیم و طیبه، محمد مهدی به آغوش گرم خانواده باز میگردد. 📝ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
# 📖 السَّلاَمُ عَلَى خَلَفِ السَّلَفِ وَ صَاحِبِ الشَّرَفِ‏... 🌱سلام بر آن مولایی که عصاره همه انبیا و اولیاست و معدن تمام شرافت ها و بزرگواری ها. سلام بر او و بر روزی که گوهر شرافتش چشمِ تَمام خلق را خیره کُند. 📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه 🍃 http://eitaa.com/joinchat/344916308C4dfccbb6ff
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمانی #ادامه_داستان_نهم 🎬: طیبه واعظی دهنوی: طیبه نگاهی نگران به برادرش مرتضی کرد و همانطو
بانوان آسمانی 🎬: شهیده شیرین روحانی: غوغایی در اورژانس بیمارستان شهدای پاکدشت اصفهان برپا بود ، غوغایی که این روزها در جای جای ایران و در تمام جهان بر آسمان بلند بود. یکی از تب بالا شکایت میکرد ، آن دیگری سرفه های خشک گلویش امانش را بریده بود و یکی آن سوتر نفسش به شماره افتاده بود. پرستاری کپسول اکسیژن را به سمت تختی می کشید ،در همین حین زن جوانی صدا زد. خانم حالم خوش نیست، پس این خانم دکترتون کجاست؟ پرستار با نگاه خسته اش به او خیره شد و گفت : چند دقیقه پیش که شما خواب بودید خانم دکتر آمدن بالای سرتون... زن سرفه ای کرد و گفت : چرا من نفهمیدم ،من باید بدانم وضعم چطور هست. پرستار، اکسیژن بیمار را وصل کرد و گفت : وضع تو از همه بهتر هست، اینقدر آه و ناله نکن... زن جوان از جا بلند شد و گفت : من الان باید خانم دکتر را ببینم و درحالیکه زیر لب می‌گفت : حقوق میگیرن به بیمار برسن و از زیر کار...حرف در دهانش بود که صحنهٔ پیش رو او را تکان داد. خانم دکتر روحانی در حالیکه سرمی در دستش بود وارد اتاق شد و نزدیک تخت روبه رو شد. پرستار نگاهی به زن جوان کرد و گفت : خانم دکتر از اولی که بیماری کرونا وارد ایران شده ،چند شیف کار می‌کند،الان بیست و پنج روزه که شبانه روز ، خودش را وقف بیمارا کرده ، چهره اش را ببین ، خستگی از سرو رویش می‌بارد، ایشان هم مثل تو کرونا گرفته، اما با این حال ،هنوز توی صف مقدم خدمت رسانی هست... زن جوان از افکار خودش خجالت کشید روی تخت نشست و به قامت زنی که مانند فرشتگان در پی نجات هموطنانش بود خیره شد... روزها در پی هم می‌گذشت و بیماری خانم دکتر بدتر و بدتر میشد اما باعث نشده بود دست از کار بکشد. چشمانش سیاهی می‌رفت و تنش گویی در کوره ای آتشین بود ، دیگر از هیاهوی اطراف چیزی نمی فهمید ، روی تخت دراز کشید ، صدای زنگ گوشی اش بلند شد ، گوشی را بالا آورد با بی رمقی ماسک اکسیژن را پایین کشید و گفت : الو، سلام بزرگوار، آره شما اندازه لباس و شماره پای تمام بچه های بهزیستی را بگیرید ،انشاالله عمری باشه برای همه شان کفش و لباس عیدی می‌خریم. و گوشی را قطع کرد، تازه یادش افتاد که باید به خانه زنگ بزند ،وقت داروهای پدرش بود ، خانواده اش روزها بود شیرین را ندیده بودند و اصلا نمی دانستند در چه وضعی هست . شماره پدرش را گرفت ، صدای پدر در گوشی پیچید و گفت : الو... شیرین لبخندی زد و گفت : سلام بابا خوبید؟ بغض پدر شکست و گفت : سلام دخترم ، سلام مادرم ، یادت رفته اینجا دو تا بچه داری؟! آخه میدونی تو الان شدی مادرِما ، من و مادرت ،دوتا بچه هاتیم،چکار کردیم که نمیایی دیدنمون، یه کم به خودت استراحت بده مادرم... شیرین اشک گوشه چشمش را پاک کرد و خوشحال بود که خانواده اش نمی دانند او اینک با مرگ دست و پنجه نرم می کند ،با صدای ضعیفی گفت : قرصاتون فراموش نشه ، عمری بود میاد پیشتون مراقب خودتون باشید و در همین هنگام سینه اش شروع به سوختن کرد و دوباره سرفه های خشک شروع شد و مجبور شد گوشی را قطع کند. ساعتی گذشت ، دکتر بخش که از دوستان خانم دکتر روحانی بود، کنار تخت ایستاده بود ، خیره به دکتر پیش رویش بود و آرام زیر لب گفت: پزشک فعال بخش ما، باور کنم خوابیدی؟ و کمی جلوتر آمد ، نه....نه... تنفس خانم دکتر مشکل داشت ، سریع دستور انتقالش را به بیمارستان مسیح دانشوری صادر کرد. ادامه دارد.. 📝ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمانی #ادامه_داستان_دهم 🎬: شهیده شیرین روحانی: غوغایی در اورژانس بیمارستان شهدای پاکدشت اص
🎬: فرشته ای در قالب انسان روی تخت بیمارستان بود، می گفتند به آسمان پرواز کرده و بعد از پروازش تازه فهمیدند چه کسی را از دست داده اند، زنی که مادری می کرد برای بچه های بی سرپرست، خیّری که ناشناس آذوقه تهیه می کرد برای خانواده های ضعیف ،دکتری که مجانی ویزیت میکرد و هزینهٔ درمان مریض را می پرداخت و حتی پول تو جیبی او را نیز به حسابش می ریخت شیرین روحانی که در چهارم آبان ۱۳۴۶در پاکدشت دیده به جهان گشود و مدتی هم به کسوت معلمی بود اینک در ۲۸ اسفند ۱۳۹۸ جام شهادت نوشید و اولین مدافع سلامت پاکدشت بود که آسمانی شد. 📝ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺