سامری در فیسبوک
#قسمت_چهل_هفتم 🎬:
چند ماهی بود که احمد همبوشی به همراه خانواده اش، ساکن بصره شده بودند، یک ماه اول، برای همبوشی بسیار مهم و کلیدی بود و می بایست تمام تلاش خود را برای اینکه چهره اش را در بین مردم موجه جلوه دهد انجام میداد.
حیدرالمشتت هم به پیشنهاد همبوشی با او همراهی می کرد، گرچه گاهی با هم اختلاف پیدا می کردند اما احمد همبوشی چون نقشه ها در ذهن داشت می خواست تا زمانی معین از این همراهی و حمایت بهره ببرد.
حیدرالمشتت، سیاست مدارتر از احمد همبوشی بود و گاهی چیزهایی به ذهنش می رسید که برای همبوشی راهگشا بود؛ پس همبوشی نمی خواست این مهره را که از طرف موساد هم تایید شده بود؛ از دست دهد.
بصره شهری بود با مردمی ساده که البته همه ادعای دین داری می کردند، همبوشی طبق برنامه، ابتدا در کنار مسجدی ساکن شد و خود را شیخ ان مسجد جا زد و سعی کرد با روایاتی که از ظهور منجی می گوید افرادی را به دور خود جمع کند،چون حرفهای احمد طوری بود که به مذاق مردم رنج کشیده و ستم دیده خوش می آمد و حرف از عدالت بعد از ظهور میزد، همه به نوعی خواستار این امر شده بودند، بعد از گذشت چند ماه حالا اوضاع طوری بود که همبوشی میتوانست در بین مردمی که او را قبول داشتند و به او ارادت پیدا کرده بودند پرده از مأموریتش بردارد و درست مثل چند وقت قبل و با همان سناریو، مأموریتش را آشکار کرد؛ فقط با این تفاوت که در نجف اشرف به عنوان یک شیخ اخراجی، بدون داشتن تریبون، در گوشه ای دنج مردم را به خود می خواند که با شکست مواجه شد، اما اینجا منبر و تریبونی داشت که مریدانی ساده لوح دورش را گرفتند و وقتی احمد همبوشی، خود را نائب امام زمان عجل الله تعالی معرفی کرد نه تنها کسی به او اعتراض نکرد بلکه این حرف، زبان به زبان و گوش به گوش چرخید و تعدادی از مردم برای دست بوسی، دسته دسته به خدمتش رسیدند و زمانی که همبوشی خود را نواده امام معرفی کرد باز هم کسی نه اعتراض کرد و نه حتی مشکوک شد به او، بلکه برای به چنگ اوردن تکه ای از لباسش به عنوان تبرک از طرف فرزند قلابی امام، دست و پا می شکستند، احمد همبوشی نیاز به داشتن چنین مریدان نادانی داشت و البته به این هم راضی نشد و خود را امام سیزدهم خواند و حیدرالمشتت هم یمانی نامید و احادیثی در بزرگواری و هدایتگری یمانی جعل کرد و بر سر زبانها انداخت ولی کسی از بین مریدانش سوال نکرد، مگر می شود امام دوازدهم نیامده باشد و امام سیزدهم قد علم کند؟!
او به استناد کتاب وصیت مقدس که حدیثی جعلی و موهونی را باز کرده بود و در مدح این حدیث خزعبلاتی نوشته بودند، خود را احمدالحسن نواده امام دوازدهم و امام سیزدهم بعد از مهدی زهرا خواند.
احمد همبوشی و حیدر المشتت روز به روز بر ادعاهایشان می افزودند، ادعای امامت همراه با ادعای معجزه شده بود، اما معجزاتش بیشتر شبیه سحر و ساحری بود تا معجزه!!
طرفداران همبوشی انقدر احمق بودند که دلیلی بر امامت، احمد نخواستند و به حدیثی جعلی کفایت کردند و وقتی پای معجزه به میان می امد به عقل نداشته هیچ کدامشان خطور نکرد که امام سجاد علیه السلام برای اثبات ولایتش با سنگ حجرالاسود سخن گفت و به اذن خدا، سنگ به سخن درامد و ولایت ایشان را تایید کرد.
آنها معجزه را در خواب های دروغین و استخاره های شیطانی همبوشی می دانستند.
شب را به صبح می رساندند، تا صبح خود را به محضر امامشان برسانند و او معجزه ای دیگر در قالب خوابی که دیده بود رو کند، خوابی که شاهدش فقط خودش بود و خودش ...
کم کم خبر ادعا و ظهور نائب امام دوازدهم و امام سیزدهم به همراه سید یمانی در عراق، ده به ده و شهر به شهر و استان به استان گشت و در این بین عاشقان ساده لوح امام زمان که عمری در انتظار ظهور دست و پا می زدند به هول و ولا افتادند و بی انکه بدانند که خنجر به دست گرفته اند و بدن نازنین امام غایب از نظر را از پشت خنجر می زنند و اشک مبارکشان را سرازیر می کنند، برای یاری امام دروغین به پا خواستند ، مکتب تشکیل دادند و کمک و اعانه از ملت جمع می کردند و این پول ها به جیب احمد همبوشی جاری شد و همین جرقه ای شد برای سرآغاز اولین نغمه های تفرقه بین نائب امام و یا همان امام سیزدهم با سید یمانی(حیدرمشتت) که میبایست بازوی راست امام مهدی باشد.
«پایان فصل اول»
ادامه سامری در فیسبوک را که بسیار جذاب تر از فصل اول است در فصل دوم سامری در فیسبوک که به زودی خدمتتان ارائه می شود دنبال کنید
با معرفی کانال به دوستانتان در نشر معارف اهل بیت علیهم السلام سهیم باشید.
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#رمان های جذاب و واقعی📚
سامری در فیسبوک #قسمت_چهل_هفتم 🎬: چند ماهی بود که احمد همبوشی به همراه خانواده اش، ساکن بصره شده ب
🎞🎞🎞🎞🎞
فصل دوم:
سامری در فیسبوک۲
#قسمت_اول
به نام خداوندی که انسان را آفرید و برای هدایتش حجت هایی در روی زمین قرار داد، حجت هایی آشکار و گاه پنهان در پرده غیبت و بر ماست تا برای رسیدن به ظهور حجت خدا، قدم هایی استوار برداریم و همانا یکی از این قدم ها، مبارزه با مدعیان دروغین مهدویت است، مدعیانی که غربت مولای غریبمان را صد چندان می کنند و گروهی ساده انگار را به خود جذب به غرقاب شقاوت و بدبختی می کشانند، باشد که این نوشته ناچیز نجات بخش فریب خورده ای، شود و لبخندی کوچک روی لبان مهدی زهرا سلام الله علیها بنشاند و دعای خیر آن حضرت، شامل حال ما گردد.
ساعتی از شب گذشته بود که درب خانه را زدند، احمد الحسن همانطور که با دست به اهل خانه اشاره می کرد که با او کار دارند از در ساختمان بیرون آمد و دمپایی به پا کرد و کلش کلش کنان به سمت درخانه رفت.
در را باز کرد و همانطور که انتظار داشت، حیدرمشتت پشت در بود.
احمد همبوشی لبخند گل گشادی زد و گفت: خوش آمدی یمانی ظهور و با این حرف هر دو قهقهٔ بلندی سردادند.
حیدر المشتت داخل خانه شد و به دنبال رفیق شفیقش راه افتاد و خوب می دانست باید وارد اتاقی شود که از ساختمان اصلی خانه فاصله داشت.
همبوشی وارد اتاق شد و برق را روشن کرد و همانطور که می نشست و به پشتی تکیه میداد گفت: حیدر! بنشین و هر چه می گویم گوش کن و البته این را بدان که هر چه شنیدی حرف من تنها نیست! اینا نتیجهٔ سالها آموزش در اسرائیل هست و تاییدیه مقامات اونجا هم داره...
حیدرمشتت آهی کشید و گفت: زهی سعادت! کاش ما هم یه تار مو روی سر شما بودیم و ممالک اونجاها را هم میدیدم، به گمانم اونجا خوش خوشان هست هااا
همبوشی خنده ریزی کرد وگفت: اگر حرفایی که میزنم را مو به مو اجرا کنی قول میدم خوش خوشان تو هم برسه و یه زمانی شخص شخیصی بشی و کلی خدم و حشم برای خودت راه بندازی.
حیدر مشتت خودش را جلوتر کشید و گفت: چکار کنم؟! من که هر چه گفتی نه نگفتم جناب نائب خاص امام، نوادهٔ مهدی موعود و باز هم قهقه را سر داد.
همبوشی نفسش را محکم بالا کشید و گفت: ببین حیدر، از ظاهر کار برمیاد مکتبی که ما راه انداختیم مقبول برخی از عوام مردم افتاده و خیلی از کسانی که عاشقانه امام زمانشون را دوست دارن و البته ساده لوح هستند، به راحتی آب خوردن جذب مکتب ما شدند، اما من به این قناعت نمی کنم، یعنی این مکتب ما نباید محدود به چند شهر در عراق شود، در قدم اول باید توی کل عراق همه گیر بشه و بعد از آن به کشورهای اطراف کشیده بشه و وقتی به خود بیایم که یک فرقه جهانی در پیش رویمان باشه، البته این خواستهٔ موساد است و می خوان آنهمه خرج و زحمتی که کشیدند به ثمری درست و حسابی برسه.
حیدر مشتت یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: الان دقیقا من چکار باید بکنم؟!
احمد همبوشی خیره به نگاه مرموزانه حیدر شد و گفت: از همین فردا به استان های عراق سفر می کنی، به همه میگی که نواده امام زمان شما را به یاری میطلبد، همانطور که برنامه ریزی کردیم، تو یمانی هستی و من نائب خاص امام زمان.... باید طوری به مردم القا کنیم که دوران غیبت به دوران قبل برمیگرده،یعنی دیگه علمای بزرگ اسلام نائب عام امام نیستند و امام اراده کرده که از طریق نائب خاص با مردم ارتباط بگیره و باید به مردم بفهمانیم که امام زمان از دست حوزه های علمیه و حوزویان و عمامه به سرها دل خوشی ندارد، مردم باید باورشون بشه که روحانی های حوزه ها همه دشمن امام زمانند و امام زمان در شرایط حال، فقط و فقط یک نائب خاص دارد اونم نواده خودش، احمدالحسن هست، متوجه شدی؟!
حیدر مشتت سری به نشانهٔ تایید تکان داد و گفت: حالا این وسط چی گیر من میاد؟!
احمد همبوشی نیشخندی زد و گفت: نه اینکه تا الان چیزی گیرت نیومده!! زندگیت زیر و رو شده، درسته رو نمی کنی و لباس درویش ها را به تن می کنی، اما من میدونم که این فیلمت هست، چون خودم کارگردان این سناریو هستم ولی اینو بدون هر چه که تبلیغاتمان بیشتر باشد، اولا مردم از علما زده میشن و تمام خمس و زکات و انفاق مالشون را به خانه فرزند امام سرازیر می کنند و از طرفی هر چه بازارمون گرم تر بشه، از طرف موساد هم مشتلق بیشتری گیرمون میاد و من هم که بخیل نیستم، هر چی گیرمون آمد، منصفانه تقسیم میکنیم و البته خیلی چیزهای دیگه هم غیر از مسائل مادی هست که کم کم متوجه میشی، الان در حد فهمت گفتم تا متوجه بشی کاری را شروع کردیم که از همه لحاظ به نفع ماست.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#رمان های جذاب و واقعی📚
#دست_تقدیر۶۶ #قسمت_شصت_ششم 🎬: بیش از یک ماه از آغاز جنگ تحمیلی گذشته بود، محیا مانند پرستاری ماهر و
#دست_تقدیر۶۷
#قسمت_شصت_هفتم 🎬:
همه جا گرد و خاک و دود و آتش برهوا بود، مردی فریاد زد: اینجا نمونید سربازهای عراقی دارن میرسن، به سمت پل حرکت کنید، زود باشید.
محیا بستهٔ دستش را در آغوش مردی زخمی که سوار بر موتور بود انداخت و خودش از محوطهٔ بیمارستان خارج شد.
انگار همه جا مه گرفته بود، مهی از جنس خون و خاک و آتش..
ساختمان های اطراف با خاک یکسان شده بود.
محیا پشت سر مردی که جلوتر با سرعت حرکت می کرد، می دوید، خودش نمی دانست کدام راه به پل میرسد، مرد داخل کوچه ای دیگر شد، محیا سعی می کرد چشم از او برندارد.
وارد کوچه شد و متوجه پیرزنی شد که به او اشاره می کند، جلوتر رفت و می خواست از کوچه خارج شود که دست پیرزن روپوش محیا را چسپید و او را داخل خانه ای نیمه خراب کشاند.
محیا تکیه به دیوار کرد، از بس که دویده بود با هر نفسی که می کشید، دردی در ریه هایش می پیچید.
محیا محکم نفسش را بیرون داد و آهسته گفت: تو اینجا چه میکنی؟! گفتند به سمت پل حرکت کنید، شهر در دست عراقی هاست.
پیرزن به اتاقی کنار درخت نخل اشاره کرد و گفت: شوهرم! شوهرم فلج است و آنجا افتاده، بیا کمک کن او را هم ببریم، در ضمن تو متوجه نبودی، یک سرباز عراقی پشت سرت بود اما قبل از اینکه متوجه تو بشه، من کشیدمت داخل..
محیا تک سرفه ای کرد و به سمت اتاقی که پیرزن اشاره کرده بود رفت.
سرکی کشید، مردی آفتاب سوخته با جسمی تکیده و چشمهای به خون نشسته، به او خیره شده بود و در کنارش فرغونی رنگ و رو رفته وجود داشت.
پیرزن جلو آمد و گفت: فقط اگر...اگر کمک کنی آقا حاتم را داخل فرغون بزارم، خیلی دعات می کنم، فقط مرد من را داخل فرغون بزار،بردنش باخودم...
محیا سری تکان داد و گفت: باشه مادر، بیا کمک بده...
محیا و پیرزن با کمک یکدیگر بالاخره پیرمرد را سوار کردند، پیرزن که انگار به آرزویش رسیده بود، لبخندی شیرین زد، از محیا تشکر کرد و بوسه ای از سر تاس پیرمرد گرفت و گفت: آقا حاتم! به امید خدا نجاتت میدم و با زدن این حرف، دسته های فرغون را گرفت و با تمام قوایش می خواست آن را از اتاق بیرون آورد.
محیا جلو فرغون را گرفت و پیرزن دسته هایش را و با کمک هم به در ورودی خانه رسیدند.
محیا سرش را داخل کوچه برد و هر دو طرف را نگاه کرد و صدای تیر اندازی بلند بود اما کسی داخل کوچه نبود.
محیا رو به پیرزن گفت: باید بریم سمت پل، تو میدانی از کدام طرف باید رفت؟!
پیرزن سرش را تکان داد وگفت: ها که می دونم، از این کوچه که رد بشیم به یه خیابون میرسیم از اون خیابون وارد کوچه روبه رو میشیم و انتهای کوچه روبه رو به پل می خوره..
محیا لبخندی زد و گفت: پس راهی نمونده، اما با وجود سربازای بعثی گذشتن از همین یک کوچه هم مثل گذشتن از هفت خوان رستم هست و با زدن این حرف، دسته های فرغون را گرفت و گفت: تا وقتی من خسته نشدم برات میارمش، تو فقط سعی کن دنبال من تند تند حرکت کنی..
پیرزن میخواست چیزی بگوید، اما وقت حرف و تعارف نبود، محیا بسم اللهی زیر لب گفت و فرغون را هل داد داخل کوچه و به سرعت به همان طرفی که پیرزن گفته بود حرکت کرد.
صدای تیر اندازی که مشخص بود در همان حوالی است در گوششان می پیچید، اما محیا بی توجه به وضعیت خودش و باری که در شکم داشت، پیرمرد را هل می داد، بالاخره از خیابان گذشتند و وارد کوچه آخر که به پل می رسید شدند، در همین حین صدای مردی که با عربی عراقی صحبت می کرد بلند شد: بایستید! بایستید وگرنه می کشمتان...
محیا سرش را به عقب برگرداند و سربازی را دید که با تفنگش او را نشانه رفته
محیا به پیرزن اشاره کرد تا خود و همسرش را از مهلکه نجات دهد و خودش دستهایش را به نشانه تسلیم بالا برد.
پیرزن مانند قرقی، فرغون را به دست گرفت و حرکت کرد، سرباز که انگار این صحنه را نمی بیند و فقط و فقط محیا برایش اهمیت دارد، پیش آمد.
نزدیک او رسید، یک دور دایره وار دور محیا گشت و همانطور که سراپای او را نگاه می کرد گفت: فرمانده من به یک پزشک احتیاج دارد...حرکت کن.
محیا نفسش را آرام بیرون داد و همانطور که دست هایش بالای سرش بود به سمتی که سرباز عراقی می گفت حرکت کرد و قبل از رفتن، سرش را برگرداند و پیرزن را دید که از کوچه گذشت، لبخندی زد و زیر لب خدا را شکر کرد.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
#سامری_درفیسبوک۲
#قسمت_دوم🎬:
گوشی اتاق ، اتاقی که متعلق به «مکتب امام احمدالحسن و یمانی موعود» که تازه راه افتاده بود به صدا درآمد.
کسی جز احمد همبوشی که خود مؤسس این مکتبخانه بود در اتاق وجود نداشت، احمد همبوشی تازگیها پای را فراتر از قبل گذاشته بود و خود را ارتقاء مقام داده بود و از نائب خاص امام به جانشین او و امام سیزدهم ارتقا درجه داده بود و جالب این جا بود که تمام این مقام و رتبه ها، چه از فرزندی امام و چه نیابت و چه مقام سید یمانی و حالا هم امام سیزدهم، همه و همه در خواب و رؤیا به او تفویض میشد، رؤیایی که تنها شاهدش، خود احمد همبوشی بود و اغیار در آن راهی نداشتند و مردم فقط خبر آن را می شنیدند.
احمد همبوشی گوشی تلفن را برداشت، از آن طرف خط صدای پر از التهاب حیدر مشتت به گوش رسید: سلام احمد خوبی؟!
همبوشی گلویی صاف کرد وگفت: درست صحبت کن بگو امام احمد الحسن
حیدر با بی حوصلگی گفت: قراره برای بقیه فیلم بازی کنیم نه خودمون را گول بزنیم، اینقدر گفتی امام احمدالحسن که انگار خودت هم باورت شده امام هستی، بابا تو امامِ یک مشت آدم ساده لوح و متوهم هستی، خودت دیگه توهم امام بودن نزن!
همبوشی گوشی را محکم تر چسپید و گفت: باید اول خودمون به باور برسیم تا بقیه هم ما را باور کنن.
حیدر اوفی کرد وگفت: برو به باور برس! اما با به باور رسیدن تو، نه بابات امام زمان میشه و نه من سید یمانی...حالا از این حرفا گذشته، همانطور که گفته بودی، من شهر به شهر عراق را گشتم و تبلیغ مکتب احمدالحسن را کردم، باورت نمیشه احمد همبوشی! یه عده مردم از همه جا بی خبر، چنان خاک پای من را سرمه چشماشون میکنن که کم کم خودمم داره باورم میشه یه کاره ای هستم، البته بعضی از علما که دستی در علم داشتن جلوم قد علم کردند و فعلا با همون کتابایی که دادی، به خودشون مشغولشون کردم تا تو راه تبلیغ ما سنگ نندازن.
همبوشی لبخندی زد و گفت: این اخبار که تکراری شده، برای چی زنگ زدی؟
حیدر که انگار تازه موضوع اصلی یادش اومده بود گفت: تا رسیدن به العماره مشکلی نداشتم، اما به نظر میرسه تبلیغ توی العماره و اطرافش و کلا جنوب عراق، خیلی سخت هست.
همبوشی با التهابی در صدایش گفت: چرا سخته؟! یعنی مردم اون خطه آگاه تر از بقیه جاها هستند؟!
حیدر نیشخندی زد و گفت: نه بابا! اینجا ساده لوح ترند،آنقدر ساده لوح که قبل از ورود علم تبلیغ احمدالحسن فرزند خود خوانده امام زمان به الاماره، کسی دیگه قاپشون را دزدیده، باید بگم رقیب پیدا کردی! و با زدن این حرف قهقه بلندی سر داد.
احمد همبوشی که کارد میزدی خونش در نمی امد، فریادی زد و گفت: چی میگی تو؟! درست حرف بزنم ببینم!
حیدر مشتت که انتظار این برخورد را نداشت گفت: خوب به من چه که امام زمانت بدون هماهنگی با نائب خاص و امام سیزدهمش، یه نائب دیگه فرستاده سمت العماره و البته از بخت بدت این نائب همچی بگی نگی پرزورتره، یعنی حداقلش اینه که اینجا مردم بیشتر قبولش دارن..
احمدهمبوشی اوفی کرد و گفت: حالا طرف کی هست؟ میشه باهاش کنار اومد یا نه؟
حیدر به میان حرف او دوید و گفت: فک کنم اسمش را شنیدی ...
در همین حین تلفن قطع شد و احمد الحسن همانطور که گوشی را سر جایش میگذاشت، روی صندلی نشست و خیره به تلفن شد تا دوباره زنگ بخورد، او باید برای این موضوعات هم فکری می کرد و شاید لازم میشد که موساد را در جریان بگذارد.
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ نتیجه نهایی حذف حجاب در یک جامعه
💥 در یک انیمیشن دیدنی
#حجاب
سیزده به در امسال با بقیهٔ سالها فرق می کند.
گویا خدا اراده کرده تا شیعیان مولا را که سنگ ارادت علی و فرزندانش را به سینه میزنند، امتحان کند و می خواهد ببیند که امسال به حرمت داغ پدر، ما چکار می کنیم؟!
آیا همچون هر سال به طبیعت می رویم و دلی صفا می دهیم؟!
حاشا که چنین کنیم، زیرا دلی که زخمی از داغ پدر است چه به گردش و تفریح؟!
ما حرمت نگه میداریم و امسال سیزده را پشت در خانهٔ مولا علی به در میکنیم و مطمئنیم سالی که با علی بدر شود، عطر علوی میگیرد و نگاه مهربان پدر را برایمان بهمراه دارد و این اوج خوشبختی ست.
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#دست_تقدیر۶۷ #قسمت_شصت_هفتم 🎬: همه جا گرد و خاک و دود و آتش برهوا بود، مردی فریاد زد: اینجا نمونید
#دست_تقدیر۶۸
#قسمت_شصت_هشتم 🎬:
محیا درحالیکه دلش مانند گنجشککی هراسان در قفس تن، خود را بالا و پایین میزد، با اشارات سرباز بعثی به پیش میرفت.
سرباز کوچه پس کوچه های شهری خرم را که الان جای جای آن با خون مردم مظلوم رنگ گرفته بود می پیمود، تا اینکه جلوی خانه ای توقف کرد.
از ظاهر خانه برمی آمد که خانه متعلق به یکی از متمولین خرمشهر بوده و از آسیب جنگ و درگیری هم کمی مصون مانده، دری با میله های قطور که رو به فضای سبز وچمنکاری شده باز میشد و آن طرف خیابان درست روبه روی آن خانه، وضعیت فرق می کرد و خانه ها با خاک یکسان شده بودند و هر کجا را که چشم می انداختند، تانک و ماشین جنگی به چشم می خورد، انگار این خانه مقر فرماندهی آن فوج جنگی محسوب میشد.
محیا درحالیکه هنوز دستهایش بالای سرش بود وارد شد و از چمن هایی که انگار آنها هم غمی در دل داشتند گذشت و از پله ها بالا رفت، سربازی کنار در بود که جلوی راه آنها را سد کرد.
سرباز پشت سر، صدایش را بالا برد و با زبان عربی گفت: نمی بینی دکتر آوردم؟! حال فرمانده عزت الباردی خوب نیست، خودش دستور داد که کسی را برای مداوایش پیدا کنیم.
سرباز نگاهی به سرتا پای محیا انداخت و با اکراه راه را باز کرد و وارد خانه شدند.
خانه ای که پوشیده شده بود از فرش های زیبای ایرانی، فرش هایی که اینک با چکمه های سربازان بعثی لگد کوب میشدند.
داخل هال بزرگ خانه تک و توک سربازی به چشم میخورد و آنها مستقیم به طرف در اول سمت راست رفتند.
سرباز تقی به در زد و بعد از بلند شدن صدای خسته و کشدار مردی از داخل اتاق، در را باز کردند و وارد شدند.
اتاقی نیمه تاریک که با قالیچه ای لاکی رنگ و زیبا فرش شده بود و کنار دیوار تخت یک نفره ای به چشم می خورد و چند صندلی آهنی و یک میز بزرگ در وسط که همخوانی با این اتاق نداشت به چشم می خورد.
روی میز وسط اتاق مملو بود از داروهای رنگ و وارنگ و در کنارشان اسلحه ای وجود داشت.
سرباز گلویی صاف کرد و گفت: قربان! همانطور که امر کردید یک دکتر براتون پیدا کردم.
مرد بازویش را از روی چشمهایش برداشت و همانطور که سعی می کرد یکی از پاهایش که روی متکا قرار داده بود، تکان نخورد گفت: یک زن!! و بعد با اشاره به پای متورم و زخمی اش که بوی بدی میداد گفت: پزشکان مرد، نتوانستند برای این زخم کاری کنند حالا این ضعیفه چطور میتونه؟! و بعد انگار دردی در جانش پیچیده بود گفت: بیاریش جلوتر تا زخم پام را ببینه، یک جوری که بفهمه براش توضیح بده چه اتفاقی افتاده و بعد فریاد زد: آخه من با این وضعیت چرا باید اینجا باشم؟!!
محیا که خوب میفهمید چه چیزی گفته شده، بدون اینکه به او چیزی بگویند جلو رفت و همانطور که زخم پای مرد را نگاه می کرد، ناخوداگاه به خاطر بوی تعفنی که از زخم پا، بلند بود،اخم هایش را درهم کشید، انگار تمام دل و روده اش را بهم ریخته بودند، ناخوداگاه دستش را روی دهان و بینی اش قرار داد.
فرمانده بعثی که انگار این حرکت محیا برایش سنگین بود، نیم خیز شد و همانطور که ناله می کرد اسلحه کمری اش را کشید و با لولهٔ آن محکم روی دست محیا که جلوی دهانش گرفته بود زد و گفت: ضعیفهٔ احمق، من بو می دهم؟!
درد و سوزشی در دست محیا پیچید و ناخوداگاه با زبان عربی شروع به صحبت کرد: این زخم عفونت کرده، اثر تیر و ترکش نیست، چی باعث شده مچ پایتان اینطوری بشه؟!
فرمانده که با شنیدن حرفهای محیا متوجه شد او عربی می داند، روی تخت نشست و همانطور که نیشخندی میزد گفت: پس عربی هم میدانی! یادم رفته بود اینجا منطقه عرب نشین ایران است، اما لهجه تو ....
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ارائه سخنرانی قدیمی و کمیاب از علامه امینی ( ره ) در دفاع از حقانیت امیرالمومنین (علیه السلام) !
😔😭 مظلومیت کم نظیر حضرت علی (علیه السلام) و خباثت عجیب معاویه ( علیه اللعنة ) را می توان در این سخنان بخوبی درک کرد !
🙏 ذکرُ علیٍ عبادة _ لطفاً در حد توان این ویدیو را برای گروه هایی که عضو هستید ارسال نمایید . اجر شما با امیرالمومنین (علیه السلام)
#کپی_آزاد_است
#انتشار_حداکثری
#کپی_صدقه_جاریه_است
#امیرالمومنین
#مظلومیت_حضرت_علی
#حقانیت_شیعه
#علامه_امینی
#رمان های جذاب و واقعی📚
#دست_تقدیر۶۸ #قسمت_شصت_هشتم 🎬: محیا درحالیکه دلش مانند گنجشککی هراسان در قفس تن، خود را بالا و پایی
#دست_تقدیر۶۹
#قسمت_شصت_نهم 🎬:
فرمانده عزت همانطور که از درد اخم هایش را در هم کشیده بود گفت: عربی حرف میزنی اما لهجه ات شبیه عرب های عراق هست تا ایران!!
محیا نگاهی به پای او کرد و گفت: به نظرم عفونت از دملی چیزی باشه درسته؟
فرمانده بعثی سری تکان داد و گفت: حدست درست بود آفرین! جواب سوالم را ندادی...
محیا نگاهی از زیر چشم به آن مرد کرد و گفت: من عراقی هستم، اما ایران درس می خواندم، الانم هم برای گرفتن مدرک فارغ التحصیلی ام به ایران آمده بودم که درگیر این جنگ نابرابر شدم.
فرمانده عزت با تعجب به محیا چشم دوخت و گفت: باور کنم تو واقعا عراقی هستی؟! اگر عراقی هستی خانواده ات کی و کجا زندگی می کند.
محیا نفسش را آرام بیرون داد و گفت: پدرم اهل تکریت عراق است و مادرم از عرب های ایران و بعد برای عوض کردن بحث گفت: باید مچ پاتون را شستشو بدم و به سمت میز برگشت و شروع به گشتن بین قرص های مختلف روی میز کرد.
فرمانده عزت که هنوز لحنش حاکی از ناباوری بود زیر لب تکرار کرد: تکریت و بعد همانطور که آخی می کرد گفت: روزهای اول جنگ بود یه جوش ریز روی مچپام زد که خارش زیاد داشت، فکر کنم حشره ای نیش زده بود و هر چه میگذشت این جوش بزرگتر و درد و تورمش بیشتر شد تا امروز که به این حال افتاده، اون قرص های دستت هم نیار، همه را امتحان کردم، مشت مشت ازشون خوردم، نگاهم بهشون میافته حالم بهم میخوره و بعد لگن و مایع ضد عفونی کننده گوشه اتاق را نشان داد و گفت: هر روز ضدعفونی میشه...
محیا همانطور که به حرف های فرمانده عزت گوش می کرد به طرف لگن رفت و می خواست تا زخم را شستشو دهد، اما دل درون سینه اش بدجور میزد، او می خواست به هر طریقی شده از این اسارت نجات پیدا کند.
محیا بی صدا زخم را شستشو داد و فرمانده عزت الباردی حرکاتش را زیر نظر داشت.
محیا به سرباز داخل اتاق امر کرد تا پوکه های چند ورق از نوعی کپسول آنتی بیوتیک را از هم باز کند و گرد داخل آن را روی یک تکه باند بریزد و بعد از شستشوی زخم ان پودرها را روی زخم ریخت و با همان باند، پای فرمانده بعثی را پانسمان کرد و گفت: دوازده ساعت دیگه دوباره همین کار را تکرار کنید.
فرمانده عزت با تحکمی در صدایش گفت: تکرار کنیم؟! مگه خانم دکتر کجا تشریف میبرند؟!
محیا سرش را پایین انداخت و گفت: من یه پرستارساده ام دکتر نیستم، بعد اگر اجازه بدین من برگردم برم سمت عراق و تکریت...
حرف در دهان محیا بود که فرمانده عزت از جا بلند شد و با فریاد بلند گفت: تو را بین ایرانی ها اسیر گرفته اند ، ادعا می کنی عراقی هستی و هنوز چیزی ثابت نشده که واقعا راست بگی، از طرفی مشغول خدمت به دشمنان ما بودی، پس حالا حالاها اسیر ما هستی، اگر تونستی زخم پای منو مداوا کنی دستور میدهم بین اسرا تو را نبرن و یه جای خوب نزدیک خودم بهت بدن وگرنه.... و بعد نچ نچی کرد و به سرباز پشت سر محیا اشاره کرد و گفت: این خانم را ببرین آشیزخونه، فعلا اونجا باشن ،مفیدتر خواهند بود تا بعدا بهتون بگم چکار کنید..
سرباز چشمی گفت و پایش را بهم چسپانید و حرکت کرد و با اسلحه به کمر محیا زد تا همراهش بیرون برود.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
با عرض سلام و عرض تسلیت ایام شهادت مولی الموحدین امیرالمومنین علی بن ابیطالب علیه السلام
بیایید امشب که شب نزول قرآن است، خدا را به حق قرآن ناطق، اولین مظلوم عالم، قسم دهیم که خداوند اراده کند و امسال، سال ظهور نوادهٔ مولای مظلوممان، غریب عالم، مهدی موعود عجل الله تعالی باشد.
امشب خاضعانه از تمام شما عزیزان تقاضا دارم که خدا را به جلال وجبروت خودش قسم دهید که اگر قرار است یک حاجت از ما روا شود، آن حاجت«ظهور حجت خدا » باشد.
شما برای ظهور مولا دعا کنید و مولای غریبمان برای شما دعا می کند و شک نکنید که دعای حجت آخرین خدا به اجابت می رسد.
التماس دعا......حسینی
@bartaren
🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤
یتیم شدیم تمام...
ما را به گردش در طبیعت دعوت نکنید که کل عالم هستی عزادار اولین مظلوم عالم است.
برایمان پیرهن مشکی آورید که دلمان داغدار پدر است.
از گردش و تفریح نگویید که ماشیعه ایم و عشق مولا در تار و پود وجودمان جاریست و اینک حرمت شال عزای نوادهٔ مولایمان را نگه می داریم
ما شیعه ایم و عزادار...
@bartaren
🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#رمان های جذاب و واقعی📚
#دست_تقدیر۶۹ #قسمت_شصت_نهم 🎬: فرمانده عزت همانطور که از درد اخم هایش را در هم کشیده بود گفت: عربی ح
#دست_تقدیر۷۰
#قسمت_هفتاد🎬:
محیا روی تخت قهوه ای رنگ اتاق دراز کشیده بود و به پرده های اتاق که انگار متعلق به یک دختر بچه بود و رنگ صورتی آن کمی چرک شده بود خیره شد، این اقامتگاه جدیدش از عنایات فرمانده عزت بود.
فرمانده عزت این چند ماه چون عقابی تیز چشم، بالای سر او بود و حالا که محیا سنگین شده بود باز هم دست بردار نبود.
انگار در تقدیر محیا بود که مداوای فرماندهان بعثی را به عهده گیرد، چون فرمانده عزت او را به عنوان پزشکی حاذق به دیگران معرفی می کرد، محیا به دلیل دو رگه بودن به امر این فرمانده لجوج، می بایست در جبهه بماند تا به بعثی ها خدمت کند و وضعیت محیا هم تاثیری در لغو این امر نداشت.
در این مدت تنها لطف فرمانده به او این بود که خانه ای تقریبا راحت را در نزدیکی مقر خود که مدام عوض میشد، برای محیا در نظر بگیرد.
صدای تیر اندازی رشته افکار محیا را بهم ریخت، ماه ها این شهر در چنگ بعثی ها اسیر بود و هرازگاهی رزمندگان ایرانی شبیخون میزدند و صدای تیراندازی بلند می شد.
محیا سعی کرد به چیزی فکر نکند، با احتیاط به پهلو چرخید و همانطور که دست روی شکمش می کشید گفت: عزیز مادر! تو تنها مونس روزهای اسارت مادر هستی... از آینده میترسم...میترسم که من باشم و تو نباشی یا تو باشی و من...
در همین حین صدای تحرّک تحرّک سربازی بلند شد.
محیا آرام روی تخت نشست و دستش را به کمینهٔ تخت گرفت و از جا برخواست، به طرف پنجره اتاق که طبقه دوم خانه بود رفت، گوشه پرده را کمی کنار زد و به صحنهٔ پیش رو چشم دوخت.
سربازهای عراقی سه رزمنده را اسیر کرده بودند، محیا آهی کشید و نگاهش را به چهره نوجوانی دوخت که او را یاد رحیم می انداخت، می خواست پرده را پایین بیاندازد که ناگهان متوجه چهره آشنایی شد.
خوب دقت کرد..خودش بود...زیر لب گفت: این آقای سعادت هست، رفیق گرمابه و گلستان مهدی...
قلب محیا بی تابانه شروع به تپیدن کرد، افکار مختلفی به ذهنش خطور کرد، باید کاری انجام میداد...حسی درونی به او فشار می اورد که خود را به آقای سعادت برساند.
رزمنده ها را داخل ساختمان کردند، محیا پرده را انداخت و بی هدف داخل اتاق شروع به قدم زدن کرد.
بعد از چند قدم، نزدیک تخت ایستاد، دستش را به کمرش زد، نفس عمیقی کشید که تقه ای به در خورد و پشت سرش صدایی به گوش رسید: خانم دکتر! فرمانده عزت احضارتان کرده، انگار کار مهمی با شما داره...
محیا به طرف در رفت و با عصبانیت در را باز کرد و گفت: این کارهای مهم تمامی ندارد؟! بی انصافین، وضعیت جمسانی من را نمی بینین؟! حاشا به غیرتتان، مثلا من هموطن شما هستم!
سرباز که انگار شرمنده شده بود، سرش را پایین انداخت و گفت: ما تقصیری نداریم خانم! و صدایش را پایین تر آورد و گفت: از من نشنیده بگیرین، فکر کنم فرمانده عزت به جایی دیگه منتقل شده، امکانش هست که شما را مرخص کنن برین عراق به شهر خودتون...
دنیا دور سر محیا به چرخش افتاد، یعنی امکانش بود آزاد بشه؟!
ادامه دارد...
📝به قلم: ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂
#رمان های جذاب و واقعی📚
#دست_تقدیر۷۰ #قسمت_هفتاد🎬: محیا روی تخت قهوه ای رنگ اتاق دراز کشیده بود و به پرده های اتاق که انگار
#دست_تقدیر۷۱
#قسمت_هفتاد_یکم🎬:
محیا سری تکان داد و همانطور که به سمت چادر مشکی که روی کمینه تخت انداخته بود می رفت، گفت: صبر کنید مقداری سمبوسه گوشت درست کردم، انگار فرمانده عزت ویارش از من هم قوی تر هست، هر چی هوسش می کند در دم باید برایش فراهم شود، صبح هوس کرده بود و نمی دانم از کجا گوشت فراهم کرده و برایم فرستاده و الان باید اماده جلویش باشد.
محیا از اتاق بیرون آمد و به سمت آشپزخانه رفت و همانطور که اشاره به دیز پر از سمبوسه می کرد گفت: اینجاست بیا ببرش.
سرباز که انگار دهانش آب افتاده بود همانطور که خیره به ظرف سمبوسه ها بود گفت: خوب منم اگر جای فرمانده عزت بودم، تو را از دست نمی دادم، پایش را که هیچ کس نتوانست مداوا کند، خوب کردید، سربازها زخمی می شوند، به آنها میرسید و آشپزیتان هم که حرف ندارد پس چرا...
محیا یکی از سمبوسه ها را برداشت و همانطور که حرف سرباز را قطع می کرد گفت: بیا تو هم از این بخور...
سرباز که انگار در گرفتن تردید داشت گفت: نه..نه...من به همان غذای سربازی قانع هستم، اگر فرمانده بفهمد که...
محیا به اصرار سمبوسه را به دست سرباز داد و گفت: فرمانده از کجا می خواهد بفهمد؟! بخور و دست و دهانت را پاک کن و بعد میرویم.
سرباز چشمانش برقی زد و سمبوسه را گرفت و با اشتها شروع به خوردن کرد
محیا نزدیک پنجره آشپزخانه که رو به حیاط مقر فرمانده عزت باز میشد رفت و گفت: اون اسیرها کی بودن که اوردنشون اینجا؟! سابقه نداره اسرا را اینجا بیارن، چرا منتقلشون نکردن به عراق؟!
سرباز آخرین گاز را زد و گفت: اینجور معلومه اون سه نفر از فرماندهان ایرانی هستند، فرمانده عزت می خواهد فردا همزمان با رفتنش از خرمشهر، این سه نفر بیچاره را جلوی یکی از مقامات بلند پایه بعثی که برای سرکشی به اینجا می آید تیرباران کند.
محیا که انگار بندی درون قلبش پاره شده بود، سمبوسه ای دیگر به طرف سرباز داد و گفت: کی قراره بیاد، فرمانده جدید؟! و این اسرا را امشب اینجا نگه می دارن؟!
سرباز که نیشش تا بنا گوش باز شده بود گفت: فردا هم فرمانده جدید می اید و همراهش آن مقام بلند مرتبه که انگار از نزدیکان صدام حسین است می آید و بعد صدایش را آهسته تر کرد و ادامه داد: قراره من امشب مراقب این اسرا باشم، توی زیر زمین نگهشون میدارن، من میدونم که شما دورگه اید و از کشتن ایرانی ها ناراحت میشوید، برای همین پیشنهاد میدم، فردا خودتان را بیرون از اینجا سرگرم کنید...
محیا نفسش را آرام بیرون داد و گفت: من از جنگ بیزارم، هم از کشته شدن ایرانی ها و هم عراقی ها ناراحت میشوم، خدا از کسی که این بساط را راه انداخت نگذرد.
سرباز سری تکان داد و گفت: من هم با شما هم عقیده ام، اما چه میشه کرد، حالا بریم ببینیم فرمانده چکارتان دارد..
محیا که انگار ذهنش درگیر مسئله ای مهم تر بود به سمت اتاقش راه افتاد و گفت: فرمانده عزت به خاطر این ظرف غذا یاد من کرده، اینها را به دستش برسان و بگو من حالم خوب نبود، کمی بهتر که شدم، خودم به دفترش می آیم.
سرباز که انگار نمک گیر شده بود، لبخندی زد و گفت: باشه، پیاز داغش هم زیادتر می کنم که حالتون خوب نبوده و با زدن این حرف از در بیرون رفت.
به محض بسته شدن در، محیا از جا برخواست، انگار نقشه ای کشیده بود که می بایست آن را عملی کند، سریع به سمت اتاقی رفت که به نوعی انبار دارو محسوب میشد و شروع به گشتن داخل داروها کرد....
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
#دست_تقدیر۷۱ #قسمت_هفتاد_یکم🎬: محیا سری تکان داد و همانطور که به سمت چادر مشکی که روی کمینه تخت اند
#دست_تقدیر۷۲
#قسمت_هفتاد_دوم 🎬:
مهدی دستش را از باندی که برگردنش اویزان کرده بود، آرام در اورد و خانه ای را در انتهای کوچه به حمید نشان داد و گفت: آنطور که اون رزمنده میگفت، خانه شان باید این باشه، فوری گونی عقب ماشین را پشت در خانه بزار، زنگ را بزن و به پیرزن بگو این بسته از طرف پسرش ضیاء هست.
حمید چشمی گفت و می خواست پیاده شود که ناگهان دست مهدی روی دستش آمد و گفت: صبر کن! صبر کن ببینم! اون...اون مرد را میبینی؟ خیلی آشناست.
حمید مردی میانسال را که از خانه روبه روی خانه مادر ضیاء، بیرون آمد دید و گفت: آره! چیه مگه؟!
مهدی به سرعت از ماشین پیاده شد و گفت: حمید هوام را داشته باش، نذار از دستم فرار کنه...
حمید با تعجب حرکات مهدی را نگاه می کرد، می خواست چیزی بگوید که مهدی پیاده شد و به سمت مرد که از روبه رویش می آمد رفت، نزدیک مرد رسید و چیزی گفت...آن مرد با دیدن مهدی شروع به دویدن کرد.
حمید از ماشین پیاده شد و راه آن مرد را سد کرد و بعد از زد و خوردی کوتاه او را سوار ماشین کردند.
مرد بین حمید و مهدی نشست و همانطور که نگاهش به نگاه خشمگین مهدی گره خورده بود با لحن لرزانی گفت: ب...ب...بخدا من هیچکاره بودم، به من گفتن این دختره فراری هست،گفتن بی اجازه پدرش اومدن ایران، بهم گفتن بگیریمش و برسونیمش دست پدرش ....همین
مهدی نفسش را محکم بیرون داد و گفت: آره به همین راحتی...اونا گفتن و تو هم در قالب مرد عنکبوتی شدی ناجی زن من؟! تو ندیدی که اون دختر شوهر داشت، یک ذره به رگ غیرتت بر نخورد که هموطنت را اونجور توی منگنه قرار دادی و همسرش را ازش جدا کردین؟!
مرد سرش را پایین انداخت و گفت: به خدا شرمنده! من ...من کاره ای نبودم، یعنی مجبور بودم، ازم آتو داشتن، بعدم خودت دیدی که من اونجا کاری نکردم، یه جوری نقش سیاهی لشکر را بازی می کردم، تو رو خدا منو ببخش و به کسی تحویل نده، به خدا بچه هام از نون خوردن می افتن...
مهدی با غضب به مرد نگاهی کرد و گفت: اگر تو، جای من بودی میبخشیدی؟
مرد آهسته گفت: ن..نمی دونم، اما...اما شما چرا بدون رضایت پدر اون دختر...
مهدی به میان حرف مرد دوید و گفت: این چرندیات چیه میگی؟! پدر اون دختر چند سال پیش مرده بود، همسایه ما بود...حالا بگو چکار کردین؟ کجا بردینش؟!
مرد شانه ای بالا انداخت وگفت: من نمی دونم! قرار شد ببرن برسونن دست پدرش...یعنی به من اینطور گفتن..
مهدی به حمید اشاره ای کرد وگفت: حرکت کن، انگار این آقا با زبون خوش نمی خواد حرف بزنه، باید ببریمش سپاه...
مرد نگاهی هراسان به مهدی انداخت وگفت: تو رو خدا من تازه از زندان آزاد شدم،آخه برای چی ببرینم، من چیزی ندارم بگم، آخه چی می خوایین ازم؟!
مهدی با تحکمی در صدایش گفت: یه سرنخ، یه کسی که منو به همسرم برسونه...
مرد کمی فکر کرد و گفت: راستش قبل از اینکه از مشهد خارج بشن، من ازشون جدا شدم، اما یه زن را سوار کردند که مراقب اون خانم باشه، حد و حدود آدرس خونه اون زن را میدونم...
مهدی که انگار کور سو نوری در دشت ناامیدیش تابیده باشد، برقی در چشمانش زد و گفت: ما را ببر به همون آدرس...همین الاان
مرد سری تکان داد و گفت: ولی چندین ماه گذشته...
مهدی صدایش را بالا برد و گفت: ولی و اما و اگر نداریم...ما را ببر اونجا، اون زن را نشون من میدی بعد هر کجا که دلت خواست برو..
مرد چشمی گفت و حمید ماشین را روشن کرد، انگار جایی که مد نظرش بود، در همین محله بود و مهدی نمی دانست که خود این مرد منیژه را به گروه آدم رباییشان معرفی کرده است.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
#دست_تقدیر۷۲ #قسمت_هفتاد_دوم 🎬: مهدی دستش را از باندی که برگردنش اویزان کرده بود، آرام در اورد و خ
#دست_تقدیر۷۳
#قسمت_هفتاد_سوم 🎬:
ماشین داخل خیابان شد و با راهنمایی آن مرد، کمی جلوتر ایستاد.
آن مرد خانه ای را اوایل کوچه نشان داد و گفت: آنجا را می بینید؟! خانه ای با در کوچک آبی رنگ! خانه اون خانم هست، اسمش منیژه هست و با عمه اش زندگی می کند...
مرد داشت توضیح می داد که در خانه باز شد و منیژه با کودکی در آغوش بیرون آمد، عمه خانم هم به دنبالش هراسان داخل کوچه شد و گفت: منیژه! بچه ام را به تو سپردم، برو نشون دکتر بدش، جان خودت و جان صادق...
منیژه سری تکان داد و گفت: عمه خانم برای همین از حجره اومدم،مراقب هدیه باش و با زدن این حرف به سمت خیابان حرکت کرد.
مرد که دستپاچه شده بود گفت: تو رو خدا بزارین برم این خانم....این ...منیژه است...
مهدی در را باز کرد و پیاده شد و می خواست به سمت همان خانمی که او ادعا می کرد منیژه است برود که ناگهان آن مرد مثل قرقی از ماشین پیاده شد و در رفت.
مهدی بی توجه به آن مرد به سمت منیژه رفت و می خواست چیزی بگوید که منیژه جلو آمد و همانطور که نگاهی به قد و قامت و لباس سپاهی مهدی میکرد گفت: برادر خدا خیرت بده ماشین داری؟! بچه ام تو تب میسوزه، میخوام برسونمش به یه درمونگاهی چیزی...
مهدی نفسش را آروم بیرون داد و با اشاره به ماشین، گفت: آره، بیا سوار ماشین شو و با زدن این حرف به سمت ماشین آمد، در سمت راننده را باز کرد و به حمید گفت: برو اون بسته بالا ماشین را بردار و ببر خونه ضیاء، اینطور معلومه تا اونجا راهی نیست و چشمکی زد و گفت: منم این خانم را میرسونم به درمونگاه...
حمید چشمی گفت و از ماشین پیاده شد، مهدی باند را کلا از گردنش درآورد و پشت فرمان نشست و همانطور که سعی می کرد دردی که در دستش پیچیده را نادیده بگیره به منیژه اشاره کرد سوار بشود.
منیژه سوار شد و همانطور که روسری اش را جلومی کشید گفت: خدا خیرتون بده، خدا زن و بچه تون را براتون نگه داره بچه ام ...
مهدی بی توجه به حرفهای منیژه نگاهی به بچه انداخت و چشمانش خیره بر چیزی شد که برایش آشنا می آمد.
پلاک زنجیری شبیه همانکه خودش برای محیا گرفته بود و بعد چیز اشنای دیگری دید.
مهدی ماشین را روشن کرد و گفت: بچه تون چند وقتشه؟! منیژه نگاهی به صادق کرد وگفت: شش ماه..یعنی چند روز دیگه ازشش ماه...
مهدی وسط حرف منیژه پرید و گفت: همسرتون کجان که مجبور شدین تنهایی توی کوچه وخیابون بیافتین ؟...
ماشین از پیچ خیابان گذشت ، منیژه اوفی کرد و گفت: همسرم!! اون دو ساله عمرش را داده به شما.... و اصلا حواسش نبود که سوتی بزرگی داده...
مهدی زهر خندی زد و گفت: راست میگن دروغ گو ها حافظه ضعیفی دارن، بچه مال کیه؟! چون شوهرتون دوسال پیش ....
منیژه که تازه فهمیده بود چه گلی کاشته با لکنت گفت:نه...را...راستش...
مهدی محکم روی فرمان کوبید وگفت: راستش تو یک زن کلاش هستی منیژه خانم، همون که محیای من را ربود و با این کارش می خواست به دشمن خوش خدمتی کنه..
منیژه که با شنیدن اسم محیا، انگار یک سطل آب سرد روی سرش ریخته باشن گفت:چ..چ..چی میگین؟! محیا کیه؟!
مهدی صدایش را بالا برد و فریاد زد: کمتر دروغ بگو خانم، محیا همونی هست که گردنبندش گردن این بچه و حلقه اش هم دست تو هست و با زدن این حرف، بیسیم جلو داشتبرد را برداشت ...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌼🌿🌺🌿🌼🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمیدونم سابقه داشته که حضرت آقا بعد کلی سخنرانی و اتمام جلسه یکدفعه بین نماز بلند شن و دوباره مطلبی بگن یا نه؟!
ولی معلومه حرف مهمی بوده ...
@bartaren
#رمان های جذاب و واقعی📚
#دست_تقدیر۷۳ #قسمت_هفتاد_سوم 🎬: ماشین داخل خیابان شد و با راهنمایی آن مرد، کمی جلوتر ایستاد. آن مرد
#دست_تقدیر۷۴
#قسمت_هفتاد_چهارم🎬:
منیژه نگاهش به بیسیم افتاد و گفت: تورو خدا، بچه مریض هست، بزارید اول این بیچاره را ببریم دکتر بعدش ...اصلا همه چی را میگم، این بچه...این بچه، بچه محیاست، قرار بود به دستتون برسونم که ادرستون را گم کردم..
مهدی همانطور که بیسیم را سرجایش می گذاشت و رانندگی می کرد گفت: اولا، اول بچه را میبرم دکتر و بعد تکلیف تو رو مشخص میکنم، دوما محیا مگه اصلا باردار بود که بچه شش ماهه بخواد داشته باشه؟! بازم داری دروغ میگی خانم نامحترم...
منیژه آب دهنش را قورت داد و گفت: بچه محیا که نه! اون بیچاره شاید تازه دوماهش بود هنوز ویار داشت، این بچه را محیا به دنیا آورد وچون پدر ومادرش تو جنگ کشته شدن، خواست خودش بزرگ کنه.... و بعد با حالت تعجب سوال کرد: یعنی هنوز محیا نیومده؟!
مهدی که با هر حرف منیژه تعجبش بیشتر می شد گفت: چی می گی تو؟! جنگ؟! محیا؟! برگرده!!!
منیژه که الان مطمئن شده بود محیای بیچاره برنگشته بغض گلوش را فرو داد و گفت: آره، قرار بود محیا را از مرز خارج کنیم و بفرستیمش عراق و ما نزدیک مرز بودیم که اونجا را بمباران کردند، نجات ما از مرگ، مثل یک معجزه بود، معجزه ای که ویار محیا باعثش شد...
مهدی که انگار آتش گرفته بود گفت: ویار محیا؟! محیا باردار بود؟!
منیژه دستی به گونه داغ صادق کشید و گفت: آره، اما به کسی نگفته بود، تو بیابون از ماشین پیاده شد، دل و روده اش داشت بالا میومد، منم همراش پیاده شدم تا مراقبش باشم، اما انگار خدا میخواست، بچه محیا، جون من و مادرش را نجات بده، تا ما پیاده شدیم، یه خمپاره خورد درست وسط ماشین
اون دوتا مردی که همراهمون بودن همراه ماشین دود شدن و بر هوا رفتن، من و محیا برگشتیم عقب، اولین آبادی که رسیدیم، قیامت کبری را به چشم خودمون دیدیم، همونجا محیا، صادق را به دنیا آورد، مادر صادق مرده بود، شکمش را بریدیم و...
منیژه به اینجای حرفش که رسید، بغضش ترکید و شروع به گریه کرد، حال مهدی هم دست کمی از منیژه نداشت.
مهدی ترمز کرد، ماشین متوقف شد، مهدی بچه را از دست منیژه گرفت و همانطور که پیاده میشد گفت: بریم درمانگاه، بقیه اش را اونجا تعریف کن.
توی نوبت دکتر نشسته بودند که منیژه همه چی را برای مهدی تعریف کرد و بعد، آرام حلقه محیا را از انگشتش بیرون آورد و به مهدی داد.
مهدی حلقه را توی مشتش گرفت و داخل مطب شد، صادق را روی تخت گذاشت و دکتر مشغول معاینه شد.
مهدی نفهمید که دکتر چی گفت و وقتی به خود آمد که پاکتی دارو به دست داشت و جلوی ماشین ایستاده بود و خبری از منیژه نبود.
مهدی، بوسه ای از گونه صادق که حال گریه کردن هم نداشت گرفت و او را به خودش چسپانید و زیر لب گفت: تو آخرین یادگار محیا هستی...باید برم...باید بفهمم چه بلایی سر محیای من اومده و با زدن این حرف سوار ماشین شد و به سمت خانه مامان رقیه حرکت کرد.
جلوی خانه توقف کرد، نگاهی به در خانه خودشان کرد، خانه ای که بعد از رفتن محیا، از یاد مهدی هم رفت و دیگر قدم به انجا نگذاشته بود.
کلید خانه مامان رقیه را از جیبش بیرون آورد و در را باز کرد.
آقا رحمان که خودش را با درختان مشغول کرده بود جلو دوید و با تعجب نگاهی به کودک در آغوش مهدی کرد و گفت: سلام آقا...رقیه خانم هم الان اومدن.
مهدی سری تکان داد و به طرف ساختمان رفت...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
#دست_تقدیر۷۴ #قسمت_هفتاد_چهارم🎬: منیژه نگاهش به بیسیم افتاد و گفت: تورو خدا، بچه مریض هست، بزارید ا
#دست_تقدیر۷۵
#قسمت_هفتاد_پنجم 🎬:
مهدی تقه ای به در هال زد و رقیه، چادر دستش را روی مبل انداخت و همانطور که روسری اش را درست می کرد به سمت در هال امد و گفت: چی شده باز آقا رحمان؟!
پرده را کنار زد و چهره آفتاب سوخته مهدی را با کودکی در آغوش دید، لبخندی زد، در را باز کرد و گفت: به به! خوش آمدی پسرم و بعد با اشاره به کودک گفت: این بچه چیه؟!
مهدی وارد هال شد و همانطور که بچه را به سمت رقیه میداد گفت: این قاصد خوش خبر از طرف محیاست!!
رقیه می خواست بچه را بگیرد که با شنیدن اسم محیا انگار پاهایش سست شد و همانطور که می لرزید کنار دیوار نشست و گفت: خودت میدونی، عباس عراق را زیر و رو کرد اما خبری از محیا به دستش نرسید،چی میگی تو؟!
مهدی کنار رقیه زانو زد و گفت: خوب طبیعیه، نباید خبری از محیا به دست میاورد، چونکه محیا اصلا به عراق نرسیده..
رقیه که انگار با تمام وجودش واژه هایی را که از دهان مهدی بیرون می آمد، می خورد گفت: چی میگی مهدی؟! یعنی چه؟!
مهدی صادق را به طرف رقیه داد و گفت: این یه نشانه از طرف محیاست که امروز خدا خواست و به دستم رسید، اسمش صادق هست، بچه محیا که منم می خوام براش پدری کنم.
رقیه که انگار گیج شده بود صادق را گرفت و همانطور که دست به گونه داغش می کشید گفت: وای چقدر تب داره! و با سرعت از جا بلند شد و گفت: داروها دستت را بده، همینجا من به بچه میرسم بگو چی به چیه؟!
مهدی هر چه را از منیژه شنیده بود برای رقیه گفت و رقیه اشک ریخت و گریه کرد و تازه یاد اون برگه ازمایشی افتاد که درست روز مرگ ننه مرضیه توی کوچه دیده بود، بغض گلویش را فرو داد و زیر لب گفت: مامان برات بمیره، کجایی که این روزهای بی پناهی و مادر شدنت، کنارت باشم؟!
مهدی شیشهٔ شیر صادق را تکان داد و به سمت رقیه داد و گفت: مامان! این خیلی غلیظ نیست؟!
رقیه نگاهی به شیشه شیر کرد وگفت: نه خوبه! حالا بگو برنامه ات چیه؟!
کاش عباس هم اینجا بود و با هم یه فکری برمیداشتین...
مهدی لبخندی زد و گفت: عباس یه مرد واقعی هست، کی باورش میشه یه عراقی بیاد تو جبهه جنگ برای ایران بجنگه؟!
رقیه خیره به عکس عباس که روی دیوار بود شد و گفت: عباس طرف حق را میگیره، یعنی فکر کنم تمام عراقی های شیعه اینجور باشن، حزب بعث را جزء عراق ندونین، اونا هم یکی مثل شاه ایران! خودفروخته و مهرهٔ استکبار هستن..
مهدی سری تکان داد و گفت: درست میگی! من باید به جبهه برگردم، باید به دنبال محیا بگردم، می خوام برم سمت خرمشهر،چون آخرین جایی که محیا دیده شده اونجا بوده...
رقیه با نگرانی نگاهی به دست مهدی کرد و گفت: تازه از جبهه اومدی، هنوز وضع دستت هم خوب نشده، عباس هم که رفته جبهه، خرمشهر هم که هنوز اسیر دست این بعثی های بی دین هست، چکار می تونی بکنی؟!
مهدی نفسش را محکم بیرون داد و گفت: خیلی از مردم توی خرمشهر اسیر شدند، باید به هر طریقی خودم را به اونجا برسونم، دستمم چیزیش نیست، خرمشهر راه های نفوذ داره، با اهل فن میریم جلو، اگر تونستم عباس را هم پیدا میکنم و در جریان میذارم، شما فعلا به صادق برس، نگاه کن پلاک و زنجیر محیا هم به گردنش هست و بزار بمونه تا محیا به صادق برسه..
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
#دست_تقدیر۷۵ #قسمت_هفتاد_پنجم 🎬: مهدی تقه ای به در هال زد و رقیه، چادر دستش را روی مبل انداخت و هما
#دست_تقدیر۷۶
#قسمت_هفتاد_ششم🎬:
مهدی از روی صندلی بلند شد وهمانطور که به سمت نقشه ای که روی دیوار زده بودند میرفت، گفت: مدتهاست قسمتی از کشور ما در دست بعثی هاست، هستند هموطنانی که در اونجا هنوز هستند و معلوم نیست وضع زندگی شان چگونه هست، من می خواهم به گونه ای وارد شهر شوم و با چشم خود ببینم چه خبر است، شاید بشود نقشه ای کشید و راهی برای آزادی این شهر و مردمش پیدا کرد.
آقای سعادت به طرف مهدی آمد و دستش را روی شانهٔ او گذاشت و گفت: من نمی تونم درکت کنم، چرا که تو همسرت اونجا اسیره، اما همدردیم چون خرمشهر ناموس هر ایرانی هست، بارها و بارها بچه ها تمام تلاششون را کردن، به داخل شهر نفوذ کردن، اما نتونستن هیچ کاری از پیش ببرن، بعثی ها مثل عنکبوت همه جا تار تنیدن، اگر الان وارد شهر بشیم، خودکشی کردیم مهدی میدونی؟!
مهدی نفسش را آرام بیرون داد و گفت: حداقل مطمئن بشم که زنده است یانه؟! اسیر شده یا نه؟!
سعادت سری تکان داد و گفت: از کجا می خوای بفهمی؟!
مهدی شروع به قدم زدن کرد و گفت: نمی دونم، فعلا مغزم کار نمیکنه، اما میرم سمت خرمشهر، بالاخره خدا به دری به روم باز میکنه.
سعادت که خوب مهدی را میشناخت و میدانست محال است از حرفش پا پس بکشد گفت: من قراره فردا برم طرف جبهه جنوب، حالا اگر خواستی تو هم باهام بیا، تا طرف خرمشهر هم بریم ببینیم چی میشه؟!
مهدی سری تکان داد و گفت: ممنون، خدا خیرتون بده
مهدی برای خدا حافظی خانه رقیه خانم رفت.
رقیه بسته ای را که آماده کرده بود به مهدی داد و گفت: اینا یک سری خوراکی و خشکبار هست، خودت بخور...اگر...اگر محیا را هم دیدی از اینا...
مهدی لبخندی زد و گفت: تو مادری! در حق دخترت دعاکن، دعا کن پیداش کنم و بعد همانطور که بسته را می گرفت، وان یکاد نقره ای را که دقیقیا مثل وان یکادی که به گردن صادق بود و کنار پلاکش بر گردن انداخته بود بیرون آورد و گفت: منم این وان یکاد را بهش میدم، این و اون که به گردن صادق بود را باهم گرفتیم، تا ایه قران ما را حفظ کنه و الان محیا اونو بخشیده به پسرم صادق و من هم می بخشم به محیا، ان شاالله که پیداش کنم و بیارمش اینجا، فقط...فقط مراقب صادق باش.
رقیه نگاهی به گهواره گوشهٔ هال انداخت و گفت: مثل جونم ازش مراقبت می کنم اون بوی محیای منو میده، محیا با دستای خودش اونو به دنیا آورده و فرستاده تا ما بزرگش کنیم و بعد نفسش را آرام بیرون داد و گفت: راستی عباس زنگ زد، بهش گفتم که خبری از محیا بدست آوردین، اونم داشت راجع به یه اسیر عراقی چیزی می گفت که تلفن قطع شد و دیگه هم زنگ نزد، رقیه با زدن این حرف سینی که آب و قران داخلش گذاشته بود را جلوی مهدی گرفت و مهدی از زیر قرآن رد شد و مهدی در حالیکه ذهنش درگیر آخرین کلمات رقیه خانم بود از خانه بیرون رفت..
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب و واقعی📚
#دست_تقدیر۷۶ #قسمت_هفتاد_ششم🎬: مهدی از روی صندلی بلند شد وهمانطور که به سمت نقشه ای که روی دیوار زد
#دست_تقدیر۷۷
#قسمت_هفتاد_هفتم 🎬:
مهدی نگاهی به اردوگاه کرد، اردوگاهی که آوارگان خرمشهر را در خود جای داده بود و حرف آن پیرزن که سوگوار همسرش بود در ذهنش اکو شد: من و اون خانم دکتر همسر مرحومم را سوار فرغون کردیم، نزدیک پل بودیم که یه سرباز عراقی اومد سروقتمون، من و همسرم جستیم و اون خانم دکتر اسیر شد، نشانی هایی که پیرزن میداد با محیا می خواند و حسی از درون به مهدی می گفت که این خانم دکتر، کسی جز محیای او نیست.
مهدی به سمت باجه مخابراتی که بچه های سپاه برای آواره ها راه انداخته بودند رفت و سلامی کرد، سرباز کم سنی که پشت سیستم نشسته بود از جا بلند شد و به مهدی دست داد و مهدی شماره خانه، مامان رقیه را بهش داد.
با اولین بوق، رقیه گوشی را برداشت، انگار همانجا کنار گوشی نشسته بود.
مهدی می خواست احوال صادق را بگیرد و خبری را که از زبان پیرزن شنیده بود به رقیه بگوید تا دل داغدار این مادر کمی آرام گیرد، پس با صدایی پر از انرژی گفت: سلام مادر!
رقیه که گویا منتظر تماس مهدی بود با لحنی پر از شور و اشتیاق گفت: سلام عزیزم، الان...الان عباس زنگ زد، میدونی چی می گفت؟!
مهدی از لحن رقیه که مانند دختر بچه ای ذوق زده بود، خنده اش گرفت و گفت: چی گفتن؟!
رقیه آب دهنش را قورت داد و گفت: عباس...عباس با چند تا از اسرای عراقی صحبت کرده و متوجه شده اونا یک زنی را دیدن که ادعا میکرده دو رگه است، هم فارسی و هم عربی را مثل بلبل صحبت می کرده، اون خانم اسیر بوده و به نوعی امداد رسان، اینجور که میگفتن اون خانم داخل خرمشهر بوده، فقط یه چی عباس را مشکوک کرده بود که اون خانم محیا نیست و اینم این بود که عراقی ها گفته بودن اون خانم باردار بوده و وقتی عباس متوجه شد که محیا....
انگار حس رقیه به مهدی منتقل شده بود و مهدی وسط حرف رقیه دوید و گفت: منم زنگ زدم در همین باره صحبت کنم، آخه توی اردوگاه با پیرزنی برخورد داشتم که انگار شاهد اسارت محیا بوده، تا الان دوبه شک بودم که آیا اون خانم که پیرزن میگفت محیا بوده یا نه؟! الان با این خبر عباس، مطمین شدم که خود محیا بوده و بعد هر دو نفربا هم گفتن، محیا زنده است و اسیر شده، خدا را شکر...
مهدی لبخندش پررنگ تر شد و گفت: همین امشب یا نهایت فردا شب با بچه ها نفوذ می کنیم داخل شهر، مامان رقیه! شما فقط دعاکنید، دعا کنید که محیا را پیدا کنیم و با دست پر برگردیم .
رقیه نگاهش را به بالا دوخت و گفت: خدایا بچه ام را به تو سپردم، خودت نجاتش بده، خودت هواش را داشته باش و خودت به من برسونش... و بعد ادامه داد: من به عباس گفتم که شما اومدین سمت خرمشهر، قرار شد خودش را به شما برسونه و در همین حین صدای صادق بلند شد، انگار اونم می خواست توی این شادی سهیم باشه.
مهدی گوشی را قطع کرد، تشکری از سرباز کرد و بیرون رفت، باید قبل از هر کاری عباس را پیدا می کرد و از او میپرسید که اسیران عراقی، محیا را دقیقا کجا دیده اند؟!
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼🍂🌺