💦⛈💦⛈💦⛈
#قسمت_سی_و دوم
♥️عشق پایدار♥️
نمیدونستم چه مدت گذشته,چشام رابازکردم ,خودم را درحالی که ازتب میسوختم در رختخواب دیدم,مادرم کنار بسترم با دستمالی خیس بر سروصورت داغم میکشید تادید چشام رابازکردم,مثل قبلنا مرا به آغوش کشید وهردوبی صدا گریه کردیم,مادرم سرورویم راغرق بوسه کردولی
ازم میخواست تا حلالش کنم,درکش میکردم,پدر وخواهرومادر از دست داده بود واین بین من باعث زنده شدن خاطرات تلخ شده بودم.
گفتم:مادر دیگه حرفش رانزن...من ناخواسته باعث زنده شدن کابوسهاتون شدم
تا نام مادراز دهانم خارج شد,اشک شوق از دیدگان خاله صغری روان شد,باورنمیکرد به این راحتی گذشته باشم..
چشمم به قرانی افتادکه پدر در اخرین سفرش به ماه بی بی سپرد تا به دست دخترکش برساند.دست درازکردم بردارمش ,دیدم جلدش دراثر اشکهای اون شب ,ازقران جداشده.مادرم تا نگاهم رادید گفت:قربون دختر قشنگم بشم,ناراحت نشو ,درست میشه,میدیم کتاب فروشیها درستش میکنن.....
واینگونه بود من از واقعیت وجودی خودم اگاه شدم وزندچیم رنگی دیگر گرفت,رنگی از غربت وبی کسی گرچه پدرخوانده ومادرخوانده ام مثل قبل بودند اما من مریم قبل ندم ,از بازی روزگار متعجب بودم ,یک زمان مادرم را درمقابل یوسف میرزا قرار میدهد وچرخ روزگار میچرخد ومیچرخد وسپس پسر یوسف میرزا درمقابل دختر بتول قرارمیگرد ,انگار باید باشد تا من به واقعیت زندگی ام پی,ببرم حال که فهمیدم که هستم وچه هستم باید جوری دنبال پدرم باشم,اما چگونه؟؟با چه سرنخ ونشانه ای؟با کدام یار ویاوری؟...
ادامه دارد
#براساس واقعیت
▪کُپی برداری بدون ذکر نام نویسنده حَرام اَست▪
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
💦⛈💦⛈💦⛈
#قسمت_سی_و سوم
♥️عشق پایدار♥️
زندگی درسکوتی عجیب,شتابان میگذشت,پدرم ,همان پدر مهربان قبل شده بودومادر برای جبران ان سیلی تمام مهروعاطفه اش راخرجم میکرد وبیشتر از,قبل به من میرسید ونمیگذاشت آب در دلم تکان بخورد.
اما ته دلم از دست خاله کبری ناراحت بود,با اون برخورد اون روزش که با بدترین حالت رازهای مگوی زندگی مرا برملا کرد ومرا باعث مرگ مادرم معرفی کرد ,دلم ازش گرفته بود باهاش کمتر صحبت میکردم از نگاه های جلال میگریختم ,انگار یا هر نگاهش اتش غضبی را به جانم مینداخت غضبی که از نرسیدن به خواسته قلبی ام نشات میگرفت وتمام سعیم براین بود تا کمترباهاشون برخورد کنم,حتی از همصحبتی با فاطمه هم کناره گیری میکردم وروزها خود را در اتاق حبس میکردم وسرم را با دوخت ودوزهای تمام نشدنی گرم میکردم ,اخر من از رفتن بیرون منع شده بودم وخاله کبری وبچه هاش مثل شاهینی در کمین بودند تا مبادا من پا را از خانه بیرون گذارم ودر هر حال روز میگذرد و اما روزگار انجور که ما میخواهیم نمیچرخد واینک زندگی روی دیگرش را نشانم میداد.
یک ماه از آن طوفان میگذشت,بااینکه پدرخوانده ام ,آزادم گذاشته بود به شرطی که به طرف خیاطخانه نروم ,اما من میلی به خروج ازخانه نداشتم ,فقط یک بار برای ترمیم جلدقران به چندکتاب فروشی سرزدم که همه کتاب فروشی ها ,نشانی جایی را درمرکز شهرونزدیک مسجدجامع میدادند.که این کار راگذاشتم برای موقع مناسب تری.....
یک روز ,صبح زود باصدای بگو ومگوی پدرومادرم از خواب پریدم,تابه حال امکان نداشت این دو باهم بحث کنند ,این اولین بار بودکه اینچنین صحنه ای میدیدم.
مادرم میگفت:چکارکنم ,خواهربزرگمه,میگه همونقدرکه توحق داری ,منم حق دارم,میگه برای روزا بی بچه ایت,بچه شده ,الان دیگه سهمت تمومه ونوبتی هم باشه نوبت ماست.
وپدرم گفت:به خدا گناه داره,یک ذره وجدان داشته باشید این طفلک ضربه ی سختی خورده,بعدشم دختر درس خونده وهنرمندم رابدم به اون پسره که ده سال ازش بزرگتره واخلاقشم مثل زهرمار میمونه؟؟!!!
فهمیدم دوباره برای زندگی من است که به شور نشستن,دوباره سرپرستی من را بین خودشون تقسیم میکنند,خسته بودم.ودلشکسته ,کسی مهریتیمی ونداشتن پدر برجبینش خورد ,حق اظهارنظر ندارد
دیگه تحمل اینهمه کش وقوس وجنگیدن نداشتم ,خودم راسپردم دست سرنوشت......
وباز روزگار چرخید وچرخید ,گاهی بروفق مراد نیست ,اما همیشه هم تلخ نیست وشیرینیها در دل خود نهفته....
ادامه دارد
#براساس واقعیت
#کُپی برداری بدون ذکراسم نویسنده حَرام اَست
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
💦⛈💦⛈💦⛈
#قسمت_سی_و چهارم
♥️عشق پایدار♥️
واقعا از زندگی خسته شده بودم,بعداز چندین بار خواستگاری وگفتن ها خاله برای ازدواج با پسرش جلال چون میدانستم که راه چاره ای دیگر ندارم,تسلیم شدم,اخر به چه پشتوانه ای,میتوانستم از زیر این ازدواج اجباری شانه خالی کنم,پدرخوانده ومادر خوانده ام گرچه اصلا راضی به ازدواج من با جلال نبودند اما جایی که زور زیاد است اجبار درکار است وانها هم درمقابل زورگویی های خاله کبری چاره ای جز پذیرش نداشتند ومن خیلی ساده وبی سروصدا از خانه ی این خاله که به عنوان فرزندش بودم به خانه ی ان خاله به عنوان عروسش منتقل شدم,گویی من توپی سرگردان بودم که باید بین این دوخانه خواه ناخواه پرت شوم...بلی من علی رغم میل باطنی ام پابه خانه ی جلال گذاشتم...
یک سال از ازدواج اجباری من با جلال میگذشت,خیلی ساده وبی تکلف به عقدش درآمدم,درست مثل مادرم بتول,بی سروصدا به خانه ی بخت رفتم بااین تفاوت که بین بتول واقاعزیز مهری ناگسستنی بود وزندگی من از روی اجبار.... ان هم چه زندگیی..چه استقلالی...نگوونپرس..
خاله کبری ,یکی از اتاقهاشون را داد به من وجلال,جلال مرد تندخویی بود اما ته ته قلبش من رادوست داشت وچون طبق تربیت خاله طوری بار امده بود که احساساتش را هیچ وقت بروز نمیداد بااینکه میدانستم دوستم دارد اما هیچ وقت هیچ وقت این دوست داشتن رابه زبان نیاورد.
جلال همراه با دوبرادرش دراهنگری کارمیکردند,صبح زود میرفت ووقت نماز مغرب برمیگشت,حتی نهارش هم درمحل کارش میخورد..
منم خودم راسرگرم دوخت ودوز میکردم.
کم کم ماه رمضان نزدیک میشدو من بعداز یک سال قصدکردم قران راببرم به همون ادرسی که قبلا گرفته بودم ,تا جلدش را ترمیم کنند.
به قصدبیرون رفتن چادربه سرکردم ,خاله کبری نبود ,رفتم به مادرم,(خاله صغری)گفتم:میرم بیرون قران رابدهم درست کنم,اخر من برای بیرون رفتن باید اجازه میگرفتم,یعنی درظاهر مستقل شده بودم اما درحقیقت علاوه برخانواده خودم خانواده خاله کبری هم به عنوان اقا بالا سر قبول کرده بودم...
ادامه دارد...
#براساس واقعیت
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
javane_movafagh_1.mp3
12.75M
#جوان موفق از دیدگاه امام علی علیه السلام
#مقدمه ای برنامه 31 نهج البلاغه
#جلسه اول
واعظ استاد عالی 🎤
💦⛈💦⛈💦⛈
https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d
💦⛈💦⛈💦⛈
#قسمت_سی_پنجم
♥️عشق پایدار♥️
کنار در اتاق مادرم ایستادم گفتم:مامان کاری بیرون نداری من یه توک پا میرم بیرون ,کاری ,خریدی ,نداری؟
میخوام قرانم را بدم درست کنن یه ادرس گرفتم نزدیک مسجد جامع است ,زود میرم وبرمیگردم..
مادرم گفت:نه عزیزم ,خدابه همرات,فقط تامادرشوهرت نیومده برگرد که زبونش باز نشه...والا این زن همیشه دنبال جار وجنجال وبهانه است اگر خواهرم نبود سالها بود این خانه را ترک میکردم ومیرفتم
به مادرم حق میدادم اخه
خاله کبری زنی بدزبان بود وهمیشه دنبال بهانه ,اما من عادت کرده بودم و به حرفها وزخم زبانهاش بهایی نمیدادم....وقتی هرچی میگفت ومن جواب نمیدادم بیشتر لجش درمیامد .
به مرکز شهر رسیدم پرسان پرسان خودم را به مغازه, کتابفروشی رساندم ,دکانی نسبتا بزرگ بود.مردی حدودا سی ساله ,داخل قفسه ها کتاب میچید وپیرمردی نورانی جلوی در پشت میز درحال درست کردن کتاب بود...یک لحظه خیره به پیرمرد روبرویم شدم,حس غریبی داشتم ,حسی مملواز محبت که فکر کردم به خاطر ظاهر نورانی این اقا بود که با شال گردن سبزش هماهنگی داشت.
جلوی میز ایستادم,دوباره خیره خیره نگاهش کردم خدای من فقط دلم میخواست از چهره ی این پیرمرد ملکوتی, چشم برندارم.
سلام کردم,همونطور که سرش پایین بود جواب داد
گفتم:ببببخشید جلد قرانم جداشده میتونید درستش کنید؟؟
درحال بلند شدن ,سرش رابالا گرفت وگفت:بله چرا که......
تا نگاهش به چهره ام افتاد,حرف دردهانش خشکید وعنقریب بود سرنگون شود...همینطور که دستش به میز وچشمش به من بود زانوهاش شل شد...
صدا زدم آقا آقا..
مرد جوان خودش را رساند وپیرمرد رادوباره روی صندلی نشاند,پیرمرد هنوز بهت زده به من چشم دوخته بود.
مردجوان لیوانی اب به سمتش گرفت وگفت:بخور بابا,چطورت شد یکدفعه؟؟
وهمزمان روبه من گفت:بفرمایید امرتون؟؟
پیرمرد بااشاره به من ,انگاراز بهت خارج شده:ب ب بتول؟؟!!!
اسم مادر من راازکجا میدونست؟؟چرابه من.گفت بتول؟؟!
قران رابه سمتش دادم,جلدرابرداشت,,,,صفحه ی اول(تقدیم به دخترم مریم),
اشک چهارگوشه ی صورتش راگرفت:قران مال خودته؟؟
گفتم :اره از یه عزیز برام به یادگارمونده....
اشاره کرد به پسرش:عباااااسم,این مریم است خواهر گمشده ات به خدا که چهره اش با مادرت مو.نمیزند انگار بتول است که جان گرفته.........
ناگاه خود را از صندلی به زیر انداخت و روی زمین به سجده افتاد...
حالا من بودم که بهتم زده بود....خداااا...یعنی...یعنی
عباس.....عزیز......خدای من ,پدرو برادرم.....
سه تایی درآغوش هم حلقه ی محبت تشکیل دادیم وچشم بود که شیرین زبانیها میکرد.....
وباز ما بی خبر از بازی روزگار که هنوز اتفاقات دارد به کار.....
ادامه دارد
#براساس واقعیت
▪کُپی برداری بدون ذکر نام نویسنده حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانونی دارد▪
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
💦⛈💦⛈💦⛈
#قسمت_سی_ششم
♥️عشـــق پایــــدار♥️
حالا من, بعد از چندین سال بی کسی وبی پدری خانواده واقعیم را پیداکرده بودم,پدرم برایم تعریف کرد ازاون سالها,گفت بعداز رسیدنشون به شهر خیلی سختی کشیدند تا تونستن باسرمایه ای که همراه داشتن وکلی دوندگی وبدبختی یک خونه بخرند,وبعدش دنبال کار باید میبودم وبعداز روزها پرس وجو اول تویه چاپخانه مشغول به کارمیشه,زندگی که روی روال میافته ,عباس رامیسپره دست یکی ازهمکاراش وراهی آبادی میشه تا من را همراه خودش بیاره وهمه باهم یک خانواده سه نفره تشکیل دهیم اما تقدیر چیز دیگری در سرنوشتم ما رقم زده بود وبابا عزیز دیر میرسه,زمانی میاد که ماه بی بی فوت کرده وما ازآبادی کوچ کردیم,پرسان پرسان رد ما را تا کاروانسرا میزنه ,اما بعداز اون هرچه بیشتر جستجومیکنه کمتر, اثری از ما میبینه...انگار که ما اب,شده ایم به زمین فرورفته ایم,هیچ اثری از ما پیدا نمیکند..
عباس که ده سالش میشه,باتلاش زیاد میفرستش قم برای تحصیل علوم دینی,اما خودش به خاطر من میمونه
بابا عزیز میگفت:دلم روشن بود, میدونستم بالاخره یک روز پیدات میکنم وحالا انروز بود.
برادرم عباس ,معمم شده وهمون قم ازدواج میکنه وماندگار میشه وهرازچندگاهی میاد وبه بابا سرمیزنه ومقداری کتاب هم براش میاره ,سه تا بچه داره...خیلی دلم میخواد ببینمشون,خودم که هنوز بچه ندارم اما تا چشمم به بچه میافته دلم ضعف میره..
خاله صغری وشوهرش ازاینکه پدرم راپیدا کردم خیلی خوشحال بودند.بابام وقتی متوجه شد ازدواج کردم وخونه خاله هستم,پیشنهاد داد به خانه ی خودش نقل مکان کنیم تا هم ,بابا ازتنهایی دربیاد وهم جامون بازتر ومستقل تربشیم,اخه توخونه ی خاله همه چیمون ,ازغذا درست کردن وخوردن و...یکجا بود وفقط اتاق خوابمون جدابودکه اونم گاهی بافاطمه شریک میشدیم...
جلال اول قبول نکرد ,اما با پادرمیانی خاله صغری وشوهرش پذیرفت.
عباس تو جابه جایی خونه کمکمون کرد وعزم رفتن کرد.
چهره ی زیبایش تو لباس روحانیت ,نورانی تر ومعنوی ترمیشد,جدایی ازش سخت بود اما چاره ی دیگری نبود.
بابا یه اتاق گوشه ی حیاط برداشت وسه تا اتاق دیگر راداد به من وجلال.
زندگیم توخونه ی بابا رنگی دیگر گرفت وتحمل دعواها وسروصداهای جلال رابرام راحت ترمیکرد
خیلی وقتا میرفتم کتاب فروشی بابا وخودم رادردنیای کتاب غرق میکردم...دنیای کتاب خیلی زیبا بودهرروز تازگی جدیدی به همراه داشت.
ادامه دارد...
#براساس واقعیت
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
javane_movafagh_2.mp3
13.84M
#جوان موفق از دیدگاه امام علی علیه السلام
#نقش انسان در سرنوشت
#جلسه دوم
واعظ استاد عالی 🎤
💦⛈💦⛈💦⛈
https://eitaa.com/joinchat/848625697C920431b97d