💦⛈💦⛈💦⛈
#قسمت_سی_ششم
♥️عشـــق پایــــدار♥️
حالا من, بعد از چندین سال بی کسی وبی پدری خانواده واقعیم را پیداکرده بودم,پدرم برایم تعریف کرد ازاون سالها,گفت بعداز رسیدنشون به شهر خیلی سختی کشیدند تا تونستن باسرمایه ای که همراه داشتن وکلی دوندگی وبدبختی یک خونه بخرند,وبعدش دنبال کار باید میبودم وبعداز روزها پرس وجو اول تویه چاپخانه مشغول به کارمیشه,زندگی که روی روال میافته ,عباس رامیسپره دست یکی ازهمکاراش وراهی آبادی میشه تا من را همراه خودش بیاره وهمه باهم یک خانواده سه نفره تشکیل دهیم اما تقدیر چیز دیگری در سرنوشتم ما رقم زده بود وبابا عزیز دیر میرسه,زمانی میاد که ماه بی بی فوت کرده وما ازآبادی کوچ کردیم,پرسان پرسان رد ما را تا کاروانسرا میزنه ,اما بعداز اون هرچه بیشتر جستجومیکنه کمتر, اثری از ما میبینه...انگار که ما اب,شده ایم به زمین فرورفته ایم,هیچ اثری از ما پیدا نمیکند..
عباس که ده سالش میشه,باتلاش زیاد میفرستش قم برای تحصیل علوم دینی,اما خودش به خاطر من میمونه
بابا عزیز میگفت:دلم روشن بود, میدونستم بالاخره یک روز پیدات میکنم وحالا انروز بود.
برادرم عباس ,معمم شده وهمون قم ازدواج میکنه وماندگار میشه وهرازچندگاهی میاد وبه بابا سرمیزنه ومقداری کتاب هم براش میاره ,سه تا بچه داره...خیلی دلم میخواد ببینمشون,خودم که هنوز بچه ندارم اما تا چشمم به بچه میافته دلم ضعف میره..
خاله صغری وشوهرش ازاینکه پدرم راپیدا کردم خیلی خوشحال بودند.بابام وقتی متوجه شد ازدواج کردم وخونه خاله هستم,پیشنهاد داد به خانه ی خودش نقل مکان کنیم تا هم ,بابا ازتنهایی دربیاد وهم جامون بازتر ومستقل تربشیم,اخه توخونه ی خاله همه چیمون ,ازغذا درست کردن وخوردن و...یکجا بود وفقط اتاق خوابمون جدابودکه اونم گاهی بافاطمه شریک میشدیم...
جلال اول قبول نکرد ,اما با پادرمیانی خاله صغری وشوهرش پذیرفت.
عباس تو جابه جایی خونه کمکمون کرد وعزم رفتن کرد.
چهره ی زیبایش تو لباس روحانیت ,نورانی تر ومعنوی ترمیشد,جدایی ازش سخت بود اما چاره ی دیگری نبود.
بابا یه اتاق گوشه ی حیاط برداشت وسه تا اتاق دیگر راداد به من وجلال.
زندگیم توخونه ی بابا رنگی دیگر گرفت وتحمل دعواها وسروصداهای جلال رابرام راحت ترمیکرد
خیلی وقتا میرفتم کتاب فروشی بابا وخودم رادردنیای کتاب غرق میکردم...دنیای کتاب خیلی زیبا بودهرروز تازگی جدیدی به همراه داشت.
ادامه دارد...
#براساس واقعیت
💦⛈💦⛈💦⛈
@bartaren
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
داستان«ماه آفتاب سوخته» #قسمت_سی_پنجم🎬: تمام سپاه در خیمه ای گرد هم امده اند، هرکس از دیگری میپرسد
داستان«ماه آفتاب سوخته»
#قسمت_سی_ششم 🎬:
صدای ملکوتی اذان صبح در صحرا می پیچید، صدایی که بیش از همیشه بر دل کاروان حسین مینشیند، گویی خدا آنها را به خود می خواند و با این آوا به آنها میفهماند که تا ساعتی دیگر در آغوش امن خودم جای دارید..
امام به نماز می ایستد، یاران و اهل حرم پشت سر ایشان به نماز می ایستند، آخرین نماز صبح حسین تمام میشود.
رباب از هرطرف سرک میکشد تا دلبرش را که انگار میهمان یک روزه اش است ببیند، اما فقط بوی ایشان را حس میکند که ناگهان امام از جای برمیخیزد، گویی او از دل اهل حرمش خبر دارد، می ایستد تا همگان سیر او را ببینند، رباب سراپا چشم میشود تا این قد و قامت و این صورت و سیرت آسمانی را سیر ببیند و خاطره اش را در ذهنش تا ابد حک نماید.
امام دستان مبارکش را به آسمان بلند میکند و میفرماید:«خدایا! تو پناه من هستی و من در سختی ها به تو دل خوش دارم، همه خوبی ها و زیبایی ها از آن توست و تو آرزوی بزرگ من هستی»
رباب زیر لب زمزمه میکند: تو و خدایت هم آرزوی دل بی نوای من هستید، خوشابه حال خدا که اینچنین بنده ای دارد و خوشا به حال من که اینچنین معشوقی دارم.
امام نگاهی پر از مهربانی به جمع می کند و می فرماید:«یاران خوبم! آگاه باشید که شهادت نزدیک است، شکیبا باشید و صبور که وعده خداوند نزدیک است، یاران من! به زودی از رنج دنیا آسوده شده و به بهشت جاودان رهسپار میشوید»
تا این سخن را می فرماید، یاران از شوق اشک میریزند و صدای نالهٔ زینب و اهل حرم بلند میشود.
رباب با چشمانی پر از اشک مولایش را مینگرد و زیر لب شعری می خواند و میگوید: کاش اجازه میدادی شمشیر به دست گیرم و سر از پا نشناخته، سرتا پای وجودم را فدای وجود نازنینت کنم، آخر منِ بینوا بعد از تو چه کنم؟! این دنیا را نمی خواهم اگر حسینم نباشد...مولای من! نذر کرده بودم علی اصغر را بزرگ کنم تا در لشکرت سربازی کند...آیا این نذر باید بردلم بماند...آن سرباز تشنه لب هنوز کودک است و تو حرف از رفتن میزنی...آخر من را چگونه با این تنهایی و این نذر وامیگذاری و میروی...نگاه کن زینبت چگونه شیون می کند، این شیرزن کم سختی نکشیده و کم غصه نخورده...مولایم به خاطر زینبت نرو...
اشک از چهار گوشه چشمان رباب سرازیر شده و وقتی به خود می آید که صدای گریه علی اصغر بلند شده..
امام نیروها را سازماندهی میکند و به سه دسته تقسیم میکند، دست راست که فرمانده اش زهیر است و دست چپ که زیر نظر حبیب بن مظاهر است و خود هم در قلب لشکر قرار میگیرد.
امام پرچم را به دست عباس می دهد و عباس در کنار حسین قرار میگیرد، او اینک هم سقا هست و هم علمدار و در کنار مولایش قرار می گیرد تا مبادا تا عباس هست، چشم زخمی به حسین برسد،او با خود میگوید: عباس به این دنیا نیامده مگر برای اینکه سر و دست و چشم و وجودش را فدای وجود نازنین پسر فاطمه نماید.....عباس آمده تا هم پناه و امید کودکان کربلا باشد و هم پناه بی پناهی های حجتش ، مولایش حسین....
امام دستور میدهد تا هیزم های داخل خندق را آتش بزنند
شمر جلو می آید تا ببیند چه خبر است و تا خندق های پر ازآتش را میبیند و تیزبینی حسین را مشاهده میکند، با عصبانیت فریاد میزند:ای حسین! چرا زودتر از آتش جهنم به پیشواز آتش رفته ای؟!
سخن شمر دل ها را به درد می آورد چرا که حسین کجا و آتش دوزخ کجا؟! حسین خود پناه دلسوختگان و شیعیانش ازآتش است...حسین سید جوانان اهل بهشت است...مسلم بن عوسجه تیر در چله کمان میگذارد تا به سزای این گستاخی، شمر را راهی جهنم کند که امام می فرماید: صبرکن و دست نگهدار، نمی خواهم آغازگر جنگ ما باشیم.
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
رمان واقعی«تجسم شیطان» #قسمت_سی_پنجم 🎬: سالها پشت سر هم مثل برق و باد گذشت، الان عاطفه که هنگام عروس
رمان واقعی«تجسم شیطان»
#قسمت_سی_ششم 🎬:
روح الله بر سرعت قدم هایش افزود و خود را به در نیمه باز خانه رساند با خوشحالی خودش را داخل خانه انداخت.
ردیف اتاق های پیش رو را نگاه کرد و از کفش های جلوی در اتاق مهمانخانه فهمید که هر خبری هست آنجاست.
با دو خودش را به اتاق رساند و در حالیکه نفس نفس میزد در اتاق را باز کرد و سرش را از پشت پرده داخل داد.
خدای من باورش نمیشد، مامان همراه دایی محمد اومده بود، وارد اتاق شد، از خجالت سرخ شده بود، کنار در اتاق وایستاد و گونی کتاباش را با دوتا دست چسپیده بود و خیره به گلیم کف اتاق آهسته گفت: س..سلام
عاطفه از جا بلند شد و با خوشحالی به طرف روح الله امد و عروسک دستش را نشان روح الله داد و گفت: سلام داداشی، ببین چه عروسک قشنگی!!
ناگهان گرمای دستهایی که سالها در انتظار آن بود او را در بر گرفت، روح الله ناخواسته اشک هایش جاری شد و همانطور که بینی اش را بالا میکشید، می خواست عطر تن مادری را که سالها می خواستش اما نداشتش به تن بکشد.
مامان مطهره، روح الله کوچک را در آغوش گرفت و بعد از لحظاتی خم شد و جلوی پای او زانو زد تا قدش به قد پسرکش برسد و بعد دستی به گونهٔ روح الله کشید و بوسه ای از روی او گرفت و گفت: سلام عزیزم! چرا گریه می کنی پسر گلم؟! روح الله ناخواسته خود را در آغوش مادر افکند و هق هقش کل اتاق را گرفت، از گریه روح الله ، مادر، عاطفه ،مادربزرگ و حتی دایی محمد به گریه افتاد.
مادرش همانطور که پشت روح الله را نوازش می کرد گفت، گریه نکن عزیزم، منو ببخش پسرم، منو ببخش که این چند سال نیومدم دیدنتان، یه غرور بی جا و یه کم ترس از اون زن بدهن داشتم، اما قول میدم که از این به بعد هر ماه بیام دیدنتون...
روح الله خودش را از آغوش مادر جدا کرد و همانطور که با آستین لباسش، اشک چشمهاش را پاک می کرد گفت: قول میدی مامان؟!
مادر همانطور که باران اشک هایش سرازیر شده بود گفت: قول قول..و بعد دست روح الله را در دست گرفت به سمت بالای اتاق کنار پشتی برد و گفت: حالا بیا ببین چه چیزهای قشنگی برات آوردم
روح الله کنار مادر نشست و مادر از داخل پلاستیک بزرگی که کنار پشتی گذاشته بود اول دوتا دفتر درآورد، برقی توی چشمهای روح الله درخشید و با خوشحالی گفت: آااخ جون دفتر مشق، از کجا میدونستی که من دفتر می خوام؟!
مادر لبخندی زد و همانطور که موهای روح الله را نوازش میکرد گفت: تازه از این دفتر جدیداست ، خط کشی شده و یه جا هم بالای صفحه کادر داره و میتوتی اسمت یا اسم درسی که داری را بنویسی..تازه جلدش هم از این رنگ رنگی هاست..
روح الله به زرق و برق دفتر نگاه نمی کرد، فقط خوشحال بود که از فردا میتونه تکالیفش را داخل دفتر بنویسه و از آقا معلم کتک نخوره...
مادر دست برد و یه جعبه دیگه بیرون آورد، وای خدای من! باورش نمی شد، یه کفش قشنگ بندی، از همین نیم بوت ها که همیشه دوست داشت داشته باشه..یه کفش قهوه ای و خوشگل..
مادر کفش را از داخل جعبه دراورد و جلو پای روح الله گذاشت و گفت امیدوارم اندازه پات باشه ، بپوش ببینم..
روح الله باذوق مشغول پوشیدن کفش شد و اصلا متوجه نبود که پاچه شلوارش بالا رفته و مادرش خیره به کبودی های ساق پای پسرک زجر کشیده اش هست..
روح الله کفش ها را پوشید و ایستاد، چند قدم راه رفت و گفت: قشنگه ،یه شماره بلنده فکر کنم اما خیلی راحته از کفش های ته میخی خیلی خیلی بهتر و راحت تره...
مادر خودش را جلو کشید،سر کفش را فشار داد و گفت آره یه ذره گشاده و بعد پاچه شلوار روح الله را بالا داد و گفت: پاهات چرا سیاه شده؟!
روح الله که دوست نداشت با گفتن حقیقت مادرش را ناراحت کنه گفت: ه..هیچی تو راه خوردم زمین..
مادر آهی کشید و بعد نگاهی به گونی کنار در کرد و گفت: مگه کیف نداری؟! یعنی بابات اینقدر دستش تنگه که کیف هم برات نخریده؟! شنیدم کارمنده که...
روح الله که نمی دانست چی جواب بده خودش را مشغول کفش ها نشان داد..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
@bartaren
🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
سامری در فیسبوک #قسمت_سی_پنجم 🎬: روزها و ماه ها با شتاب سپری میشد، یک سال از دستگیری ظاهری احمد همب
سامری در فیس بوک
#قسمت_سی_ششم 🎬:
کلاس تفسیر قرآن برپا بود و بحث استاد درباره زمان نوح نبی بود که احمد همبوشی بی ادبانه به میان حرف استاد پرید و گفت: این سخنان چه هست که می گویید؟! هیچ عقل سالمی قبول نمی کند که عمر حضرت نوح اینقدر طولانی باشد، او هم بنی بشر است، مثل ما از پوست و گوشت و خون و استخوان آفریده شده ، پس نمی تواند اینچنین عمر کند و شما هم با سخنانتان طلاب بیچاره را به اشتباه نیندازید.
استاد با تعجب احمد همبوشی را نگاه کرد و گفت: ببینم این افاضات که فرمودی از خودتان است یا الهام غیبی به شما شده؟! تا جایی که می دانم تو همیشه در درس و مباحثه و فقه و اصول می لنگیدید و مسائل را آنچنان که می بایست درک نمی کردی، حالا چه شده که صاحب نظر شدی و آیات قران را انکار میکنی؟!
مگر آیات قرآن را که در آن خداوند بر طولانی بودن عمر حضرت نوح دلالت میکند به گوش تو نخورده؟!
همبوشی که میدانی برای خود نمایی پیدا کرده بود، گلویی صاف کرد و گفت: آری خوانده ام اما عقل من می گوید به احتمال زیاد خداوند با قیاس خاصی که مختص خود پروردگار است و با اندازه گیری ما زمینیان متفاوت است، این مورد را بیان کرده..
استاد با لحنی حاکی از تعجب گفت: یعنی مدعی هستی خداوند قران را برای امت، بر پیامبر نازل کرد اما نه با قیاس بندگان بلکه با فرمول خود پروردگار بیان شده؟! خوب اگر اینگونه باشد که فهم آیات قرآن از عهده ما برنخواهد آمد و فقط در اوهام انسان ها می گنجد و در ثانی برای کلام معصومین و روایات ائمه که در این مورد گفته شده چه جوابی داری؟!..
احمد همبوشی که جوابی برای این سوال نداشت،شانه ای بالا انداخت و گفت: حالا هر وقت معصوم را دیدید از آن راجع به این موضوع سوال کنید اما عمر نوح اینقدر طولانی نبوده...
بقیه طلاب نه تنها با این حرف احمد الحسن در اعتقادشان تشکیک ایجاد نشد بلکه از بلاهت و نادانی همبوشی خنده شان گرفته بود که استاد به سخن درآمد و گفت: در این مورد و خیلی از موارد اعتقادی که برایتان سؤال بوجود می آید باید به علمای مطلع و مراجع تقلید رجوع کنید تا در جهل و نادانی خود نمانید.
همبوشی خنده تمسخر آمیزی کرد و گفت: از نظر من تقلید از علمای اسلام حرام است.
استاد سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت: خوب شما که اینقدر صاحب نظر شده اید،به ما بفرمایید اگر در مسأله ای در ماندید به چه کسی مراجعه می کنید؟! اصلا احکام دین خود را از چه کسی میگیرید؟
همبوشی بار دیگر با صدای بلند گفت: خوب معلوم است، من و هر کس دیگری بر اساس دانسته های خود از دین اسلام در کارها عمل میکنم تا اینکه امام زمان بیاید و احکام دین را از ایشان بگیرم..
با این سخن که همبوشی عمق نادانی خود را به نمایش گذاشته بود،تمام کلاس به خنده افتادند و نظم آن بهم خورد و این شد آغازی برای افاضات لغو و بیهودهٔ همبوشی و اظهار وجود کردنش در کلاس درس...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🎞🎞🎞🎞🎞🎞🎞
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
رمان آنلاین #دست_تقدیر۳۵ #قسمت_سی_پنجم🎬: مهدی همانطور که با عصبانیت جورابهایش را به اطراف پرت می کر
رمان انلاین
#دست_تقدیر۳۶
#قسمت_سی_ششم🎬:
ذهن مهدی درگیر شد، تا پایان هفته سه روز دیگه بیشتر باقی نمانده بود، پس باید با احتیاط عمل می کرد، از طرفی برای مادرش اقدس، مرغ یک پا داشت و می بایست حرفی که زده به کرسی بنشیند و از طرف دیگه، رقیه و محیا تازه از سفر برگشته بودند و گفتن این موضوع صلاح نبود، اما مهدی به هیچ قیمتی نمی خواست محیا را از دست بدهد،پس باید ریسک می کرد.
محیا برای چندمین بار اتاق ها را بررسی کرد و بعد همانطور که خودش را روی مبل سلطنتی سه نفره می انداخت گفت: مامان اینجا چقدر بزرگه، خیلی بزرگتر از خونه ماست، اونجا دو خواب بود اینجا چهارتا اتاق خواب داره فقط...
رقیه سری تکان داد و گفت: از جیب خودشون نبوده که، از جیب ملت بیچاره بوده و تا می تونستن حیف و میل می کردن، حالا باید حواسمون باشه به وسایل، آخه اینا بیت المال هست و بعد آهی کشید و گفت: کاش مهدی اینقدر اصرار نمی کرد، من که دلم رضا نیست اینجا بمونیم، می خوام اگر بشه، از فردا بیافتم توی املاکی ها دنبال یه واحد جم و جور که چند ماهه رهن کنیم، وقتی مطمئن شدیم که کسی مشهد دنبالمون نیست، میریم خونه خودمون پیش ننه مرضیه و آقا عباس...
محیا لبخندی زد و گفت: یعنی واقعا ننه مرضیه و پسرش می خوان ایران بمونن؟!
رقیه سرش را تکان داد و گفت: اینطور می گفتن، اون بنده های خدا، هر چه که توی نجف داشتند و نداشتند را فروختند و اومدن اینجا، پس باید دنبال خرید یه خونه نقلی هم برای اونا باشیم..
رقیه مشغول حرف زدن بود که صدای زنگ تلفن بلند شد.
محیا با تعجب گفت: یعنی کی هست؟!
رقیه همانطور که از جا بلند میشد و به طرف تلفن طلایی رنگی که سر یک شیر رویش کنده کاری شده بود می رفت گفت: صبر کن جواب بدم، معلوم میشه...
رقیه گوشی را برداشت و بعد از سلام و علیکی، لحنش مهربان و گرم شد و این نشان میداد طرف پشت خط آشناست.
محیا با ایما و اشاره از مادرش می پرسید کی پشت خط هست، اما رقیه اینقدر محو گفتگو بود که انگار حرکات محیا را نمی دید.
محیا اوفی کرد،آهسته گفت: ماماااان! کی هست؟!
رقیه انگشتش را به نشانه سکوت روی دماغش گذاشت و گفت: حالا چرا اینقدر با عجله؟!
و بعد از کمی مکث، آهانی گفت و ادامه داد: درسته خستگی سفر از تنمون بیرون نرفته؛ اما بازم چون شما را مدتها چشم انتظار گذاشتیم، باشه مشکلی نیست، هر چی شما بگین.
محیا شصتش خبردار شد که هر کسی که هست بی ربط به او و مهدی نیست.
مادرش با خداحافظی کوتاهی گوشی را قطع کرد روی صندلی کنار تلفن نشست .
محیا خیره به مادرش گفت: مامان کی بود؟! چرا اینقدر که من خودکشی می کنم بفهمم کی پشت خطه، یه نیم نگاهی هم نمی کنی؟!
رقیه که انگار هنوز از حرفی که شنیده بود گیج و منگ بود، همانطور که خیره به گلهای آبی فرش زیر پایش بود گفت: چرا اینقدر عجله داره؟! نکنه چیزی از قضیه ابو معروف... و بعد سرش را تکان داد و گفت: نه، امکان نداره...و بعد نگاهی به محیا کرد و گفت: مهدی بود، می خواست قرار خواستگاری و عقد بزاره...
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#دست_تقدیر۲ #قسمت_سی_پنجم🎬: آقا مهدی مثل دختری که می خواهد برایش خواستگار بیاید، با حالتی دستپاچه
#دست_تقدیر۲
#قسمت_سی_ششم🎬:
آقا مهدی همانطور که آب از دست و صورتش می چکید وارد هال شد و با دیدن کیسان که قاب عکس او و محیا را در دست گرفته بود مثل چوبی بر جا خشکش زد.
نه کیسان حرکتی می کرد و نه مهدی، انگار هر دو به نوعی مسخ شده بودند، مهدی زیر لب نام خدا را برد و گلویی صاف کرد و کیسان متوجه او شد و همانطور که هنوز چشمش به قاب عکس بود نزدیک مهدی شد و گفت: این..این..این آقا چقدر شبیه من هست، کیه؟!
مهدی که فکر می کرد عکس محیا برای کیسان جلب توجه کرده لبخندی زد و می خواست حرفی بزند که کیسان نگاهی به عکس کرد و نگاهی به مهدی انداخت و گفت: این...این آقای توی عکس شما هستین درسته؟!
لبخند مهدی پر رنگ تر شد و گفت: آره پسرم مال جوونیای منه...
کیسان نگاهش را از عکس مهدی گرفت و به خانمی که کنارش بود چشم دوخت و گفت: و این خانم... چقدر شبیه...
مهدی بغضی گلویش را گرفت و گفت: شبیه مادرت محیاست درسته؟!
با شنیدن این حرف لرزشی به جان کیسان افتاد به طوریکه قاب عکس از دستش زمین افتاد و گفت: ش...ش..شما کی هستین؟!
مهدی ناخواسته کیسان را بغل کرد و همانطور که هق هقش بلند شده بود گفت: یعنی نفهمیدی؟! من پدرت هستم، مهدی...من و محیا با هم ازدواج کردیم، محیا سر تو بار دار بود که ابو معروف این روباه پست و رذل مادرت را دزدید، وای کیسان نمی دانی من چه کشیدم، چه شبها و چه روزها با یاد مادرت که زار نزدم، من، یک مرد تنهای تنها چقدر گریه کردم و به دنبال مادرت هر کجا که فکرش را بکنی گشتم.
مهدی به اینجای حرفش که رسید هق هقش تبدیل به ناله شد.
کیسان خود را از بغل مهدی بیرون کشید و همانطور که با دست شانه های مردانه پدرش را در دست داشت خیره به صورت مهدی شد و گفت: یعنی باور کنم؟! من این داستان را باور کنم؟
مهدی دستش را دور کیسان حلقه کرد او را به طرف آینه قدی که کنار در هال نصب کرده بودند برد، قامت هر دور که عین هم بود فقط یکی در سن بالا و دیگری جوان، در آینه نمودار شد.
کیسان اشاره کرد و گفت: تو حرف من را قبول نکن...حرف آینه را ببین... تو عین منی...انگار خود خود منی...گویی مهدی دوباره جوان شده اما در قالب کیسان..
کیسان بهتش زده بود و زیر لب گفت: آخه چطور ممکنه؟!
مهدی که تشنهٔ بوییدن و بوسیدن کیسان بود او را دوباره در اغوش گرفت و همانطور که نفسش را محکم به جان می کشید و انگار بوی محیا از کیسان طلب می کرد و باران بوسه بود که دوباره بر جان کیسان نشست
کیسان سرش را کنار گونه مهدی اورد و برای اولین بار مردی را به عنوان پدر بوسه کرد و عجیب این بوسه برایش شیرین بود.
پدرش بوی گل و گلاب میداد، انگار بهترین عطرها، عطر تن پدر بود.
کیسان خودش را بیشتر در بغل مهدی جا کرد و آهسته گفت: پدر...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🍂🌼🍂🌺🍂🌼
#روایت_انسان
#قسمت_سی_ششم🎬:
حضرت ادریس به سمت قصر یوبراسب به راه افتاد و در بین راه به مردم از ظلم و ستم یوبراسب می گفت تا آنها را با خود همراه کند، مردم شهر که برای حضرت ادریس به عنوان دانشمندی فرهیخته و معلمی که علومی بی نظیرژ را به آنها آموخته بود، احترام ویژه ای قائل بودند و اما در دل از یوبراسب و ظلم او، بر خود می ترسیدند، پس به دنبال او راه افتادند و او را تا قصر پادشاه همراهی کردند اما حرف و سخنی مبنی بر طرفداری از ادریس نبی نمی زدند، اصلا برایشان قابل تصور نبود که کسی بتواند جلوی ظلم یوبراسب را بگیرد.
حضرت ادریس به قصر یوبراسب وارد شد و همانطور که با نگاه خشمگین او را می نگریست از ظلمی که یوبراسب بر صاحب باغ روا داشته بود شکایت کرد.
یوبراسب که پشتش به حمایت ملا و مترفین و اشراف گرم بود و خوب می دانست که آنها چشم دیدن ادریس را ندارند، خنده ای از سر تمسخر کرد و گفت: ظلم؟! اتفاقا کاری که کردیم عین عدالت بود، چرا که صاحب باغ با افکار و اعتقادات مزخرفش بر هم زننده نظم عمومی جامعه بود، باید ریشه بی نظمی را زد و می بایست چنین کنیم تا دیگرانی چنین نقشه ها به مخیله شان خطور نکند.
حضرت ادریس سری تکان داد و فرمود: ای یوبراسب! ای حاکم ظالم و رو به مترفین که در آنجا جمع بودند ادامه داد: و شما جماعت اشراف! خوب می دانید که ظلم بزرگی انجام دادید البته بار اولتان نیست و حاکمیتتان بر ظلم و ستم بنا شده، بدانید که من از جانب پروردگار مأمور شدم تا به شما اخطار کنم که همانا اگر بر همین رویه ادامه دهید، عذابی دردناک نصیبتان خواهد شد و شما از عقوبت کارهایتان در امن نخواهید ماند، پس تا وقت هست توبه نمایید و به درگاه خداوند یکتا برگردید تا این عذاب وعده داده شده که به موجب آن، سرزمین سرسبزتان به خرابه ای تبدیل میشود، به سرانجام نرسد.
در این هنگام همسر یوبراسب که ابلیس بر روح او مسلط شده بود از جا بلند شد و رو به ادریس گفت: تو داری چه می گویی؟! دم از کدام خدا میزنی؟! دیدی حرفهای ما بیراه نبود و آن مرد، نوچه تو بود تا اعتقادات باطلت را در جامعه رواج دهد! بدان و آگاه باش که خدای من، خدای این جماعت، محکم و استوار در معبدمان ایستاده و ما را از هر عذابی در امان می دارد و اینک من از پادشاه می خواهم که تو را مانند همان نوچه ات، با مرگی دردناک از میان بردارد.
یوبراسب با حالتی دستپاچه به همسرش نگاهی کرد و به او اشاره نمود تا بنشیند.
یوبراسب از محبوبیت حضرت ادریس در بین مردم خبر داشت و خوب می دانست اگر او را بکشد، مردم ساکت نخواهند نشست و بالاخره بلوایی در سرزمینشان به پا خواهد خواست پس گلویی صاف کرد و گفت: ای ادریس! همانا تو با بیان این سخنان مستحق مرگ هستی، اما چون خدمات زیادی به مردم نموده ای به تو فرصت می دهم تا از اعتقاداتت دست بشویی و از حرفهایت توبه نمایی، وگرنه تو را خواهم کشت و خوب می دانی که اگر بخواهم، کشتن تو مانند کشتن آن صاحب باغ برایم کاری سهل و آسان است.
حضرت ادریس سری به نشانه تاسف تکان داد، اما باز هم ناامید نشد، او به مردم سرزمین امیدوار بود، پس از قصر بیرون آمد و جلوی در قصر که مردم زیادی جمع شده بود بر تخته سنگی ایستاد و صدایش را بالا آورد و گفت: ای مردم! شما خود شاهدید که پادشاه سالهای سال است که با ظلم و ستم بر شما حکومت کرده و همیشه دستش به خون مظلومان آلوده بوده است، اینک من از شما می خواهم تا مرا یاری کنید و ....
سخن در دهان ادریس بود که سرکرده سربازان فریاد برآورد: آهای مردم! پادشاه امر کرده که متفرق شوید و به سوی خانه تان بروید، اگر دور ادریس جمع شوید، همه تان را به هلاکت خواهیم رساند.
مردم با شنیدن این تهدید یکی یکی از دور حضرت ادریس گریختند و در زمان کوتاهی از آن جمعیت زیاد، حتی یک نفر در کنار ادریس نمانده بود.
ادریس که انتظار این بی وفایی را نداشت و بنا بر حکم خداوند می بایست جان خودش را حفظ کند تا ندای عدالت خواهی در روی زمین خاموش نشود در حالیکه شهر و اهالی و پادشاهش را نفرین می کرد راه خروج از شهر را در پیش گرفت، او می رفت تا در گمنامی و کوه و بیابان زندگی کند و این شد شروع دوران غیبت ولیّ و نماینده خداوند در روی زمین...
ادامه دارد
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨