eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.5هزار دنبال‌کننده
325 عکس
302 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
#رمان های جذاب و واقعی📚
#روایت_انسان #قسمت_دویست_بیست_پنجم🎬: برای آن که ابلیس بتواند صحنه گردانی کند و نقشه واحد خود را عم
🎬: فضای مصر آنچنان که گفتیم سرشار از مناسک ابلیسی بود و هر چه در مصر جاری بود همه دستورات ابلیس بود و مصر مانند کعبه و بیت المقدس که به عنوان پایگاه خدا پرستی شناخته میشد و در مقابل، پایگاه پرستش ابلیس بود و حکومتی قوی داشت و خداوند اراده کرده بود که این حکومت ابلیس توسط پیامبری از نسل ابراهیم در هم شکسته شود. حضرت ابراهیم بیش از سیصد سال عمر کرد و پس از او حضرت اسماعیل در حجاز و حضرت اسحاق در حبرون راه پدر را ادامه دادند و پیامبران الهی بودند. در زمان حضرت اسحاق روال عادی زندگی برقرار بود و در تاریخ اتفاق خاصی که در این محدوده زمانی افتاده باشد، گفته نشده و پس از اسحاق همانگونه که ملائکه آسمان برای ساره خبر تولد پسرش را داده بودند و خبر پیامبری یعقوب را نیز گفتند، یعقوب به پیامبری رسید. در این زمان حضرت یعقوب به اتفاق خانواده و ایل و قبیله اش در کنعان ساکن شده بود. کنعان سرزمینی ست که از یک طرف به حبرون و از یک طرف به مصر می رسد و در نزدیکی سرزمین فراعنه قرار دارد و حضرت یعقوب را اسرائیل می نامیدند، اسرائیل در زبان فارسی به معنای «بنده خدا» است و در زبان عربی«عبدالله» است و در زبان عبری«اسرائیل» می گویند. حضرت یعقوب از چندین زنی که داشت، دوازده پسر داشت که در سرزمین کنعان به شبانی مشغول بودند. شبی از شبهای خداوند، یازدهمین پسر یعقوب که یوسف نام داشت و مادرش به ملکوت پیوسته بود، خوابی عجیب می بیند و سراسیمه از خواب بیدار میشود. حضرت یعقوب به خاطر محبتی که به یوسف و برادرش بنیامین داشت و همچنین به دلیل اینکه این دو کودک از نعمت وجود مادر محروم بودند، شبها در کنار ایشان بود و البته همین توجه حضرت یعقوب به این دو برادر باعث شده بود که زنهای دیگر یعقوب به همراه فرزندانشان روی این قضیه حساس شوند و حسادت در وجود برادران یوسف ریشه بدواند. زمانی که یوسف با حالتی عجیب از خواب می پرد، حضرت یعقوب مشغول راز و نیاز با پروردگار بود که متوجه حال دگرگون یوسف نُه ساله می شود. یعقوب نزدیک بستر یوسف می شود و.. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_بیست_ششم🎬: فضای مصر آنچنان که گفتیم سرشار از مناسک ابلیسی
🎬: یعقوب دستان یوسف را در دست می گیرد و می فرماید: چه پیش آمده میوه دلم که اینچنین هراسان از خواب بیدار شدی؟! یوسف با آستین لباس عرق پیشانی اش را پاک می کند و می گوید: خوابی بسیار عجیب دیدم، این خواب هم عجیب بود و هم عظیم که از عظمت آن از خواب پریدم. حضرت یعقوب پیامبر خداست و گویی می داند خبرهایی در پس این خواب است، پس آرام می گوید خوابت را برایم بگو یوسف خیره در چشمان مهربان پدر می گوید: در مجلسی باشکوه بودم ، بر تختی زرین نشسته بودم و لباسی زیبا و تاجی از طلا بر سر داشتم، در این هنگام ماه و خورشید را دیدم به همراه یازده ستاره، آنها پیش آمدند و وقتی به نزدیکی من رسیدند سر به سجده گذاشتند ، پدرجان! این چگونه خوابی ست که من دیده ام؟! حضرت یعقوب آنچه را که می بایست بداند، فهمید و متوجه شد که خداوند اراده فرموده تا مقام نبوت بعد از خودش را به یوسف عطا کند و علاوه بر آن مقام اجتباء و اعطاء علم تاویل احادیث را به یوسف عنایت نموده است(میان تاویل احادیث با تعبیر خواب تفاوت وجود دارد و آن چیزی که به یوسف اعطا شده علم تاویل احادیث است نه تاویل رؤیا و این علم به معنای وقایعی است که در زندگی انسان اتفاق می افتد. کسی که میداند هر واقعه ای در زندگی اش چه اثری دارد دارای علم تاویل احادیث است. چنین شخصی وقایع را از بالا نگاه می کند و می تواند پشت پرده وقایع را ببیند و می داند که این واقعه به چه نتیجه ای می رسد؛ همچنین می داند برای این که نتیجه ی مطلوب به دست بیاید باید چه شرایطی را صورت دهند) پس یعقوب می بایست احتیاط کند و او صدایش را پایین آورد تا کسی نشنود و آرام گفت: ای یوسف، خداوند خواسته که به تو مقامی عطا فرماید، مبادا این خواب را برای دیگران تعریف کنی چون میترسم گزندی از جانب برادرانت به تو برسد. حضرت یعقوب پیامبر خدا بود و خوب می دانست که برادران یوسف با شنیدن این موهبتی که به یوسف عطا شده، حس حسادتشان به غلیان می افتد، او میترسید اتفاقی که بین هابیل و قابیل افتاد که آن هم ناشی از حسادت برادر بزرگتر به مقام برادر کوچکتر بود برای یوسفش هم بیافتد، یوسفی که یادگار محبوب ترین همسر او بود، کودکی که طعم مهر مادری را نچشیده بود و یعقوب می بایست برای او هم مادر باشد و هم پدر... یوسف که در عین کودکی بسیار با ذکاوت و فهمیده بود دست بر چشم نهاد و به پدر قول داد که به کسی از این خواب چیزی نگوید. اما ابلیس که شاهد این ماجرا بود دست به کار شد تا ماجرایی دیگر برای بنی آدم رقم زند و دوباره هابیل را به مسلخ کشاند، پس یکی از همسران یعقوب متوجه صدای گفتگوی یعقوب و یوسف شد و پشت در گوش ایستاد و هر چه که بین این پدر و پسر در جریان بود را شنید. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_بیست_هفتم🎬: یعقوب دستان یوسف را در دست می گیرد و می فرماید
🎬: خبر رؤیای یوسف و تعبیر خوابی که یعقوب نموده بود، ارام آرام در بین برادران یوسف پیچید و شد آنچه که نباید می شد، ابلیس حس حسادتشان را قلقلک داد و برادران یوسف همانطور که در بیابان به دنبال گوسفندان بودند و شبانی می کردند، به شور نشستند. باید کاری می کردند، یکی می گفت: یعنی چه؟ یوسف از همه ما کوچکتر است چرا باید وصی پدر باشد؟! آن دیگری می گفت: وقتی یعقوب پسران قوی هیکل و سن و سال داری مثل ما دارد چرا باید یک کودک را جانشین خود کند و یکی دیگر از بین برادران فریاد زد: آهای برادرها، یعقوب نبی دچار گمراهی شده است، گویا مشاعرش را از دست داده و ما باید به طریقی او را به راه درست برگردانیم، او نمی داند چه می کند، به خاطر محبت عجیب و زیادی که به یوسف دارد او را می خواهد همه کاره ما کند، او می گفت و دیگران با گفتن آری آری راست می گویی، او را تایید می کردند. آنها مشغول صحبت در این مورد بودند، اما هرکدامشان حرفی میزد و نظریه ای میداد، اما انگار به یک تصمیم واحد نمی رسیدند، ابلیس که از فراز تپه ای در نزدیکی آنها، نظاره گر بحثشان بود، وقتی دید که بیم آن است آنها بدون رسیدن به نتیجه به سمت خانه حرکت کنند، پس دست به کار شد، ابلیس در لحظه های حساس تاریخ همیشه نمود پیدا می کند پس خود را به صورت چوپانی که لباس سیاه بر تن و چهره ای کریه داشت درآورد و به سمت آنان رفت. پسران یعقوب ، او را با روی باز در جمع خود پذیرفتند و چون این چوپان ناآشنا بود، او را از موضوع بحث آگاه کردند. ابلیس که آمده بود تا کاری کند که پیامبری دیگر چون هابیل خونش بر زمین ریزد، با دقت به سخنان پسران یعقوب گوش کرد و بعد حالتی متفکر به خود گرفت و بعد از چند لحظه سکوت سرش را بالا گرفت و گفت: ای برادران اینقدر به بحث و مجادله ننشینید، شما یک راه دارید و دیگر هیچ... یهودا یکی از برادران یوسف بود، یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: چه راهی؟! هر چه هست بگو... ابلیس خنده ای کرد و گفت: راهی که می گویم باید مرد بود و دل و جگر داشت تا بتوانید انجام دهید و آدم های ضعیف نمی توانند انجامش دهند. یکی از برادران گفت: ای چوپان غریبه! به پسران یعقوب نبی توهین نکن، در کل کنعان کسی به قدرتمندی ما نیست. ابلیس همانطور که چوبدستی اش را به زمین می زد تا به آن تکیه کند و بلند شود گفت: اگر واقعا اراده اش را دارید انجام دهید، شما برای خلاصی از دست برادرکوچکتان هیچ راهی ندارید جز او را بکشید، مرگ یک بار و شیون هم یک بار، در عوض تا آخر عمر از دستش راحت می شوید. ابلیس این را گفت و به صحرا زد و برادران همه در فکر فرو رفتند و نفهمیدند این چوپان کی بود و از کجا آمد و به کجا رفت. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_بیست_هشتم🎬: خبر رؤیای یوسف و تعبیر خوابی که یعقوب نموده
🎬: با پیشنهاد ابلیس، همه مدتی ساکت بودند، بعد از دقایقی یهودا نگاهی به جمع برادران کرد و گفت: الحق که این چوپان غریبه پیشنهاد خوبی دادند و رو به سمتی که آن چوپان نشسته بود کرد و متوجه شد که نیست پس با تعجب رو به بقیه گفت: این...این کجا رفت؟! لاوی که انگار از این پیشنهاد ناراحت بود گفت: هر کس که بود چهره ای زشت و چشمانی پر از آتش داشت و پیشنهادش هم به زشتی خودش بود. ناگهان بقیه برادران به سمت لاوی یورش آوردند و با صدای بلند گفتند: اتفاقا پیشنهاد درستی داد، ما برای اینکه پدر را از گمراهی درآوریم و یکی از ما وصی پیامبر خدا شویم باید یوسف را از پدر و کنعان دور کنیم و آن واقع نمی شود مگر اینکه او را بکشیم. لاوی با شنیدن این حرف بر آشفت و گفت: شما را چه می شود ای پسران یعقوب؟! آیا حاضرید که دستتان به خون یک بی گناه آلوده شود؟! و با انجام این گناه کبیره توقع دارید وصایت پدر به یکی از شما برسد و شمایی که کمر به قتل برادر کوچکتر خود بسته اید پیامبر خدا شوید؟! محال است...محال است چنین شود. در این موقع یکی دیگر از برادران از جا برخواست و گفت: ای لاوی، لطفا کاسه داغ تر از آش نشو، ما چاره ای جز کشتن یوسف نداریم و از این گذشته، آیا بارها و بارها از زبان پدرمان یعقوب نبی نشنیده اید که در رحمت خداوند بر روی بندگان خطاکارش باز است؟! آیا نمی دانید که خداوند توبه پذیر است و آغوش رحمت خود را به روی توبه کنندگان باز می نماید پس ما یوسف را می کشیم تا پدر را از گمراهیی که میرود تا همه ما را در خود جای دهد، بیرون آوریم و پس از آن از این گناه توبه می کنیم و به سوی درگاه خداوند باز می گردیم. لاوی که از اینهمه خباثت و ساده انگاری برادرانش خشمگین شده بود گفت: شما را چه می شود؟! اگر این حرفها را از زبان یک فرد عادی می شنیدم باز هم تعجب می کردم اما شما فرزندان پیامبر خدا هستید و روا نیست که خودتان را با این سخنان فریب دهید، مگر نمی دانید که توبه یعنی پشیمانی از گناه و جبران مافات، گیرم شما از کرده خود پشیمان شدید، چگونه می توانید جبران خون به ناحق ریخته یوسف را نمایید؟! آیا می توانید یوسف را به دنیا برگردانید تا توبه تان مقبول درگاه حق شود؟! انگار این حرف لابی تلنگری کوچک بر روان خواب رفته برادرانش بود، همگی ساکت شدند اما بعد از دقایقی یهودا به سخن در آمد و گفت: ما باید یوسف را از بین ببریم و اگر تو مایل نیستی ناچاریم به نحوی تو را نیز خاموش کنیم برادر دیگری از بین جمع بلند شد و رو به لاوی گفت: تو راست می گویی و البته یهودا هم حقیقت را می گوید، ما چاره ای جز کشتن یوسف نداریم آیا تو راه بهتری در نظر داری؟! لاوی آه کوتاهی کشید و گفت: شما می خواهید یوسف را از پدر دور کنید، پس نباید حتما او را کشت، می شود به طریقی دیگر عمل کرد و او را از پدر دور کرد که البته باید به آن فکر کنیم. باز هم بحث در بین برادران بالا گرفت و آفتاب به غروب خود نزدیک می شد. پسران یعقوب، گله را جمع کردند و آن را به سمت کنعان هی نمودند و تصمیم داشتند فردا به هر طریق ممکن یوسف را به صحرا بیاورند هر چند می دانستند که پدرشان یعقوب محال است اجازه دهد یوسفش از او جدا شود، اما آنان می بایست این کار را می کردند و یا اینکه یوسف را در همان کنعان به گونه ای که شک کسی را برنیانگیزد می کشتند. ادامه دارد... 📝به قلم: طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_بیست_نهم🎬: با پیشنهاد ابلیس، همه مدتی ساکت بودند، بعد از
پسران یعقوب خود را به خانه رساندند، آن شب باز هم در خانه یکی از آنها جلسه شور و مشورت به پا بود، همه متفق القول بر این عقیده بودند که یعقوب اجازه نمی دهد تا یوسف همراه آنان به صحرا بیاید چون پیش از این هم چند باری امتحان کرده بودند و پیشنهاد همراه بردن یوسف را داده بودند اما هر بار به طریقی حضرت یعقوب مخالفت کرده بود. شب کنعان به صبح گره خورد و پسران یعقوب دسته جمعی به نزد او رفتند و در خواست کردند تا یوسف را با خود ببرند و یعقوب اجازه نداد و آن روز برادران یوسف با عصبانیتی شدید به سمت صحرا رفتند و این واقعه چندین بار تکرار شد. حضرت یعقوب پیامبر خدا بود و کاملا می دانست که نقشه ای در پی این خواسته پسرانش است و از طرفی با نپذیرفتن این پیشنهاد که هر روز مصرانه تکرار می شد، ترس آن را داشت که خانه و زندگی هم برای یوسف ناامن شود و براستی که برادران یوسف وقتی از اینهمه اصرار خسته شده بودند تصمیم گرفتند که در همانجا به ترتیبی یوسف را بکشند که یکی از پسران پیشنهاد داد و گفت: امروز برای آخرین بار از پدر می خواهیم یوسف را به همراه ما بفرستد و اگر او قبول نکرد، از فردا در فرصتی مناسب یوسف را گوشه ای گیر می اندازیم و از بین خواهیم برد. آن روز باز برادران به نزد یعقوب رفتند و از طرفی به خود یوسف هم گفتند که از پدر بخواهد اجازه دهد همراه آنان شود و از خوشی های صحرا و بازیهای هیجان انگیز در صحرا آنقدر برای یوسف گفتند که یوسف هم مایل شد تا به همراه آنان رود. یعقوب به ناچار قبول کرد اما قبل از اینکه پسرانش راهی شبانی شوند به آنان گفت: مراقب باشید یوسف را گرگ نخورد، یعقوب از زدن این حرف هدفی داشت، او خوب می دانست که برادران یوسف برای او نقشه کشیده اند و اینچنین گفت تا جلوی پرده دری را بگیرد و اگر آنها بلایی سر یوسف آوردند به گردن گرگ بیابان بیاندازند و قبح این عمل زشتشان شکسته نشود. یوسف راهی صحرا شد، یعقوب با چشمانی اشکبار پیراهنی را که جبه ولایت می نامید و از پدرش حضرت اسحاق به او ارث رسیده بود از زیر لباس اصلی، بر تن یوسف نمود و با چشمانی اشکبار و قلبی غمگین او را راهی بیابان نمود. پسران یعقوب حالا که موفق شده بودند و به خواسته شان رسیده بودند در پوست خود نمی گنجیدند و تا زمانی که در دید یعقوب و کنعانیان بودند رفتاری بسیار مهربان با یوسف داشتند اما همین که چند فرسخی از خانه و زندگی شان فاصله گرفتند، در حین رفتن شلاق هایی که در زیر لباسشان پنهان کرده بودند را بیرون کشیدند و بر تن و بدن یوسف می زدند و در حین زدن فریاد می کشیدند: بدووو، تند تر حرکت کن تا کمتر کتک بخوری... یوسف که از این تغییر حال برادران متعجب شده بود در بیابان با شتاب می دوید تا تازیانه کمتری بخورد. بالاخره به جایی که همیشه گله را می بردند رسیدند، یوسف که سر و بدنش کبود و غرق خون شده بود، در جای خود ایستاد، یهودا به سمتش حمله ور شد، لاوی که این وضع را دید خود را بین یوسف و یهودا انداخت و گفت: بس است دیگر، یوسف را کشتید. یهودا سینه سپر کرد و گفت: خوب هدفمان همین است می خواهیم یوسف را بکشیم حالا چه بهتر که او را زجر کش کنیم و با زدن این حرف فریاد برآورد آن طناب را بیاورید. یکی دیگر از پسران یعقوب در حالیکه طنابی زمخت در دست داشت پیش آمد و به امر یهودا دست و پاهای یوسف را با طناب بستند و می خواستند دوباره او را کتک بزنند که لاوی مانع شد و گفت... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_سی پسران یعقوب خود را به خانه رساندند، آن شب باز هم در خان
🎬: لاوی خود را بین یوسف و یهودا انداخت و گفت: بس است دیگر کشتید این طفل معصوم را... یهودا دندانی بهم سایید و گفت: خوب می خواهیم بکشیمش، هر چه زودتر بمیرد هم برای ما بهتر است و هم خودش زودتر راحت می شود و سپس نگاهی به دیگر برادرانش کرد و گفت: آیا اینطور نیست؟! همه برادران سری به نشانه تایید تکان دادند و در این هنگام لاوی آهی کشید و گفت: شما مثلا فرزندان یعقوب نبی هستید، آیا می خواهید برادر کشی راه بیاندازید و خون پیغمبر زاده ای را بر زمین بریزید و توقع دارید خدا این ظلم بزرگ شما را نادیده بگیرد؟ یهودا شلاق را دور دستش پیچید و گفت: ما پس از کشتن یوسف، به درگاه خدا روی می آوریم و توبه می کنیم و بارها و بارها پدر از باز بودن درگاه خداوند برای توبه کنندگان سخن ها گفته است. لاوی سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت: آیا بارها از زبان پدر قصه فرزندان آدم را نشنیدید؟! آیا عاقبت برادر کشی قابیل را ندیدید؟! آیا پدر نگفت که قابیل هم به امید توبه هابیل را کشت و هیچ وقت نتوانست توبه کند؟! ای برادران! بدانید که این وسوسه ابلیس است که بر جانتان افتاده و می خواهد بار دیگر قابیلیان خون هابیل را بریزند. با این حرف لاوی، پسران یعقوب ساکت شدند و بعد از دقایقی سکوت، یکی از میان برخواست و گفت: لاوی! تو خوب می دانی که قصد من دور کردن یوسف از پدر است تا پدر را از راه ناثوابی که در پیش گرفته برگردانیم، حالا که چنین می گویی به نظرت یوسف را چه کنیم؟! لاوی نگاهی به همه کرد و گفت: ما می توانیم بدون کشتن یوسف به این مهم دست یابیم، مثلا او را به کاروانی بدهیم تا از کنعان دورش کنند. پسران یعقوب با گفتن آری آری این حرف را تایید کردند و یکی دیگر از برادران به سخن درآمد و گفت: ما می توانیم یوسف را در چاه آبی که بر سر راه کاروانیان است بیاندازیم و آنها او را می یابند و از اینجا دورش می کنند. باز هم این رای را همه پذیرفتند و یهودا که تمام وجودش از بغض و کینه یوسف انباشته شده بود، دندانی بهم سایید و گفت: من می دانم آن چاه کجاست، چاه خوبی برای این کار سراغ دارم و با زدن این حرف به برادرانش اشاره کرد تا سفره غذا را باز کنند و چیزی بخورند. لاوی خوشحال از اینکه مانع کشتن یوسف شده بود در کنار یوسف نشست و این دفاع لاوی از یوسف ، در درگاه خداوند گم نشد و خداوند اراده کرد به خاطر این عمل پسندیده لاوی، پیامبری را در نسل آینده او قرار دهد. دستان یوسف بسته بود و سر و رویش غرق خون بود و برادرانش در پیش چشم او غذا می خوردند بی آنکه لقمه ای نان به او بدهند و یهودا مانع آن میشد که کسی به یوسف خوراکی دهد، او نیت کرده بود تا آخرین لحظه حضور یوسف او را زجر دهد. یوسف به برادرانش چشم دوخته بود و ناگاه خنده ای بر لبانش نشست. یهودا رو به او گفت: نکند عقل از سرت پریده در این شرایط چرا میخندی؟! یوسف نگاهی به جمع برادران کرد و فرمود: پیش از این فکر می کردم با وجود داشتن برادران رشیدی چون شما هیچ کس نمی تواند آسیبی به من برساند اما الان فهمیدم که انسان جز به خدا نباید تکیه و اعتماد کند و جز از خدا نباید یاری جست. ادامه دارد.. 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_سی_یکم🎬: لاوی خود را بین یوسف و یهودا انداخت و گفت: بس است
🎬: یهودا با شنیدن این حرف با عصبانیت از جا بلند شد و به طرف یوسف حمله ور شد، می خواست با مشت بر دهان او بکوبد که باز هم لاوی مانع شد. صبح به ظهر رسید و ظهر به عصر، پسران یوسف گله را هی کردند تا نزدیک چاهی که یهودا می گفت شدند، آنها می خواستند یوسف را داخل چاه بیاندازند. لاوی برای آخرین بار یوسف را در آغوش گرفت، بوسه ای از گونه او چید و در گوشش زمزمه کرد: ببخش برادرم! من نتوانستم از تو محافظت کنم و خودت دیدی تمام زورم را زدم و آخر... یوسف لبخندی به روی مهربان ترین برادرش زد و گفت: من از تو سپاسگزارم، ایستادگی تو باعث شد که از کشتن من منصرف شوند. لاوی دو طرف شانه های یوسف را در دست گرفت و گفت: ببین یوسف، به زودی کاروانیانی که از این صحرا می گذرند. و در پی آب هستند به اینجا می آیند و تو را نجات خواهند داد، تو آنقدر زیبا و مهربان هستی که نی توانی نظر همه را به خود جلب کنی و مطمئن باش زندگی خیلی بهتری نسبت به بودن در کنار این برادران کینه جو خواهی داشت.. لاوی گفت و گفت و گفت اما خبر نداشت که یهودا حیله ای کثیف به کار برده و عمدا یوسف را بر بالای چاهی حاضر کرده که آبش شور است و هیچ کاروانی در اینجا اتراق نخواهد کرد. یهودا با دیدن حالت دوستانه لاوی و یوسف، باز خود را به میان آن دو انداخت و با اشاره به دیگر برادرانش به آنها نهیب زد: آهای دو نفرتان حاضر شوید و بیایید دو طرف یوسف را بگیرید و آن را در چاه اندازید. تا این حرف از دهان یهودا خارج شد، دو تن از برادران یوسف جلو آمدند، دو طرف او را گرفتند و او را بالای چاه گذاشتند، یکی از آنها می خواست با قدرت او را به داخل چاه پرتاب کند که باز هم لاوی مانع شد و طنابی به کمر یوسف بستند تا حفره های چاه را پله پله پایین برود. حفره اول حفره دوم حفره سوم که ناگهان پای یوسف لغزید به قعر چاه پرتاب شد. در این زمان خداوند به جبرییل فرمان داد تا در کف چاه بایستد و یوسف را در آغوش گیرد تا او آسیبی نبیند. جبرییل یوسف را در اغوش گرفت و مار قوی هیکلی که در کف چاه لانه داشت خود را به عقب کشانید جبرییل رو به مار فرمود: مبادا به یوسف آسیبی برسانی که یوسف نبی خداست و عزیز ملائک اسمان است مار عظیم الجثه به گوشی خزید و یوسف در اغوش امن جبرییل فرود آمد ادامه دارد 📝به قلم:طاهره سادات حسینی 🌕✨🌕✨🌕✨🌕🌤
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_سی_دوم🎬: یهودا با شنیدن این حرف با عصبانیت از جا بلند شد و
🎬: حال برادران یوسف بی آنکه بدانند چه در قعر این چاه با آبی که شور بود و افعی که در کمین آن بود، چه می کند از چاه دور شدند در حالیکه پیراهن یوسف را از تن او در آورده بودند و در دست داشتند. پسران یعقوب حرکت کردند و از چاه اب دور شدند، گله را هم به جلو راندند و کم کم به جای همیشگی خود باز گشتند، ابتدا گوسفندی را کشتند و لباس یوسف را که از تنش در آورده بودند، غرق خون کردند و سپس کمی با یکدیگر گفتگو کردند و به این نتیجه رسیدند که باید توبه کنند. پس دوباره گله را به راه انداختند و اینبار گله را در نزدیکی کنعان در کنار چاه آبی که آنجا قرار داشت متوقف کردند، پیراهن از تن بیرون آوردند و هر کدام با چند دلو آب، سر و تنشان را شستند و غسل توبه و پاکی از گناه کردند. زمانی که همه غسل کردند به نماز ایستادند و نمازی طولانی خواندند و پس از اتمام نماز دستانشان را رو به بالا آوردند و از خداوند بابت گناه به چاه انداختن یوسف و دروغی که قرار بود به پدرشان بگویند، استغفار کردند. لاوی نگاهی به برادرانش کرد و آهی کشید و گفت: آیا شما گمان می کنید خداوند اینچنین توبه ای را می پذیرد؟! توبه یعنی پشیمانی از انجام گناه، اگر شما واقعا پشیمان هستید و توبه تان از سر ندامت است، پس راهتان باز است، جبران خطایتان کنید، هنوز یوسف در قعر چاه است، بیرونش بیاورید و از او حلالیت طلبید. برادران حرفی نزدند و لاوی ادامه داد: آیا شما فراموش کرده اید که پدرمان نبی خداست و علم غیب دارد و می تواند بفهمد که بهانه دریده شدن یوسف به دست گرگ، دروغی بیش نیست؟! ببینید ای برادران، بدانید که نه این توبه پر از مکر قبول است و نه پدر فریب می خورد و نه با این کارها وصایت پدر به شما می رسد، پس هر چه زودتر از خواب غفلت بیدار شوید. باز هم برادران حرفی نزدند، یهودا از جا بلند شد و با اشاره به خورشیدی که در حال غروب بود گفت: در عوض اینکه به خزعبلات این دیوانه گوش می کنید ، گله را هی کنید تا زودتر به نزد پدر برویم و بعد نگاهی خشمگین به لاوی کرد و‌گفت: تو هم زیپ دهانت را بکش، اگر پدر بویی از این واقعه ببرد ما تو را مقصر می دانیم و انگشت اتهام به سوی تو خواهیم برد و بی شک جانت در خطر خواهد بود، پس زبان به کام گیر و دیگر حرفی نزن. با اشاره یهودا گله را حرکت دادند و درست وقت غروب آفتاب گله وارد آبادی شد و تعدادی از زنهای آنان که نگران شوهرانشان شده بودند به جلوی کنعان امده بودند، چون امروز گله دیروقت آمده بود. برادران در حالیکه بر سر و سینه میزدند و بلند بلند شیون می کردند وارد کنعان شدند. صدای گریه پسران یعقوب تمام اهالی کنعان را به سمت خانه نبی خدا کشید. صدا به گوش یعقوب رسید و یعقوب هراسان خود را به میانه راه رساند ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_ حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_سی_سوم 🎬: حال برادران یوسف بی آنکه بدانند چه در قعر این چا
🎬: پسران یعقوب همانطور که بر سر و سینه میزدند به محضر پدر رسیدند و پیشاپیش آنها یهودا در حالیکه پیراهن خونین یوسف را روی دست داشت، به چشم می خورد. یعقوب نبی با نگاهی نگران تمام جمع را به دنبال یوسف می گشت اما خبری از یوسفش نبود، پس با صدایی که از شدت نگرانی نی لرزید گفت: یوسف....یوسف کجاست؟! چرا او را نمی بینم و بعد با صدایی بلندتر ادامه داد: یوسفم! عزیز دل پدر! میوه شیرین زندگی ام! کجایی پسرم؟! چرا خود را به من نشان نمی دهی؟! کجاست...کجاست یوسفم؟ یوسف را به من نشان دهید! چرا ماتتان برده؟! با هر حرف یعقوب صدای ناله پسرانش که حیله ای بیش نبود، بلند و بلندتر می شد. یعقوب فریاد برآورد: چرا جوابم را نمی دهید؟! کجاست آن برادری که به رسم امانت پیش شما گذاشتم تا از جان عزیزترش دارید؟! در این هنگام یهودا قدمی پیش گذاشت و همانطور که پیراهن خونین یوسف را پیش روی پدر می گذاشت گفت: پ..پ...پدر ما را عفو کنید، قصور کارمان را بر ما ببخشید که بخشش از بزرگان است، گرچه هر کار کنیم جبران وجود نازنین یوسف نمی شود، اما ما از کم کاریمان نادم هستیم و فراموش نکنید، تقدیر دست خداست . یعقوب که طاقت از کف داده بود فرمود: چه می گویی؟! از کدام قصور حرف میزنی و راجع به کدام تقدیر داستان سرایی می کنی، این پیراهن خونین چیست؟! یهودا سرش را پایین انداخت و گفت: ما همچون همیشه در صحرا مشغول گشت و گذار و بازی بودیم و یوسف را در کنار گله گوسفندان گذاشتیم تا از سکوت دشت لذت ببرد، اما...اما یکباره طنین صدای کمک یوسف را که در دشت پیچیده بود شنیدیم و وقتی که به سوی گله آمدیم، کار از کار گذشته بود، گرگ به گله زده بود و تعدادی از گوسفندان را از بین برده بود، گویا یوسف می خواسته گوسفندها را نجات دهد که گرگ به او حمله می کند و... یهودا به این جای حرفش که رسید شروع کرد های های گریه کردن و با لکنت گفت: ز...ز...زمانی ما رسیدیم که گرگ یوسف را خورده بود از او جز این پیراهن خونین بر جای نگذاشته بود. یعقوب نگاهی به پیراهن کرد و فرمود: آری، آری این پیراهن یوسف من است و بعد نگاه تندی به پسرانش کرد و ادامه داد: آیا براستی یوسف مرا گرگ دریده؟! سکوت بر همه جا حکمفرما بود و تمام پسران سر به زیر داشتند که یعقوب سری تکان داد و فرمود: من باور ندارم، بی شک وسوسه شیطان بر جان شما نشسته و این کلام، حرف شیطان است که از دهان شما خارج می شود. یعقوب، این پیامبر مهربان نمی خواست حریم بین پدر و پسرها شکسته شود و به آنها نگفت دروغ می گویید که اگر چنین می گفت قبح دروغ در بین آنها می شکست و عاقبت کار به جایی بدتر ختم می شد، بلکه با سخنش تلنگری به آنان زد که به خود آیند و از حیله ابلیس فاصله گیرند. در این زمان باز یهودا به سخن در آمد و گفت: براستی که یوسف را گرگ دریذ و این پیراهن خونین هم شاهدی ست بر این ادعا... یعقوب همانطور که اشک از دیده اش می سترد، نگاهی به پیراهن کرد و فرمود: عجب گرگ مهربان و با ملاحظه ای بوده، بدن یوسف مرا دریده اما پیراهن یوسف را سالم سالم گذاشته... و این سخن باز تلنگری بود بر وجدان خفته فرزندانش که بیدار نشد ادامه دارد... 📝به قلم: طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_سی_چهارم🎬: پسران یعقوب همانطور که بر سر و سینه میزدند به م
🎬: برادران یوسف باز هم دروغ خود را تکرار کردند و یعقوب نبی که به حقیقت این دروغ آگاه بود اما نمی خواست با بر ملا کردن این دروغ حریم ها بشکند و از طرفی می دانست که تقدیر خداوند چنین بوده که یوسفش از او جدا شود، آهی کشید و رو به آسمان نمود و فرمود: خدایا این پسران را از نفس سرکش خود آگاه نما و وجدانهایشان بیدار فرما و به من هم «صبرجمیل» عنایت فرما. در این هنگامی که پسران یعقوب مشغول دروغ پراکنی درباره حقیقت مرگ یوسف بودند، یوسف در قعر چاه همنشین با جبرئیل شده بود، او متوجه شد که جبرئیل امین وحی است و این نشان میداد که یوسف بعد از همان خواب که اولین خواب او در قصه زندگی اش، بود، به پیامبری مبعوث شده است چرا که جبرئیل بر پیامبران الهی نازل می شود و حالا این چاه هم اولین زندان یوسف بود که برادرانش او را در آن انداختند. جبرییل اینک ماموریت داشت تا هم صحبت یوسف شود، اول خود را معرفی کرد و سپس از او سوالاتی پرسید و یوسف مانند پیامبران جواب می داد جبرئیل به یوسف گفت: چه کسی تو را درون این چاه انداخت؟ یوسف پاسخ داد: برادرانم به من حسادت ورزیدند و مرا درون این چاه انداختند. جبرائیل به او گفت: آیا می خواهی که از این چاه خارج شوی؟ من قادر هستم به تو در این راه یاری رسانم یوسف پاسخ داد: این امر مربوط به خدای ابراهیم و اسحاق و یعقوب است و اگر او بخواهد چنین می کند و خداوند است یاریگر تمام بندگان و مددکار تمام عالم چنین جوابی، مشابه جوابی است که ابراهیم نبی هنگامی که در آتش نمرود بود، به جبرییل داد و این نوع جواب ها فقط از یک نبی بر می آید. سه شبانه روز از اسارت یوسف در چاه آبی شور که هیچ کاروانی به آنجا نمی آمد، گذشت اما به یمن حضور ولی خدا در این شوراب، اب چاه گوارا و شیرین شد و بار دیگر جبرئیل در چاه فرود آمد و به یوسف گفت: ای یوسف! بدان که اینک خدای ابراهیم می خواهد تو از این چاه خارج شوی. یوسف خوشحال شد و فرمود: من سر تعظیم به درگاه پروردگار فرود می آورم و هر آنچه او بخواهد بر چشم می نهم. جبرئیل فرمود: اینک دعایی را به تو یاد می دهم که با خواندن آن از این چاه نجات پیدا می کنی این دعا یادآور یک مسیر تمدنی است که در توبه آدم، کشتی نوح و نجات ابراهیم هم متجلی بود. متن آن دعا این بود: اللهم إني أسألك بأن لك الحمد لا إله إلا أنت المنان بديع السماوات و الارض، ذو الجلال و الاکرام أن تصلي على محمد و آل محمد و أن تجعل لي من أمري فرجا و مخرجا و ترزقني من حيث أحتسب و من حيث لا أحتسب. جبرییل این دعا را خواند و یوسف تکرار کرد، سپس برای یوسف پرده از راز کلمات مقدس برداشت و به او ذکری را یاد داد که با توسل به آن یوسف از بند چاه آزاد میشد در این ماجرا یوسف نبی هم متوجه شد که کلماتی وجود دارند که باید بواسطه آن ها از خداوند درخواست کند و نجات پیدا کند. پس باز هم همان کلمات به داد یوسف رسیدند و یک بار دیگر جریان توحید را از دست کید و مکر بدخواهان نجات دادند. و براستی این کلمات مقدس که ابلیس از آنان کینه به دل گرفته بود راز نجات بشریت در لحظات حساس بودند. یوسف با دلی شکسته کلمات مقدس را تکرار کرد و آنان را واسطه بین خود و خدایش قرار داد و درست ساعتی بعد از این توسل... ادامه دارد.. 📝به قلم: طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_سی_پنجم🎬: برادران یوسف باز هم دروغ خود را تکرار کردند و یع
🎬: حضرت یوسف در عمق چاه به پنج کلمه مقدس توسل جست و از طرفی، کاروانی در بیابان راه گم کرده بود و بعد از تلاش فراوان دوباره راه درست را پیدا کرده بودند اما در این بین، جیره آبشان تمام شده بود. افراد کاروان از تشنگی بیداد می کردند، پیرمردها امیدی به زندگی نداشتند و جوان تر ها در پی راهی بودند تا به آب برسند. سردسته کاروان مردی بود به نام مالک بن نضر، ایشان پیشقراول کاروان را راهی کرد تا در اطراف بگردد شاید چاه آبی بیابد. پیش قراول یا همان کسی که در پیدا کردن راه وارد بود، چاه را از دور دید، خود را به چاه رساند با خوشحالی پارچه ای را که در دست داشت بالا آورد و شروع به تکان دادن ان پارچه کرد و این حرکت مبنی بر این بود که چاه آب را یافته است. مالک بن نضر نگاهی به سمت پیش قراوال انداخت و همانطور که آهی می کشید گفت: در طول عمرم که مدام در تجارت بوده ام بارها و بارها از این مسیر رفته ام، آن چاه آبی که وارد پیدا کرده جز شورابی بیش نیست. صدای اهالی کاروان که از تشنگی در حال هلاکت بودند بلند شد و هر کسی چیزی می گفت: یکی گفت باید این بار هم امتحان کنیم شاید مالک اشتباه می کند و دیگری با نفس های شمرده گفت: گیرم که آبش شور باشد، کمی از آن می نوشیم، بهتر از آن است که از بی آبی بمیریم، لااقل بر سر و رویمان می ریزیم تا خنکای آب به پوستمان جانی دیگر بدهد. مالک با شنیدن این حرفها، اسب را هی کرد و قبل از اینکه کاروان به نزدیکی چاه آب برسد خود را به چاه رساند، از اسب پیاده شد و دلو آب را در دست گرفت و همانطور که آن را در چاه می انداخت رو به مرد کنار چاه گفت: من که می دانم آب این چاه شور است، چرا امید واهی به کاروانیان دهم. مرد شانه ای بالا انداخت و گفت: از بی آبی بهتر است، دلو پر از آب بالا آمد ، مالک کمی آب در مشت گرفت و مشتش را به دهان نزدیک کرد، کمی آب را چشید و بعد با تعجبی در نگاهش ، دوباره آب چشید، انگار باور نمی کرد و اینبار دلو را بر سرکشید، آب از سر و روی مالک چکیدن گرفت، مالک در حالیکه خنده بلندی می کرد گفت: شیرین است....شیرین است!!!! امکان ندارد، آب این چاه شور بود، مگر معجزه ای رخ داده باشد و خداوند خواسته باشد اهالی کاروان را از تشنگی نجات دهد، بی شک شخص مؤمنی در بین کاروانیان است که به برکت وجودش این آب شیرین شده و سپس دلو را دوباره داخل چاه انداخت. یوسف که بار اول دلو را دید، خود را به کنار دیواره چاه کشید، چرا که فکر می کرد برادرانش این دلو را داخل چاه انداخته اند تا او را بیرون بکشند و دوباره آزارش رسانند. برای بار دوم که دلو وارد چاه شد، باز هم یوسف از آن دوری کرد، دلو لبریز از آبی شیرین و گوارا بالا میرفت و یوسف به آن چشم دوخته بود، در این هنگام جبرئیل بار دیگر بر یوسف ظاهر شد. دلو برای سومین بار در چاه انداخته شد، جبرئیل اشاره ای به دلو کرد و فرمود: داخل دلو آب شو، نترس یوسف! اینان برادرانت نیستند، خداوند اراده کرده به واسطه توسل بر کلمات مقدس ، تو را از زندان چاه برهاند و اینان کاروانیانی هستند که مأمورند تو را نجات دهند، پس داخل دلو آب شو. یوسف چشمی گفت و طناب را گرفت و داخل دلو شد. پیش قراول مشغول کشیدن دلو بود، دلو سنگین تر از همیشه بود پس به مالک اشاره کرد و گفت: دلو سنگین است، به گمانم به جای آب شیرین، گنجی درون ان باشد. مالک به کمک آن مرد آمد و همانطور که با کمک هم دلو را بالا می کشیدند خنده ای کرد و گفت: من امروز هر چه ببینم معجزه می پندارم و امکان هر چیزی هست، وقتی شوراب، آبی گوارا و شیرین میشود ، پس آب شیرین هم می تواند تبدیل به گنجینه ای گرانبها شود، در این هنگام دلو بالا آمد و چهره زیبا و معصوم یوسف عیان شد. مالک نگاهی به یوسف کرد و گفت: جل الخالق! تو انسانی یا فرشته ای؟! مردی که کنار مالک بود، آب دهانش را به سختی فرو داد و گفت: بی شک این گنجینه ای گرانبهاست، مالک این آدم نیست، این فرشته ای زیباست که از آسمان در چاه فرود آمده، بیایید پنهانش کنیم تا کسی او را نبیند. در این همگام جرقه ای در ذهن مالک بن نضر که مردی بصیر و مومن بالله بود، زد و با خود گفت: نکند شیرین شدن آب از وجود این فرشته در چاه بوده است؟! در این همگام کاروان هم به چاه رسیده بودند، آنها همانطور که به آب شیرینی که از چاه کشیده بودند حمله می کردند، نگاهشان روی چهره زیبای کودکی که از چاه بیرون کشیده شده بود، خشک شد. ادامه دارد 📝به قلم: طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_سی_ششم🎬: حضرت یوسف در عمق چاه به پنج کلمه مقدس توسل جست و
🎬: وقتی که یوسف را از چاه بیرون کشیدند، دهان کاروانیان از دیدن این کودک زیبا باز مانده بود، هرکسی از ظن خود چیزی می گفت، یکی او را فرشته می خواند و یکی پری درون چاه تا اینکه یوسف به سخن درآمد و سلام کرد. در این هنگام کاروانیان او را به همدیگر نشان میدادند و می گفتند: او مانند ما سخن می گوید، او انسان است.. از طرفی برادران یوسف که مانند چند روز گذشته در اطراف چاه بودند و نگهبانی می دادند و اتفاقات را رصد می کردند تا از احوال یوسف با خبر باشند و بدانند او بالاخره نجات پیدا می کند یا در قعر چاه می میرد. هنگامی که دیدند کاروانیان یوسف را از چاه بیرون آوردند از اینکه او هنوز زنده است متعجب شدند، پس مصلحت دیدند تا یوسف لب به سخن نگشوده و خود را معرفی نکرده و کاروانیان از واقعیت مطلب مطلع نشدند، فورا به سراغ آن ها آمدند، یهودا که در تمام خرابکاری ها پیش قدم بود، خود را به مالک رساند و گفت: آهای مرد! این کودک غلام و برده ی ماست که از دستمان فرار کرده و حالا متوجه شدیم درون این چاه مخفی شده است. مالک مشکوکانه به آنها نگاهی انداخت و گفت: براستی شما حقیقت را می گویید؟! به این کودک نمی خورد که غلام و برده باشد و بیشتر شبیه بزرگ زادگان است یهودا چشمانش را ریز کرد و‌گفت: ما برای چه باید به شما دروغ بگوییم؟! تمام مردم این نواحی می دانند که این کودک غلام ماست و بسیار گریز پاست و لحظه ای از آن غفلت کنیم، ناپدید می شود و سپس آب دهانش را قورت داد و در ادامه گفت: حالا، اگر...اگر شما از این کودک خوشتان آمده، ما حاضریم آن را به شما بفروشیم تا از دستش راحت شویم، چرا که از طرفی برده ای گریزپا ست و از طرف دیگر دزدی می کند و همیشه چشمش به مال دیگران است. برادران هر چه دروغ در آستین داشتند تحویل مالک دادند، اما این کودک از نظر کاروانیان کالایی گران بها به حساب می آمد، از این رو نسبت به خریدن آن رغبت داشتند و مالک در دل خدا را شکر می کرد که کالایی به این گران قیمتی نصیبش شده است شنیدن سخنان تحقیر آمیز برادران برای یوسف بسیار سخت و غیر قابل تحمل بود و از شدت سختی و فشاری که به یوسف می آمد نمی توانست سخنی بگوید و از خود دفاع کند، یوسف بغض گلویش را فرو میداد و به برادرانش چشم دوخته بود، برادرانی که او را به امانت از پدر گرفتند و دشمن جانش شدند و اینکه در قالب حرفهایشان توهین های بی شماری به یوسف پاک و معصوم روا می داشتند. آن ها یوسف را که در نظر کاروانیان کالایی بسیار گران سنگ بود، به هزینه ای بسیار ناچیز فروختند و از این عمل هدفی داشتند و با این کار می خواستند به یوسف ثابت کنند که تو نزد ما هیچ ارزشی نداری. این نحوه رفتار برادران درباره یوسف، تجلی دیگری از حسادت شدید آن ها نسبت به یوسف بود، حسادتی که ویروسی از سمت ابلیس بود و اینک در جان برادران یوسف رخنه کرده بود. حالا برادران به هیجده دینار یوسف را فروختند و خیالشان از بابت اینکه دیگر پای او به کنعان نمی رسد راحت شد، چرا که شرط کردند کاروانیان یوسف را به جایی دور ببرند و گفتند چون گریز پای هست، او را با دست و پای بسته سوار بر ناقه کنند و مالک هم دستور داد چنین کنند، چرا که احتیاط شرط عقل است. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_سی_هفتم🎬: وقتی که یوسف را از چاه بیرون کشیدند، دهان کاروان
🎬: کاروان مالک بن نضر به راه افتاد کاروانی که اینک گوهری یکدانه با خود میبرد و می رفت تا این گوهر، مصر که سرزمین فراعنه بود و ابلیس سالها در آنجا تلاش کرده بود تا آنجا را به یک پایگاه قدرتمند شیطانی تبدیل کند را کن فیکون کند و نقطه عطفی در تاریخ مصر باشد و پوزه ابلیس را به خاک بمالد. داستان یوسف را از قران دنبال می کنیم و در قران از وقایع زمان سفر یوسف کمتر گفته شده چرا که قران وقایعی را می گوید که اثری در بسته ی هدایتی اش داشته باشد. اما آن بخش هایی را که نقل نمی کند یا حکمتی داشته (مثل پرده پوشی خدا) یا اثر چندانی در بسته هدایتی اش نداشته است. اگر قسمت هایی که در قرآن نیامده در روایات نیز نیامده باشد باید بدانیم که این قسمت از تاریخ را نباید کند و کاو کنیم. چرا که ما تاریخ را برای خود تاریخ نمی خوانیم بلکه تاریخ را برای رسیدن به یک غایت و هدفی دنبال می کنیم؛ آن غایت با برخی از اجزاء تامین شده و برخی دیگر نیز هیچ ربطی به آن غایت ندارند. حال تا فروخته شدن یوسف به کاروان، داستان را از زبان قران شنیدیم و کاروان در راه رسیدن به مصر است. فاصله ی بین کنعان تا مصر دوازده روز است و این کاروان پس از دوازده روز وارد مصر شد. برخی از وقایع این دوازده روز برای ما گزارش شده و نسبت به بخش زیادی از آن گزارشی در دست نداریم. از آن جایی که برادران یوسف او را به عنوان دزد و فراری معرفی کرده بودند، کاروانیان دست و پای یوسف را بسته بودند و بر روی نازل ترین مرکب سوار کرده بودند اما با حرکت کاروان، تمام کاروانیان با کمال تعجب مشاهده می کردند که ابر و باد و مه و خورشید و فلک همگی دست به دست یکدیگر داده اند تا سختی به این کودک وارد نشود، مرکب یوسف حرکت کرد و درست از زمان حرکت، ابری در بالای سر آن ها قرار گرفت تا آفتاب به او نتابد و یوسف را نیازارد و پیش از آن آب شور چاه که شیرین شده بود. این اتفاقات عجیب و اتفاقاتی که مشابه آن برای یوسف رخ می داد از چشم کاروانیان و بالاخص مالک بن نضر ،رئیس کاروان که فردی تیز بین بود پوشیده نبود. هر چه می گذشت ارادت مالک به این کودک بیشتر میشد، تمام کاروانیان در خاطر داشتند، در همان اوان حرکت ناگاه یوسف ناپدید شد و همگان طبق گفته برادران یوسف، میپنداشتند او گریزپای است، گمان بردند که او فرار کرده، مأموری که مراقب یوسف بود، بعد از گشتن اطراف، او را روی مقبره ای یافت، آنقدر عصبانی بود که بدون سوال و پرسش از یوسف، سیلی محکمی بر گوش او زد و سیلی زدن همان و فلج شدن دستش همان، این معجزه ای بود که خیلی ها را به فکر فرو برد و البته شفای دست همان مأمور با دعای یوسف هم یک جنبه از اعجاز ایشان بود، کاروان مالک به هر دشت خشکیده ای میرسید بارانی لطیف در انجا می بارید و همه جا پر از گل و سبزه و چمن میشد و این از برکت وجود نبی خدا بود، روزها با اعجازهای کوچک و بزرگ یوزارسیف می گذشت تا اینکه کاروان به مصر رسید. هنگامی که کاروانیان وارد مصر شدند تصمیم گرفتند که ابتدا این برده ی گریزپا را بفروشند و پس از آن بقیه ی کالاها را در بازار مصر عرضه کنند. آن ها وارد بازار برده فروش ها شدند؛ بازار برده فروش ها به صورت میدان بزرگی بود و در اطراف آن حجره ها و قسمت هایی قرار داشت که هر کسی برده هایش را در آن قسمت عرضه می کرد. آن ها یوسف را در این بازار عرضه کردند اما بر خلاف برادران یوسف که او را به عنوان کالایی ناچیز عرضه کرده بودند اینک کاروانیان این کودک را به عنوان کالایی بسیار گرانبها عرضه کردند. آن ها نمی خواستند که به این راحتی یوسف را بفروشند بلکه برای فروش او مزایده برگزار کردند تا او را به بالاترین قیمت به فروش برسانند. هرچند ماجراها و وقایعی که برای یوسف اتفاق افتاده به ظاهر تلخ و دردناک بوده است اما دست قدرت الهی به دنبال آن است تا اتفاقاتی را رقم بزند که تمدن شیطانی مصر را تحت تاثیر خودش قرار دهد. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_سی_هشتم🎬: کاروان مالک بن نضر به راه افتاد کاروانی که اینک
🎬: در بازار برده فروش ها غوغایی بر پا بود، فروشندگان که هر کدام از سرزمینی بودند، داخل حجره ای که متعلق به آن دیار بود، برده های خود را در معرض دید عموم قرار داده بودند، اما از بین تمام غرفه ها، غرفه ای که یوسف را در معرض فروش قرار داده بود، پر از ازدحام جمعیت بود. مالک، قیمت پایه ای را برای یوسف قرار داد، قیمتی که چندین برابر قیمت یک برده سالم و نیرومند بود را بر این کودک نهاده بود و هر کس قیمتی بالاتر پیشنهاد می کرد، یوسف از آن او می شد. همه مردم از دیدن برده ای به زیبایی یوسف سرشار از شگفتی شده بودند، هر کس تلاش می کرد که او را از آن خود کند، هنوز ساعتی از مزایده نگذشته بود که جمعیت این حجره چنان افزون شد که راه برای دیگری نبود و صدا به صدا نمی رسید، گویا مردم به گوش دیگرانی که دربازار برده فروش ها نبودند، رسانده بودند که چه نشسته اید؟! برخیزید و بیایید در اینجا غلامی به درخشندگی خورشید و زیبایی مهتاب عرضه کرده اند، هر کس با سرمایه ای که در طول سال اندوخته بود، در آنجا حاضر شده بود تا یوسف را بخرد، در این بین پیرزنی عصا زنان در حالیکه کلاف نخی در دست داشت پیش آمد، صداها بلند بود و پیشنهادها زیاد، پیرزن با تمام تلاش فریاد زد :این برده را به من بفروشید! صدایش در هیاهوی بقیه گم شد، اما یکی از اهل کاروان مالک این پیرزن را دید و برایش جالب بود که این پیرزن به چه قیمتی می خواهد یوسف را بخرد، پس پا پیش گذاشت، نزدیک پیرزن شد و گفت: ببینم مادر! تو قصد خرید این غلام زیبا رو را داری؟! پیرزن به گمان اینکه، این مرد همه کاره کاروان است سری تکان داد و همانطور که لبخند می زد و دهان بی دندانش را به نمایش می گذاشت گفت: آری فرزندم! من او را می خواهم، کمکم کن تا او را بخرم آن مرد یک تای ابرویش را بالا داد و گفت: آنوقت به چه قیمت می خواهی بخری؟! پیرزن کلاف نخ دستش را نشان داد و گفت: همه می دانند که تنها دارایی من در این دنیا، این کلاف نخ است، می خواهم با تمام سرمایه و دارایی ام این غلام بچه که آوازه اش در کوی برزن پیچیده را بخرم. مرد که به عمق کلام پیرزن فکر نمی کرد، قهقه بلندی سرداد و گفت: گویا تو از دنیا بی خبری! الان قیمت این برده به هزار دینار رسیده و تو با کلاف نخی می خواهی آن را بخری؟! پیرزن آهی کشید و گفت: آری! می خواهم نامم در زمره خریداران این کودک ثبت شود و در تاریخ ماندگار شود مرد خود را کنار کشید و پیرزن باز فریاد زد من آن کودک را می خواهم و باز صدایش به گوش کسی نرسید. بازار خرید یوسف گرم بود، قیمتش لحظه به لحظه بالا می رفت، در این هنگام ارابه عزیز مصر به بازار برده فروش ها رسید و تا این جمعیت زیاد را دید دستور داد تا جلوتر بروند و بفهمند سبب این ازدحام چیست؟! ارابه عزیز مصر جلو رفت و مردم با دیدن او، همانطور که سر تعظیم خم کرده بودند راهی باز کردند تا او جلو رود. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_سی_نهم🎬: در بازار برده فروش ها غوغایی بر پا بود، فروشندگان
🎬: بازار برده فروش ها پر رونق تر و گرم تر از همیشه می نمود. آن زمان به صورت سنتی انسانیت انسان ها را به صورت کالا فرض می کردند و آن ها را به مثابه یک کالایی قابل خرید و فروش در نظر می گرفتند. اما امروزه در دنیای مدرن انسان ها را به صورت زیبا و تزیین شده به کالا تبدیل می کنند، به تعبیر مک لنان امروزه انسان ها تبدیل شده اند به عددهایی که برای کارفرماهایشان نقش کالا را دارند و به عنوان کالا به آن ها نگاه می شود. اینک یوسف که ولی خدا بود به عنوان کالایی گرانبها در بازار برده فروشان مصر در حال خرید و فروش بود. ضرب آهنگ آیاتی که این ماجرا را برای ما نقل می کند دارای آرامشی است که بی شک این آرامش بیانگر آرامش درونی یوسف در آن زمان است؛ یوسف بدون هیچ گونه اضطرابی و با آرامش تمام دلش را به تقدیر الهی سپرده بود. در این هنگام بود که ناگهان عزیز مصر از همان محلی که مزایده ی خریدن یوسف برگزار شده بود عبور کرد و نگاهش به ازدحام جمعیت افتاد، کنجکاوی اش او را به جلو کشانید و چشمش به یوسف افتاد. با دیدن یوسف گویی جاذبه ای شدید او را به سمت یوسف می کشاند و ناخوداگاه خواست که یوسف از آن او باشد و به ذهنش رسید که این بهترین هدیه ای است که می تواند به همسرش اهداء کند. به همین خاطر قیمتی را که عزیز مصر برای خرید یوسف پیشنهاد داد بالاترین قیمت بود و هیچ رقیبی نداشت. همه مردم با دهانی باز به عزیز مصر نگاه می کردند چرا که او عالی ترین مقام مصر، بعداز فرعون است که مقام نیمه خدایی دارد و همه می دانند که پس از مرگ فرعون مقبره ی او تبدیل به معبد و پرستشگاهی می شود که مردم او را عبادت می کنند. به همین خاطر فرعون در جایگاهی قرار دارد که به راحتی مردم به او دسترسی ندارند. اما عزیز مصر در جایگاهی قرار دارد که برنامه و بودجه ی سرزمین مصر تحت اختیار او قرار دارد و جایگاهی به مانند ریاست جمهوری در این زمان را دارد. عزیز مصر سهل الوصول تر از فرعون است و مردم مصر در امر حکومت داری او را بیش از فرعون می بینند. به همین خاطر عزیز مصر بیش از فرعون برای مردم قابل دسترسی است. از طرفی همسر عزیز مصر شخصی است که به عنوان حقیقی اش، الهه معبد راع و خدای خورشید بود. این شخص که «زلیخا» نام داشت دارای مقامات معنوی شیطانی، سیاست و هوش و جلوه گری بسیار بالایی بوده است. همچنین او دارای چند معبد و صاحب نفوذ در امر سیاست و نیز مقبولیت در بدنه اجتماعی مصر بود. سیاست ورزی این زن به حدی زیاد است که می توان گفت اتفاقات درون کاخ عزیز مصر را این زن مدیریت می کند و البته عزیز مصر به شدت شیفته و دلباخته او بوده است. و حالا عزیز مصر اراده کرده که یوسف را بخرد و آن را به عنوان هدیه به همسرش پیش کش کرد. عزیز مصر که سالیان درازی برده های متفاوت داشته است اینک با یک نگاه برده ها را می شناسد و او قدر و منزلت یوسف را بیش از هرکسی فهمیده است به همین خاطر حاضر شده است که بالاترین قیمت را برای خرید او پیشنهاد بدهد و در جایی در گوشه های پنهان تاریخ ثبت شده که ایشان بیش از سه هزار دینار برای خرید یوسف پول داد در حالیکه در آن زمان با این پول گروهی برده قوی هیکل می شد تهیه کرد. یوسف خریداری شد، عزیز مصر او را در ارابه درست کنار خود جای داد و این عظمتی بود که نصیب کمتر کسی میشد و اینک مردم میدیدند که این برده کنعانی از گرد راه نرسیده در کنار عزیز مصر، راست قامت ایستاده و عزیز مصر از همان لحظه اول با مهربانی یک پدر به یوسف نگاه می کرد. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_چهل🎬: بازار برده فروش ها پر رونق تر و گرم تر از همیشه می ن
🎬: ارابه عزیز مصر از بازار برده فروش ها بیرون رفت، گویی همراه آن ارابه قلب مالک بن نضر و قلوب کاروانیانی که دوازده منزل با او همراه بودند هم رفت. در این هنگام هر یک از کاروانیان از کراماتی که در طول سفر از یوسف دیده بود سخن ها می گفت، مالک بن نضر در حالیکه سکوت پیشه کرده بود به حرفهای آنان گوش می کرد، همسفران گفتند و گفتند و گفتند، ناگهان مالک از جای برخاست و گفت: خاک عالم بر سر مالک بن نضر، عجب معامله ای زیان آور انجام داد. در این هنگام یکی از کسانی که در بازار شاهد فروش اعجاب انگیز یوسف بود از جا برخاست و گفت: ای مرد! چقدر تو حریص هستی! من اطمینان دارم در تمام عمرت سودی که امروز از فروش آن غلام بچه بدست آوردی را برای تو نبوده، آخر چه کسی باور می کند که پول یک فوج برده را بگیری و فقط یک برده بفروشی، پس نگو زیان کردی. مالک مانند انسان های مجنون به دور خود می چرخید و می گفت: من زیان کردم! بدجور هم زیان کردم و رو به همسفرانش ادامه داد: شما چرا پیش از فروش این کودک برایم از کراماتش نگفته بودید، چرا باید اینک بگویید؟! یکی از اهل کاروان اوفی کرد و گفت: مالک آنچنان سخن می گوید که انگار او در کنار ما نبوده، تو خود بودی و با چشم خویش دیدی پس این سخنت گزاف و بیهوده است. مالک با دو دست بر سرش زد و گفت: من بودم و دیدم اما نفهمیدم اما انگار خواب بودم و متوجه نشدم یکی از اولیا الهی را در کنارم دارم، خاک بر دهانم آنزمان که برای فروش این کودک بزرگ باز شد، و خاک بر سرم که با دستان خود بزرگی از درگاه خداوند را فروختم! با این حرف مالک، دیگر همسفران به فکر فرو رفتند و همه حرفهای مالک را تایید می کردند، چرا که اعمال این کودک و معجزاتی که پیرامونش رخ میداد جز از اولیا الهی بر نمی آمد. از آن طرف، ارابه عزیز مصر با سرعت به پیش می رفت، عزیز مصر که همسرش زلیخا را بسیار دوست می داشت اینک هدیه ای گرانبها برای او به ارمغان داشت و شک نداشت که زلیخا با اولین نگاه مهر یوسف را به دل می گیرد، چرا که شاهد بود در بازار برده فروش ها، کوچک و بزرگ و زن و مرد همه به دیده محبت به یوسف نگاه می کردند و از آنجایی که او و زلیخا فرزندی نداشتند، عزیز مصر می خواست یوسف را همچون فرزند خود بزرگ کند. دروازه قصر عزیز مصر باز شد و با ورود ارابه به قصر انگار عطری عجیب و دل انگیز در فضا پیچید،بطوریکه همه برده ها و کارکنان را به حیاط ورودی قصر کشانید. عزیز مصر در حالیکه دست یوسف را در دست داشت وارد قصر شد و یک راست به سمت تالاری رفت که می دانست اینک همسر زیبایش در آنجا حضور دارد. زلیخا با دیدن یوسف، گل از گلش شکفت و همانطور که چون پروانه به گرد او می گشت گفت: امروز مرد خانه من به آسمان ها رفته و برایم فرشته ای شکار کرده؟! عزیز مصر لبخندی زد و گفت: بی شک این کودک دست کمی از فرشته ها ندارد و من آن را به تو که پری دربارم هستی تقدیم می کنم و مطمئنم این کودک در آینده سودهای زیادی برای ما به همراه خواهد داشت و البته منظور عزیز مصر از این حرف سود مادی نبود. خداوند در قران می فرماید ما این چنین یوسف را برتری و مکنت عطا کردیم. برادران می خواستند یوسف را ذلیل کنند و کاروانیان می خواستند او را به عنوان برده ای بفروشند، اینک خداوند بالاترین جایگاهی را که می شد برای یک کودک ده ساله در مصر تصور کرد به یوسف عطا کرده است. و سپس ادامه می دهد که اراده ی خداوند بر همه ی اراده ها برتری دارد. (و اهلل غالب علی امره) کلید اصلی حل ماجرای یوسف و سوره یوسف همین آیه است که اراده ی خداوند حتمی است و تخلف ناپذیر است. در سرتاسر ماجرای یوسف هرگاه کسی می خواهد تلاش کند تا اراده ی خودش را جریان بدهد ناگهان خداوند برنامه خودش و اراده ی خودش را ظاهر می کند و بر تمام اراده ها غلبه می دهد. اگر همه ی ما بدانیم که خداوند در این عالم صحنه گردانی می کند در تمام حوادث آرامش مان را حفظ خواهیم کرد چرا که می دانیم اراده خداوند بر تمام اراده ها غلبه دارد. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_چهل_یک🎬: ارابه عزیز مصر از بازار برده فروش ها بیرون رفت،
🎬: یوسف وارد قصر عزیز مصر شد، زلیخا که یکی از زیباترین زنان مصر بود و زنی با اقتدار که در سیاست دستی داشت و به عنوان یکی از الهه های معبد آمون او را می شناختند و از طرفی عزیز مصر واله و شیفته او بود، جذب زیبایی بیرونی و درونی یوسف شده بود. یوسف از بدو ورود به قصر انگار بر تخت عزت تکیه زده بود به طوریکه هر مردی او را میدید محبت یوسف را در دل می گرفت و هر زنی که او را میدید جذب وجناتش می شد. زلیخا که زنی سیاستمدار بود و اینک گوهری دردانه در دست داشت، می خواست کل وجود یوسف از آن او باشد پس از همین زمان کودکی که یوسف پا به قصر عزیز مصر نهاد، به همه سپرده بود که مبادا هیچ کدام از بزرگان مصر و البته همسرانشان از وجود یوسف باخبر شوند، او می خواست وجود یوسف برای همه پنهان بماند، اما یوسف به مانند خورشید درخشان بود و هیچ کس را یارای پنهان نمودن خورشید نیست. یوسف در قصر عزیز مصر رشد می کرد و هر روز بزرگتر و بالنده تر از قبل میشد. او گاهی نقش پیشکار را داشت و گاهی سفره دار و شبها هم قصه پرداز زلیخا و عزیز مصر بود. زلیخا با هر حرکت یوسف، بیشتر از قبل مجذوب او میشد و هر روز و هر لحظه این وابستگی بیشتر و بیشتر میشد و اگر کسی دیگر در جایگاه زلیخا بود شاید در همان سالهای اولیه ورود یوسف عنان نفس را از کف میداد، اما زلیخا زنی مغرور و متکبر بود و یکی از شاخص ترین زنان مصر که حتی در حکومت داری هم دخالت می کرد و عزیز مصر همچون سربازی در رکاب، از این زن حساب می برد. پس برای زلیخا بسیار سخت بود که عشق یوسف را در دل داشته باشد اما از آن دم نزد و البته به خاطر مقام و موقعیتش مجبور بود که چیزی از این عشق، بروز ندهد، اما ظرفیت وجودی انسان محدود است و وقتی لبریز می شود، از جایی سرریز می کند و انسان مجبور به کاری میشود که در مخیله اش هم نمی گنجد و حالا بعد از سالها که یوسف به عنفوان جوانی رسیده و چهره اش زیباترین چهره مخلوق روی زمین است، طاقت زلیخا نیز طاق می شود. هنگامی که یوسف به سن بلوغ رسید، خداوند به او علم و حکمت عطا کرد. یوسف که از قبل دارای مقام اجتباء و علم تاویل احادیث بود اینک خداوند علم لدنی و علم الهی را نیز به او اعطا کرد. (ولما بلغ اشّده آتیناه حکما و علما و کذلک نجزی المحسنین) خداوند می فرماید: این مقام فقط مخصوص یوسف نبوده و نیست؛ هرکسی که نیکوکار باشد چنین مقام و منزلتی را به او اعطا خواهیم کرد. خداوند هیچگاه مسیر توسعه معنوی را منحصر در یک فرد یا یک قوم نمی کند بلکه راه برای همه باز است. پس می توان گفت که حضرت یوسف در سنین جوانی مجموعه ای از خوبی ها و زیبایی ها را باهم داشته است نه این که فقط چهره ی زیبایی داشته است. در روایت است هر زنی که به یوسف نگاه می کرد به او متمایل شده و شیفته ی او می شد؛ هر مردی که به او نگاه می کرد او را دوست میداشت. پس طبیعی است که در چنین حالتی زلیخا بسیار از یوسف مراقبت کند تا او را از دست ندهد. اصوال در روابط عاشقانه، عاشق به دنبال آن است که کسی جز خودش معشوق را دوست نداشته باشد و این همان غیرت است. غیرت همان غیر زدایی است یعنی بجز خودت، دیگران را از محدوده ی عشق معشوق خارج کن. دلیل اینچنین رفتار و حسی آن است که عاشق حس می کند اگر کسی غیر از خودش در مسیر محبت و عشق به معشوق قرار داشته باشد بخشی از معشوق دیگر تحت اختیار این عاشق قرار ندارد و از حیطه دسترسی او خارج شده است؛ مانند غذایی که اگر چند نفر همزمان به آن متمایل شوند و همه از آن تناول کنند بخشی از غذا از دسترس من خارج می شود. به همین خاطر طبیعتا انسان اگر واقعا عاشق باشد نسبت به معشوقش غیور است وغیر را میزداید. و دلیل اینکه زلیخا امر کرده بود که کسی از وجود یوسف باخبر نشود همین بود، او عاشق شده بود و روی یوسف غیرت داشت و نمی خواست به دست کسی جز او بیافتد. ادامه دارد 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_چهل_دو🎬: یوسف وارد قصر عزیز مصر شد، زلیخا که یکی از زیباتر
🎬: یوسف به سن بلوغ رسیده بود و زیباتر از همیشه می نمود، چهره اش همچون سیمای فرشتگان آسمان زیبا و جذاب و نورانی بود و زمانی که نورانیت ظاهر با معنویت و درخشندگی باطن در هم تنیده می شد، هیچ کس را یارای تحمل این عشق نبود. زمانی که در سنین جوانی مجموعه ی علم و کمالات یوسف کامل شد، اشتیاق ها نسبت به یوسف هم شدت گرفت. زلیخا نیز از این دایره خارج نبود و اشتیاق فراوانی به یوسف داشت. اما تفاوتی که زلیخا با دیگران زنان مشتاق به یوسف داشت آن بود که یوسف برده ی مستقیم زلیخا بود و زلیخا بیش از همه با یوسف تعامل و ارتباط داشت. در تمام لحظات و کارها یوسف در کنار زلیخا بود. هر عملی که از طرف یوسف انجام شود و برای زلیخا معنای ناز و کرشمه را داشته باشد باعث می شود که محبت و علاقه ی زلیخا به یوسف بیشتر شود. در طول این چند سالی که یوسف بزرگ شده و روز به روز بر جذابیت و کمالاتش افزوده شده، محبت زلیخا نیز نسبت به او بسیار زیاد شده است تا جایی که بذر اولیه ی محبت او نسبت به یوسف اینک تبدیل به درخت تنومندی شده است که به این راحتی از قلب زلیخا قابل قلع و ریشه کن شدن نبود. زلیخا که سالها قد کشیدن یوسف را دیده بود، حالا عنان نفس از کف داده بود و می خواست به هر ترتیب که شده به او دست پیدا کند و عموما این دست یافتن با حس جنسی که در همه اعصار وجود داشت و اگر در مسیر درست هدایت نمیشد،تیری از جانب شیطان بود، نمود پیدا می کرد. زلیخا چندین بار با عناوین مختلف، گاهی پوشیده و در لفافه و گاهی مستقیم و واضح به یوسف پیشنهاد شیطانی می داد، اما یوسف هر بار با ترفندی از دام زلیخا می گریخت و اجازه نمی داد که هوس شیطانی این زن، دامان او را آلوده کند و اصلا طوری برخورد می کرد که زلیخا به ندیمه هایش گفت که یوسف اصلا در دنیایی که ما سیر می کنیم نیست انگار او در این وادی غریبه و نا بلد است و دنیای او غرق در خدایش است، تا اینکه زلیخا با همفکری بعضی از ندیمه هایش که درد او را خوب می دانستند و چه بسا خود نیز عشق یوسف را به دل داشتند، نقشه ای کشیدند تا یوسف را در عمل انجام شده قرار بدهند، اولا که او را از دنیای خود بیرون کشند و دوما چنان او را در منگنه قرار دهند که نه راه پیش داشته باشد و نه راه پس و به این ترتیب به نیت شوم خود برسند. زلیخا برای اینکه به مقصود خود برسد، مکانی را برای خلوت کردن با یوسف انتخاب کرد که هفت در داشت، یعنی می خواست یوسف در حین عشق بازی، احساس امنیت کامل نماید و نترسد از اینکه ممکن است کسی سر برسد و راز آنها بر ملا شود، پس بهترین مکان، همان سالن زیبای اندرونی بود که با هفت در بزرگ و محکم از بقیه قصر جدا میشد. زلیخا به همین کار قناعت نکرد بلکه دستور داد تا بهترین آینه کار و ماهرترین صورتگر مصر را حاضر کردند. سپس با ظرافت و حساسیتی که مختص بانوی شاخص مصر بود، دور تا دور اتاق را آینه های قد کار گذاشتند و مابین این آینه ها، به صورتگر دستور داد تا صحنه هایی از معاشقهٔ یوسف و زلیخا را به تصویر بکشد، به این ترتیب یوسف زمانی که در این اتاق بود و مجبور بود هم صحنه های شهوانی خود و زلیخا را ببیند و هم اینکه در هر کجا نگاه کند، تصویر زلیخا را در آینه ببیند. این نقشه، کامل و بی نقص بود و زلیخا مطمئن بود که یوسف بالاخره در دام او می افتد و به او پاسخ مثبت خواهد داد. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_چهل_سه🎬: یوسف به سن بلوغ رسیده بود و زیباتر از همیشه می ن
🎬: حالا مکان دلبری و عشق بازی زلیخا برای یوسف مهیا شده بود و زلیخا باید گام بعدی را بر می داشت. صبح زود بود، ماهرترین مشاطه مصر که مشاطه دربار فرعون نیز بود به امر زلیخا به حضور او رسیده بود و با حوصله و ظرافتی زیاد مشغول آرایش زلیخا شد. آرایش و زیبا سازی زلیخا ساعت ها طول کشید اما زمانی که مشاطه دست از کار کشید، با شوقی در کلامش گفت: بانوی من! به جرأت می توانم بگویم اینک زیباترین زن مصر نه، زیباترین زن روی کره زمین را در پیش چشم خود می بینم، به راستی که شما از روز عروسی تان هم زیباتر شده اید و خوشا به سعادت عزیز مصر که چنین فرشته ای پری رو را در کنار خود دارد. زلیخا از شنیدن تعریف زیباییش سر ذوق آمده بود و زیر لب گفت: آیا در چشم آن دلبر گریز پای هم چنین زیبا و با عظمت جلوه می کنم؟! و سپس مشاطه را مرخص کرد و دستور داد زیباترین لباسی که در مصر بود و او اخیرا سفارش داده بود را بیاورند، لباسی از حریر سفید که در جای جای آن سنگ های الماس درخشان به چشم می خورد و آنقدر نرم و نازک بود که تمام تن و بدن زلیخا را به نمایش می گذاشت و لطافتی بیش از قبل به آن می بخشید و ناخوداگاه بیننده را وادار میکرد که به این زن ظریف و زیبا ساعت ها چشم بدوزد و لذت ببرد. زلیخا لباسش را پوشید و به سمت حجله ای که همچون گنجینه ای گرانبها با هفت در از دیگر ساختمان جدا میشد و با زیباترین آینه ها و محرک ترین تصاویر شهوانی آراسته شده بود رفت و در اتاق بر تختی زرین و چشم نواز که دور تا دورش را پرده های حریر قرمز کشیده بودند تکیه زد و ندیمه مخصوص خودش را به دنبال یوسف فرستاد و تا به او بگویند که بانوی قصر، برده کنعانی اش را برای امری مهم به حضور پذیرفته است. پیغام به یوسف رسید، یوسف که اینک به عنوان برده خوانده شده بود، مجبور به اطاعت از ولی نعمتش بود، پس به همراه ندیمه زلیخا به سمت اتاقی که وصفش شد، حرکت نمود. از در اول گذشتند، ندیمه در را با چند قفل بزرگ، قفل نمود، در دوم و سوم و چهارم و...تمام درها به همان روش قفل شد و ندیمه مخصوص جوری این کار را انجام می داد که یوسف ببیند و متوجه باشد به جایی که می رود از هر لحاظ پنهان و امن است تا یوسف در حضور بانویش با خیال راحت هر عملی که از او خواسته شد را انجام دهد. در هفتم باز شد و اینبار ندیمه داخل نشد، یوسف به تنهایی داخل شد و زلیخا که از دیدن یوسف قلبش با سرعت می تپید، سعی کرد دستپاچه نشود و با حالت آرامش ساختگی گفت: یوزارسیف! درب اتاق را پشت سرت قفل کن. یوسف نگاهی عجیب به اتاق انداخت و سرش را پایین انداخت و از جا حرکت نکرد، او دید که حتی کف اتاق هم آیینه کاری شده است. زلیخا این حرف نشنوی یوسف را پای دستپاچگی اش گذاشت و خود از جا بلند شد، با قدم هایی آرام و شمرده و با نازی در حرکاتش به سمت درب رفت، در هفتم نیز قفل شد. حالا همه چی مهیا بود و زلیخا شک نداشت که یوسف به در خواستش پاسخ مثبت می دهد. زلیخا با لبخندی ملیح دور تا دور یوسف شروع به چرخیدن نمود و بعد با ناز و عشوه ای در صدایش گفت: سرت را بالا بگیر یوزارسیف، مرا مستقیم نگاه کن، دوست ندارم تصویر مرا در آینه ببینی! نگاه کن چگونه به خاطر تو به زحمت افتادم، از صبح زیر دست بهترین مشاطه مصر بودم و این حجله هم مدتهاست که تحت نظر من مشغول تزیینش بوده اند، حالا همه چی آماده است، بیا بر این تخت بنشین تا با هم لحظاتی دلبرانه و عاشقانه رقم زنیم، من اینک تماما تحت اختیار تو هستم. یوسف حرکتی نکرد، زلیخا که انگار یکباره چیزی به خاطرش آمده باشد گفت: صبر کن! چیزی را فراموش کرده ام و سپس شال قرمز رنگ حریری را که دور گردنش انداخته بود از گردن باز کرد، به سمت قسمتی از اتاق که مجسمه آمون بود رفت، شال را بر روی آمون انداخت و گفت: این صحنه ها را آمون نبیند بهتراست، چرا که من الهه آمون هستم و ممکن است او به تو حسادت کند و اصلا خوبیت ندارد در مقابل چشم معبود،چنین صحنه هایی نمود پیدا کند ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_چهل_چهارم🎬: حالا مکان دلبری و عشق بازی زلیخا برای یوسف مهی
🎬: یوسف همانطور که نگاهش را از زلیخا می گرفت، فرمود: چگونه تو از خدای سنگی خود که نه قدرت دیدن و نه شنیدن دارد ابا می کنی اما من از خداوند خود که همه جا حاضر است و بر تمام حرکات من ناظر است شرم نکنم؟! زلیخا با شنیدن این حرف انگار تشتی از آب یخ بر سرش ریخته باشند، آخر تمام مقدمه چینی هایی که زلیخا برای دعوت یوسف انجام داده بود در ذهن خودش هرگز احتمال نمی داد که یوسف به او پاسخ منفی بدهد بلکه او پا را یک قدم فراتر نهاده بود و بسیاری از صحنه آرایی هایی را که انجام داده بود نه برای جذب یوسف بلکه برای جذابتر شدن لحظاتی بود که یوسف در کنارش قرار می گرفت. فقط بخشی از مقدمات فراهم شده مثل قفل شدن هفت درب، آرایش اتاق و آرایش زلیخا و ...کافی بود تا زلیخا مطمئن باشد که یوسف به او پاسخ مثبت می دهد. هنگامی که یوسف وارد اتاق شد و زلیخا به او گفت: من در اختیار تو هستم.(هیت لک) در این هنگام بود که زلیخا با پاسخی از یوسف روبرو شد که اصلا انتظارش را نداشت. انگار که یوسف در عالمی دیگر سیر می کرد. یوسف با لحن و زبانی دیگر پاسخش را تکرار کرد و به زلیخا گفت: پناه بر خدا! من پروردگاری دارم که مرا به بهترین شکل آفریده، صورتی زیبا و نعماتی فراوان به من عطا کرده و مرا بزرگ نموده و من به او خیانت نمی کنم چرا که ستمگران هرگز سعادتمند نمی شوند و من نمی خواهم جز دسته ستمگران باشم. یوسف نه تنها دعوت زلیخا را رد کرد بلکه دعوت دیگری را در مقابل دعوت او می آورد. یوسف در اصلی ترین نقطه ای که یک دعوت جنسی در کانون اصلی یک تمدن اتفاق می افتد شروع به نبوت و پیامبری می کند و مهم ترین لغزشگاه هایی که در یک تمدن برای انسان پیش می آید را تبدیل به یک دعوت توحیدی می کند. این حرکت حضرت یوسف دقیقا شبیه به کاری است که جدش حضرت ابراهیم در ماجرای آتش و اقامه دین انجام داد. جلوه گری تمدن مصر برای یوسف زلیخا در این صحنه هر آن چه که تمدن مصر در حوزه جنسی و عشق و عاشقی داشت را رو کرد و دیگر چیزی باقی نماند. تمام تکنولوژی های شهوت، عشق و عاشقی، جلوه گری و دلربایی، ملاحت، زیبایی پوشش و نقاشی و آراستن دیوارها را زلیخا در این صحنه به کار بست اما پاسخ دلخواهش را از یوسف دریافت نکرد. پس از این اتفاق زلیخا تصمیم گرفت که از قدرت و جایگاه خودش برای رسیدن به مقصودش استفاده کند به همین خاطر با حالت آمرانه و تندی به یوسف دستور داد و گفت: تو یک برده کنعانی بیش نیستی و من هم صاحب تو هستم و اینک صاحبت به تو دستور می دهد که به سوی او آیی و فرامینش را مو به مو عمل کنی و سپس صدایش را بالا برد و فریاد زد: مگر کری و نمی شنوی؟! الساعه به سوی من بیا.... قرآن می فرماید که در این حالت زلیخا با تندی و خشم به سوی یوسف رفت و یوسف نیز می خواست که با او با تندی مقابله کند و با خشم و درگیری جواب او را بدهد، اما از آن جایی که یوسف نبی برهان پروردگارش را مشاهده کرد از درگیری فیزیکی با زلیخا منصرف شد. این درگیری فیزیکی دامی بود که زلیخا برای یوسف پهن کرده بود چرا که عزیز مصر پشت این درب های هفتگانه حضور داشت و اگر این صحنه وارد درگیری فیزیکی بین یوسف و زلیخا می شد و عزیز مصر این صحنه در گیری را می دید قطعا یوسف مجرم شناخته می شد. در این حال بود که باز یوسف به یاد کلماتی افتاد که جبرییل در عمق چاه به او آموزش داده بود، او کلمات مقدس را تکرار کرد، انگار زمان و مکان به عقب باز گشته بود، این قصر زلیخا همان آتش نمرود بود و یوسف هم ابراهیم بت شکن و در آنجا کلمه دوم به فریاد ابراهیم رسید و اینبار تا یوسف گفت:یا عالی بحق علی، مردی نورانی جلوی او جلوه نمود و با اشاره به قفل های در فرمود: از نزاع بپرهیز و به سمت در برو که به حرمت کلمات مقدس، قفل تمام هفت در باز خواهد شد و باز در یک تنگنای تاریخی مولای ما علی اعلی شد مشکل گشای دنیای یوسف... یوسف با دیدن کلمه دوم و الهامی که به او شد، سراسیمه به سوی درب اول گریخت و زلیخا که از حالت عقلانی خارج شده بود نیز به سوی یوسف دوید. درب های هفتگانه به قدرت الهی همانگونه که کلمه دوم فرموده بود، یکی پس از دیگری به روی یوسف گشوده می شد و بین یوسف و زلیخا مسابقه ای در گرفت که کدامیک زودتر به درب برسند. پیش از آن که درب هفتم به روی یوسف گشوده شود، دست زلیخا از پشت به پیراهن یوسف رسید و باعث پاره شدن پیراهن یوسف شد و در همین حین درب گشوده شد و یوسف در حال فرار از دست زلیخا، خود را مقابل عزیز مصر دید. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_چهل_چهارم🎬: یوسف همانطور که نگاهش را از زلیخا می گرفت، فرم
🎬: یوسف و زلیخا هر دو دوان به سمت درب هفتم در حرکت بودند و هر کدام می خواست زودتر خود را به در برساند، زلیخا می خواست مانع باز شدن در شود و یوسف می خواست از در بگذرد و از این زندان گناه الود فرار کند و در اینجا بود که دست زلیخا به لباس یوسف رسید و ان را درید. درست هنگامی که درب هفتم گشوده شد در حالی که یوسف و زلیخا در حال دویدن بودند عزیز مصر پشت درب قرار داشت و در جلو آن ها ظاهر شد. عزیز مصر با تعجب به انها نگاهی انداخت و یوسف و زلیخا هر دو در موقعیتی حساس قرار گرفتند و منتظر کلامی از جانب عزیز مصر بودند. در این لحظه انتظار می رود اولین کسی که سخن بگوید عزیز مصر باشد که با حالت خشم و غضب نسبت به زلیخا غیرت به خرج بدهد و سربازان را فرابخواند تا یوسف را بازداشت کنند اما با کمال تعجب می بینیم که در این صحنه هیچ برخورد خشنی از عزیز مصر صادر نشده است. همچنین انتظار می رود که زلیخا هیچ سخنی نگوید چرا که در وضعیت روحی و جسمی مناسبی نیست اما برعکس می بینیم اولین نفری که لب به سخن باز می کند زلیخا است، او تازه به خود آمده و می خواهد کاری کند که عزیز مصر متوجه خیانت او نشود و از طرفی یوسف را هم به نوعی از خشم عزیز که شاید با مرگ او همراه باشد حفظ کند اما مهم ترین کار اینک حفظ آبروی خودش است. هنگامی که زلیخا عزیز مصر را پشت درب هفتم دید فورا تمام عقلانیت از دست رفته خودش را برگرداند و در یک لحظه به خود آمد و موقعیت خود را باز یافت رو به عزیز مصر گفت: به نظرت سزای کسی که قصد سوئی نسبت به اهل تو داشته باشد چیست؟ شروع کردن زلیخا به صحبت در این صحنه خبر از اعتماد به نفس بالای او و سیاست سرشار او می دهد که می خواهد ماجرا را مدیریت کند. زلیخا که الهه معبد است شخصیتی سیاست مدار و قدرتمند دارد و احتمال می رود که چنان بر قصر عزیز مسلط باشد که نفوذ و تاثیر گذاری شدیدی بر شخص عزیز داشته باشد. تحلیل کلام زلیخا بدین صورت است که به عزیز مصر گفت: اولا یوسف قصد بدی داشته است اما عمل بدی را انجام نداده است (اراد بأهلک سوء) دلیل اینکه زلیخا می گوید یوسف فعل بدی را مرتکب نشده است آن است که زلیخا به عنوان یک عاشق شیدا نمی خواهد یوسف را از دست بدهد و هنوز برای رسیدن به یوسف امیدوار است و شاید نقشه ها داشته باشد و برای همین اگر بگوید یوسف کار بدی را انجام داده است احتمال این که عزیز مصر یوسف را از بین ببرد و فرمان قتل او را بدهد بسیار زیاد است. زلیخا که زنی بسیار زیرک است، می خواهد به گونه ای صحنه را مدیریت کند که از شدت جنایت کاسته شود و خودش را نیز پاک و معصوم نشان دهد. ثانیا زلیخا به عزیز می گوید من اهل و خانواده تو هستم. ثالثا می گوید باید یوسف زندانی شود یا عذابی دردناک بچشد اما او را نکش! زلیخا با این جمله می خواهد پیشنهادی درباره مجازات یوسف بدهد که کشته شدن در آن نباشد تا موضوع عشقش به یوسف از بین نرود. این نحوه از مدیریت عجیب زلیخا در اوج تنش احساسی و بحران ناموسی نشان از زیرکی بسیار بالای این زن عاشق و مرموز دارد. عزیز مصر که گویا عمق وجودش به بی گناهی یوسف شهادت می دهد اما اینک نمی داند به حرف همسرش گوش کند یا به عمق حرف دلش... در این هنگام یوسف که کاملا بی گناه بود و آرامشی عجیب داشت رو به عزیز مصر فرمود: زلیخا دروغ می گوید، من نیت سوئی نداشتم بلکه او مرا به خود خواند. در این هنگام رنگ از رخ زلیخا می پرد اما با این حال میدان را خالی نمی کند و با اطمینانی در کلامش می گوید: یوسف حقیقت را نمی گوید ، شما بدون شاهد نباید حرف او را بپذیرید و مرا متهم سازید در این هنگام... ادامه دارد 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_چهل_پنجم🎬: یوسف و زلیخا هر دو دوان به سمت درب هفتم در حرکت
🎬: حضرت یوسف در این ماجرا کاملا آرام بود و هیچ اضطرابی نداشت چرا که تمام عالم بر مدار صدق و راستگویی بنا شده است و بر این مدار می چرخد به همین خاطر انسانی که راستگو باشد هیچ ترس و اضطرابی ندارد. در مقابل انسان دروغگو دائما در اضطراب و نگرانی و ترس به سر می برد چرا که باید تمام تلاش خودش را صرف کند تا بتواند بر خلاف جریان حاکم بر عالم حرکت کند؛ همچنین باید تمام تلاش خودش را انجام دهد تا به گونه ای سخن بگوید که هیچ کدام از سخنانش با یکدیگر تناقض نداشته باشند تا دروغش آشکار نشود. حضرت یوسف در صحنه ای که اتفاق افتاد با آرامش تمام رو به عزیز مصر نمود و فرمود: بدان که زلیخا قصد داشت تا مرا به سوی خودش دعوت کند. حضرت یوسف به گفتن همین یک جمله بسنده کرد و هیچ نیازی به دفاع دیگری از خودش ندارد چرا که طبیعت عالم با انسان راستگو همراه است و زمین و زمان برای او شهادت میدهند. و بی شک خداوند در این صحنه درحال مقدمه چینی برای امت برگزیده است و می خواهد به آن ها بفهماند تمدن باید بر اساس صدق چیده شود و بر مدار صدق حرکت کند و تمدنی که بر خلاف جریان صدق عالم چیده شود اصلا حرکت نمی کند و دچار سختی و ضلالت و در آخر انحطاط و هلاکت می شود. پس از آن که یوسف سخنش را بر زبان جاری کرد زلیخا اعتراض کرد و شاهد خواست. عزیز مصر رو به یوسف گفت: آیا شاهدی برای سخنت داری؟! در این هنگام به یوسف الهام شد و به اذن خدا یکی از اقوام و نزدیکان زلیخا که در همانجا درست پشت در حضور داشت، به نفع یوسف شهادت می دهد. هیچ چیز در عالم اتفاقی نیست و نباید بگوییم این که یکی از بستگان زلیخا در آن صحنه حاضر بوده و شهادت داده است اتفاقی بوده است بلکه مسیر رودخانه عالم بر مدار صدق است و این اتفاقات را رقم می زند. و جالب است بدانید این شاهد طفلی شیرخوار بود که هنوز قدرت تکلم پیدا نکرده بود و زلیخا تا این را شنید با تمسخر گفت: وقتی مجرم هستی و می خواهی خود را بی گناه نشان دهی بلید از طفل شیر خواره شهادت طلبی و در این هنگام شاهدی که ظاهرا خواهرزاده زلیخا بود، به اذن خداوند به سخن درآمد و زمانی یوسف از او پرسید: ای طفل بگو چه کسی گنهکار است و در میان بهت و حیرت زلیخا و عزیز مصر، طفل لب به سخن گشود و گفت: به پیراهن یوسف نگاه کنید که اگر از جلو پاره شده باشد ، یوسف قصد سوء داشته و زلیخا راست می گوید و اگر پیراهن از پشت پاره شده باشد یوسف راست می گوید و زلیخا گناه کار است. هنگامی که عزیز مصر پیراهن یوسف را دید که از پشت پاره شده است، آهی کشید و گفت: این ماجرا دسیسه ای از جانب شما زن ها بوده است و شما عجب دسیسه گرهایی هستید. عزیز مصر پس از شهادت آن طفل رو به یوسف کرد و گفت: ای یوسف از این ماجرا در گذر و آن را فراموش کن و سپس به زلیخا نیز خطاب کرد و گفت: بدان که تو خطا کردی و مرتکب اشتباه شدی. عکس العملی که از عزیز مصر پس از سخنان زلیخا صادر شده است یک برخورد بسیار نرم و متین است؛ این مساله سه دلیل می تواند داشته باشد. دلیل اول آن است که احتمال می رود عزیز مصر به شدت عاشق زلیخا بوده باشد و اصلا نمی تواند قبول کند که زلیخا گناهی به این بزرگی را مرتکب شده چرا که کسی که دیگری را دوست داشته باشد در مقابل خطاها و اشتباهات وی کور و کر می شود. دلیل دومی که احتمال می رود آن است که زلیخا به شدت در قصر عزیز نفوذ دارد و در واقع او کارگردان اصلی ماجراهای قصر است و عزیز مصر در واقع عامل درجه دوم است و اصلا چنین شخصی امکان برخورد سخت و خشن با زلیخا را ندارد و به همین خاطر عزیز مصر تلاش می کند تا این قضیه در همین حد باقی بماند و به فراموشی سپرده شود. دلیل سومی که احتمال می رود آن است که عزیز مصر نمی خواهد این ماجرا از قصر به بیرون درز پیدا کند و مایه ننگ او شود چرا که جاسوس های احتمالی درون قصر و حرف و حدیث هایی که بعد از این واقعه حادث می شود امکان انتشار این قضیه را بالا می برند و به همین خاطر عزیز تلاش می کند تا این ماجرا در همین صحنه متوقف شود و ادامه پیدا نکند و هیچ کس بجز افراد حاضر در صحنه از آن با خبر نشوند. برخورد عزیز مصر در همین حد بود و او که دلش از دست زلیخا گرفته بود همانطور که پشت به او می کرد تا به اتاقش برود و در تنهایی خود غرق شود، بلند گفت: هیچ کس حق ندارد از این واقعه جایی سخن بگوید، این واقعه در همینجا باید دفن شود. عزیز مصر این حرف را زد و به سمت اتاقش رفت. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_چهل_ششم🎬: حضرت یوسف در این ماجرا کاملا آرام بود و هیچ ا
🎬: عزیز مصر توقع داشت که این راز دردناک در همان جلوی تالار هفت درب، دفن شود و به بیرون درز پیدا نکند اما این رسم روزگار است جایی که پای عشق در بین باشد، راز میشود سازی که گوش ها را می نوازد، خصوصا اگر یک طرف این راز عشق، بزرگترین بانوی مصر و الهه معبد آمون باشد، زنی زیبا که مورد رشک تمام زنان مصر است و هر زن مصری آرزو دارد تا زلیخا را از مقامش پایین بکشد و خود مقام او را تصاحب کند و بر جایگاه زلیخا تکیه زند. در این ماجرا چون زلیخا قلبش مالامال عشق یوسف بود و هر چه می گذشت این عشق بیشتر و افزون تر میشد و طبیعی بود که این عشق در رفتار زلیخا بروز پیدا می کرد، رازش بر زنانی که همیشه سخت زلیخا را زیر نظر داشتند، به زودی عیان شد. حالا خبری بسیار شگفت انگیز دهان به دهان در مصر می چرخید که « آهای مردم! بدانید که زلیخا! بانوی قصر عزیز مصر و الهه معبد خدایان، عاشق برده ی کنعانی اش شده» خیلی زود این خبر در همه جا پیچید و زلیخایی که یک زمانی یوسف را از همه پنهان می کرد، اینک با عشق آتشینش، یوسف را مشهور خاص و عام نموده بود. و حالا بعد از فاش شدن این ماجرا سعایت ها و بدگویی ها درباره زلیخا زیاد شده بود و این ماجرا تبدیل به نقل محافل مصری می شود. در اینجا قرآ ن کریم می فرماید: زنان مصری در پایتخت می گفتند: همسر عزیز مصر عاشق برده اش شده و او را به خود دعوت کرده است. و طبق معول تمام جوامع ، یک کلاغ چهل کلاغ هم داغ شده بود و فضای اتهاماتی که به سوی اغراق نیز پیش می رفت کاملا علیه یوسف بود و این کار را برای یوسف که نبی خدا بود سخت می کرد چرا که بعدها یوسف برای ادامه مسیر نبوتش باید خودش را این اتهامات سنگین مبرا کند و گرنه هیچ کس به سخنان او گوش نمی دهد. عشق یوسف تمام وجود زلیخا را پر کرده بود تا جایی که درباره او می گفتند: قلب زلیخا نسب به عشق یوسف کاملا پر شده است و به مرحله «شغف» رسیده است؛ قطعا زلیخا در گمراهی آشکار است. علت آن که زنان مصری نسبت گمراهی به زلیخا می دادند آن بود که زلیخا عاشق یک برده کنعانی شده بود و از لحاظ مقام و منزلت اجتماعی از خودش بسیار پایین تر بود. زلیخا که تا آن روز تلاش می کرد وجود یوسف را از تمام افراد مخفی نگه دارد حالا دیگر نه تنها نام یوسف و ماجرای آن دو ورد زبان ها شده بود بلکه آبروی زلیخا نیز در بین زن ها رفته بود و برای او ننگی به شمار می آمد. اگر این اتفاق برای یک زن عادی پیش می آمد، اعتماد به نفس خودش را از دست می داد و دیگر در مجالس بانوان حاضر نمی شد اما زلیخا یک زن عادی نیست و بسیار زیرک است، او زنی ست که در سخت ترین شرایط خودش را نمی بازد و چنان عمل می کند که کسی توان جسارت به او را نداشته باشد پس هنگامی که متوجه شد زنان مصر بدگویی او را می کنند، نقشه ای کشید و تدبیری اندیشید تا آب رفته را به جو بازگرداند. ادامه دارد... 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_چهل_هفتم🎬: عزیز مصر توقع داشت که این راز دردناک در همان جل
🎬: حالا ماجرای عشق زلیخا زن عزیز مصر به برده کنعانی اش یوسف در کل مصر پیچیده بود، تمام زنان بزرگ مصر و همسران بزرگزادگان زلیخا را نیشخند می کردند و پشت سر او الفاظی حقیرانه را به کار میبردند، از نظر آنان عاشق شدن زلیخا یک گناه بود اما اینکه عاشق برده خود شده بود هزاران گناه، آخر مرتبه زلیخا آنچنان بالا بود که اگر می خواست عاشق هم بشود می بایست عاشق فرعون میشد نه یک برده... تمام این حرفها و بیش از اینها به گوش زلیخا رسید، این زن باهوش و سیاستمدار باید کاری می کرد که تمام حرفها نقش بر آب شود او پیش از این نشان داده بود زنی ست که در میدان های سخت خودش را نمی بازد و گاهی ماجرا را آنچنان وارونه جلو می دهد که از نقش یک مجرم به شکل یک مدعی در می آید. پس نقشه ای کشید و در یک روز چندین قاصد به خانه بزرگان مصر روان کرد و همسران تمام دست اندرکاران حکومتی و اشخاص متشخص مصر را به قصر عزیز مصر دعوت کرد. زنان مصر از این دعوت متعجب شده بودند و همه متفق القول بر این حرف بودند که زلیخا آبرویش در بین مردم رفته و می خواهد با این جشنی که در قصرش برگزار می کند ما را مدیون خود کند و از ما بخواهد که زین پس حرف او را نزنیم، شاید به هر کدام از ما تحفه ای هم بدهد تا دهانمان را ببندیم. این زمان نقل میان مجلس، ماجرای جشن زلیخا شده بود، از آن طرف زلیخا بزرگترین تالار قصر را انواع و اقسام تابلوهای زیبا و تصویرهای جذاب تزیین نمود، کرسی هایی برای میهمانان قرار داد که هرکس از مکانی که نشسته است بر کل مجلس احاطه داشته باشد. کرسی ها چیده شد و در جلوی آن میزهایی چوبی و کنده کاری شده قرار گرفت، روی میز انواع خوردنی ها به چشم می خورد و کم کم سرو کله میهمانان پیدا شد و پس از ساعتی کل میهمانان آمدند. زلیخا به یوسف دستور داده بود که بهترین لباس خود را بپوشد و هر وقت که او را صدا زدند، با سینی از نوشیدنی وارد مجلس شود، سینی را در صدر مجلس بگذارد و سپس برگردد. یوسف برده بود و زلیخا صاحبش و می بایست همانگونه که صاحبش می خواهد عمل کند و مجبور بود به اطاعت از زلیخا جمع همه که جمع شد، زلیخا با وقاری همچون همیشه و تاجی طلایی و بسیار گرانبها برسر گذاشته بود وارد مجلس شد. پس از نگاهی که به زنان کرد، قبل از اینکه آنها لب به سخن بگشایند به خدمه امر کرد تا ظرفهایی که پر شده بود از میوه ترنج که پوستی بسیار نازک داشت را جلوی زنان بگیرند و به زنان امر کرد که کارد جلویشان که بی نهایت تیز بود را در یک دست بگیرند و ترنج هم در دست دیگر و وقتی زلیخا اشاره کرد، ترنج ها را پوست گیرند. زنان مصر از این امر زلیخا تعجب کرده بودند اما کاری را که او می خواست انجام دادند. همه نگاه ها به زلیخا بود که زلیخا سر در گوش ندیمه اش گذاشت و به او گفت تا به یوسف بگوید وارد مجلس شود. ادامه دارد 📝به قلم:طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب و واقعی📚
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_دویست_چهل_هشتم🎬: حالا ماجرای عشق زلیخا زن عزیز مصر به برده کنعان
🎬: یوسف با سینی که در آن جام هایی از نوشیدنی بود وارد تالار شد و قبل از آن به امر زلیخا همه ی زنان جمع شده در آنجا کارد و ترنج را برداشتند تا پوست کنند. زنها مشغول پوست گرفتن ترنج بودند که یوسف با سیمایی ملکوتی وارد مجلس شد. چشمان زنان خیره به مردی شد که تا به حال نظیرش را ندیده بودند، با هر قدمی که یوسف بر میداشت، قلب زنان آن تالار بیشتر به تپش می افتاد، هوی نفسانی بر زنان چیره شده بود و دل از کف داده بودند، آنها بی آنکه بدانند، دستهای خود را به جای پوست ترنج بریدند و این بریدگی نه یک بار بلکه چند بار طول کشید، آنها اینقدر محو یوسف بودند که نه درد و سوزش بریدگی و نه گرمی خونی که بر دامانشان می‌ریخت را حس کردند. یوسف فقط میبایست سینی را در صدر مجلس، درست روی میزی که روبه روی زلیخا بود بگذارد، او بدون اینکه نگاهی به اطراف کند همانطور که نگاهش خیره بر زمین بود، سینی را در جایگاهش گذاشت و راه رفته را برگشت و از تالار خارج شد. با رفتن یوسف، همهمه ای برپا شد، زنان رو به زلیخا هر کسی حرفی میزد، یکی میگفت: این چه کسی بود، براستی آیا او بشر بود؟! و آن دیگری میگفت: او محال است انسان باشد، او فرشته ای به غایت زیباست که از آسمان فرو افتاده و ان یکی، یوسف را از الهه های معبد میدانست که در آسمان سکنی دارد و اینک به زمین آمده. هر کس حرفی میزد، زلیخا نیشخندی زد و با اشاره به خونی که از دستان زنها بر لباس های زیبایشان جاری شده بود گفت: آیا هنوز متوجه نشدید که یوسف چگونه شما را مدهوش خود کرد که انگشتان خود را بریدید و تازه زنها متوجه وضعیت خود شدند. در این هنگام یکی از زن ها که بر دیگران برتری داشت از جا بلند شد و گفت: براستی که تو حق داشتی زلیخا، تو حق داشتی هر کاری بکنی! آخر ما چند لحظه ای یوسف را دیدیم اینچنین از خود بی خود شدیم، تویی که سالها شاهد رشد و بالندگی او بودی و هر لحظه در کنارت بود، چه صبر و تحملی داشتی که هیچ کار نکردی... زلیخا لبخندی زد، او با این ترفند بازی باخته را به نفع خود تمام کرد، حالا چنان شده بود که او نه جایگاه مجرم را داشت بلکه تمام زنها او را زنی بسیار قدرتمند می دانستند که مستحق هر کاری بود، زلیخا سری تکان داد و گفت: حالا فهمیدید که من حق داشتم هر کاری کنم و من در این وادی یک ذره گنهکار هم نیستم، بلکه عملم عمل بدی نبود و من سزاوار چیزی بیشتر از همنشینی با یوسف بودم. همه ی زنها حرفهای او را تایید کردند، زلیخا با این کارش قبح عمل زشتی را که انجام داده بود شکست و یک کار زشت را تبلیغ می کرد بطوریکه تمام زنهای آن جمع که با دیدن یوسف دل از کف داده بودند بر آن شدند تا به نوعی جلب توجه یوسف را کنند و او را به خود بخوانند و اینگونه بود که این گناه شد به منزله مسابقه ای که بین زنان بوجود آمده بود، مسابقه ای که هر کدام از زنها می خواست گوی سبقت را از دیگری برباید. بازی زشت و کثیفی که باعث شد یوسف از آزادی خود و خدمتش در قصر به خداوند شکایت کند و راضی به افتادن در زندانی تاریک و نمور شود تا از چنگ این زنان رها شود. ادامه دارد... 📝به قلم: طاهره سادات حسینی @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨