eitaa logo
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
4.6هزار دنبال‌کننده
404 عکس
379 ویدیو
11 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #نامادری #قسمت۴۳🎬: هر دو زن زیر خیمه ای پر از غم و اندوه، مجلس عزا به پا کرده بودند
🎬: زینب که انگار هنوز داغ علی اصغر را باور نکرده بود گفت: ام البنین! علی اکبر را کشتند، تمام جوانان بنی هاشم یکی یکی رفتند و پر پر شدند، عباس هم رفت، کودکان تا متوجه شهادت عمو عباس شدند، ناله شان بلند شد، انگار آنها هم می دانستند که عباس برای حسین، یک برادر و سرباز و علمدار نبود، عباس به تنهایی خودش یک لشکر بود. عباس رفت و حسینِ تنها، پیش روی سپاه کفر ایستاد و فریاد زد« هل من ناصر ینصرنی؟!» آیا کسی نیست مرا یاری کند ؟! در این هنگام ناله ی علی اصغر هم بلند شد و شروع به دست و پا زدن و بی تابی نمود گویا می خواست بگوید، تا من هستم تو تنها نیستی...گویا می خواست ثابت کند که او هم دست کمی از علی اکبر ندارد و شاید مقدر خداوند بود که علی اصغر هم به میدان برود و این طفل شیرخواره سندی بر مظلومیت حسین باشد و تا قیام قیامت باقی بماند، آری علی اصغر بی قراری می کرد، حسین صدای طفلش را شنید و به خیمگاه آمد، رباب طفل تشنه لبش را به حسین سپرد و حسین علی را در پارچه ای سبز پیچید و عمامه ی رسول الله را بر سر نهاد تا به مردم گوشزد کند که به مصاف نواده ی پیامبر آمدند و به این طفل معصوم آب رسانند. وقتی حسین با این هیبت به میدان رفت، فریادی از جمع بلند شد که حسین اینقدر تنها شده که دست به دامان قرآن زده و در لباس پیامبر، قرآن به میدان آورده، در این هنگام علی اصغر روی دستان حسین بالا رفت و سپاه دشمن تازه فهمید که حسین کوچکترین فرزندش را برای طلب جرعه ای آب آورده و ناگهان تیر سه شعبه ی حرمله بر گلوی نازک علی اصغر نشست... زینب به اینجای حرفش که رسید ناله اش بلند شد و ام البنین که انتظار اینهمه قساوت از مردمی که ادعای مسلمانی می کردند را نداشت شروع کرد بر سر و سینه زدن و گفت: به خدا که اینها نوادگان سقیفه اند و کینه ی بدر و احد و حنین از علی داشتند و کینه ی پدر را از فرزند ستاندند، اگر آن روز که نامردمانی به خانه ی زهرای مرضیه حمله کردند و طفل شش ماهه ی زهرا را نمی کشتند، کی جرأت می کردند که علی اصغر شیر خواره را در کربلا بکشند. ام البنین آنقدر گریست که بیهوش بر زمین افتاد، از صدای ناله ی این دو زن، زنان داغدیده ی دیگر به خیمه ی زینب آمدند و مجلس عزای حسین برپا کرده بودند که صدایی از بیرون به گوش رسید.. ادامه دارد... @bartaren 🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #نامادری #قسمت۴۴🎬: زینب که انگار هنوز داغ علی اصغر را باور نکرده بود گفت: ام البنین
🎬: در این هنگام صدای بشیر بلند شد: ای اهل مدینه! به استقبال کاروانی دلسوخته آمدید، کاروانی که با حسین رفت و بی حسین برگشت کاروانی که بزرگترین مردان را در خود داشت و اینک فقط یک مرد به همراه دارد، آری علی بن حسین، زین العابدین می خواهد با شما سخن بگوید. تا این سخن از دهان بشیر بیرون آمد، زنان داخل خیمه، کمک کردند و ام البنین را به هوش آوردند، همه با هم به بیرون خیمه رفتند چون یادگار حسین، ولیّ زمان می خواست سخن بگوید. مردم مدینه جمع شده بودند، زنان موی پریشان می کردند و روی می خراشیدند. بشیر چهار پایه ای در دست داشت، جلوی خیمه امام بر زمین نهاد و امام درحالیکه اشک صورت مبارکش را پوشیده بود با عصایی در دست بیرون آمد و روی چهار پایه نشست. مردم باورشان نمیشد این پیرمرد پیش رو همان علی اوسط، سجاد بن حسین باشد، آخر او در سن و سال جوان بود اما اینک فقط بعد از گذشت یک سال و اندی، موی سپید کرده بود و عصا به دست داشت ناله ی مردم بلند بود، امام دست بالا برد تا همه سکوت کنند و فرمود: حمد و سپاس خداوند را سزاست که پروردگار عالمیان است. او مالک روز جزا و آفریننده همه خلایق است. همان خدایی که هم آنچنان مقامش بلند و رفیع است که در آسمان‌های بلند مرتبه، رفعت گرفته است و هم آنچنان به ما نزدیک است که شاهد زمزمه‌ها بوده، آنها را می‌شنود. ما او را در سختی‌های بزرگ و آسیب‌های روزگار و درد و رنج حوادث ناگوار و مصائب دلخراش و بلاهای جانسوز و مصیبت‌های بزرگ، سخت، رنج‌آور و بنیان‌سوز سپاس می‌گزاریم. ‌ای مردم! خداوند متعال - که جمیع مراتب حمد مخصوص اوست - ما را به مصیبت‌های بزرگ مبتلا فرمود و در اسلام شکافی بس بزرگ پدید آمد. آری حضرت اباعبدالله حسین(علیه‌السلام) و عترتش کشته شدند!! اهل حرم، زنان و اطفال او اسیر گردیدند و سر او را بر سر نیزه زدند و در شهرها به گردش در آوردند و این مصیبتی است که همانند ندارد. ‌ای مردم! کدام مرد شما بعد از قتل حضرتش شادی می‌کند؟ یا کدامین چشم از شما، اشک خود را نگه می‌دارد و از ریختن آن بخل می‌ورزد؟ آری آسمان‌های هفتگانه در قتل او گریستند!! و دریاها با امواج خود بر او زاری نمودند و آسمان‌ها نیز با همه ارکان وجودی خویش، در عزای او ماتم گرفتند. زمین از همه جوانب خود و درختان با تمامی شاخه‌ها و ماهی‌ها و تمام لجه‌های دریاها و ملائکه مقرب الهی و تمام اهل آسمان‌ها برای او گریستند. ‌ای مردم!! کدامین قلب است که در شهادت حضرت از هم نگسلد؟ یا کدامین دل است که برای او ناله نکند؟ یا کدامین گوش است که این شکاف که در اسلام وارد شد را بشنود و آرام بگیرد؟!! ‌ای مردم!! ما به‌سان فرزند ترک و کابل، حالمان چنان شد که رانده شده، از هم پراکنده، بدون حمایت و از وطن خود دور افتاده بودیم و این همه در حالی بود که نه جرمی مرتکب شده بودیم و نه کار زشت و مکروهی از ما سر زده بود و نه شکستی شکافی در اسلام وارد کرده بودیم. آری، هرگز بمانند این را در روزگار پدران پیشین خود نشنیده بودیم و این یک امر نوظهور و بدعتی جدید بود. قسم به خدای سبحان!! اگر پیامبر به اینان به همان‌اندازه که سفارش ما را کرد و ما را وصی خود قرار داد، توصیه جنگ و قتال با ما می‌کرد، از آنچه با ما کردند، بیشتر نمی‌توانستند بکنند!!! انا لله و انا الیه راجعون؛ چه مصیبت بزرگی و چه فاجعه دلسوز و دردناک و رنج‌دهنده و ناگوار و تلخ و جانسوزی!!! ما، این همه را که به ما رسید به حساب خدا منظور می‌کنیم چرا که او شکست‌ناپذیر و انتقام‌گیر است زین العابدین می گفت و ام البنین بر سینه میزد...گویا هنوز هم باور نداشت که حسینش در این دنیا نیست ادامه دارد... @bartaren 🖤🖤🖤🖤🖤🖤
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_چهارصد_هشتاد_یک🎬: خضر دستی به دیوار کشید و گفت: و اما این دیوار
🎬: موسی به میان قومش بازگشت، حالا آنها تورات را که کتاب آسمانی و برنامه ی انسان ساز و راه و رسم زندگی درست را در خود داشت، در دست داشتند و استاد و پیامبری همچون موسی هم در کنارشان بود. بنی اسرائیل حالا صاحب تورات و شریعت و قانون بودند و از طرفی آموزش های مختلفی در امور نظامی، اطلاعاتی و مهارت های زندگی دیده بودند و هر روز این آموزش ها انجام و تکرار میشد وحدت اجتماعی بنی اسراییل پس از مجازات سامری و توبه خطاکاران دوباره ایجاد شده بود و از طرفی خداوند عهد و میثاقی محکم از آنها گرفته بود. آنها چند منزل بیشتر به اریحا که اولین ورودی بیت المقدس بود، نداشتند و بنی اسراییل در آستانه ی ورود به ارض مقدس بودند و این یعنی نزدیک به زمان وراثت زمین و اقامه ی دین خدا و دریافت نعمت های بیشماری که خداوند به آنها وعده داده بود، بودند. آنها راهی تا رسیدن به تمام این نعمات و سرزمین موعود نداشتند اما لازمه ی ورود مومنانه به ارض مقدس، کسب طهارت لازم بود و بنی اسراییل خیال می کردند، قدرت بالای نظامی برای ورود به ارض مقدس کفایت می کند در صورتی که این کافی نبود. به دستور موسی، تمام افراد و گروه های بنی اسراییل حرکت کردند، چند منزلی به پیش رفتند و دوباره موسی دستور سکونت موقت را صادر کرد. جمع در ولوله و هیجانی زیاد بود، همه منتظر بودند تا بدانند بالاخره ورود به ارض مقدس کی صورت می گیرد که باز موسی بر بالای بلندی رفت و طنین صدایش در دشت پیچید: ای قوم بنی اسرائیل، اینک ما در یک قدمی ارض مقدس هستیم، فراموش نکنید که شما در مصر برده ای بیش نبودید، خداوند به یاری شما آمد و با معجزات گوناگون، عذاب هایی بر فرعونیان فرود آورد و شما را از آن عذاب ها در امان داشت تا همه بدانند که راه حق و حقیقت نه به بت پرستی بلکه به خدا و ایمان به او ختم می شود، سپس دریا را برایتان شکافت و شما را نجات داد و فرعونیان را یکجا به کام مرگ کشاند، پس از آن در این بیابان بی آب و علف، برایتان آبی جوشان و گوارا فراهم کرد و «مَن» از زمین رویاند و «سلوی» را از آسمان برایتان روزی نمود و هر روز نان خوشمزه می خورید و گوشت بریان پرنده به دندان می کشید، اینها نعماتی ست که نباید فراموش کنید، شما با وجود تمام این نعمات و آن معجزات گمراه شدید و گوساله ی سامری را بر خدای یکتا ترجیح دادید اما وقتی پشیمان شدید باز رحمت خداوند شامل حالتان شد و خداوند توبه تان را قبول کرد و حالا به نزدیکی بیت المقدس رسیده ایم، فراموش نکنید که مأموریت اصلی شما از ورود به ارض مقدس چیست، همانا شما برگزیده شده اید تا به این زمین سرشار از نعمات وارد شوید تا حکومت الهی تشکیل دهید و دین خدا را اقامه کنید و پس از آن تلاش کنیدو برای حکومت پیامبر آخرالزمان زمینه سازی نمایید، بارها گفته ام و باز هم می گویم، شما برگزیده نشده اید مگر برای اینکه زمینه ی ظهور محمد را فراهم کنید، شما باید ذخیره ای باشید برای خدمت به پیامبر آخرالزمان و جانشینش علی علیه السلام و بدانید بالاترین افتخار موسی این است که جزئی از امت محمد صلی الله علیه واله باشد، پس همه وارد ارض مقدس شوید و مراقب باشید که دوباره مرتد نشوید. در اینجا خداوند به طور رسمی فرمان ورود به ارض مقدس را صادر کرده بود. همه قوم باید یکپارچه و با طهارت به ارض مقدس ورود میکردند و این چیزی بود که خدا بر آنها نوشته بود و اراده پروردگار بر انجام این کار قرار گرفته بود. حدود سال۱۴۴۳ قبل از میلاد بود که بنی اسرائیل به بیابانی به نام «قادش َبرنیع» رسیدند. نزدیکترین بخش صحرایی صحرای سینا که در مرزهای جنوبی کنعان قرار دارد، در واقع آن جا نزدیکترین منطقه جغرافیایی چسبیده به اریحا بود که امروزه هم آثار حضور بنی اسرائیل در آن مکان شناسایی شده است. ادامه دارد... @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_چهارصد_هشتاد_دو🎬: موسی به میان قومش بازگشت، حالا آنها تورات را
🎬: بنی اسرائیل در قادش برنیع، ساکن شدند، حضرت موسی دستور داد تا دوازده نفر از قبیله های مختلف بنی اسراییل انتخاب شوند، دوازده نفر که می بایست آموزش های اطلاعاتی و نظامی جامع و کاملی دیده باشند. پس با دقت و حساسیت زیاد از هر قبیله یک نفر انتخاب شد که هم از لحاظ جسمی قوی هیکل بود و هم فنون جنگاوری داشت و هم زیرک و باهوش بود. این دوازده نفر به نزد موسی رفتند. حضرت موسی در جلسه ای خصوصی به آنها مأموریت داد که به طور ناشناس و طبق آموزش هایی که به آنها داده بودند، وارد بیت المقدس شوند و درباره ی مردم، شهر، ورودی های شهر، حاکمان، سربازان، فرماندهان و راه های نفوذ به شهر و راه های شکست آنها تحقیق کنند. این دوازده نفر مامور بودند که از تمام حرکات و سکنات شهر اطلاعات کسب کنند تا موسی بتواند بر پایه ی آن اطلاعات حمله ی همه جانبه ای به شهر داشته باشد و با کمترین تلفات، شهر بیت المقدس را تصرف کند. شاید اطلاعات جمع آوری شده طوری بود که اصلا نیاز به حمله ی آنچنانی هم نبود، ولی این روند یهود بود، اول تمام تحرکات دشمن را زیر نظر می گیرد و از تمام مسائل سرّی و نظامی آنها سردر می آورند و سپس با توجه به اطلاعات کسب شده، نقشه ای ماهرانه ریخته می شود تا به پیروزی دست یابند و قوم یهود که چندین سال تحت تعلیم موسی بود، در این موارد به اوج و خلاقیت رسیده بود و گویی این امور نسل به نسل به انها منتقل شد و یک قانون نانوشته بین یهود شد. دوازده نفر در حالیکه هر کدام خود را به شکلی دراورده بودند با هویتی ناشناخته وارد بیت المقدس شدند. چند روز از رفتن نفوذی های یهود به ارض مقدس می گذشت که کم کم زمزمه های در بین مردم افتاد و همه فهمیدند که آن دوازده نفر به کجا رفته اند و مأموریتشان چیست. همه در انتظار بازگشت جاسوس ها بودند، روزها به کندی می گذشت، موسی به آن افراد تاکید کرده بود که به محض وارد شدن به قوم، به نزد او روند و از اطلاعاتی را که کسب کرده اند در بین مردم سخن نگویند چرا که آن اطلاعات باید محرمانه می ماند و البته مصلحت های دیگری هم در بین بود. اما مردم بنی اسرائیل هر روز در انتظار ورود جاسوسان بودند تا اینکه بالاخره آنها از گرد راه رسیدند. پسری نوجوان که بسیار کنجکاو بود و همین حس کنجکاوی باعث شده بود که روزها دیده بانی دهد تا بفهمد کی ماموران بنی اسراییل می آیند، از دور مشاهده کرد که تعدادی به سمت قوم می آیند و بی شک همان ها بودند که انتظارشان را داشتند، پس فریاد برآورد که: بیایید...ماموران موسی رسیدند... چند نفری در آن نزدیکی بودند و با شنیدن این حرف به ان سمت روانه شدند و طولی نکشید جمعیتی در آنجا جمع شد و با رسیدن سواران یهود، همه گرداگرد آنها حلقه زدند و هر کسی سوالی می کرد که.... ادامه دارد... @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #نامادری #قسمت۴۵🎬: در این هنگام صدای بشیر بلند شد: ای اهل مدینه! به استقبال کاروانی
🎬: روزها و ماه ها و سالها از واقعه ی عاشورا می گذشت اما برای ام البنین هر لحظه اش انگار عاشورا بود، برنامه ی روزانه ی ام البنین اینچنین بود که دست نوه اش، یادگار عباسش را می گرفت و به سمت بقیع می رفت، سر مزار حسنش می نشست و روضه ی حسین و عباس می خواند. هر روز مردم مدینه به دنبال شنیدن نوحه ها و شعرهایی که ام البنین می سرود و می خواند، به سمت بقیع می آمدند، دور او را می گرفتند و همراه با او برای مظلوم ترین مظلوم عالم عزاداری می کردند. ام البنین دختری فرهیخته و با کمالات بود که پا به خانه ی امیرالمومنین گذاشت و در مکتب علی درس ولایت و بصیرت گرفت و روز به روز بالنده تر شد، او کسی بود که عباس را پرورش داد، عباسی که تمام وجودش را فدای ولایت زمانش کرد، شاید بشود گفت او رنگ و بویی از زینب داشت و شبیه دختر خوانده اش بود، چرا که او هم مثل زینب مصیبت های فراوانی کشید، او هم فرق خونین علی را دید و جگر پاره پاره ی حسن و مظلومیت حسین را...او پس از واقعه ی کربلا همانند فرزندش عباس، علمدار اسلام محمدی در مدینه شده بود، او از برپایی مجالس عزاداری هدفی والا داشت و می دانست باید آنقدر از حسین و واقعه ی عاشورا بگوید تا همه به ذات کثیف حاکمان اموی پی ببرند برای همین روزها در بقیع و شبها در کوچه پس کوچه های مدینه اشعار جانسوز می خواند و مردم را آگاه می کرد تا به همگان برساند مظلومیت اولاد علی را و شرارت معاویه و یزید و بنی امیه را... روزی از روزها، ام البنین دست عبیدالله بن عباس را گرفت و به سمت بقیع رفت، همچون همیشه کنار مزار حسن نشست و شروع به نوحه سرایی کرد، مردم به رسم همیشه دور او را گرفتند و ام البنین روایت می کرد و همه بر سینه میزدند، در این هنگام سربازی از ماموران حکومتی وارد بقیع شد و رو به او گفت: ام البنین! آیا عزاداری ات دیگر بس نیست؟! به گمانم وقتش است به این مرثیه ها پایان دهی وگرنه... ام البنین چون شیری شرزه از جا بلند شد و گفت: اولا دیگر مرا ام البنین نخوانید، من پسرانی داشتم که به دست ناکسانی کشته شدند، دیگر پسری ندارم، شنیده ام عباسم را دست قطع کردند و برفرقش عمود آهنین فرود آوردند، آااخ بمیرم برای ماه بنی هاشم بمیرم برای ستاره هایم که یکی یکی چیده شدند بمیرم برای حسینم که تشنه لب و بی کس ماند، من فاطمه ام...زمانی ام البنین بودم که پسر داشتم و خوشحال بودم پسران فاطمه زهرا مرا مادر خطاب می کردند، الان کجا هستند پسرانم...برای من خط و نشان نکش من آنکسی هستم که عباس را پرورش دادم، اگر عباس اینجا بود تو نمی توانستی اینچنین رجز بخوانی...بنگر پسران مرا، جلوی پایت را نگاه کن، پسرم حسن را ببین که در اینجا خفته و پسران دیگرم دور از وطن در دیاری غریب مأوا گرفته اند، دیگر مرا ام البنین نخوانید و سپس آنقدر گریه کرد که از هوش رفت چند زن زیر بازوی ام البنین را گرفتند و او را از بقیع به سمت خانه اش بردند. بسترش را پهن کردند و ام البنین را روی بستر خواباندند، فضل و عبیدالله کنار مادربزرگ بودند و نگران حالش... یکی از زنها نگاهی به رنگ رخساره ی ام البنین نمود و گفت: من به دنبال طبیب می روم، حال این زن دلسوخته اصلا خوب نیست، باید هر طور شده به هوشش بیاوریم. عبیدالله که سخت دلبسته ی ام البنین بود و امید داشت که زیر دست و تحت تعلیم مادربزرگ، جنگاوری بیاموزد و نام عباس را زنده کند، کنار بستر نشست و دست مادربزرگ را در دست گرفت و آرام گفت: مادرجان! به هوش بیا...یادت است چقدر عمویم حسین را دوست داشتی، تو را به جان عمویم حسین چشمانت را باز کن.. و نام حسین معجزه کرد، ام البنین چشمانش را گشود، اما نگاهش رو به قبله بود، ناگهان لبخندی بر چهره نشاند، دست روی سینه نهاد و زیر لب گفت: السلام علیک یا رسول الله...السلام علیک یا علی بن ابیطالب، السلام علیک یا فاطمه زهرا و لبخندش پررنگ تر شد و گفت سلام حسینم...سلام پسرانم...سلام نور چشمانم و این را گفت و چشمانش را بست و به خواب شیرینی فرو رفت، خوابی که او را به ملکوت پیوند می زد و در کنار عزیزانش می برد، او را به جایی می برد دیگر از ظلم ظالمان خبری نبود، دیگر آنجا نه پهلویی می شکست و نه غنچه ای پرپر می شد، نه فرقی شکافته می شد و نه جگری پاره پاره، نه حسینش را سر می بریدند و نه عباسش را اربا اربا می کردند، آنجا آرامش بود و خدا.... ام البنین در ماه جمادی الثانی در حالیکه نزدیک سه سال از واقعه ی عاشورا می گذشت دیده از جهان فرو بست و بدن مطهرش در کنار مزار بی شمع و چراغ، امام حسن مأوا گرفت او با زندگی اش ثابت کرد که یک مادرترین نامادری دنیاست... «یا ام البنین دست ما را به حرمت دستان قلم شده ی عباست بگیر و کمکمان کن که تا آخر عمر همچون شما ولایت پذیر و حامی و فدایی ولایت بمانیم و دعا فرما تا به حرمت دعایت، مهدی زهرا قدم رنجه نماید و انتقام حسینت را بستاند»
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_چهارصد_هشتاد_سه🎬: بنی اسرائیل در قادش برنیع، ساکن شدند، حضرت موسی
🎬: مردم دور مأموران مخفی موسی را گرفته بودند و هر کسی سوالی می پرسید، همهمه ای در گرفته بود، در این هنگام جناب یوشع از راه رسیدند و تا اوضاع را چنین دیدند، صدا زدند: آهای مردم! به کنار بروید و راه را برای مأموران بنی اسرائیل باز کنید، به راستی که آنها خسته اند، بگذارید نفسی تازه کنند و به نزد نبی خدا بروند و گزارش کارشان را بدهند و سپس رو به آن دوازده نفر نمود و گفت: شما که خوب به حقیقت امر آگاهید و سفارش های حضرت موسی را فراموش نکردید و می دانید، اطلاعات این تجسس را فقط باید در اختیار پیامبر خدا بگذارید و به احدی چیزی نگویید. به این ترتیب حلقه ای که گرداگرد مأموران مخفی ایجاد شده بود، اندکی باز شد و آنها به سمت خیمگاه میعاد حرکت کردند. یوشع هم با آنان حرکت کرد، هنوز گرد و خاک رفتن آنان فرو ننشسته بود که مردی از میان فریاد زد: دیدی چه می گفتند؟! می گفتند بیت المقدس باغ و بستان های سرسبزی دارد، یعنی از هر طرف چشمه ای می جوشد و آنقدر سرسبز پر از نعمت است که حتی دیوارهای باغ ها از زیادی نعمت و ثمر درختان به رنگ سبز درآمده و زیر بار درختان پنهان شده است. یکی دیگر ادامه ی حرف آن مرد را گرفت و گفت: آری میگفتند درختان تاک آنجا خوشه های انگوری دارد که چهار مرد قوی هیکل باید یک خوشه را حمل کنند. مردی دیگر از آن سوتر فریاد زد این که چیزی نیست، خبر آوردند مردمش آنچنان تنومند هستند که نخل های سر به فلک کشیده به قد آنها نمی رسد و آن دیگری گفت: می گویند حاکم این شهر قدش به آسمان می رسد و پهنای هر شانه اش اندازه این کوه طور هست و راستی، همسرش هم یکی از دختران حضرت آدم است که عمری دراز داشته و او هم قوی هیکل است و فرزندان اینا هر کدام اندازه ی صدها نفر از قوم بنی اسرائیل هستند. پیرمردی عصایش را محکم به زمین کوبید و گفت: وای بر ما اگر بخواهیم با آنها رودر رو شویم، بی شک هر کدام از آنها، هزاران جنگجوی بنی اسرائیلی را حریف است. هر کس حرفی میزد و انقدر یک کلاغ چهل کلاغ کردند که تمام این حرفها در بین مردم گشت و از دهانی به دهانی دیگر و گوش به گوش رسید و هنوز ساعتی از آمدن مأموران مخفی موسی نگذشته بود که کل بنی اسرائیل را شایعه های عجیب و غریب پر کرد و صدای ناله و گریه ی زنان به آسمان بلند بود و زنها شیون می کردند و از موسی می خواستند که به آنها رحم کند و از رودر رو شدن مردانشان با این غول های بیت المقدس منصرف شوند ادامه دارد @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_چهارصد_هشتاد_چهار🎬: مردم دور مأموران مخفی موسی را گرفته بودند و
🎬: شایعات عجیب و غریب در بین مردم بنی اسرائیل پیچیده بود و هر دم بیشتر و بیشتر میشد. این شایعات که توسط یکی از سرداران ابلیس پایه گذاری شده بود، توسط منافقین که خود سربازان ابلیس بودند به سرعت در قوم نفوذ کرد و هنوز روز به شب نرسیده بود که صدای مردم بلند شد، به طوری که زنان و مردان ناله کنان به سمت موسی می آمدند. موسی که در خیمگاه میعاد بود، برخاست و خود را به بلندی کنار خیمه رساند و بر فراز بلندی ایستاد و گفت: شما را چه میشود؟! چرا غوغا به پا نمودید؟! در این هنگام زنی که کودکی در آغوش داشت جلو آمد و گفت: ای موسی! تو را به خدایی که می پرستی ما را به کشتن نده و از این جنگ حذر کن، همانا که این جنگ ما را به نابودی می کشاند، به این کودک نگاه کن! او از ظلم فرعونیان زنده ماند و اینک با فرمان شما ممکن است جانش را از دست دهد و یک نفر دیگر از آن سوی جمع فریاد برآورد: کاش و ای کاش در مصر مرده بودیم و وارد این شهر شوم نمی شدیم که زنان و فرزندان و مال هایمان به غنیمت این غول های انسان نما و عمالقه برود. بنی اسرائیل دشمنان و مخالفانشان را عمالقه می نامیدند و اینک از جنگ با عمالقه هراس داشتند موسی دستش را به عنوان سکوت بالا برد و فرمود: این دستور خداست که باید اجرا شود و فراموش نکنید که خداوند دستور داده و در پی اش از وعده ی یاری هم سخن گفته و خدای بزرگ و یکتا، مومنانش را تنها نمی گذارد بدانید که شما با وجود این شایعات ترسی درونتان به وجود آمده است و از حالت قیام برای اقامه به حالت قعود تغییر موضع دادید، زنهار که از حکم خدا سرپیچی نکنید که پشیمان می شوید اما بازار شایعات اینقدر آتشین بود که کسی به سخنان موسی و مومنین قوم توجه نمی کرد و این سرپیچی از دستور خدا به صورت آرام آرام تا جایی پیش رفت که منافقان گستاخ و گستاخ تر شدند و گفتند: ای قوم بنی اسرائیل تنها یک راه برای ما مانده بیایید سرکردهای به جز موسی و هارون برای خود پیدا کنیم و به مصر بازگردیم، همانا نجات جان ما در گرو عملی کردن این تصمیم است، اگر ما بر همراهی موسی و هارون اصرار بورزیم، حکم قتل خود و خانواده و بچه هایمان را امضا کردیم، پس تا دیر نشده یکی را از میان خود برگزینیم و به مصر مراجعه کنیم، ما نه ارض مقدس را می خواهیم و نه نعمات وعده داده شده را، مگر مصر چه چیز کم داشت؟؟ سرزمینی پر رونق در کنار نیل... موسی و هارون با آنها صحبت می کردند و به آنها گوشزد می نمودند: همانا که خدایی که شما را بر فرعون و ساحران برتری داد اکنون هم می تواند شما را بر این قوم برتری دهد. خداوند به شما وعده فتح داده و خدا هرگز خلف وعده نمی کند. اما علی رغم تمام تلاش موسی و هارون شایعات جوری در میان قوم رسوخ کرده بود که نمی توانستند میان عقلانیت و وعده خدا، عقلانیت مسمومشان را کنار بگذارند. و این نشانه ی ایمان است که مومن واقعی باید اگر بین این دو تعارضی ایجاد شد، بتواند عقلانیتش را کنار بگذارد و وعده خدا را حتمی بداند حتی اگر توجیهی برای اتفاق افتادن وعده خدا نداشته باشد. گویی اینبار به جای سامری، نخبگان قوم که برای مأموریت مخفی رفته بودند با همدستی منافقان باعث انحراف قوم شدند و مردم هم به خاطر ترسی که بر جانشان افتاده بود حاضر به سر نهادن به دستور خدا نشدند از آن دوازده نفری که برای مأموریت مخفی رفته بودند فقط دو نفر به نام کالب بن یوحنا و یوشع بن نون، به مردم می گفتند که این خبرها دروغ است و خداوند یکتا پیروزی را نصیب آنان می کند، اما با تمام سعی و تلاش این دو مومن هم، باز مردم لجوج بنی اسرائیل بر مسیر غلط خود پا گذاشتند. ادامه دارد... @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_چهارصد_هشتاد_پنج🎬: شایعات عجیب و غریب در بین مردم بنی اسرائیل پی
🎬: یوشع و کالب با سخت کوشی تمام، قبیله به قبیله می رفتند و از مردم می خواستند تا بدون لج و لجبازی و حسادت به امر خداوند سر نهند و همگی با هم همراه موسی به ارض مقدس وارد شوند، اما از طرفی تبلیغات مسموم منافقین و ایمان ضعیف مردم باعث شده بود که اکثر مردم رغبتی به رفتن به سمت بیت المقدس نداشته باشند. یوشع و کالب و هارون و موسی هر کدام به نحوی برای رسیدن به این هدف تلاش می کردند تا بار دیگر بنی اسرائیل دچار کفر و نافرمانی از دستور خدا نشوند و کمی ان سوتر مجلس بزرگی توسط منافقین ترتیب داده شده بود. مردمی که در آن جلسه شرکت کرده بودند هر کدام حرفی میزدند که در این لحظه یکی از میان برخواست و گفت: یعنی چه؟! موسی به ما میگوید شما به این ارض وارد شوید و خداوند نعمات زیادی به شما خواهد داد و قبلش از ما عهد می گیرد که باید در خدمت پیامبر آخرالزمان و جانشینش باشیم، مگر ما خودمان چطورمان است که نباید بر مردم سروری و بزرگی کنیم و باید زمینه را فراهم کنیم که کسی دیگر بر ما بزرگی کند...من که نمی توانم این را بپذیرم... مردم با شنیدن این سخن صدایشان بلند شد و همه حرف آن مرد را تایید می کردند و با هم گفتند: آری به راستی که تو سخن حقی زدی، قوم بنی اسرائیل لیاقت برتری بر همه ی عالم را دارند و ابلیسکی که مأمور قلقلک دادن حس حسادت بنی بشر بود، گوشه ای ایستاده بود و از اینکه میدید قوم بنی اسراییل آنچنان درگیر حسادت شده اند که حاضر نیستند برتری پنج کلمه ی مقدس که نوری از انوار خداوند بودند را بپذیرند، خنده بر روی لب داشت. در بین همهمه ی مردم و منافقین ناگهان صدای فریادی از بیرون آمد، همه با شنیدن این فریاد از خیمه ی نفاق خارج شدند و از طرفی این ناله و فریاد آنچنان سوزناک بود که توجه همه را به خود جلب کرد و موسی و هارون هم خود را به آن مکان رساندند. دو مرد در میان میدانکی که دور تا دورش را قبیله های مختلف بنی اسرائیل گرفته بودند بر سر میزدند و یکی شان خاک از روی زمین برمی داشت و بر سرش می ریخت و می گفت: خاک بر سرم شد، کمرم شکست، آی مردم به دادمان برسید، یا موسی! ای نبی خدا کجایی که به فریادمان برسی؟! کجایی تا ببینی که جوانمان از دست رفت، کجایید تا داد ظلمی را که به ما شده بستانید. در این هنگام مردی جلو آمد و گفت: ببینم شما دوتا، دو پسر از سه پسران الیاس نیستید؟! همان که دختر عمویتان لیا بود؟! دختری که در زیبایی هیچ کس از زنان و دختران بنی اسرائیل به پایش نمی رسید و تمام هنرهای بنی اسراییل در او جمع بود و از هر انگشتش هزار هنر می بارید؟! همان دختری که اکثر مردان بنی اسرائیل آرزوی همسری او را داشتند و تقریبا نام آوران و تاجران به نام قوم بنی اسراییل از او خواستگاری کردند اما او دل در گرو یکی از سه پسر عمویش الیاس داشت؟! آن دو مرد شروع کردند سرشان را تکان دادن و گفتند: آری به خدا که چنین است، لیا به تمام پسران بنی اسراییل پشت کرد و می خواست از بین ما سه برادر همسری برگزیند و قرعه ی فال به نام برادر نگون بختم مهراس افتاد.. مردی دیگر گفت: چرا نگون بخت؟! مهراس باید طالع درخشانی داشته باشد که دختری چون «لیا» قرار است عروس خانه اش شود و هم بالین او گردد. هر دو مرد جوان با شنیدن این سخن گریبان چاک کردند و گفتند: مهراس را کشتند، الان جسدش پیدا شده، خاک بر سرمان شده، برادرمان حجله ی بختش، شده حجله ی مرگ، قبل از اینکه جشن عروسی بگیریم باید به خاک سرد گور بسپاریمش در این لحظه... ادامه دارد... @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_چهارصد_هشتاد_شش🎬: یوشع و کالب با سخت کوشی تمام، قبیله به قبیله م
🎬: در این هنگام موسی جلو آمد و گفت: جسد برادر شما کجاست و آیا اطمینان دارید کشته شده؟! هر دو برادر سرشان را به نشانه ی بله تکان دادند و گفتند: همراه ما بیایید ای پیامبر خدا تا به شما نشان دهیم. موسی و جمع بنی اسرائیل به همراه ان دو برادر به راه افتادند و بعد از گذشتن از قبایل مختلف بنی اسرائیل، جلوی قبیله ای قرار گرفتند که بزرگترین و پرجمعیت ترین قبیله ی بنی اسراییل بود و در میان میدانی که دور تا دورش را افراد قبیله ایستاده بودند جسد بی جان جوانی که آثار خون بر او مشاهده میشد، افتاده بود. موسی جلو رفت بزرگان آن قبیله را فراخواند و از آنها درباره این جوان و دلیل و چگونگی کشته شدنش سوال کردند و همه اظهار بی اطلاعی کردند در این هنگام فرشته ی وحی به موسی نازل شد و به ایشان گفت که فرمان خداست تا پنجاه نفر از بزرگان این قبیله انتخاب شوند و به نزد تو بیایند. پس پنجاه نفر از بزرگان جلو آمدند و حضرت موسی فرمود شما باید قسمی یاد کنید، آنها گفتند: چه قسمی؟ حضرت موسی فرمود، بگویید: قسم به خدای قوی شدیدو خدای موسی و بنی اسرائیل و خدایی که فضیلت داد محمد و آل محمد را بر همه ی خلائق که ما این جوان را ما نکشتیم و نمی دانیم قاتلش کیست شما این قسم را می خورید و دیه ای هم به صاحبان خون می دهید چرا که جسد اینجا پیدا شده است اینگونه موضوع حل و فصل می شود و اگر قسم نمی خورید و دیه هم نمی دهید باید خودتان قاتل را پیدا کنید و بیاورید و تحویل دهید و اگر هم حاضر به هیچ کدام از این کارها نیستید، دستور می دهم تا همه ی شما بزرگان قوم را زندانی کنند تا بالاخره راضی شوید یکی از این دو کار را انتخاب کنید و انجام دهید. در این هنگام، پیرمردی جلو آمد و گفت: یا موسی! به ما اجازه بده تا با هم مشورت کنیم تا با رأی و نظر هم راهی را برگزینیم موسی هم به آنها اجازه شور و مشورت داد. پس از گذشت دقایقی طولانی همان پیر جلو آمد و گفت: یا موسی ما هر چه که صحبت کردیم به این نتیجه رسیدیم که سخن شما ناعادلانه است، شما می گویید قسم بخورید و دیه هم بدهید، ما یا قسم می خوریم یا دیه می دهیم، هر دو کار را با هم نمی توانیم انجام دهیم. موسی با تندی رو به او نمود و گفت: این حکم پروردگار هست و مطمينا حکمتی در این حکم است، شما علنا با حکم خدا مخالفت می کنید و در مقابل سخن خدا از خود نظریه ارائه میکنید و گردنکشی در برابر حکم خدا میکنید؟! ناگاه یکی دیگر جلو آمد و گفت: خوب راست می گوید موسی، اولا ما این جوان را نکشتیم که دیه بدهیم، از آن گذشته این قسم غلیظ برای چیست؟! ما چرا باید قسمی بخوریم که در آن پیامبری را که هنوز نیامده به سروری برگزینیم؟ و او حرف دل منافقان را زد که کینه ای عجیب و حسادتی شدید نسبت به محمد و آل محمد داشت. باز موسی آنها را نصیحت کرد که حکم خداست و باید انجام شود در این هنگام مردی دیگر فریاد زد: به خدایت بگو خودش قاتل را معرفی کند و خودش هم مجازاتش کند که ناگهان ادامه دارد... @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_چهارصد_هشتاد_هفت🎬: در این هنگام موسی جلو آمد و گفت: جسد برادر شم
🎬: موسی در مقابل این حجم لجاجت قومش خشمگین شد و فرمود: ای قوم من! اینقدر با حکم خداوند عناد نورزید، او آفریننده ی هر انچه که می بینید نمی بینید است، چرا امر خداوند را نادیده میگیرید؟! مگر شیطان بر نفوس شما راه یافته؟! هر چه موسی نصیحت کرد انگار که این قوم گوش شنوایی نداشتند و بر خواسته ی خود اصرار ورزیدند و به موسی باز گفتند که از خدایت بخواه تا قاتل را معرفی کند موسی که از این همه پررویی و عناد قومش خشمگین شده بود می خواست به مؤمنین دستور دهد که بزرگان ان قبیله را دستگیر و زندانی کنند که ناگهان دوباره فرشته ی وحی به موسی نازل شد و پیغام خداوند را به او رساند و گفت: ای موسی! خدا می فرماید که هر آنچه قومت از تو می خواهند از من درخواست نما که مصلحتی در کار است و خداوند که خوب میداند قوم تو از آوردن نام محمد وآل محمد اکراه دارند، می خواهد به این وسیله به جوانی که در بین قوم توست و مدام صلوات بر محمد و آل محمد می فرستد و عشق عجیبی به علی و اولاد او دارد را نعمتی بسیار بخشد یعنی خواست خداست که ان جوان را در دنیا و آخرت به حرمت محمد و علی و ذکر صلوات غنی سازد... موسی نگاهی به قومش کرد و سپس دستانش را به آسمان بلند نمود و با صدای بلند طوری که همه بشنوند گفت: خدایا از من از طرف بنی اسرائیل از تو می خواهم تا به حرمت محمد و آل محمد قاتل را به ما معرفی نمایی! در این هنگام بار دیگر فرشته ی وحی به موسی نازل شد و فرمود: خداوند می فرماید به همین قبیله ای که پیکر بی جان آن جوان در آن پیدا شده، بروند و گاوی ماده پیدا کنند و آن را قربانی کنند و عضوی از بدن آن گاو را جدا کنند و به بدن جوان مقتول بزنند و در اینجا آن جوان به اذن خداوند زنده می شود و قاتل خود را معرفی میکند. موسی به قومش فرمان خدا را رساند، مردم همچون مجسمه به موسی چشم دوخته بودند موسی نگاهی پر از سوال به آنها دوخت و گفت: چرا چنین به من نگاه می کنید؟! از خدا خواستید قاتل را معرفی کند این هم راهی برای پیدا کردن قاتل، یا یک گاو ماده بیابید و اگر هم نمی خواهید چنین کنید باید همان امر قبلی را اجرا کنید و قسم بخورید و دیه بپردازید. در این هنگامی مردی جلو امد و گفت: نه گاو را میاوریم ولی به ما بگویید این چگونه گاوی ست، خصوصیاتش چیست؟ موسی فرمود: خدا فرموده یک گاو ماده، بروید یک گاو ماده بیاورید، خصوصیت خاصی نفرموده... آن مرد که حرف باقی مردم را می زد گفت: ما اینگونه نمی دانیم، باید خداوند خصوصیتی برای گاو بگوید در این زمان.... ادامه دارد... @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕✨
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_چهارصد_هشتاد_هشت🎬: موسی در مقابل این حجم لجاجت قومش خشمگین شد و
🎬: قوم بنی اسرائیل انگار یک نوع ویروس داشتند به نام بهانه جویی، پس رو به موسی نمودند و گفتند: ای موسی! تو ما را مسخره کردی؟ قطعه ای از گاو مرده، انسانی را زنده می کند، حالا بگو ما نمی دانیم آن گاو چگونه گاویست، به خدایت بگو که خصوصیتی برای آن گاو به ما بگوید. موسی دست به دعا برداشت و خواسته ی قومش را گفت و فرشته ی وحی به او نازل شد و فرمود: آن گاویست که نه پیر پیر است و نه جوان جوان، چیزی مابین این دو است. و موسی این کلام خدا را به مردمش گفت و فرمود: حالا بروید و چنین گاوی که به وفور هم هست بگیرید و بیاورید و بکشید و دیگر روی این موضوع لجاجت نکنید. و در این هنگام باز قوم با حالت سوالی گفتند: گاو را بکشیم به همین راحتی؟! وقتی نمی دانیم رنگ گاو چگونه باشد ، چطور می توانیم که گاو را پیدا کنیم، از خدایت بخواه تا رنگ گاو هم برایمان بازگو‌کند. در این لحظه باز هم موسی از خدا خواست و خداوند به او وحی نمود: این گاو، گاوی زرد رنگ است که زردی آن زردیی خاص است، یک نوع رنگ زرد خالص و نیکو که هر که به آن نگاه کند احساس خوشایندی به او دست می دهد، این گاو نه کمرنگ است که به سفیدی بزند و نه پررنگ است که به قهوه ای شبیه باشد و رنگش باعث مسرت و نشاط آور است. و دوباره قوم بهانه جوی موسی رو به او کردند و گفتند: ای موسی این نشانی ها ما را کفایت نمی کند، تو به ما بگو که صفت این گاو چگونه است زیرا ممکن است از این گاو چندین مورد در قوم باشد. و این قوم نمی دانستند که با این بهانه ها کار خودشان را سخت می کنند. حضرت موسی باز از طرف خداوند وحی به ایشان شد و فرمود: آن ماده گاو در حقیقت گاویست که نه رام است که با آن بشود زمین شخم زد و نه میتوان کشتزاری را با آن آبیاری کرد و پوست تنش زرد یک دست است و هیچ نقص و نقطه ای هم در آن نیست. وقتی که موسی تمام این خصوصیات را نام برد، قومش گفتند: خوب الان می شود دنبال چنین گاوی گشت و چند گروه شدند و در بین قبیله های بنی اسرائیل به گشتن مشغول شدند اما هر چه گشتند چنین گاوی با این مشخصات پیدا نکردند و بعد از زمان زیادی کنکاش کردن، متوجه شدند یک جوان در بین قوم بنی اسرائیل هست که او چنین گاوی دارد و از قضا این جوان کسی بود که ذکر صلوات و ستایش محمد و آل محمد از زبانش نمی افتاد او عاشق علی بن ابیطالب بود و از بس که صلوات می فرستاد در بین قوم مشهور به دوست دار محمد بود. گاو زرد طلایی آن جوان در کنار آب مشغول چرا بود و آن جوان نزد مادرش بود و به او می گفت: مادر دیشب خوابی عجیب دیدم، مردی سفید پوش که گویی از فرشته های آسمان بود به نزد من آمد و فرمود که خداوند اراده کرده است تا بخش کوچکی از ثواب صلواتی که بر محمد و آلش میفرستی را در دنیا به تو ارزانی دارد و بخش عظیمش را در آن دنیا دریافت می کنی و آن مرد نورانی اشاره کرد فردا برای خرید گاوت به نزد تو می آیند و تو فقط به امر مادر و با مشورت مادرت آن گاو را بفروش... در این هنگام مادر پیر او لبخندی زد و گفت: به تو افتخار می کنم که اینچنین مهر محمد و آلش را در دل داری و در همین لحظه جمعی از بنی اسرائیل جلوی خیمه آنها اجتماع کردند ادامه دارد... @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
#داستان_واقعی #روایت_انسان #قسمت_چهارصد_هشتاد_نه🎬: قوم بنی اسرائیل انگار یک نوع ویروس داشتند به ن
🎬: آن جوان که نامش سنتیا بود بیرون آمد و گفت: چه خبر شده؟! یکی از بزرگان قوم جلو رفت و گفت: ای جوان! ما خواهان گاو تو هستیم، یعنی موضوعی پیش آمده که فقط با خرید و قربانی گاو تو آن فیصله می یابد، پس از تو می خواهیم که گاوت را به ما بفروشی.. سنتیا نگاهی به جمع نمود و گفت: من قصد فروش گاو را نداشتم که گذران زندگی خود و مادرم با اوست، اما چون می گویید که کارتان گره خورده با این گاو، من به فروشش راضی ام اما شرطی دارم. مردی صدا زد: شرطت را بگو و کار را تمام کن که همه منتظرند تا این گاو قربانی شود و قاتل آن جوان ناکام رسوا گردد. سنتیا لبخندی زد و گفت: شرطم سخت نیست، من می خواهم قیمت گاو را مادرم تعیین کند. همه این شرط را پذیرفتند و پیرمردی جلو آمد و گفت: برو به مادرت بگو که قیمت گاو چند سکه طلاست؟! سنتیا به داخل چادر رفت و مادرش گفت: به آنها بگو که گاو را به چهار سکه طلا می فروشم. سنتیا بیرون امد و حرف مادرش را به آنان گفت و آن جمع یکصدا فریاد زدند که ما برای این گاو بیش از دوسکه نمی دهیم. سنتیا دوباره به نزد مادر رفت، مادر که حرف آنان را شنیده بود گفت: به انها بگو به کمتر از صد سکه طلا راضی نمی شوم. سنتیا پیغام مادرش را گفت و اینبار آنان فریاد زدند: صد سکه؟! به خدا که بیش از پنجاه سکه نمی دهیم و باز هم پیرزن قیمتی بالاتر از آنچه که قبل گفته بود گفت، بنی اسرائیل که قومی لجوج بودند، هر دفعه قیمت را طوری پایین می گفتند که حرف پیرزن نشود و آنقدر پیغام و پسغام دادند که حوصله ی پیرزن سر رفت و خود از چادر بیرون آمد و با صدایی که از پیری می لرزید گفت: آمده ام تا ختم کلام را بگویم، اگر گاو را می خواهید، باید آن را بکشید و پوستش کنید و داخل پوست گاو را پر از سکه ی طلا کنید، اگر به این قیمت می خواهید بیایید جلو و اگر نمی خواهید، بفرمایید بروید و در مقابل خیمه ی من اجتماع نکنید. این سخن و این قیمت برای بزرگترین قبیله ی بنی اسرائیل سنگین آمد و به نزد موسی آمدند و قضیه را شرح دادند. موسی سری تکان داد و فرمود: آن پیرزن را راضی کنید و گاو را بخرید تا قربانی کنید، همانا شما چاره ای دیگر جز این ندارید. دوباره بزرگان قوم به نزد پیرزن امدند و هر چه التماس کردند او به قیمتی کمتر از آنچه گفته بود راضی نشد و آنها به ناچار پذیرفتند. گاو را خریدند، پوست آن را کندند و داخل آن پوست را پر از مسکوکات طلا کردند، و آنچنان طلا برای سنتیا انباشته شد که می توانست او و هفتاد نسل او را از مال دنیا بی نیاز گرداند. حالا گاو قربانی شده بود و عضوی از اعضای گاو را که خداوند تعیین کرده بود، جدا کردند و به نزد موسی بردند. موسی با جمع زیادی اطرافش به سمت مکانی رفت که پیکر آن جوان در آنجا همچنان افتاده بود، چند روز از مرگ آن جوان می گذشت کل قوم بنی اسراییل گرداگرد آن مقتول حلقه زده بودند، همهمه ای به پا شده بود و همه منتظر بودند تا ببینند آیا حرف موسی درست از کار درمیاید و آن جوان زنده می شود یا نه موسی قطعه ی جدا شده از گوشت گاو را به دست یکی از بزرگان قبیله داد و فرمود... ادامه دارد @bartaren 🌕✨🌕✨🌕✨🌕