eitaa logo
#رمان های جذاب و واقعی📚
3.7هزار دنبال‌کننده
343 عکس
317 ویدیو
6 فایل
کانال رسمی آثارخانم طاهره سادات حسینی #رمان هایی که نظیرش رو نخوندید #کپی برداری فقط با نام نویسنده مجاز است، بدون ذکر نام نویسنده حرام است تأسیس 26 خرداد ماه 1400 پاسخ به سؤالات...فقط در گروه کانال https://eitaa.com/joinchat/1023410324C1b4d441aed
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
10328323991677.mp3
1.9M
🚫 دنیا با این خبر خواهد لرزید نشر واجب شرعی دارد👆 به حق امام زمان (عج) 🍃 ❤️🍃 @bakhooda ✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن ،زندگی، آزادی قسمت چهل و هفتم: ماشین ها به ترتیب ایستادند، از ماشین اول سه تا خانم پ
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت چهل و هفتم: سحر با سه دختر بچهٔ کوچک سوار بر ماشین سیاهرنگ شدند و آن خانم هم که گوییا به نوعی سرپرست و مراقب آنها بود حرکت کردند. ان خانم کوچکترین حرفی نمیزد که سحر بداند به کدام زبان مسلط هست . سحر با خود فکر می کرد ، به راستی جولیا کجای این ماجرا قرار دارد؟! و آنهمه حرفهای رؤیایی که میزد چطور بر باد رفته؟! و اصلا سحر الان توی این ماشین چه می کند؟! وعاقبتش چه خواهد شد؟ با این فکر پشتش یخ کرد انگار سطل آبی بر سرش فرو ریخته باشند، سحر قلب کوچک طلایی را که در مشتش بود فشار داد و با خود گفت: براستی مگر تو چه قدرتی داری؟ و بعد سرش را به شیشهٔ دودی ماشین چسپانید و آسمان را نگاه کرد و زیر لب گفت: خدایا اشتباه کردم...غلط کردم...تو را به جان خوبان درگاهت اینبار دستم را بگیر، قول میدهم بندهٔ خوبی شوم و دور و بر گناه را خط بکشم...اصلا...اصلا از امروز نمازم را شروع میکنم تا ثابت کنم که روی حرفم هستم. همانطور که نذرش را زیر لب تکرار می کرد متوجهٔ زهرا شد که به او‌خیره شده، اشک گوشهٔ چشمش را گرفت تا این دخترک با دیدن آن ناراحت نشود..‌ زهرا همانطور که خیره به صورت سحر بود زیر لب تکرار کرد:اُمی... و سحر اینقدر عربی می دانست که این دخترک او را شبیه مادرش یافته و گویا به او امیدها دارد...سحر دستی به گونهٔ سرخ و سفید زهرا کشید و زیر لب گفت: خدایا، نجاتمان بده که امید همه تو هستی و در همین حین نگاهی به دو دخترک کنار زهرا انداخت که آنها هم در سن و سال زهرا بودند. دخترهای کو‌چولو مثل جوجه های رنگی گردنشان شل شده بود و انگار اینقدر خسته بودند که سکوت ماشین آنها را به سمت خواب کشیده بود. وارد شهری پر از هیاهو شدند.. شهری که به احتمال زیاد لندن بود..‌مرکز کشوری که به روباه پیر معروف است«انگلیس»..‌ سحر آنقدر گرفتار افکار آزار دهنده بود که اصلا به اطراف توجه نداشت، دیگر دیدن یک کشور خارجی و به اصطلاح متمدن او را به هیجان نمی آورد.. از پشت شیشه های دودی مردمی را می دید که انگار آنها هم دودی بودند.. بعد از گذشت نیم ساعت و گذشتن از کوچه و خیابان های زیادی ،بالاخره ماشین جلوی خانه ای نه چندان بزرگ ایستاد. ظاهر خانه نشان میداد که نوساز نیست، خانه ای با دیوارهای قرمز رنگ رفته و سقفی شیروانی، درب میله مانندی مانند میله های زندان، ورودی آنجا بود و پس از گذشتن از حیاطی کوچک و بالا رفتن از سه پله کم عرض، به درب اصلی ساختمان که دری چوبی و سیاهرنگ بود رسیدند. سحر چمدانش را در یک دست و دست زهرا در دست دیگرش بود و آن دو دخترک دیگر هم که انگار به زور خود را به دنبال آنها میکشیدند در پی شان بودند. ادامه دارد.. 📝به قلم: ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
آتش به خانه گرفت و آن عبا بسوخت کز ظلم زمانه، پور مرتضیٰ بسوخت.. وقتی زبانه می کشید،آتش به مأمن شیعیان.. انگار زمان به عقب برگشته و درب خانهٔ زهرا بسوخت السلام علیک یا امام جعفر صادق بداهه:ط_حسینی
🖤🖤🖤🖤🖤 در کوچه های مدینه، می کشیدند امام ما.. عمامه فتاد و خاکی بشد عبا..‌😭 گویا که سقیفه ای دیگر شده بر ملا خیلی شبیه شده صادق، به مرتضیٰ آنجا میخِ سرخ در، شاهد ماجرا...😭 اینجا،سجاده ای که کشیده شد ز زیر پا بداهه:ط_حسینی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت چهل و هفتم: سحر با سه دختر بچهٔ کوچک سوار بر ماشین سیاهرنگ شدند و
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت چهل و هشتم: به دنبال اون خانم وارد خونه شدیم،یه خونه نقلی و کوچک ،با هالی که به نظر می رسید بیشتر از ده متر نیست. آشپز خانه اوپن و کوچکی روبه روی درب ورودی بود و یک طرف اوپن آشپزخانه به راهرویی کم عرض می خورد که سه تا درب در آنجا به چشم می خورد. داخل هال دو کاناپه که یکی سه نفره و یکی دونفره بود به چشم می خورد . کنار اوپن هم دو تا صندلی چوبی که پایه های بلندی داشتند ، وجود داشت. وارد ساختمان که شدیم ، ما چهار دختر مانند آدم های سرگردان کنار ورودی ایستادیم. خانوم همراه مان ،یکی از صندلی های چوبی را رو به ما تنظیم کرد و بعد همانطور که سرتا پای ما را با نگاهش آنالیز میکرد سری تکان داد و بعد نگاهش روی من خیره شد و بعد با زبان انگلیسی گفت: سحر درسته؟ من سری تکان دادم اون خانم گفت: اسم من کریستا هست، قراره یه مدت اینجا با هم زندگی کنیم و تحت فرمان من باشین...منم زن مهربونی هستم به شرطی هر چی بگم ،بگین چشم ،اما اگر قرار باشه مشکل بوجود بیارین ،من خیلی ترسناک میشم خییلی... بچه ها خیره به دهان کریستا ،چون حتما چیزی از حرفهای اون نمی فهمیدن. کریستا به راهرو اشاره کرد و گفت: در اول سمت راست حمام و توالت هست و درب بعدیش هم اتاق شما دخترا و در روبرو سمت چپ هم اتاق من هست. کریستا از جاش بلند شد و همانطور که به سمت من میومد ادامه داد: تو باید مواظب بقیه دخترا باشی و اگر مشکلی داشتن به من بگو و بعد در اتاق را نشان داد و گفت: حالا هم برید داخل اتاق.. همانطور که نفسم را آروم بیرون میدادم به سه دختر بچه های کنارم اشاره کردم تا به سمت اتاق بریم.. در دلم خوشحال بودم که اینجا مثل استانبول ما را تفتیش نکردند، آخه قلب کوچک طلایی داخل مشتم بود و کلی عرق کرده بود. به ترتیب وارد اتاق شدیم و درب را پشت سرمون بستم، چون زبان بچه ها را که عربی بود بلد نبودم با اشاره بهشون فهموندم که از چهار تختی که کنار هم ردیف شده بود یکی را انتخاب کنند. اما هیچ کدامشان از جاشون تکون نخوردند. به ناچار همانطور که زیر لب تکرار می کردم ، چقد شبیه اتاق بیمارستان است، به سمت تختی رفتم که کنار پنجرهٔ کوچک اتاق بود. چمدان دستم را به زور بین دیوار و تخت جای دادم ،همانطور که کت تنم را در می آوردم نگاهی به بچه ها که مثل عروسک های گچی ،با چشم های معصومشون به من نگاه میکردند کردم و اشاره کردم که هر کدام تختی انتخاب کنند. زهرا سریع به سمت من آمد و روی تختی که بغل تخت من بود نشیت و با احتیاط و خیلی آهسته گفت: من می خوام اینجا باشم.. با تعجب به سمتش برگشتم کنار تخت زانو زدم و با دست هام صورتش را قاب گرفتم و‌گفتم: تو مگه فلسطینی نیستی؟! سرش را به نشانه بله تکون داد.. پس گفتم: از کجا انگلیسی یاد گرفتی؟ زهرا چشمهاش برقی زدند و گفت:... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان های جذاب و واقعی📚
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت چهل و هشتم: به دنبال اون خانم وارد خونه شدیم،یه خونه نقلی و کوچک
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت چهل و نهم: زهرا لب های سرخ و کوچکش را تکان داد و با صدایی نازک و دلنشین گفت: من مادرم فلسطینی بود و از او عربی یاد گرفتم و پدرم انگلیسی بود و از او هم انگلیسی یاد گرفتم. بوسه ای از گونهٔ زهرا گرفتم و گفتم: خدا را شکر که میتونیم با هم حرف بزنیم و بعد نگاهی به دو دختر بچه دیگه که انگار رنگ به رو نداشتند کردم و از جا بلند شدم، به طرفشان رفتم با هر دست یکیشون را توی بغلم گرفتم و رو به زهرا گفتم: پس تو میتونی حرفهای این دخترها هم برای من ترجمه کنی.. زهرا لبخندی زد و گفت : اوهوم...و نجاهی به دختر کوچولویی که قدش کوتاه تر بود انداخت و گفت: این..این دختر اسمش هانیل و اون یکی هانا است ، دو تا شون خواهرن..اینا هم همراه من بودند که اسرائیلیا ما را گرفتند. هانیل و هانا که بغلم بودند ،انگار دو تا بخاری دو طرفم روشن بود. دستون را گرفتم و هر کدام را روی تختی خواباندم و گفتم: انگار این دوتا خوشگله حالشون خوب نیست ، بزار اینا بخوابن بعد تعریف کن برای چی اسرائیلیا گرفتنتون، مگه پدر و مادرتون همراتون نبودن؟ هانیل از شدت تب چشمهاش سرخ بود، نگرانشون شدم. هانا هم که اصلا حال تکون خوردن نداشت. هر دوشون را خوابوندم و به زهرا گفتم: ببین زهرا جان ، همین جا روی تخت بخواب ،من برم یه ظرف آب بیارم این دخترا را ....نمی دونستم معنی پاشویه به انگلیسی چی میشه پس با من و من گفتم: تبشون را پایین بیارم زهرا سرش را تکون داد و زیر لب به عربی گفت: نعم امی... و فهمیدم که این دختر منو به جای مادرش میبینه نرسیده به در اتاق ناگهان یک مطلبی یادم اومد.. سریع برگشتم طرف زهرا ، دو طرف بازوش را گرفتم و گفتم: زهرا ، عزیزم، اینها نمی دونن تو انگلیسی بلد هستی ،فکر می کنن فقط عربی بلدی، پس به جز جلوی من، جلوی هیچ کس انگلیسی صحبت نکنه تا متوجه نشن، باشه؟! زهرا سرش را دوباره تکون داد...چشمم به چشم های این بچه پاک و معصوم می افتاد دلم غنج میرفت، انگار خدا این را خلق کرده بود که در شرایط بحرانی آرامشی باشه روی دل من.. از اتاق بیرون رفتم، کریستا توی آشپزخونه بود، چشمش به من افتاد ،سوالی نگاهم کرد و گفت: چی شده؟! سرم را پایین انداختم و گفتم: دو تا از اون دختر بچه ها تب شدید دارن، باید تبشون پایین بیارم.. کریستا ظرف پلاستیکی را آب کرد و به دست من داد و همانطور که به طرف یخچال کوچک میرفت گفت: صبر کن ببینم اینجا داروی تب بر هست.. ظرف آب را به دست گرفتم و بالاخره بعد از چند لحظه، کریستا دو تا قرص را به طرفم داد و گفت : به هر کدومشون یکی بده...به زودی تبشون میاد پایین و با یه استراحت حالشون خوب میشه احتمالا این تب ازعوارض سفر هست... قرص ها را گرفتم و همونطور که روشون را میخوندم گفتم: اینا برای این بچه های نحیف ،زیادی قوی نیستند؟ کریستا سرش را به دو طرف تکون داد و گفت: بده بخورن ، من برا بچه ها خودم همیشه از اینا میدم، طوریشون هم نمیشه.. و اینجا بود که فهمیدم کریستا هم فرزند داره و چون یک مادر هست، میتونم روی مهر و محبتش حساب کنم. سریع به اتاق برگشتم، ظرف و قوطی آب را روی میز کوچکی که روبروی ردیف تخت ها گذاشته بودند، قرار دادم. قرص ها را از پوششون بیرون آوردم و به سمت هانیل و هانا رفتم و زهرا با نگاهی نگران حرکاتم را دنبال می کرد. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی @bartaren 🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا