😈تجسم شیطان:
با ما همراه باشید در داستانی واقعی از یک زندگی، واقعیتی که حلول شیطان را در انسان به تصویر می کشد و چهرهٔ ابلیسان آدم نمایی را به شما نشان می دهد که از قلهٔ انسانیت و مقام اشرف مخلوقات بودن به قهقرای حیوانیت نزول کرده اند و سر سجده بر آستان کسی نهاده اند که از سجده بر پدرشان،حضرت آدم ابوالبشر امتناع کرد.
📛 داستان زندگی عده ای که با اجنه گره خورده اند و گره در کار مؤمنین می اندازند.
❌ و اما نکته ای ظریف: اگر از لحاظ روحی ضعیف هستید و مشکل قلبی دارید خواندن این رمان برای شما توصیه نمیشود، چون صحنه هایی به تصویر کشیده میشود که در عین واقعی بودن ، بسیار ترسناک است.
✅ ان شاالله این رمان، روشنگری نماید و آگاهی لازم را به خواننده در مقابل اینگونه مسائل بدهد و باقیات الصالحاتی باشد برای ما و بانیان و طراحان این داستان...
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت هشتاد و سوم: الی یا همون زینب یه نوع خوراک که اسمش را نمی دونستم
رمان آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت هشتاد و چهارم:
آخرین لقمه را قورت دادم و تازه متوجه شدم که زینب منتظر جواب من هست..
با من و من گفتم: ببخشید من اصلا نفهمیدم شما چی گفتین، تمام فکر و ذکرم ایران ، پیش بابا و مامانم بود...یک لحظه رفت اون سالها که سعید زنده بود و من میدیدم مدام پشت سیستمش هست و سخت مشغوله، اما نمی دونستم درگیر این شیطان پرستا شده..
زینب پرید وسط حرفم وگفت: پس من داشتم گل لگد می کردم ،حالابگذریم، راستش منو یا همون الی را به این نیت کشوندن به اینجا که به نوعی آموزشمون بدن تا پروژه ای را که مدتها براش وقت گذاشتن و برنامه ریختن را به سرانجام برسونند و مملکت ما را که تنها قدرتی هست که تمام قد در مقابل فراماسون ها ایستاده و نمیگذاره که نقشه هاشون تکمیل بشه و به سرانجام برسه، به آشوب بکشن..
این اجنبی های شیطان پرست ،خواب های بدی برای من و تو و تمام دختران و زنان ایران زمین دیدند، اینا فهمیدند فقط در صورتی میتونند ایران را از پا بندازن که خانوادهٔ ایرانی را از هم بپاشند و یک خانواده در صورتی از هم میپاشه که زن خانواده دختر خانواده و مادر خانواده منحرف بشه و الان آخرین تیر ترکششون را رها کردند و این تیر نشسته بر دامن من و تو ولی ما نباید اجازه بدیم که فرو بره و زخم عمیقی ایجاد کنه،ما باید روشنگری کنیم.
و لازم میدونم با تغییر چهره یکی دو جلسه توی جلسات ما حضور داشته باشی ، تا خودت با چشم خودت وگوش خودت ببینی و بشنوی که چه نقشه هایی در سر دارند.
حالا اگر امشب حالت روبه راه نیست که بیایی، اشکال نداره، نیا...اما فرداشب باید بیای ، این جلسات فک میکنم یک هفته دیگه تمومه...
از جا بلند شدم و درحالیکه ظرف دستم را به سمت ظرفشویی میبردم گفتم: ممنون خوشمزه بود و بعد نگاهی به زینب کردم و گفتم: موهات را رنگ کردی؟ چقدر بهت میاد ومیخواستم ادامه بدم و افکارم را به زبان بیارم چون که برام قابل قبول نبود زینب که دم از دین میزد موهایش را اینچنین زیبا کنه و در مقابل دید دیگران قرار بده..
زینب که انگار ذهنیاتم را می خواند گفت: اولا نوش جونت، دوما این کلاه گیس هست عزیزم،یک زن مؤمنه، یک زن با حجب و حیا ،هیچوقت اجازه نمیده زیبایی هایش را مردان نامحرم ببینند،چون یک زن اصیل در حقیقت یک ملکه هست و زیبایی های یک ملکه فقط متعلق به پادشاه زندگی اش است
لبخندی زدم وگفتم : چقدر خوشگل حرف میزنی...
اشاره ای به روغن روی کابینت کرد و گفت: تا من برمیگردم سعی کن تمام این روغن زیتون را بخوری تا اون قلب طلایی راحت دفع بشه و مشکلی برات پیش نیاره..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
رمان آنلاین زن، زندگی، آزادی قسمت هشتاد و چهارم: آخرین لقمه را قورت دادم و تازه متوجه شدم که زینب م
رمان آنلاین
زن ،زندگی، آزادی
قسمت هشتاد و پنجم:
به محض اینکه زینب از خونه زد بیرون، رفتم طرف تنها اتاق خانه، وارد اتاق شدم.
یک اتاق جمو جور نقلی با دوتا تخت خواب یک نفره در دو طرف و کنار هر تخت یک میز چوبی کوچک و رویش هم چراغ خوابی به شکل قارچی سربه زیر و زیبا...
می خواستم روی یکی از تخت ها بخوابم که چشمم افتاد به مهری که روی یکی از میزها بود و علامت قبله ای که روی دیوار ،انگار مرا به خودش می خواند.
بهترین وقت برای ادای نذر و راز و نیازی بی غل و غش بود،درسته خسته بودم شدید اما احساس می کردم الان تنها چیزی که خستگی ام را در میکنه یه نماز با حضور قلب هست و بس..
پس برگشتم طرف هال تا برم سرویس ها که در کنار اتاق بودند، وضو بگیرم.
بعد از یک ساعت عبادت، انگار تمام پریشانی و خستگی هام دود شد و بر هوا رفت، اینجا بود که یاد حرف داداش سعید خدابیامرز افتادم: ببین سحر هر چی که فشار روانی بهت وارد بشه، با خواندن دو رکعت نماز همه زایل میشه و این حرف من نیست، حرف دانشمندان غیر مسلمان هست ، اونا معتقدن وقتی اعصابت به شدت خورد هست یعنی انرژی های منفی تو را احاطه کرده و برای رهایی از این انرژی ها کافیه پیشانی و کف دست و پاهایتان را به صورت سجده بر زمین بگذارید در این صورت هست که تمام انرژی منفی شما به زمین منتقل میشه و این درست همون نماز خوندن ماست، عبادتی که خدا واجب کرده البته هزاران فایده برای ما داره و ما غافلیم...
چادری را که فکر میکنم مال زینب بود از سرم برداشتم و تا کردم و داخل کمد لباسی که توی دیوار درآورده بودند گذاشتم.
و در همین حین با خودم گفتم: یعنی زینب توی کدوم دسته هست که اینقدر راحته و تونسته بیاد اینجا واحد مستقل داشته باشه؟ مگه اونم مثل من اسیر نبود؟
دوباره باران سوالات در ذهنم باریدن گرفته بودند و آرزو میکردم کاش به دقت به حرفهای زینب گوش میدادم.
با دردی که توی شکمم پیچید ، از همه فکرها بیرون امدم و به سرعت به طرف دسشویی رفتم.
پهلو به پهلو شدم، نمی دانستم چه وقت روز هست اما نوری که از پنجرهٔ کوچک اتاق به داخل می تابید نشان از شروع روزی دیگه بود..
به تخت خالی زینب نگاهی کردم، خدای من هنوز نیامده بود، دیگه کم کم داشتم نگران میشدم.
دیشب درسته شب آزادی ام بود ، اما برای من شب دردناکی بود و نتوانسته بودم درست بخوابم ، مدام دلدرد و در تردد بین اتاق و توالت بودم، دمدمه های صبح خواب رفتم و الانم که هنوز زینب نیامده...
ادامه دارد..
📝به قلم: ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
هدایت شده از چرم دستدوز ડꪖꪀꪖ
7.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا هست ...
این دکلمه زیبا تقدیم به نگاه شما عزیزان♥️
🪡@sana_Leatherbags
#رمان های جذاب 📚 آنلاین واقعی
رمان آنلاین زن ،زندگی، آزادی قسمت هشتاد و پنجم: به محض اینکه زینب از خونه زد بیرون، رفتم طرف تنها ا
رمان آنلاین
زن، زندگی، آزادی
قسمت هشتاد و ششم:
از جا بلند شدم، نه هیچخبری نبود انگار نه انگار زینبی وجود داشت.
وارد هال شدم و می خواستم به سمت آشپزخانه بروم که دوباره دردی شدی درونم شکمم پیچید، از بین راه برگشتم و به سمت توالت حرکت کردم.
خدای من! فکر می کردم تمام شد،اما انگار هنوز باقی ست.
جلوی روشویی ایستادم و آبی به صورتم زدم ،آاااخ دوباره...
ترجیح می دادم روی تخت مثل نوزادی در شکم مادر، درخودم فرو روم تا کمی دلدردم ساکت شود.
شیر آب باز بود که احساس کردم تقه ای به در خورد.
به روی خودم نیاوردم ، فکر کردم خیالاتی شدم که برای بار دوم محکم تر در را زدند و صدای زینب از پشت در بلند شد: اینجایی سحر؟؟ حالت خوبه؟
همانطور که دستم را روی شکمم گرفته بودم و در خود می پیچیدم ، دستگیره در را پایین دادم و در را باز کردم و بیرون آمدم.
زینب با دیدن حالت من، خودش را کنار کشید و گفت: چی شدی سحر؟ حالت خوبه؟
سرم را به دوطرف تکان دادم، درد دوباره پیچید و همانطور که لبم را به دندان می گرفتم گفتم: دارم میمیرم، یک کاری کن، از دیشب همه اش دلدرد و گاهی دلپیچه دارم، اما خبری نیست که نیست..
زینب دردش قابل تحمل نیست، چکار کنم؟
زینب که هنوز کیفش رو کولش بود و مشخص بود تازه آمده، دستم را گرفت و به سمت اتاق برد.
مرا روی تختی که قبلا خودم انتخاب کرده بودم نشاند، کیفش را روی تخت روبه رویی پرت کرد و همانطور که کمک میکرد دراز بکشم گفت: وای سحر من معذرت می خوام، نمیدونستم که حالت اینقدر بد هست، بچه ها هم که ازت پرسیدن ، گفتم حالش خوب هست، نمی دونستم اینقدر درد داری، باید یه دکتر تو رو ببینه..
پاهام را کشیدم تو شکمم و گفتم: حرفش هم نزن، اصلا توان یک قدم برداشتن هم ندارم، اگر مسکنی چیزی داری که بهترم کنه بهم بده..
زینب دستی روی سرم کشید و گفت: لازم نیست تو جایی بری ، زنگ میزنم دکتر بیاد همین جا معاینه ات کنه.
و با زدن این حرف به طرف کیفش رفت و گوشی اش را از کیف بیرون آورد و همانطور که شماره می گرفت از اتاق بیرون رفت.
نمی دونم چقدر گذشت فقط می دانم اونقدر درد داشتم که بعد زمان و مکان از دستم خارج شده بود و با برخورد دستی سرد روی پیشونیم چشمام را باز کردم..
دوتا چشم آبی رنگ بهم خیره شده بود ، طرف تا دید چشام را باز کردم به انگلیسی گفت: سلام، حالت چطوره؟!
یکدفعه متوجه شدم وای سرم لخت هست و اینم که یه مرد هست، ناخودآگاه، ملحفه رویم را کشیدم بالا و آهسته گفتم: زینب یه روسری برام بیار..
قلبم به شدت داشت میزد و پشتم داغ میشد و من نمی دانستم که این حالات به خاطر بیماری ام هست یا به خاطر نگاه نافذ این آقا که کسی غیر ازیک دکتر نمی تونست باشه..
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿
نویسنده گرامی سرکار خانم حسینی؛
روز قلم، روز خلقت معرفت، بر شما مبارکباد.
🌿🌿🌿🌿🌿🌿
📝#انتشارات_حماسه_یاران
📎ناشر تخصصی حوزه جهاد و شهادت
https://eitaa.com/hamasehyaran🇮🇷
اووووف جذابیتِ این چَنِلووووو🤤
قابل توجه آقایان🤴🏻و بانوان👸🏻خاص پسند♛
💥یک کانال عاالی واستون آوردم😍↷
🛍 #دلبریجات_چرمے
با چرم طبیعی دست دوز به همراه #حکاکی اسم و شعر دلخواه↷
و...👇🏻
جشنواره #هدیه رایگان به مدت محدود🎁
بدوووو جا نمونی🏃🏼♀🏃🏻🏃🏼♂↷
https://eitaa.com/joinchat/3668443562C0d055d3034
کپی بنر🚫🚶🏻♀