#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمانی #داستان_هفتم 🎬: شهیده بنت الهدی صدر: براستی که زن چه موجود لطیف ،قدرتمند و فهیمی ست.
بانوان آسمانی
#داستان_هشتم 🎬:
پروین اعتصامی:
خدمتکارهای منزل یوسف اعتصامی ،نماینده سابق مردم تبریز در مجلس شورای ملی در گوش هم چیزی پچپچ می کردند، یکی از قاصدی که دیده بود میگفت و آن دیگری گمان میکرد دوباره پیکی از فضل الله اعتصامی ، داماد سابق خانواده آمده که کلفت سوم آرام گفت : این محال است آخر اگر قرار بود خانم دوباره برگردد که هنوز دوماه از ازدواجش نگذشته ، منزل شوهرش در کرمانشاه را ترک نمی کرد و دوباره راهی تهران نمیشد و بعد هم طلاق نمی گرفت، اصلا افکار و اعتقادات فضل الله با پروین نمی خواند ، او رئیس شهربانی کرمانشاه بود و این یکی شاعر ،مسلم است که با هم نمی سازند.
خدمتکاری دیگر پشت دربی که پروین خانم با پدرش مشغول گفتگو بود ، گوش ایستاده بود تا خبرها را کسب کند و به دیگران برساند.
یوسف خان میگفت : دخترم، قاصد شاه داخل اتاق مجاور است ، چه جوابی به اومی دهید؟
پروین نیشخندی زد و گفت: قاصد شاه؟ پیغامش چه هست؟
یوسف اعتصامی از روی صندلی برخواست و همانطور که با قدم های آرام طول اتاق را میپیمود گفت : رضا شاه نشان علمی درجه سه برایت فرستاده و تقاضایی هم دارد، گویا می خواهد بانو رخشنده اعتصامی یا به روایت خودت و نامی که بر خود نهاده ای ، پروین اعتصامی به ملکه دربار درس دهد..
پروین خیره به گلهای قالی ریز قالی آهی کشید و گفت : پدر تو خود،بهتر از من ،پروین را میشناسی ،آخر من دختر یکی یکدانه شما هستم و این طبع شعر هم میراثی ست که از شما به من رسیده و طبق تربیت و تعلیم شما رشد کردم، به نظرت، جواب من چی هست؟
یوسف خان روبروی دخترش ایستاد و گفت : می دانم چه خواهی گفت ، می خواهم از زبان خودت بشنوم.
پروین دست پدر را در دست گرفت و گفت : من سبک مناظره را انتخاب کردم و از وقایع جامعه مطالب را میگرفتم و در قالب مناظره بین دو شئ یا دو جاندار می نوشتم تا روشنگری کنم و به نظرم این یک نوع مبارزه با ظلم هایی ست که توسط سردمداران بر سر ملت بیچاره می ریزد، پس منی که خود، با عملکرد دربار مخالفم نمی توانم به ملکه دربار درس دهم، پس تقاضای شاه را رد می کنم و آن نشان علمی هم پس میفرستم.
یوسف اعتصامی لبخندی زد و به فکر فرو رفت او یاد جشن فارغ التحصیلی پروین افتاد، آن روز که در خرداد۱۳۰۳بود در مدرسه آمریکایی«ایران کلیسا» دخترش درخشید.
پروین در آن جشن دربارهٔ بیسوادی و بیخبری زنان ایران حرف زد.در قسمتی از سخنرانی اش که به «اعلامیه زن و تاریخ» معروف شد، گفت:
«داروی بیماری مزمن شرق، منحصر به تربیت و تعلیم است. تربیت و تعلیم حقیقی که شامل زن و مرد باشد و تمام طبقات را از خوان گستردهٔ معرفت مستفید نماید. ایران، وطن عزیز ما که مفاخر و مآثر عظیمهٔ آن زینتافزای تاریخ جهان است. ایران که تمدن قدیمش اروپای امروز را رهین منت و مدیون نعمت خویش دارد. ایران با عظمت و قوتی که قرنها بر اقطار و ابحار عالم حکمروا بود، از مصائب و شداید شرق سهم وافر برده، اکنون دنبال گمگشتهٔ خود میدود و به دیدار شاهد نیکبختی میشتابد. پیداست برای مرمت خرابیهای زمان گذشته، اصلاح معایب حالیه، و تمهید سعادت آتیه، چه مشکلاتی در پیش است. ایرانی باید ضعف و ملالت را از خود دور کرده، تند و چالاک این پرتگاهها را عبور نماید. امیدواریم به همت دانشمندان و متفکرین، روح فضیلت در ملت ایجاد شود و با تربیت نسوان اصلاحات مهمهٔ اجتماعی در ایران فراهم گردد. در این صورت بنای تربیت حقیقی استوار خواهد شد و فرشتهٔ اقبال در فضای مملکت سیروس و داریوش بالگشایی خواهد کرد.»
یوسف خان با یاد آوری آن سخنان زیر لب گفت : بی شک تو پروینی هستی که در آسمان ادبیات می درخشی...
ادامه دارد..
📝ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمانی #داستان_هشتم 🎬: پروین اعتصامی: خدمتکارهای منزل یوسف اعتصامی ،نماینده سابق مردم تبریز
#ادامه_داستان_هشتم 🎬:
پانزدهم فروردین سال ۱۳۲۰ بود ، بیماری کشندهٔ حصبه به جان تنها دختر یوسف اعتصامی افتاده بود ، پروین در عالم نیمه بیهوشی گذشته های دور را به خاطر میاورد، بچگی هایش را که تحت تعلیم پدر زبان فارسی ،انگلیسی و عربی را آموخت، هفت سالگی اش را به خاطر می آورد که اولین اشعارش را سرود و از ۱۱تا ۱۴سالگی زیباترین شعرهایش را گفت.
او به یاد می آورد که بعد از فارغ التحصیلی در مدرسه ایران کلیسا ،همانجا معلم زبان انگلیسی شد ، تمام وقایع مانند فیلمی از جلوی چشمش می گذشت.
دمای بدنش بالا بود و نفسش به شماره افتاد.
ناگاه صدای شیون و ناله از خانه یوسف اعتصامی بلند شد و تنها دختر خانواده که زنی جوان بود دعوت حق را لبیک گفت و آسمانی شد.
📝ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
#سلام_امام_زمانم💐
#سلام_بهترین_بابای_دنیا 💓
#صبحتون_بخیر_مولای_مهربانم🌺
🌷 هر روز که سلامت میدهم و یادم می افتد که صاحبی چون تو دارم.
کریم، مهربان، دلسوز، رفیق، دعاگو، نزدیک
و چه احساسِ نابِ آرامش بخش و پر امیدی است داشتنِ تـو
سلام ای نور خدا در تاریکی های زمین
🥀 کی شود مهدی بیاید برکشد تیغ از نیام
انتقامی سخت گیرد از عدوی فاطمه؟
🍃 http://eitaa.com/joinchat/344916308C4dfccbb6ff
#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمانی #داستان_هشتم 🎬: پروین اعتصامی: خدمتکارهای منزل یوسف اعتصامی ،نماینده سابق مردم تبریز
بانوان آسمانی
#ادامه_داستان_نهم 🎬:
طیبه واعظی دهنوی:
طیبه نگاهی نگران به برادرش مرتضی کرد و همانطور که محمد مهدیِ چهارماهه را در آغوش میفشرد گفت : مرتضی ، به احتمال زیاد ابراهیم را گرفتند.
چون این مدتی که از روستایمان در اصفهان به تبریز آمدیم و مخفیانه زندگی می کردیم و در کنار هم بودیم ، قرار شد اگر ابراهیم دیر به خانه آمد، من به دستگیری او مشکوک بشوم و اسناد و مدارک گروه مهدوین و اعلامیه ها را بسوزانم و خانه را ترک کنم ، الان هم که پیش تو آمدم ، از صبح ابراهیم رفته و هنوز خبری از او نیست، من مدارک را از بین بردم که اگر احیانا خانه لو رفت ،چیزی دستشان را نگیرد
مرتضی آهی کشید و گفت : الان مطمئنی کسی تعقیبت نکرده؟
طیبه سرش را به دو طرف تکان داد و گفت :نمی دانم ، اما تا حد امکان احتیاط کردم...
مرتضی از جا برخواست دست کوچک محمد مهدی را در دست گرفت و شروع به نوازشش کرد و گفت : خوب بلندشو و معطل نکن ، بچه را به من بده و با هم بریم منزل ما، شما پیش فاطمه بمانید تا من بروم از جاهایی خبر از ابراهیم بگیرم ، فقط حواست باشه تا مطمئن نشدیم ابراهیم دستگیر شده ، چیزی به فاطمه نمی گوییم، خودت میدانی فاطمه و ابراهیم خواهر و برادری هستند که خیلی بهم وابسته اند..
طیبه همانطور که از جا برمی خواست ، با یک دست محمد مهدی را گرفت و با دست دیگر،چادرش را تکاند و گفت : نه من توی خانه کار دارم ، یک مقدار اسلحه و نارنجک هست که باید به جایی منتقلشون کنیم.
مرتضی نگاه تندی به طیبه کرد و گفت : خوب من این کار را می کنم، تو برو خانه ما...
طیبه چادرش را درست کرد و گفت : نه برادر من ، کار تو نیست ،یه جا پنهانشان کردم که خودم باید بروم...
مرتضی که می دانست طیبه از حرف خودش کوتاه نمیاید گفت : پس لااقل محمد مهدی را به من بده...
طیبه سری تکان داد و گفت : نه داداش، فعلا از شواهد برمیاد خانه لو نرفته ، پیش خودم باشه خیالم راحت تره و با زدن این حرف از مرتضی خدا حافظی کرد و رفت.
اما غافل از این بود، همسرش ابراهیم که پسرخاله اش هم میشد توسط ساواک دستگیر شده و از قضا اجاره نامه خانهٔ پنهانی شان در تبریز ،داخل جیب ابراهیم بوده و ساواک او را زیر نظر گرفته و حتی مرتضی هم اینک لو رفته ...
طیبه از پیچ کوچه ناپدید شد ،اما خبر نداشت الان داخل خانه چه چیزی در انتظارش است.
مرتضی برادر است و نگران خواهر نوزده ساله و نوزاد اوست، پس آرام او را تعقیب می کند تا بتواند به نوعی محافظ او باشد.
ادامه دارد...
📝ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
#رمان های جذاب و واقعی📚
بانوان آسمانی #ادامه_داستان_نهم 🎬: طیبه واعظی دهنوی: طیبه نگاهی نگران به برادرش مرتضی کرد و همانطو
#ادامه_داستان_نهم 🎬:
طیبه وارد خانه می شود، احساسی به او میگوید که کسی داخل خانه هست ، یک لحظه حرکت سایه ای را روی دیوار می بیند، او حالا می داند که کسی یا کسانی غیر از طیبه در خانه هستند ، جای فرار و خروج از خانه نیست ،باید کاری کند کارستان، پس بدون اینکه شک مهاجمین را بربیانگیزد وارداتاقی می شود که فشنگ اسلحه اش را در آنجا پنهان نموده، در اتاق را میبندد.
جعبه کوچکی که فشنگ های اسلحه کمری در آن است را جلو می آورد .
محمد مهدی را که در خوابی ناز فرو رفته گوشه اتاق میگذارد و اسلحه را مسلح میکند. زیر لب بسم الله می گوید در اتاق را نیمه باز می کند و با صدای محکم میگوید : اگر مرد هستید بیاید جلو ، چند سایه پیش رویش تکان می خورد و طیبه به آنها شلیک میکند، آنقدر شلیک میکند که فشنگ ها تمام میشود.
محمد مهدی از صدای تیر ترسیده و مدام جیغ می کشد، طیبه نمی داند چند نفر را به درک واصل کرده ، دیگر کاری از دستش برنمی آید ، چادرش روی سر مرتب می کند و گوشه اتاق میرود ، بچه را در آغوش میگیرد و زیر لب شهادتین را تکرار میکند، دقایقی بعد در اتاق آرام باز می شود و لوله اسلحه ای داخل می آید و در یک لحظه چند ساواکی داخل اتاق میریزند و تا چشمشان به طیبه می افتد مانند گرگی زخمی به طرفش می آیند و با مشت و لگد به جان او و کودک چهارماهه اش میافتند.
بعد از دقایقی که ساواکی ها خشم خودشان را با کتک زدن شیرزنی تنها التیام می دهند ، طیبه را دستگیر می کنند ، طیبه که خون از سرو صورتش می چکد ، در همین حال چادرش را محکم در دست میگیرد و میگوید: مرا بکشید اما چادر از سرم برندارید.
مرتضی بیرون خانه است و متوجه شده که داخل خانه درگیری شده ، می خواهد کاری کند اما نمی داند واقعا طیبه زنده هست یا نه؟
دقایق به کندی می گذرد ، اما بالاخره مرتضی از پشت دیوار خانه همسایه طیبه را با دستان بسته میبیند در حالیکه محمد مهدی به آغوشش چسپیده و در پی اش ماموران ساواک روان هستند.
مرتضی اسلحه میکشد تا جان خواهر را نجات دهد و بعد از شلیک چند گلوله ، مرتضی هم آسمانی می شود.
مأموران ساواک اجاره نامهٔ خانه مرتضی در خانه طیبه و ابراهیم ،پیدا می کنند و به سرعت خود را به خانه مرتضی میرسانند ، آنجا هم شیرزنی دیگر در انتظارشان هست ، فاطمه جعفریان خواهر شوهر طیبه بعد از مقاومتی زیاد جام شهادت می نوشد و طیبه و محمد مهدی را هم به زندان ساواک تبریز می برند و در کنار ابراهیم قرار می دهند.
این خانواده مبارز و معصوم چندین روز زیر بدترین شکنجه های ساواک قرار میگیرند اما لب باز نمی کنند، سرانجام آنها را به تهران منتقل می کنند و اینبار باید شکنجه های ساواک تهران که بی رحم تر و حرفه ای ترند را تحمل کنند و یک ماه بعد در سوم خرداد سال ۱۳۵۶، طیبه زیر شکنجه های طاقت فرسای ساواک جان میدهد و آسمانی میشود.
خانواده اش بعد از انقلاب می فهمند که ابراهیم هم شهید شده و فرزند خردسال آنها با نام جعلی شهرام به بهزیستی سپرده می شود و در آنجا می گویند این بچه پدر و مادر معتاد داشته که از دنیا رفته اند، اما پس از دوسال با پیگیری خانواده ابراهیم و طیبه، محمد مهدی به آغوش گرم خانواده باز میگردد.
📝ط_حسینی
@bartaren
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
20.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم از طرف انتشارات قاف اندیشه
هدایت شده از رفاقت با امام زمان(عج)
##سلامامامزمانم
📖 السَّلاَمُ عَلَى خَلَفِ السَّلَفِ وَ صَاحِبِ الشَّرَفِ...
🌱سلام بر آن مولایی که عصاره همه انبیا و اولیاست و معدن تمام شرافت ها و بزرگواری ها.
سلام بر او و بر روزی که گوهر شرافتش چشمِ تَمام خلق را خیره کُند.
📚 مفاتیح الجنان، زیارت امام زمان سلام الله علیه
#اللهمعجللولیکالفرج
🍃 http://eitaa.com/joinchat/344916308C4dfccbb6ff