🤍🤎🤍🤎🤍🤎🤍
#رمان
#قسمت_بیست_و_دوم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
یک شب که تازه داشت خوابم میبرد با فریاد مامان از جاپریدم.
+ بیا بگیر.طاهاست.
بالاخره تماس گرفت.نمیدونستم چیکار کنم.از خوشحالی داشتم بال درمی آوردم.گوشی رو که از مامان گرفتم،از اتاق بیرون رفت.
+ الو.
_ سلام خانومم.
صداش پراز آرامش بود.
+ سلام عزیزم.حالت خوبه؟
_ صداتو که شنیدم خوب شدم.
داشت صحبت میکرد که صدای بلندگو بیمارستان اومد.
+ طاها.تو بیمارستانی؟
_ بلندگو که اینو میگه.
+ کدوم بیمارستان.کجایی الان؟
_ نگران نباش.خوبم.
+ من باید الان بیام اونجا.بگو کدوم بیمارستان.
کمی سکوت کرد و گفت که گوشی رو بدم به بابا.وقتی بابا باهاش صحبت کرد،بهم گفت که برم حاضر بشم.
سریع لباس پوشیدمو چادرمو سرکردم رفتم بیرون.تو کل مسیر از خدا میخواستم اتفاقی براش نیوفتاده باشه.
وقتی رسیدیم بیمارستان،نیلوفر و مامان طاها نشسته بودند و اشک میریختند.یکهو پاهام سست شد.دستمو به دیوار گرفتم و رفتم جلو.ازشون پرسیدم اتاقش کجاست؟به یک سو اشاره کردند.
وارد که شدم دیدم فقط یک نفر هست که پشتش به منه و داره سرفه میکنه.صداش کردم،برگشت به سمتم و لبخند زد.
🤍💛🤍💛🤍💛🤍
#رمان
#قسمت_بیست_و_سوم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
با دقت بهش نگاه کردم تا مطمئن بشم سالمه.
_ بیا جلو مطهره سادات.بیااا.
+ چه بلایی سرت اومده؟
_ بابا من خوبم چیزیم نیست که.
+ تو گفتی ماموریت دوماهه.الان پنج ماه شده.
_ خب.خب ماموریتم طولانی شد.
+ الان چند روزه اینجایی؟
همون موقع بابای طاها اومد داخل و نگذاشت که طاها جواب بده.
_ بابا! لطفا مطهره سادات رو ببرید خونه استراحت کنه.
زودتر از بابا ازش خداحافظی کردم و به پرستاری رفتم.
+ ببخشید خانوم.
_ بله بفرمایید.
+ مشکل آقای رسولی چیه؟
پرستار یه جوری نگاهم کرد.
_ شما چه نسبتی باهاشون دارید؟
+ همسرشون هستم.
_ تا حالا کجابودی خانم؟شوهرتون الان ۳ ماهه تو بیمارستانن.به خاطر تیری که فقط دوسانتی متر با قلبشون فاصله داشت.
یه لحظه نفسم قطع شد.اشک باعث تارشدن چشمم شد.قلبم تیر کشید.بغض گلومو گرفت.پاهام سست شد.
نیلوفر از ته سالن داشت میومد طرفم.
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌸
کتاب#حیدر
به قلم #آزاده_اسکندری
#قسمت_بیست_و_دوم
ده
سال سوم هجری
نیمه ماه رمضان، اولین فرزندمان به دنیا آمد. خیلی شبیه پیامبر بود. فاطمه دوست داشت اسمش را زودتر انتخاب کنم.
-من پیش دستی نمی کنم. بهتر است پیامبر اسمش را بگذارند.
وقتی پیامبر به خانه مان آمدند سلما پسرم را در بافت زردی قنداق کرد و به دست پیامبر داد.
در گوش راست پسرم اذان و درگوش چپش اقامه گفتند.
-علی! اسمش را چه گذاشتید؟
-هنوز هیچی، دوست داشتیم شما انتخاب کنید.
به پیامبر وحی شد:
-مقام علی نسبت به تو منزله هارون برای موسی است. اسم پسر هارون را روی پسرش بگذار.
ایشان نام فرزندمان را هم وزن شَبَّر، حسن گذاشتند. بوی آرد سرخ شده می آمدو اسپند که مادر دور سر فاطمه و حسن می گرداند. حسن را بغل کردم و حرزش را به قنداقش سنجاق کردم. ام ایمن با یک بشقاب تلبینه داخل اتاق آمدو آن را جلوی فاطمه گذاشت.
روز هفتم برایش گوسفند عقیقه کردیم و مهمانی دادیم. موهای سرش را تراشیدیم وهم وزنش نقره صدقه دادیم. بعد هم خَلوق به سرش مالیدیم.
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
اینجا ایران است، سرزمین دختران، پسران، مردان و زنان قوی، غیرتمند، باحیا، عزتمند، ولایی و آمادهکنندههای زمینههای ظهور
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh