🤍💚🤍💚🤍💚🤍
#رمان
#قسمت_دهم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
تلفن نیکا زنگ خورد.با دیدن شماره ای روی صفحه موبایلش بود جیغی کشید و موبایلو برداشت رفت بیرون.وقتی اومد تو خیلی خوشحال بود.
+ چیشده کبکت خروس میخونه؟
+ تو هم اگه جای من بودی خوشحال میشدی.
+ فعلا که الان نه من جای توام نه تو به جای من!
+ سهیل بود.گفت با ددی صحبت کرده که بیان خاستگاری.
+ عه مبارکا باشه.
+ ممنون.ان شاء الله قسمت شماهم بشه.
خندیدم و تشکر کردم.
بعدازاینکه یه دور تو پاساژا زدیم منو رسوند خونه و خودش رفت.
درو که باز کردم محسن و آقای تهرانی تو حیاط بودند.سلام کردم و رفتم داخل.
همینطور که سمت اتاقم میرفتم چشمم به کوه ظرف های تو آشپزخانه افتاد.یعنی دونفر آدم این همه ظرف کثیف کردن؟
پوفی کشیدم و مسیرمو از اتاق کشیدم سمت آشپزخونه.ظرف هارو شستم و خشک کردم،زمینو تی کشیدم.میزو تمیز کردم و خواستم بریم تو اتاقم که دوباره اومدن داخل.
بدون هیچ حرفی رفتم تو اتاقم.قطعا این طاها همون طاهایی بود که میتونست به من کمک کنه.
دلم واسه خودم میسوخت،واسه تنهاییم،واسه بدبختیم،واسه اینکه چرا کسی راه درستو نشونم نداد؟
تو فکر و خیال خودم بودم که کسی به در اتاقم زد.درو باز کردم،محسن بود.گفت که میخواد با دوستش بره بیرون.
وقتی که تنها بودم به این فکر کردم که چجوری به آقای تهرانی بگم؟چی بگم؟
بالاخره تصمیم گرفتم یه روز تو دانشگاه بهش بگم.
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh
سه حسی که انسان رو میکشه🪓
ـ ـ ـ ـــــــــــــــــــــــ𑁍ـــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ
چــــرا نبایـد ر||ل بــزنــم؟🧐🔞
ـ ـ ـ ـــــــــــــــــــــــ𑁍ـــــــــــــــــــــــ ـ ـ ـ
↫ #چرا_نباید_ر۰ل_بزنم؟
↫ #روانشناسی
↫ #قسمت_دهم
↫ #بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله،گپ.، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh
#قسمت_دهم
#شهيد_مهدي_زين_الدين
برگشتم دیدم همان جا ، دم در ، با پوتین خوابش برده . نشستم و بند پوتین هایش را باز کردم . می خواستم جوراب هایش را در بیاورم که بیدار شد . وقتی مرا در آن حالت دید ...
همان شب بود که گفت " من حالا تازه می خواهم شهید بشوم . " گفتم " مگر حرف شماست . شاید خدا اصلاً نخواهد که تو شهید بشوی . شاید خدا بخواهد تو بعد از هفتاد سال شهید شوی . " گفت " نه . این را زورکی از خدا می خواهم . شما هم باید راضی شوید . توی قنوت برایم اللهم ارزقنی توفیق الشهاده فی سبیلک بخوانید . "
این دوره دوم با هم بودنمان در اهواز تقریباً یک سال طول کشید . من داشتم بزرگ تر می شدم . مادر شده بودم و دیگر آن جوان نازک دل سابق نبودم . لیلا جای پدرش را خوب برایم پر کرده بود .
خاطرات این دومین سال بیش تر در ذهنم مانده . کربلا رفتنش را یادم هست . یک بار دیدم زیر لباسهای من ، روی بند رخت یک لباس عربی پهن شده پرسیدم " مهدی این لباس مال شماست ؟ " گفت " آره . " گفتم " کجا بودی مگر؟ " گفت " همین طوری ، هوس کرده بودم لباس عربی بپوشم . " گفتم " رفته بودی دبی ؟ مکه ؟ " گفت " نه بابا ، ما هم دل داریم . " با موتور زده بود رفته بود کربلا . خودش آن موقع نگفت . بعدها که خاطرات سفرش را تعریف می کرد ، یک چیز خنده دار هم گفت . وقتی رفته بود ، همین جوری عادی با لباس عربی زیارت کرده بود و داشته بر می گشته که به یکی تنه می زنه ، به فارسی گفته بود " ببخشید " یک باره می فهمد که چه اشتباهی کرده .
ساختمانمان موش زیاد داشت . شب ها از ترس موش ها نمی توانستم به آشپز خانه بروم . یک موکت زدم به آن جایی که فکر می کردم محل آمد و رفت موش هاست . یک شب که مهدی آمد گفت " خیلی تشنمه . آب خنک خنک می خواهم . " گفتم " پارچ بغله دستته . " گفت " نه ، باید بری واسم درست کنی . " رفتم با ترس و لرز آب یخ درست کردم . وقتی برگشتم دیدم دارد می خندد . گفت " از همان اول که موکت را آن جا دیدم ، فهمیدم قضیه از چه قرار است . می خواستم سر به سرت بگذارم . " گفتم " آره تو رو خدا مهدی یک کاری بکن از شرّ این راحت بشوم . " گفت " یک شرط داره . " من ساده هم منتظر بودم ببینم چه شرط می گوید . گفت " شرطش اینه که اگر موش ها رو گرفتم کبابشان کنی . " آن شب من دیگر اصلاً نتوانستم شام بخورم !
🌸پايان قسمت دهم داستان زندگي #شهيد_مهدي_زين_الدين
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
اینجا ایران است، سرزمین دختران، پسران، مردان و زنان قوی، غیرتمند، باحیا، عزتمند، ولایی و آمادهکنندههای زمینههای ظهور
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh
بصائر حسینیه ایران🇵🇸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 کتاب #حیدر به قلم #آزاده_اسکندری #قسمت_نهم وقتی محضر رسو
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌸
کتاب #حیدر
به قلم #آزاده_اسکندری
#قسمت_دهم
چهار
سال دوم هجری
یک پیراهن، روسری، چادر سیاه خیبری ، تخت و لحاف رویش، دوتا زیرانداز با روکشی از پارچه کتانی درشت بافت مصری، چهاربالشت از پوست دباغی شده بافت طائف که تعدادی از پشم و تعدادی با لیف خرما پرشده بود، پرده نازک پشمی، حصیر، آسیاب دستی، طشت مسی، سفره پوستی، مَشک، دو کوزه کوچک سفالی، سبوی سبز، آفتابه، یک ظرف مخصوص شیر که جنسش از چوب تراشیده بود و یک عبای پنبه ای برای من.
وقتی چشم رسول خدا به جهیزیه افتاد اشک هایش جاری شد، صورتشان را به طرف آسمان بلند کردند.
-خدایا! بیشتر ظرف های این عروس و داماد از سفال است، به آنها برکت بده.
همه جا بوی شکوفه و گل می داد. خدا به فرشته ها دستور داده بود، بهشت را آذین ببندند و آنجا را با گل و میوه تزیین کنند. به نسیم بهشت فرمان داده بود بوی خوشی را در سراسر آنجا پراکنده کند. حورالعین ها هم مامور تلاوت سوره طه و یاسین شده بودند.
نگاه پیامبر دوباره توی صورتم افتاد. غرق نگاهش شدم.
-گوشت و نان شام عروسی با ما، خرما و روغنش هم باتو.
بی معطلی به بازار رفتم. خرید کردم و برگشتم. پیامبر آستین هایش را تا زدند و دست به کار خردکردن خرماها شد، می خواستند خبیص درست کنند؛ شیرینی ای که طرف داران زیادی داشت.
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
اینجا ایران است، سرزمین دختران، پسران، مردان و زنان قوی، غیرتمند، باحیا، عزتمند، ولایی و آمادهکنندههای زمینههای ظهور
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh