🤍💚🤍💚🤍💚🤍
#رمان
#قسمت_دو
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
با نیکا هم قدم شدم، کلاس اولمون با استاد کبیری بود، تقریباً ۳۵ ساله به نظر میاومد، تدریسش عالی بود.
داشتم با نیکا حرف میزدم اون وسطا باهم قهقه میزدیم و کلی میخندیدیم و منتظر بودیم استاد بیاد.
همون لحظه بود که یه پسر حزباللهی، وارد کلاس شد، یکهو دلم ریخت، خندهمو جمع کردم و مؤدب نشستم.
+هووی، چِت شد یکهو؟ هوووی با توام مطهره.
من غرق نگاه اون پسره بودم و اصلاً صدای نیکا رو نمیشنیدم، در آنی از لحظه، استاد کبیری اومد داخل.
بعد حضور و غیاب، شروع به تدریس کرد، در تمام کلاس، تنها کسی که سؤال میپرسید اون پسری بود که تازه به کلاسمون اضافه شده بود.
کلاسمون خیلی زود تموم شد.
+ اَه اَه اَه، مطهره دیدی پسره رو، ایشششش، چندش، چقدر قیافش و طرز حرف زدنش حال بهمزن بود.
+ وااا، نگو اینجوری نیکا.
+ چرا مطهره؟ واقعاً مسخرست.
چپ چپ نگاهش کردم، یکدفعه مثل برق گرفتهها، دستشو گذاشت جلو دهنش.
+ آییییی یادم رفت پدر و برادرتم همینجورین.
+ چی میگی نیکا، داری بدترش میکنی که.
+ اوووووف، اصلاً بیا بریم یه چیزی بخوریم.
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh