🤍🧡🤍🧡🤍🧡🤍
#رمان
#قسمت_شصت_ام
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
یه روز که تازه از بهشت زهرا برگشته بودم خونه،طاها صدام کرد و گفت که باهام کار داره.
_ مطهره سادات من..من باید برم سوریه.
انگار خون توی رگ هام یخ زدند.
قلبم به کندی میزد.
پلک هام سنگینی میکردند.
بغض گلومو فشار میداد.
نفس کشیدن برام سخت بود.
با همون حالت سعی کردم آرامش خودمو حفظ کنم و گریه نکنم.
+ سوریه؟سوریه؟
چشماش رو به نشانه ی آره باز و بسته کرد.
نفسمو پر صدا بیرون دادم.
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم.
اشک هام تند و تند پایین ریختند.
به حدی که به سرعت تمام گونمو خیس کردند.
با دستام صورتمو پوشوندم.
طاها اومد کنارم نشست.
دستاشو دور شونم حلقه کرد و منو به خودش چسبوند.
گریه هام به هق هق تبدیل شده بود.
_ گریه نکن! توروخدا گریه نکن! تو رو قسم به صاحب حرم گریه نکن! به من نگاه کن!
از لای پرده ی محو اشک هام بهش خیره شدم.
_ ما قبلا درموردش صحبت کرده بودیم.خودت گفتی مشکلی با سوریه رفتن من نداری.اما اگه حتی نیم درصد رضایت نداری من نمیرم.
+ طاها! من هیچ مشکلی باسوریه رفتن تو ندارم.
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله،گپ.، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh