🤍💛🤍💛🤍💛🤍
#رمان
#قسمت_شصت_سوم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
چشمی توی هال چرخوندم اما طاها رو ندیدم.ساجده و سجاد داشتن بازی میکردن و سوره هم خواب بود.
بادیدن اونا لبخندی روی لبهام نشست.خداروشکر کردم واسه اینکه منو لایق مادرشدن دونسته.
ساعت حدودا ۸ شب بود و من هنوز بیخبر از طاها.
چندین بار باگوشیش تماس گرفتم اما جواب نداد.
دیگه واقعا نگران شده بودم.
دو دل بودم که آیا زنگ بزنم به مامان عاطفه یا نه که در خونه بسته شد.
به سرعت دویدم طرف در.
با دیدن طاها نفس حبس شده ی توی ریه مو بیرون فرستادم.
+ طاها جانم کجا بودی تا حالا؟
_ سلام مطهره ساداتم! جلسه داشتیم.
+ جلسه؟ این وقت شب؟
_ اگه اجازه بدید من بیام داخل توضیح میدم خدمتتون.
تازه متوجه شدم که جلوی در ایستادم.
لبخندی زدم و کنار اومدم.
رفتم دوتا چایی ریختم و کنارش نشستم.
+ خب.
_ چی خب؟
+ داشتین میگفتین.
_ آها.برای اعزام بچه ها جلسه داشتیم.
+ این وقت شب؟
_ جلسه مون طول کشید.مگه ساعت چنده؟
+ ۸:۳۰ دقیقه.
_ حساس شدی ها! تازه سرشبه.
خندیدم.خنده ی از ته دل.از اون خنده هایی که پراز خوشبختی بود.
_ میگما چطوره امشب شامو بریم بیرون.
+ امشب؟
_ بله. برید آماده بشید تا بدیم.
+ چی بگم والله.
_ بفرمایید چشم.
+ از دست شمااااا.
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله،گپ.، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh