🤍💙🤍💙🤍💙🤍
#رمان
#قسمت_نوزدهم
#از_لاک_جیغ_تا_خدا
طاها و مهدی کنار در داشتن باهم صحبت میکردند.چشم از طاها برنداشتم و نگاهش کرده،اونقدر که نفهمیدم چقدر گذشت.باصدای ریحانه به خودم اومدم..
+ عروس خانوم! بردار اون نگاهتو.بچه مردم آب شد از خجالت.
دوباره به طاها نگاه کردم.متوجه نگاه های من شده بود.یعنی کل سالن متوجه شدن و داشتند با لبخند به من نگاه میکردند.
بعد از رفتن مهمونا،من و طاها هم رفتیم تا به مهمونی امشب برسیم.
تو کل مسیر که داشت رانندگی میکرد،من فقط نگاهش میکردم.
حس میکرد هرلحظه بیشتر عاشقش میشم.
فضا خیلی سنگین بود.سعی کردم جو مهربون تر بشه.
+ طاها
_ بله
+ طاها
_ بلهههه
عصبی شده بودم.این دفعه با عصبانیت گفتم.
+ طاااهاااا
اونم بی رحمی نکرد و باصدای رسا گفت.
_ بلهههههههه
+ اَه.چندبار دیگه باید صدات کنم تا اونطوری که من میخوام جوابمو بدی؟
طاها که منظور منو فهمیده بود، اول کمی تعجب کرد ولی بعدش لبخند زد.
ایندفعه باصدای مهربونی گفتم.
+ طاها
_ جانم...
+ آفرین پسرخوب.حالا شد.
بلندخندید.راستش دلم قنج رفت.
_ مطهره سادات؟
اول نفری بود که اسممو اینجوری صدا میکرد.
+ جان؟
_ بریم مسجد نماز بخونیم بعد بریم خونه؟
+ آخه من لباسم مناسب نیست.
_ باشه.روز اول زندگی مشترکمونو با نماز آخر وقت شروع میکنیم.اشکال نداره که.
+ عه طاها.اذیت نکن دیگه.باشه بیا بریم.
مانتوو شلوارم پوشیده بود.آرایش هم نداشتم.اما خب از رنگ سفید کل لباسام معلوم بود تازه عروسم.حتی کفشمم سفید بود.
وقتی رفتم داخل مسجد همه بهم تبریک گفتن و آرزوی خوشبختی کردن.منم سریع نمازمو خوندم و رفتم...
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh
بصائر حسینیه ایران🇵🇸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌸 کتاب #حیدر به قلم #آزاده_اسکندری #قسمت_هجدهم هفت سال دوم
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌸
کتاب#حیدر
به قلم #آزاده_اسکندری
#قسمت_نوزدهم
هشت
سال سوم هجری
نه در خانه چیزی برای خوردن بود، نه پولی داشتم. به خانه زید رفتم، تنها چادر فاطمه را پیشش امانت گذاشتم و از او کمی جو قرض گرفتم. به خانه سر زدم و یک راست به نخلستان رفتم. آن روز با زبان روزه از بس طناب دلو را از چاه کشیدم، کف دست هایم زخم شده بود و می سوخت. دم غروب به خانه رفتم تا لباس هایم را برای نماز عوض کنم. فاطمه نان پخته بود و در محرابش نماز می خواند. سلامش را داد و مثل همیشه با لبخند روبه رویم ایستاد. عبایم را روی دوشم انداخت و کفش هایم را که دستمال کشیده بود، جلویم جفت کرد.
شب، فاطمه سفره را پهن می کرد که کسی درِ خانه مان را زد. رفتم در را باز کردم. زید و خانمش بودند و چادر فاطمه در دستشان. زید مثل همیشه اش نبود. صدایش هم مثل بدنش می لرزید.
-هوا تاریک شد؛ اما خانه ما روشنِ روشن بود. اول خانمم متوجه شد، حیرت کرده بودیم. نور از اتاقی بود که چادر فاطمه را روی طاقچه اش گذاشته بودیم. گفتیم شاید خیالاتی شده ایم. رفتم همه فامیل هایم را خبر کردم. آن ها هم انگشت به دهان ماندند. همه خیره به نوری بودیم که از چادر فاطمه بلند شده بود. نه فقط ما، بلکه بعضی از اقواممان هم می خواهند مسلمان شوند. امکانش هست؟
#بصائرحسینیه_ایران
#basaerehoseiniyeh
اینجا ایران است، سرزمین دختران، پسران، مردان و زنان قوی، غیرتمند، باحیا، عزتمند، ولایی و آمادهکنندههای زمینههای ظهور
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
✅ ایتا، سࢪوش، بله، گپ، روبیکا، آیگپ، شاد، آپاࢪات، هوࢪسا، پاتوق، ویسگوݩ، باهم، نزدیکا، ویࢪاستے و تلگࢪام با 👇
᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆᳆
🆔 @basaerehoseiniyeh